پروانههای مرده و دو سرنوشت برای یک نفر
کلکسیونر در نکوهش ظاهربینی طبقه نوکیسهای است که روح زندگی را میگیرد و آن را تبدیل به شیئی مرده میکند؛ مثل پروانهای که زیبایی بالهایش نه وقتی در آسمان پرواز میکند که زمانی که مرده است و در کلکسیونی سنجاق شده، اهمیت دارد. در واقع فردریک نماد کسانی است که روح زندگی را میکشند و میراندا همان روح است. همزمانی نوشته شدن این رمان با زن در ریگ روان کوبو آبه میتواند دری بر کشف دغدغه نسلی از نویسندگان بگشاید که جنگهای ویرانگر را پشت سر گذاشته و در طلیعه دوران تازه ای ایستاده اند که آدمها را به سمت تهی شدن و شیء وارگی میکشاند.
کلکسیونر در نکوهش ظاهربینی طبقه نوکیسهای است که روح زندگی را میگیرد و آن را تبدیل به شیئی مرده میکند؛ مثل پروانهای که زیبایی بالهایش نه وقتی در آسمان پرواز میکند که زمانی که مرده است و در کلکسیونی سنجاق شده، اهمیت دارد. در واقع فردریک نماد کسانی است که روح زندگی را میکشند و میراندا همان روح است. همزمانی نوشته شدن این رمان با زن در ریگ روان کوبو آبه میتواند دری بر کشف دغدغه نسلی از نویسندگان بگشاید که جنگهای ویرانگر را پشت سر گذاشته و در طلیعه دوران تازه ای ایستاده اند که آدمها را به سمت تهی شدن و شیء وارگی میکشاند.
در سالهای اول دهه ۶۰ میلادی به یکباره آدمهای زیادی علاقهمند به نوشتن درباره حشرهشناسان و کلکسیونرهای حشرات شدند؛ این البته یک گزاره غیر علمی یا لااقل شبه علمی است که برای صادر کردن آن اسناد کتابخانهای را بررسی نکرده و دایرهالمعارفهای حشرهشناسی را هم ورق نزدهایم.
ما میدانیم از آغاز سال ۱۹۶۲ تا پایان ۱۹۶۳ حداقل دو رمان معروف، یکی در آسیا و دیگری در اروپا منتشر شده که شخصیتهای اصلی آنها کلکسیونر حشرات هستند؛ آدمهایی که اتفاقات متفاوتی را پشت سر گذاشته و سرنوشت متفاوتی پیدا میکنند، اما با وجود فاصله بیش از ۱۱ هزار کیلومتری از هم، یک جورهایی پشت و روی سکه شخصیتی هستند که نویسندگان دهه شصتی به دلایلی به آن علاقهمند شدهاند.
جان فاولز، کلکسیونر را سال ۱۹۶۳ منتشر کرد؛ رمانی که با تعابیری مانند یک تریلر روانشناختی جذاب، بهترین تریلر روانشناسانه، یک کتاب ترسناک و دلهرهآور و … توصیف شده و اغلب هم مورد ستایش قرار گرفته است.
این کتاب با تاخیر در ایران منتشر شد و ترجمه جدید آن بعد حدود ۶۰ سال از انتشار نسخه اصلی، تازه پارسال به بازار کتاب آمد.
از سگ سررشته دارید؟
فردریک، جوانی تازه به پول رسیده و رواننژند است که یک دختر دانشجوی هنر را میدزدد، در زیرزمین خانهاش محبوس میکند و سعی دارد این چنین مالک او باشد؛ مثل پروانههایی که از بچگی جمع میکرده، به تنشان سنجاق میزده و کلکسیونی از آنها در اختیار دارد. داستان از زبان فردریک (کلکسیونر) و میراندا (دختر ربوده شده) تعریف میشود.
«گفتم ببخشید، از سگ سررشته دارید؟
متعجب ایستاد، «چطور؟»
گفتم وحشتناک است، یک سگ را زیر گرفتم. پرید جلو ماشین. نمیدانم چه کارش کنم. نمرده. به عقب نگاه کردم، بسیار مضطرب.
