سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

نقد سیمین بهبهانی بر «سمفونی مردگان»

نقد سیمین بهبهانی بر «سمفونی مردگان»

 

سیمین بهبهانی در شماره 17 نشریه کلک که در مردادماه 1370 چاپ شد نقدی نسبتاً مفصل بر رمان «سمفونی مردگان» نوشت که عباس معروفی نویسنده‌ی جوان سی‌وچندساله‌ی آن زمان به تازگی نوشته بود. برخلاف انتظار ما نقدهای اولیه بر «سمفونی مردگان» آنقدرها مهربان نبودند با اثر. نقد نویسنده‌ی برجسته‌ی نسل پیشین اثر مهمی بر جدی گرفته شدن رمان گذاشت و از این جهت نقدی است تاریخی. علاوه بر این، نقدی است پرحوصله و دقیق. خواندن آن پس از سی سال خالی از لطف نیست.

سیمین بهبهانی در شماره 17 نشریه کلک که در مردادماه 1370 چاپ شد نقدی نسبتاً مفصل بر رمان «سمفونی مردگان» نوشت که عباس معروفی نویسنده‌ی جوان سی‌وچندساله‌ی آن زمان به تازگی نوشته بود. برخلاف انتظار ما نقدهای اولیه بر «سمفونی مردگان» آنقدرها مهربان نبودند با اثر. نقد نویسنده‌ی برجسته‌ی نسل پیشین اثر مهمی بر جدی گرفته شدن رمان گذاشت و از این جهت نقدی است تاریخی. علاوه بر این، نقدی است پرحوصله و دقیق. خواندن آن پس از سی سال خالی از لطف نیست.

 

 

در سال‌های اخیر از نسل جوان چند رمان خوانده‌ام که مرا به پرباری آینده‌ی قصه‌نویسی در ایران امیدوار می‌کند تا به حدی که این بیم را نیز در من برمی‌انگیزد که مبادا این پرباری، کفه‌ی ترازویی را سنگین کند که بار کفه‌ی دیگر آن شعر است. گاه از خودم می‌پرسم که غیبت تدریجی وزن سنتی -و پس از آن وزن نیمایی- از قلمرو شعر، آیا موجب محو مرز روشن و شناخته‌ی شعر و نثر نیست؟ و آیا اقبال جوانتران به قصه و رمان پیامد منطقی این غیبت نخواهد بود؟ البته می‌پذیرم که وجه افتراق این دو گونه‌ی ادبی اصلاً وزن – یا لااقل تنها وزن- نیست، اما شاید برای نوخاستگان تشخیص این نکته به آسانی میسر نشود. بر سه رمان از نویسندگانی که در پنج شش سال اخیر گل کرده‌اند بیش از حد خواندن معمول دقت داشته‌ام: «طوبا و معنای شب» نوشته‌ی شهرنوش پارسی‌پور، «اهل غرق» نوشته‌ی منیرو روانی‌پور و «سمفونی مردگان» نوشته‌ی عباس معروفی. در این‌جا به بررسی سمفونی مردگان می‌پردازم.

 

وقتی که مرگ آخرالدّواست

سمفونی مردگان داستانی است از جهل، حسد، تعصب، ریا، حرص، حق‌کشی و تجاوز به حقوق دیگران. داستان خانواده‌ی کوچکی است که در مقیاسی وسیع‌تر، جامعه‌ای بیمار و منحط را تصویر می‌کند که سرانجامی جز زوال ندارد.

برخی از منتقدان معتقدند که الگوی این زوال را باید در رمان «خشم و هیاهو» اثر ویلیام فاکنر جست‌وجو کرد زیرا آن‌جا نیز صحبت از خانواده‌ای است که سرانجام متلاشی می‌شود. به صرف این‌که موضوع هردو داستان زوال خانواده است نمی‌توان یکی را رونوشت دیگری به شمار آورد. «موضوع» ممکن است در بسیاری از آثار نویسندگان یکی باشد؛ مهم مواردی هستند که به اشکال گوناگون موضوع را مطرح می‌کنند. مثلاً عشق یا فقر غالباً موضوع اصلی بسیاری از آثار است. در حالی که بیشتر این آثار شباهتی به یکدیگر ندارند. در رمان «خشم و هیاهو» دیگرگونی سنت‌ها و بی‌توجهی به آن‌ها خانواده را به نوعی دگردیسی وادار می‌کند. در واقع هریک از افراد به گوشه‌ای می‌روند و به نوعی زندگی نوآیین ادامه می‌دهند، اما در «سمفونی مردگان» سماجت و ابرام در حفظ سنت‌ها موجب زوال مطلق خانواده می‌شود.

