اندر باب دفاع از داستان پلیسی
«به رغم نیاز جامعه ما به ترجمه آثار با ارزش چرا یک رمان پلیسی را برای ترجمه برگزیدهاند و پسند بازار و غم نان تا چه حد در انتخاب اخیر ایشان موثر بوده است» این سوالی است که نشریه آدینه در شماره 86-87 مورخهی آذر 72 از مترجمانی پرسیده است که در آن ایام داستان پلیسی ترجمه کرده بودند. پاسخ خانم فرزانه طاهری بخشی است از تغییر نگرش تدریجی فضای ادبی ایران نسبت به ادبیات ژانر، بهخصوص جنایی و پلیسی. تغییر نگرشی که البته هنوز کامل نشده است. مثلاً خود ما در وینش برای نوشتن درمورد داستانهای پلیسی به سختی منتقدی پیدا میکنیم.
«به رغم نیاز جامعه ما به ترجمه آثار با ارزش چرا یک رمان پلیسی را برای ترجمه برگزیدهاند و پسند بازار و غم نان تا چه حد در انتخاب اخیر ایشان موثر بوده است» این سوالی است که نشریه آدینه در شماره 86-87 مورخهی آذر 72 از مترجمانی پرسیده است که در آن ایام داستان پلیسی ترجمه کرده بودند. پاسخ خانم فرزانه طاهری بخشی است از تغییر نگرش تدریجی فضای ادبی ایران نسبت به ادبیات ژانر، بهخصوص جنایی و پلیسی. تغییر نگرشی که البته هنوز کامل نشده است. مثلاً خود ما در وینش برای نوشتن درمورد داستانهای پلیسی به سختی منتقدی پیدا میکنیم.
برخی از مترجمان برجسته ایرانی که آثاری جدی، بحثانگیز، ماندنی و با ارزش را ترجمه کردهاند، اخیراً به ترجمه داستانهای پلیسی -و البته داستانهای پلیسی مبتذل و بازاری_ روی آوردهاند که از جمله میتوان از خانم فرزانه طاهری نام برد که اخیراً کتاب «قتل در خانه کشیش» اثر آگاتا کریستی را ترجمه کرده است.
در پیگیری گزارش این شماره آدینه از ایشان خواستیم که دلیل یا دلایل ترجمه آثار پلیسی را برای ما بنویسند. و توضیح دهند که به رغم نیاز جامعه ما به ترجمه آثار با ارزش چرا یک داستان پلیسی را برای ترجمه برگزیدهاند و پسند بازار و غم نان تا چه حد در انتخاب اخیر ایشان موثر بوده است. آن چه میخوانید پاسخ خانم طاهری است به پرسشهای مجله آدینه:
***
نمیدانم چرا سوال شما مرا به یاد حال و هوای سالهای دانشکده ادبیات دانشگاه تهران انداخت. سالهای ۵۴ تا ۵۸ که من آنجا درس میخواندم. سالهایی که خندیدن، لذت بردن از زندگی (مثلاً طبیعت) و محظوظ شدن از چیزهای کوچک و پیش پا افتاده از گناهان کبیره و شاید هم صغیره بود. آدم همیشه میبایست قیافه جدی بگیرد و حالت قدمرو راه برود، نه سلانه سلانه. طوری که بتواند مثلاً «طوفان رنگ و رنگ» را در پاییز بستاید.
خنده را میبایست فرو میخوردی. والّا نشانه آن بود که «خلقهای ستمدیده» را فراموش کردهای و به رنج مردم مستضعف بیاعتنایی. و باز نمیدانم چرا یاد کسی افتادم.
خانمی از مبارزان سرسخت در امریکا، که به روایت دوستی، حاضر نبود در آمریکا بر تخت خواب بخوابد. وقت خواب، اورکتش را از تن در میآورد و بر زمین لخت میخوابید -لخت که نه، شاید موکتپوش- تا رنجهای مردم وطنش را از یاد نبرد. البته شاید ذکر عاقبتش خالی از تفریح نباشد که وقتی به ایران برگشت، در شمال شهر سالن زیبایی باز کرد، با دم و دستگاههای آن چنانی. اشتباه نشود. من با سالن زیبایی کوچکترین مخالفتی ندارم با آن تصور بدوی از همدردی مخالفم، با این افراط و تفریط.