گفت «ای وای، حیوونکی.»
آمد سمتم تا داخل ماشین را نگاه کند. همان چیزی که آرزویش را داشتم.
گفتم زخمی نشده ولی نمیتواند حرکت کند.
ماشین را دور زد و آمد سمت در عقب که باز بود و من عقب ایستادم، انگار میخواهم اجازه بدهم ببیند. خم شد تا داخل را نگاه کند، یک لحظه کوچه را نگاه کردم، هیچ کس، و گرفتمش.» (کلکسیونر. ص ۳۲)
این آغاز ماجرای هولناکی است که برای میراندا رقم میخورد. میراندا دانشجوی هنر، جستوجوگر، تا حدی آوانگارد و به دنبال درک واقعیت هنر و زندگی است؛ دختری با آرزوهای ریز و درشت و دغدغههای کوچک و بزرگ که اگر زنده بماند شاید به رشد و اعتلا برسد، هر چند هم برعکس، ممکن است یکی بشود مثل همه.
برای فردریک که با برنده شدن در یک شرطبندی به پول هنگفتی رسیده، امکانات پیشِ روی میراندا اهمیت ندارد. حال حاضر او به عنوان موجودی که میتواند در تملک، آن هم تملکی شبیه تملک پروانهای با سنجاق زدن به بالهایش، در آید، برای فردریک مهم است. اینطور سرنوشت هولناک دختر رقم میخورد؛ زندانی شدن در زیرزمین خانهای بیرون شهر تا لحظه مرگ.
در کلکسیونر هم اتفاق مرکزی داستان یعنی ربوده شدن میراندا، تروماتیک است و هم ادامه روایت و اتفاقاتی که در حبس تا وقت مرگ برای دختر میافتند.
اتفاقاً آنچه زمانی که میراندا در زیرزمین خانه محبوس است بر او میگذرد، تلاش او برای رهایی، افکاری که به سراغش میآیند، قضاوتش درباره گذشته و برنامه تزلزلپذیرش برای آینده و مهمتر از همه خوانشی که از زندانبانش به دست میدهد، اهمیت بیشتری از ضربه اولیه داستان دارند. فاولز ما را با آن ضربه غافلگیر کننده وارد جوی میکند که احیاناً میتوان از تعبیر کافکایی برای آن استفاده کرد، هر چند نویسنده کلکسیونر بر خلاف کافکا، بیشتر به عینیات توجه دارد و قصد دارد تکلمهای بر آن بگذارد.
«از درس نخواندهها و جاهلها متنفرم، از فخرفروشها و متظاهرها، از حسودها و منزجرها، از حقیرها و پستفطرتها و کوته فکرها. از تمام آدمهای معمولی بی خاصیت حقیری که از حقارت و بی خاصیتیشان شرم ندارند. از کسانی که جیپی اسمشان را گذاشته «آدمهای جدید» متنفرم، آدمهای مبتذل و احمق طبقهای نوپا با پول و ماشینها و تلویزیونها و تقلید کورکورانه رقت انگیزشان از بورژوازی.
من عاشق صداقت و آزادی و بخششم. من عاشق ساختنم، عاشق انجام دادنم. عاشق کمالم، عاشق هر چیزی هستم که ایستا نیست، راکد نیست، تقلید نمیکند، روحش نمرده.» (کلکسیونر. صص ۲۲۸ و ۲۲۹)
اینها بخشی از حرفهای میراندای محبوس است که احیانا باید نخ رسیدن به هسته مرکزی کلکسیونر را به دست ما بدهد. بر این اساس کلکسیونر در نکوهش ظاهربینی طبقه نوکیسهای است که روح زندگی را میگیرد و آن را تبدیل به شیئی مرده میکند؛ مثل پروانهای که زیبایی بالهایش نه وقتی در آسمان پرواز میکند که زمانی که مرده است و در کلکسیونی سنجاق شده، اهمیت دارد. در واقع فردریک نماد کسانی است که روح زندگی را میکشند و میراندا همان روح است.
