دستنوشتههای زنی در برلین یادداشتهای زنی است درباره ماجراهایی که بر او و دوستان و همسایگانش در فاصله اواخر آوریل تا اواسط ژوئن 1945 میگذرد. نوشتههای او شامل سه دفترچه و چند برگ کاغذ است که با دستپاچگی اضافه شدهاند و به ثبت تک تک اتفاقات آن روزهای تلخ پرداختهاند. بخشهایی از این کتاب را برای آشنایی بیشتر انتخاب کردهایم.
دستنوشتههای زنی در برلین یادداشتهای زنی است درباره ماجراهایی که بر او و دوستان و همسایگانش در فاصله اواخر آوریل تا اواسط ژوئن 1945 میگذرد. نوشتههای او شامل سه دفترچه و چند برگ کاغذ است که با دستپاچگی اضافه شدهاند و به ثبت تک تک اتفاقات آن روزهای تلخ پرداختهاند. بخشهایی از این کتاب را برای آشنایی بیشتر انتخاب کردهایم.
«حس میکنم ترسم تا حدی دارد میریزد. معلوم میشود که مردهای روس هم «فقط مرد» هستند؛ یعنی آنها مثل مردهای دیگر در مقابل اغوای زنانه دست و پایشان را گم میکنند، بنابراین میتوان مهارشان را در دست گرفت، هوش و حواسشان را برد و از شرشان خلاص شد.
پیادهروها پر شده از اسبهایی که تاپالهشان اینجا و آنجا میافتد و ادرارشان همه جا سرازیر میشود. فضا را بوی تند اصطبل گرفته. دو سرباز از من میخواهند نزدیکترین تلمبه آب را نشانشان بدهم؛ اسبها تشنهاند. همین میشود که پنجاه دقیقهای در میان باغچهها گز میکنیم. لحن صدایشان دوستانه و چهرههایشان خوشرو است. و پرسشهایی که بعدتر مرتب تکرار خواهد شد، حالا برای اولین بار شنیده میشود:
«شما شوهر دارید؟»
اگر جواب بدهی، بله، میپرسند کجاست؟ و اگر بگویی نه، میپرسند آیا نمیخواهی با یک روس «ازدواج» کنی. به دنبالش هم ادب و نزاکت را کنار میگذارند و رسماً لاس میزنند.»
«صدای بلند آدمهایی را میشنوم که به روسی حرف میزنند. کمی روشنایی میآید. در باز میشود. دو سه نفر روس سرمیرسند، آخری زنی است که یونیفورم به تن دارد. و میخندند. نفر دوم که ضدحال خورده، از جا میپرد. هر دو نفرشان به همراه آن سه نفر دیگر بیرون میروند و مرا همینجا ولو شده روی زمین رها میکنند.
لبه پلهها را میگیرم و بلند میشوم. وسایلم را جمع میکنم، دست به دیوار و کشان کشان، خودم را تا در زیرزمین میرسانم. در را از داخل قفل کردهاند. میگویم:
«باز کنید، تنهای تنهایم، کس دیگری نیست.»
بالاخره دو اهرم فلزی بالا میرود و در باز میشود. همه زل میزنند به من. فقط حالاست که میفهمم چه سر و وضعی دارم. لباس زیرم روی کفشهایم افتاده، موهایم به هم ریخته و بند جوراب پارهپورهام را در دست گرفتهام.
شروع میکنم به داد و بیداد کردن:
«کثافتها! اینجا دوبار پشت سر هم به من تعرض میکنند و شما در را میبندید و ولم میکنید تا همانجا مثل تاپاله توی خودم بلولم!»
و برمیگردم تا بروم. اولش چیزی نمیگویند، بعد، پشت سر من قیامتی میشود، یک دفعه همه به حرف میآیند، فریاد میکشند، جروبحث میکنند و توی سروکله هم میزنند. بعد از این دادوقالها به تصمیمی مشترک میرسند:
«همه با هم میرویم سراغ فرمانده و برای شب درخواست محافظ میکنیم.»
این گونه است که گروهان کوچکی از زنها، به همراه چند مرد، در گرگ و میش غروب و فضای آرامی که بوی آتش میدهد راه میافتند میروند بیرون، به سمت جایی که میگویند قرارگاه فرماندهی است.
بیرون، آرام و ساکت است. صدای تیراندازی نمیآد. چند مرد در ورودی قرارگاه دراز کشیدهاند؛ پیداست که روساند. همین که نزدیک میشویم یکیشان بلند میشود. آن یکی منمن کنان میگوید:
«اینها که همهشان آلمانیاند.»
و رویش را برمیگرداند. در حیاط درخواست ملاقات با فرمانده میکنم. یک عده مرد جلو دری که به پشت ساختمان راه دارد، جمع شدهاند. سری از میان آنها بیرون میآید و میپرسد:
«بله، چه میخواهید؟»
قدبلند است، با دندانهای سفید و سروشکل قفقازی.
نگاهی میاندازد به این گروه کوچک فلکزده که آمدهاند شکایت کنند و میخندد، به تته پته کردن من میخندد.
«بیخیال، مطمئنم آنها آزارتان ندادهاند. مردهای ما همه سالماند.»
Thanks for clicking. That felt good.
Close