حرف از تفریح شد. همیشه این اصرار بر جدی بودن و مدام در بحر تفکر غرق بودن، هم ماجرایی بوده است. «دختر نباید بلند بخندد!» از بچگی این را توی گوشمان خوانده بودند. البته مگر میشد نخندید؟ میخندیدیم و بزرگتر که شدیم در دانشکده، یواشکی میخندیدیم.
گفتم که همیشه باید جدی بود، والّا متهم به ابتذال می کنندت. دختر باید سنگین و رنگین باشد. رنگیناش را البته نمیدانم چرا، چون یکرنگی (منظور رنگ یکدست لباسهاست) که حالا مترادف سنگین شده نمیدانم شده تا به حال وقت تعطیل مدارس دخترانه در آن سیل خروشان سیاه و سرمهای مدتها بگردید تا دختر خودتان را بشناسید؟
اما سنگیناش را میفهمم. سنگین یعنی این که هر لحظه بار همه مصائب عالم و آدم روی دوشت باشد، یا تظاهر کنی که هست. وگرنه در عالم نوجوانی ما، سبکسر میخوانندت و در عالم جوانی ما که در آن دوران مثله شد، بورژوا میشدی و خیلی لطف میکردند خرده بورژوا. چون به هر حال چیزی از رنج مردم میهنت بارت بود. ریشهاش را نمیدانم کجاست. جو سیاسی آن سالها بوده؟
یا اصلاً خیلی عمیقتر و کهنهتر از این حرفهاست. حتماً برنامههای کمدی تلویزیون را در اعیاد دیدهاید من را که معمولاً به گریه میاندازند. اما آنها که به قصد اشکانگیزی ساخته میشوند، الحق موفقاند، اصلاً موفقتریناند.
بله، سنگین باید بود، هر لحظه و هر ثانیه. یا دست کم دو چهره داشت؛ سنگیننما بود و ریا کرد. مصاحبههای تلویزیونی را با مردم دیدهاید؟ میپرسند از چه برنامههایی خوشتان میآید؟ نود درصدشان میگویند از برنامههای آموزنده.
اما در خلوتشان تا برنامه آموزندهای شروع میشود، از آن نوعشان که بیرعایت کوچکترین اصول زیباییشناسی و ایجاد کوچکترین جذابیتی صرفاً هدفشان آموزش است، پیچ تلویزیون یا رادیو را میپیچانند. به همین سیاق ریا گسترش مییابد تا به جایی که مترجمان نامی آثاری را به نام مستعار ترجمه میکنند که اگر اسمش را جلوشان ببری از فرط نفرت از ابتذال حرفتان، چهرهشان کبود میشود.
اما من میپرسم که چرا؟ چرا وقتی آدم هوس کرد نباید دست دراز کند، که کتابی از آگاتا کریستی بردارد و بخواند؟ آن هم با ترجمهای خواندنی. (متواضعانه عرض شد!) بخواند و لذت ببرد، تفریح کند، اصلاً فراموش کند، نفس بکشد.
بارش را یکی دو ساعتی زمین بگذارد و اصلاً رمانی پلیسی را بخواند، فقط یکبار و بعد بیاندازد به کناری و دیگر به سراغش نرود (بعضیها رمان پلیسی را به این دلیل تخطئه میکنند که فقط یک بار میشود خواندش. اما خود من هر چند سال یکبار «ده سیاهپوست کوچولو» را میخوانم و برای همین دارم دوباره ترجمهاش میکنم تا این نسل هم بخوانند، با ترجمهای خواندنی!)