عقوبتی هست؛ چه کسی عقوبت میشود؟
نویسنده غمگینانه میگوید روح زندگی خواهد مرد و کالیبانها (کالیبان عنوانی است که میراندا با آن فردریک را توصیف میکند؛ تعبیری برگرفته از نمایشنامه توفان شکسپیر که در آن کالیبان موجودی ناقصالخلقه و نیمه انسان، نیمه حیوان است.) پیروز میشوند. این البته خوانش فاولز است، وگرنه یک سال قبل انتشار کلکسیونر، کوبو آبه در ژاپن کتابی منتشر کرد که اتفاقا شخصیت اصلی آن هم یک حشرهشناس بود؛ اتفاقی که ما را به این باور شبه علمی رساند که در ابتدای دهه ۶۰ میلادی علاقه به نوشتن درباره حشرهشناسان و کلکسیونرهای حشرات فزونی یافته است.
در همان صفحات اول زن در ریگ روان، جایی که شخصیت اصلی داستان ناپدید شده و بازار گمانهزنیها درباره علت گم شدن او که به قصد یافتن حشرات جدیدی برای کلکسیونش به ساحلی دنج سفر کرده، داغ است، از قول روانکاوی غیر حرفهای میخوانیم: «علاقه به وقتگذرانی بیهودهای مانند گردآوری حشرات در آدم بالغ، بی بر و برگرد دال بر اختلال روانی است.
حتی در مورد اطفال، اشتغال خاطر غیر عادی به جمعآوری حشرات اغلب نشانه عقده اودیپ است. کودک به جبران امیال ارضا نشدهاش، از اینکه به تن حشرات سنجاق فرو کند لذت میبرد، چون نمیخواهد هرگز ترس از گریزشان را به دل راه دهد.
و این نکته که در بزرگسالی هم از این کار دست نکشد، مسلما نشانه آن است که وضع رو به وخامت رفته است. بنابراین اصلا تصادفی نیست که حشرهشناسان مبتلا به تمایل حاد تملکاند و همچنین آدمهایی هستند که به غایت انزواجو، شیفته سرقت، و همجنسباز. از این نقطه تا خودکشی بر اثر ملال یک قدم بیشتر فاصله نیست.» (زن در ریگ روان. کوبو آبه. ترجمه مهدی غبرایی. صص ۱۲ و ۱۳٫)
این توصیفات به نحو عجیبی میتوانند مناسب فردریک باشند. فاولز میتواند آنها را بیان کند یا لااقل در دهان میراندا بگذارد، هر چند به گونهای این کار را کرده است.
اگر کلکسیونر داستان عقوبت آدمهایی است که دنبال روح زندگی میگردند و به بیانی «آدم بدها» در این داستان پیروز میشوند، زن در ریگ روان داستان عقوبت آدم بدهاست؛ کسانی که سنجاق به تن پروانهها میزنند. آنها باید در گودالی بیفتند، سالها محبوس بمانند، عرق بریزند و به غریزیترین شکل ممکن زندگی کنند تا احیانا درک درستی از جهانی به دست آورند که آن را فقط با به تور انداختن، کشتن و مجموعه کردن زیباییهایش میشناسند.
کلکسیونر را میتوان به شیوههای مختلفی خواند و تفسیر کرد، همانطور که زن در ریگ روان بدون ارجاع به اثر فاولز تفسیر پذیر است. با این وجود، برساختن تفسیری از کنار هم قرار دادن این دو رمان، به ویژه اینکه آنها به فاصله یک سال از هم منتشر شدهاند، میتواند دری بر کشف دغدغه نسلی از نویسندگان بگشاید که جنگهای ویرانگر را پشت سر گذاشته و در طلیعه دوران تازهای ایستادهاند که نه تنها چیز دندانگیری ندارد که آدمها را به سمت تهی شدن و شیء وارگی میکشاند.
نوشتههای فاولز و کوبو آبه اخطاری درباره اتفاقات آینده هستند و در کنار هم قرار دادن آنها میتواند به ما دید وسیعتری نسبت به موضوع بدهد.