با آن‌که تعداد افراد خانواده و حتی جنسیت افراد در هریک از دو رمان به هم شبیه است، میان طرز تفکر ارائه شده از زمین تا آسمان تفاوت هست. به عنوان مثال، عشق برادر به خواهر در رمان «خشم و هیاهو» از نوع بیمارگونه و چندش‌انگیز زنای با محارم است، در حالی که همین عشق در داستان «سمفونی مردگان» نوعی عاطفه‌ی معقول و از سر احساس همدردی و همدلی و ترحم است. در «خشم و هیاهو» رییس خانواده قسمتی از مایملک خود را می‌فروشد تا فرزندش در هاروارد تحصیل کند؛ در «سمفونی مردگان» اما پدر اتاق فرزند را به علت وجود چندتا کتاب به آتش می‌کشد. در «خشم و هیاهو» دختر خانواده پس از ازدواج ناموفق به زندگی بی‌بندوبار می‌پیوندد، اما در «سمفونی مردگان» دختر تا پای جان این زندگی را تحمل می‌کند و سرانجام رهایی را در خودسوزی می‌جوید.

از لحاظ شگرد و استفاده از شیوه تداعی و تک‌گویی‌های درونی نمی‌توان تنها سمفونی مردگان را متاثر از این شیوه دانست و بسیاری از نویسندگان دیگر از قبیل جیمز جویس، مارسل پروست و.. به این شیوه شاهکارهایی پدید آورده‌اند.

طرح «سمفونی مردگان» در چهار بخش که هربخش با عنوان «موومان» مشخص شده است پرداخته می‌شود که موومان اول در دو قسمت، آغاز و انجام کتاب را بهم هم می‌پیوندد. داستان در شهر اردبیل واقع می‌شود. شکل شهر، اماکن تاریخی، وضع کوچه و بازار در ابهام می‌ماند و تقریباً چهره مشخصی از شهر نمودار نمی‌شود. «شورابی» که معمولاً به علت غلظت نمک باید پذیرای غریق نباشد، دریاچه یا مردابی توصیف می‌شود که می‌تواند تعداد زیادی از افراد را در لجن‌های دست‌وپاگیر و چسبان خود فروکشد. نمی‌دانم این مسئله تا چه حد واقعیت دارد. به هرصورت، من آن را به حساب تخیل نویسنده می‌گذارم.

همه چیز در داستان سمفونی مردگان دودآلود و تیره است. قهرمان‌ها همه به صورتی تصویر می‌شوند که کمتر نقطه مثبتی در آنان به چشم می‌خورد. پدر مستبد، جاهل، ریاکار و اهل بند و بست است. برادر کوچکتر (اورهان) حسود، خودخواه، متجاوز و جانی بالفطره است. مادر و خواهر نمونه تسلیم و عبودیت محض هستند و هیچ نقشی ندارند جز آن‌که با تیره‌بختی خود کنار آیند. برادر بزرگتر (یوسف) نمودار لودگی و مسخرگی طبیعت و تقدیر است. در این میان، برادر میانی -که روشن‌بین و مقاوم و جست‌وجوگر است- زیر فشار جوّ حاکم و محیط ظالم خود، مچاله و درهم‌کوفته، به صورتی رقت‌انگیز، مرگ پیش از مرگ را درمی‌یابد. به این ترتیب رمان چنین آغاز می‌شود:

«دود ملایمی زیر طاق‌های ضربی و گنبدی کاروانسرای آجیل‌فروش‌ها لمبر می‌خورد و از دهانه‌ی جلوخان بیرون می‌زد…»

و با وجود روشن بودن همه‌‌ی چراغ‌ها و حتی زنبوری‌ها:

«کاروانسرا از دور به دهکده‌ای در مه شبیه بود…»

مناسب‌تر از این براعت استهلالی برای این رمان نمی‌توان تصور کرد.