حرف من این است که این احکام را کی صادر میکند؟ کی محق است به صدها اثر ارزنده انگ ابتذال بزند، یا مترجمی را مواخذه کند که چرا یک داستان پلیسی از آگاتا کریستی ترجمه کرده است؟ تازه چرا از این همه متفکران فکور جدی که ذرهای وقت برای تفریح و لذت بردن از چیزهای غیرجدی ندارند حاصل چشمگیری ندیدهام؟
یعنی آخر اگر این همه تفکر واقعاً اصیل بوده، چرا نتیجه قابل تأملی به بار نمیآورد؟ و مهمتر از همه، این همه اصرار بر یک شکلی چرا؟ چرا امکان انتخاب را محدود میکنیم؟ کجای دنیا این طوری توانستهاند آدمها را به فکر کردن ترغیب کنند؟ فکر کردن را باید آموزش داد و این قطعاً وظیفه مترجمان نیست. فکر کردن و انتخاب کردن را باید پروراند. ذوق و خلاقیت را باید پرورش داد.
از همان کودکستان باید شروع کرد. چطور انتظار دارید کتابهای جدی تیراژ بالا داشته باشند؟ یا اصلاً کتابخوانی رواج پیدا کند؟ یک نگاه گذرا به کتابهای درسی بیاندازید، کدام نمونه شاخص ادب معاصر ایران و جهان را میتوان در کتابهای فارسی مدارس دید؟
چه جای تعجب که نسل جوان ما حتی اسم احمد شاملو و فروغ فرخزاد را نشنیده باشند یا اصلاً نتوانند یکی از اشعار نیما را از رو و بیغلط بخوانند. مگر جز این است که اکثر معلمهای نقاشی و انشا، هر خلاقیت و هر تخیل غیرکلیشهای را در ذهن بچهها میکشند؟ همهمان گویی در نمایش مضحک جدی بودن و واقعگرایی داریم با جدیت تمام نقشمان را بازی میکنیم.
ریشهیابی این بر عهده متخصصان جامعهشناسی است و از تخصص من خارج، اما گوشزد کردن این واقعیت هم شاید بیفایده نباشد که در همه جای دنیا، کتابهایی هست که عدهای خاص میفهمند پس میخرند و کتابهایی هم هست که هم آن خواص میپسندند و هم عوام و کتابهایی هم هست که فقط عوام و ذوقهای نافرهیخته میپسندند اما هیچ مرجعی نمیآید حکم به حذف یکی از اینها کند. اگر انتقادی هم هست باید به آنها باشد که در واقع متعلق به دسته سوماند. اما با ریاکاری و کلک میخواهند خود را در مسلک دسته اول قالب کنند.
پس میشود ژانر داستان پلیسی را گرفت و مثل هر اثر هنری دیگر گفت که این داستان پلیسی مبتذل است و آن یکی نیست. حتی این داستان پلیسی را اصلاً جزو دسته سوم نمیتوان دانست و به دسته اول یا دوم تعلق دارد. میشود گفت این داستان پلیسی ضعیف است و آن یکی قوی است و البته میتوان برای آنها که حتماً باید چیزهای آموزنده بخوانند گفت که حتی از داستان های پلیسی مبتذل هم میتوان درسهای زیادی در عرصه داستاننویسی آموخت.
تعارف که نداریم، میشود دید که حتی در این داستانهای مبتذل اصول اولیه داستاننویسی رعایت شده است، شخصیتها ساخته میشوند، مضمون انسجام دارد، طرح محکم است و غیره.
اما در بسیاری از رمانها و داستانهای مطرح ما ابتداییترین اصول نادیده گرفته میشود یا اصلاً خالق آنها از این اصول خبر ندارد. داستانهای پلیسی خوب که دیگر جای خود دارد. خیلی از داستانهای خودمان را که میخوانیم، میبینیم که باید با جان کندن و به مدد غیرت و همت جلو رفت. ملال انگیزند و از کشش لازمه بیبهرهاند. داستانهای پلیسی برای داستاننویسهای ما هیچ فایدهای هم که نداشته باشند دستکم میتوانند به آنها خلق احساس تعلیق، شخصیتسازی سریع، خلق احساس رمز و راز را بیاموزانند.
آنها میتوانند ببینند که چشم سرد و نگاه علمی راوی از بیرون چگونه مانع میشود که عنصر عاطفه بر داستان مسلط شود و عناصر دیگر را کمرنگ کند و چگونه بدین شیوه میتوان از تخیل خواننده در پیشبرد داستان مدد جست. میتوانند بیاموزند که چگونه تمرکز بر یک مسئله، پروراندن موضوع بر حول یک محور، مانع از رودهدرازیهای جانکاه میشود. رضایت خاطر آنان هم که به دنبال پیام و نتیجه اخلاقیاند فراهم میآید، چون معمولاً، معمولاً خلافکار به کیفر اعمالش میرسد.

چون همیشه رسم بر این است که وقتی مترجم تازه پای یک لاقبایی مثل بنده میخواهد حرفش را به کرسی بنشاند، از بزرگان مدد میگیرد ناگفته نمیگذارم که نویسندگان بزرگی چون ژرژ سیمنون، گراهام گرین، دورنمات و داستایفسکی داستانهای پلیسی نوشتهاند و بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان برای آن که بتوانند در کار خلاقهشان انسجام ذهنی پیدا کنند به سراغ داستان پلیسی میروند و بیمحابا این را اعلام میکنند.
متفکران فکور و جدی و تلخ ما در خفا همین کار را میکنند، اما در ملاعام اصلاً از شنیدن نام داستان پلیسی چنان روی ترش میکنند که آدم شرمنده میشود. بعضی البته در خفا هم نمیخوانند و توصیه میکنم که بخوانند البته توصیه کلمه نابهجایی است. خواهش میکنم بخوانند، لذتبخش است. امتحان کنند. شاید به این بهانه بد نباشد مسئلهای را مطرح کنم.
این روزها همهمان در چنبره اجبار زندگی اسیر شدهایم. من هم که شاید زمانی میخواستم مثلاً فقط متون خاصی را ترجمه کنم حالا شدهام ویراستار و مترجم حرفهای. حرفهای و تخصصی به این معنی که ناچار شدهام خیلی چیزهای عجیبتر و سوال برانگیزتر از آگاتا کریستی ترجمه کنم که هیچ ربطی به علایقم نداشته اما سعی کردهام خوب ترجمهشان کنم.
(یا به خیال خودم سوالبرانگیزتر چون مجله وزین آدینه هرگز به سراغ بنده نیامد بپرسد چرا کاربرد تکنولوژی جدید طرحریزی شهری و منطقهای ترجمه کردهام یا کتاب عکاسی یا تربیت کودک یا مصدق و نبرد قدرت، و یا چرا نشستهام متون شهرسازی و معماری ویرایش میکنم.)
پس نباید ریا کنم و عامل مالی قضیه را زیرسیبیلی (یا شاید زیرگیسی) در کنم. اما این تنها عامل نبوده، چون به هر حال همیشه میتوانم متون فنی را ترجمه کنم، کلمهای پولش را بگیرم و نگران چاپ شدنش هم نباشم. اما اگر بگویم فقط برای پول آگاتا کریستی ترجمه کردهام و بازار بر علایق من مسلط شده، تمام حقیقت را نگفتهام. من در ضمن ترجمه آگاتا کریستی لذت هم بردهام و دیدهام که خیلیها هم از خواندنش لذت بردهاند.
اما باز این دو عامل همهی حقیقت نیست. حتی اگر بگویم که ماهها و ماهها زحمت روی «درسهایی درباره ادبیات روسی» حاصلی نداشته جز این که به قول ناشر روی دستش «باد کند» قصدم توجیه ترجمه آگاتا کریستی نیست. حتی مقاله تودوروف را هم آخر کتاب «قتل در خانه کشیش» اضافه کردهام به قصد توجیه نبوده و فقط به قصد نفی امرونهیهای این چنینی بوده است.
اما چون باید همه حقیقت را گفت، این را هم اضافه میکنم که وقتی به سراغ آثار نویسندههای معاصر مورد علاقهام میروم، و آثاری که پیشتر خواندهام و حال به قصد ترجمه آنها را میخوانم، میبینم ناگزیرم در بسیاری از آنها رابطه زن و مرد که جزئی از زندگی آدمهاست، ابزار شناخت است، را حذف کنم. سرخود بنشینم و اثر خلاقه آدمی دیگر را مثله کنم که تا به حال نتوانستهام و نمیتوانم.
اندر باب دفاع از داستان پلیسی