در سمفونی مردگان، یک مقایسه‌ی ذهنی و ناگزیر نیز به چشم می‌خورد:
مقایسه‌ی آیدا، دختر محروم و پشت تاپویی این خانواده که سرانجامی جز خودکشی ندارد، با یک دختر ارمنی مستقل و جهت‌دهنده و سازنده که در انتخاب راه زندگی آزاد و مختار است. و این امر خواننده را متوجه استنتاج هوشمندانه‌ای می‌کند که سعیدی سیرجانی در کتاب «سیمای دو زن» بر مبنای قیاس دو داستان «خسرو و شیرین» و «لیلی و مجنون» نظامی به دست  داده است. همین قیاس را میان پدر این خانواده با دو مرد ارمنی می‌توان در نظر گرفت که اولی حقوق دختر خود را به رسمیت می‌شناسد و دومی حقوق انسانی یک موجود زنده، یعنی آیدین را.

 

زمان

زمان در سمفونی مردگان نقش بسیار موثری را ایفا می‌کند. زمان نخست، زمان بیرونی نقل قصه است که یک شبانه‌روز ادامه دارد -یعنی از زمانی که اورهان تصمیم به ترک دکان می‌گیرد و آواره‌ی بیابان پربرف می‌شود و شب را در ویرانه می‌گذراند و سرانجام، روز بعد گمشده در بیابان سفید بی علامت، در «شورابی» به خواب مرگ فرومی‌رود.

زمان دوم، زمان بیرونی حوادث و رویدادهای داستان است که یک دوران چهل و دو سه ساله و ماقبل و مابعد شهریور بیست را تجسم می‌بخشد و خواننده به حدس، آن را درمی‌یابد.

زمان سوم، زمان درونی و ذهنی‌ست که بی‌ترتیب و بی‌رعایت تقدم و تاخر و برمبنای خطور خاطرات قهرمان‌ها، در برابر خواننده حضور پیدا می‌کند. این همان جریان سیال ذهنی است که پیوسته میان حال و گذشته و در رفت‌وآمد است.

دانای کل بارها در میان تداعی‌های قهرمان‌ها رخ می‌نماید و رشته نقل را به دست می‌گیرد و خواننده به طور طبیعی متوجه می‌شود که قهرمان -که تاکنون داستان‌ را از راه تداعی‌ها پیش می‌رانده- به ملایمت جای خود را به راوی داده است. برای نمونه از نیمه‌ی صفحه‌ی 48، پس از جمله‌ی «هوا تیره و تار بود»، رشته تداعی، بی هیچ مفصلی، به رشته‌ی نقل مستقیم راوی گره می‌خورد و در اواخر صفحه‌ی 54، پس از جمله‌ی «پیرمرد ساکت بود»، راوی جای خود را به اورهان می‌دهد و از صفحه‌ی 63 به بعد باز راوی سخن می‌گوید و در همان صفحه باز اورهان داستان غرق قایق موتوری و سی و نه جوان را در شورابی، با تداعی‌ها، تجسم می‌بخشد و تا پایان موومان اول این تناوب ادامه می‌یابد. و اصلاً در هرجا که این تداعی‌ها وجود دارد، خالص و بی حضور راوی نیست (در موومان دوم حوادث کلاً به زبان راوی نقل می‌شود).

خصوصیت این شگرد در ملایمت و نرمش و جابجا کردن روایت و تداعی، یعنی آمیزه‌ی دو زمان بیرونی و درونی‌ست.

 

ریخت و ساختار

از درون‌مایه و زمان که بگذریم، ریخت و ساختار سمفونی مردگان بسیار جالب توجه است. دستفروش‌ها را دیده‌اید که چگونه بساط خود را می‌گسترند: هرچیز را با ظرافت در جای خاصی قرار می‌دهند؛ گاه قرینه می‌سازند؛ گاه رنگ‌ها را با هم جور می‌کنند یا تضادشان را درنظر می‌گیرند؛ و سپس برای برچیدن بساط نیز از پیش حساب می‌کنند؛ یعنی می‌دانند اول کدام قسمت را باید برچید و کدام شیء را در صندوق گذاشت که متحمل فشار نشود، نشکند، از ریخت نیفتد، و بالاتر از همه این که جای خالی بساط بتواند دریغی را در تماشاچی هنوز مشتاق برانگیزد.

رمان سمفونی مردگان با همین ظرافت و دقت در ساختار، پیش‌بینی و تدوین شده است و طی چهار موومان بیان می‌شود که به تناسب نام داستان که «سمفونی»ست یادآور حرکت جمعی و حساب‌شده‌ی هردسته از نوازندگان یک سمفونی است. در موومان اول قهرمان دیوانه با تداعی‌های برادر کوچکترش، به وضع رقت‌انگیزی چهره می‌نمایاند. برادر نهایت ظلم و خشونت را به او روا می‌دارد: برادری که اکنون به جای پدر وظیفه‌ی حکومت ظالمانه بر برادر دیگر را به عهده دارد و همان پدرسالاری مستبدانه و حق‌شکنانه را ادامه می‌دهد.

در این موومان سرانجام قهرمان‌ها و حوادث مبهم است، اما حضور و تشکل‌شان کاملاً واضح. وجود برادر دیوانه محرز است اما علت دیوانگی -که در پایان موومان یکم به آن اشارتی استعاری می‌رود- نامعلوم. اشارتی که در یک جمله‌ی شاعرانه برای وصف چشم‌های مادر می‌رود، در اواخر کتاب، در صفحه‌ی 336، با «خوراک یک پرنده‌ی کمیاب» -که اکنون می‌دانی چلچله است- تلفیق می‌شود و آنگاه است که علت جنون را درمی‌یابی و این گمان جادویی است که به هنگام بازخوانی اشاره‌ی اولین، لذت کشف را به تو ارزانی می‌کند. جمله چنین است: «چشم‌های مادر از قعر فرورفتگی‌ها، در سقف مانده بود، مثل لانه چلچله‌ها در تنه‌ی درختان پیر» و آن‌گاه جمله‌ی صفحه 336 را با جمله‌ی زن جادوگر در صفحه 359 «مگز مغز چلچله خورده‌ای؟» ربط می‌دهی و درمی‌یابی که چه به خورد آیدین داده‌اند که دیوانه شده است. اما آخرین تیر هنگامی پرتاب می‌شود و به هدف می‌نشیند که می‌خوانی: «هروقت چلچله می‌دید می‌خواند» (صفحه 353). و این یکی از شگردهای چیدن هنرمندانه‌ی همان بساطی است که گفتم.

پس از موومان اول که با روایت توام تداعی‌های اورهان خاتمه می‌پذیرد موومان دوم آغاز می‌شود که روایت محض است، با همان شیوه متعارف و مرسوم، و با توالی منطقی زمان. وقایع این بخش از داستان مربوط به شهریور بیست و بعد از آن است. روحیه‌ی تحکم آمیخته با زبونی پدر کاملاً یادآور روحیه‌ی اکثر حکام مستبد تاریخ است که در حق آن‌ها می‌توان گفت: «عاجز و مسکین هرچه دشمن و بدخواه / دشمن و بدخواه هرچه عاجز و مسکین». آقای لرد سمبول یک استعمارگر جاخوش‌کرده در مستعمره‌ی خویش است. ایاز سمبول یک وابسته به حکومت است که به مصداق «اگر ز باغ رعیت…» زور می‌گوید، خاصه خرجی می‌کند و قدرت خود را به رخ می‌کشد.

 

*

 

آیدا باید در گوشه‌ی آشپزخانه استخوان بپوساند و به اولین خواستگار که یک بره‌ی مطیع به جای زن می‌خواهد، شوهر کند. و سرانجام رهایی را در خودسوزی بجوید. مادر حق جانب‌داری از کسی یا اظهار عقیده‌ای ندارد و فقط می‌تواند بارها را به دوش بکشد و بگوید من می‌کشم «تو رو سنه‌نه» (بگذریم از این که فقط «سنه‌نه» کافی است و «تو رو» حشوی است که فارسی‌زبان‌ها به علت عدم آگاهی، به آن افزوده‌اند و در زبان محاوره به همین صورت مصطلح شده است) آیدین باید حسرت پوشیدن پالتو قرمز را به صورت یک دمل در اعماق ضمیر خود حفظ کند و در عروسی آیدا باید به التماس مادر و برای پیشگیری از یک فاجعه چند آهنگ را که با همه شادی غم در خلال‌شان موج می‌زند، قطع کنند.

موومان سوم بسیار ابتکاری و در عین حال شاعرانه و عاطفی‌ست. در این موومان سورملینا که مرده است سخن می‌گوید. انگار که از زندگی چیزهایی به یاد می‌آورد. تکه تکه و بی‌رعایت توالی زمان همه را بیان می‌کند. پس از مرگ نیز انگار بر همه‌ی زندگی آیدین نظارت داشته است. باز هم حالات او را بیان می‌کند. در این موومان، مرگ حاکم اصلی‌ست. مرگ است که با همه‌ی سنگینی و یاس و تیرگی خود باز عطوفت و رقت به همراه می‌آورد. نزدیکی با مرگ تندخوترین و مستبدترین آدم‌ها را به موجودی عارف‌مسلک و بی‌نیاز بدل می‌کند: پدر می‌گوید: «آیدین، اورهان، همدیگر را خیلی دوست داشته باشید، زندگی ارزشی ندارد». شیوه‌ی نگارش تداعی‌وار پیش می‌رود منتها به بیان روح سورملینا که گوشه‌های مبهم داستان و نحوه‌ی عشق و ازدواج خود را با آیدین ترسیم می‌کند. خواننده باید تکه‌های بریده و درهم‌ریخته یک نقش را پیدا کند و کنار هم بچیند تا سرانجام نقش را سامان بخشد. تعبیرات شاعرانه و عاطفی در این بخش بسیار است: «پنجه‌ی دست چپم را که یک انگشتری با نگین آبی فیروزه در انگشت میانی‌ام بود از هم گشودم و لای موهایش فرو بردم و گفتم «عزیزم، عزیزم» گفت: کجایی و گریه کرد…» (که البته بهتر بود گفته شود:  در انگشت میانی‌اش بود…)

موومان چهارم با تک‌گویی آیدین دیوانه آغاز می‌شود. هدیان بی‌منطق یک دیوانه است که از خلال آن می‌توانی بدبختی، درماندگی و ستمکشی یک دیوانه را ببینی و برحالش گریه کنی. دیوانه‌ای که برادر زنجیرش می‌کند. کتکش می‌زند و غذای کافی ندارد. زیرش ادرار می‌کند و دست آخر همین برادر به یک پیاله چای مهمانش می‌کند: «چرند نگو، بیا چای بخور.»

و آن‌گاه بازگشت به موومان اول، زیباترین و معمول‌ترین راه برای جمع‌وجور کردن و برچیدن بساطی‌ست که گسترده شده است -شگردی دایره‌ای که فرمش از زندگی الهام می‌گیرد، دایره‌ای از عدم تا عدم: از تولد تا مرگ. قوسی صعودی که در اوج، نزول می‌کند و به نقطه اول بازمی‌گردد. این موومان با همان شگرد آمیخته از روایت و تداعی سرانجام همه‌ی ندانسته‌ها را برایت آشکار می‌کند. سرّ دیوانگی آیدین، برادرکشی اورهان و قتل یوسف، وجود دختری که بازمانده‌ی آیدین و سورملیناست، حرص به دست آوردن همه‌ی میراث پدر همه با هم و در کنار هم شکل نهایی داستان را کامل می‌کنند و سرانجام همه‌ی حرص‌ها و همه‌ی سوداها در بیابانی پربرف و بی‌نشانه و بی‌راه گسترده می‌شود و اورهان را چون گوی سرگردانی تا کنار «شورابی» می‌کشد. شورابی که حلال همه‌ی نمک‌ها و و به تعبیری حلال همه‌ی سوداهاست. همان‌طور که یک دستگاه موسیقی با نت اصلی یا «شاهد»، فرازهای اولین را آغاز می‌کند فرازهای آخرین این سمفونی هم با همان نت آغازین پایان می‌پذیرد. مرگ در شورابی که خود مرده است و هیچ نمی‌رویاند اما لجن‌های آن حیات می‌بخشد و درمان می‌کند.

و آخرین پیام سمفونی مردگان چنین است: اگر پیش از مرگ همه‌ی رذایل را نمیرانی، مرگ تورا و آن‌ها را با هم دربرخواهد گرفت. نگرشی این گونه عرفانی به مرگ از سوی جوانی که تا «آخرین منزل هستی» فاصله‌ای عظیم دارد جالب توجه است.

عمرش دراز و قلمش پرتوان باد!

5 تیر 1370

 

 

 

 

  این مقاله را ۲۲ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *