سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

کتاب و فراموشی

کتاب و فراموشی

 

خنده در تاریکیِ ناباکوف را برداشتم. حتی کلیاتش هم یادم نبود. قهرمان داستان مرد بود؟ بحث خیانتی در کار بود؟ هیچ چیز یادم نمی‌­آمد. پس فایده این همه کتابی که می­‌خواندم چه بود؟ وقتی همه را به مرور فراموش می­‌کردم. الان من چه فرقی با کسی که خنده در تاریکی را نخوانده بود داشتم؟ کتابی گم شده و جای آن در کتاب‌خانه خالی است. غیبت کتاب تبدیل می‌شود به یک بررسی پیرامون فراموشی. درست همان وقتی که کتابی را می‌خوانیم روند فراموش کردنش هم آغاز می‌شود…

خنده در تاریکیِ ناباکوف را برداشتم. حتی کلیاتش هم یادم نبود. قهرمان داستان مرد بود؟ بحث خیانتی در کار بود؟ هیچ چیز یادم نمی‌­آمد. پس فایده این همه کتابی که می­‌خواندم چه بود؟ وقتی همه را به مرور فراموش می­‌کردم. الان من چه فرقی با کسی که خنده در تاریکی را نخوانده بود داشتم؟ کتابی گم شده و جای آن در کتاب‌خانه خالی است. غیبت کتاب تبدیل می‌شود به یک بررسی پیرامون فراموشی. درست همان وقتی که کتابی را می‌خوانیم روند فراموش کردنش هم آغاز می‌شود…

 

 

یک شب تابستانی بود یا زمستانی، اصلا یادم نیست. فقط یادم است که طبق معمول همیشه مادرم کتابش را تمام کرده بود و برای قبل از خوابِ شب‌اش یک کتاب جدید از من می‌­خواست. کتاب پیدا­کردن برای مامان همیشه سخت بوده و هست.

چون اغلب به دنبال ادبیات داستانی‌ست. با این وجود از داستان‌­کوتاه زیاد خوشش نمی‌­آید، به نظرش رئالیسم جادویی همان مالیخولیایی نوشتن است، ذهن کلاسیک‌ش تحمل پست­‌مدرن‌­بازی را ندارد، روایت‌­های موازی و عقب‌­و­جلو شدن در زمان حوصله‌­اش را سر­می­‌برد و در ضمن وزن کتاب نباید آن قدر زیاد باشد که دست­‌هایش درد بگیرد. با این اوصاف معمولا کتاب زیادی برایم باقی نمی­‌ماند که بتوانم به او قرض دهم اما آن شب یاد یک کتاب بخصوص افتادم که فکر کردم حتما خواندنش برای او لذت‌­بخش خواهد بود. کتاب اتاق از اما داناهیو.

 

تمام قفسه‌­های کتابم را بالا و پایین کردم. نبود که نبود. حس وحشتناکی داشتم. یادم بود به فلانی که قرض دادم پس‌ام داد. به آن یکی دوستم هم که دادم به من پس داد؛ شاید هم نداد. آخر قماربازام هم نبود. خدایا چرا یادم نمی‌­ماند به کی و چه وقت چه کتابی داده بودم. باید یک لیست درست می‌­کردم مثل کتابخانه‌­ها حاوی اسم کتاب و فرد گیرنده و تاریخ گرفتنش. ولی از آن بهتر این بود که دیگر هیچ‌­وقت به کسی کتابی قرض نمی‌­دادم، چون همیشه بعد از مدتی فراموشم می‌­شد.

اما من که این همه روی کتاب­‌هایم حساس بودم چرا فراموش‌شان کرده بودم؟

 

ساعت نزدیک دوازده بود و باید زودتر می­‌خوابیدم تا فردا بروم سرکار. ولی آدرنالین خونم بالاتر از آن بود که خوابم ببرد. دو تا از کتاب‌­های مورد علاقه‌­ام در کتابخانه­ مدت‌­ها می‌­شد که نبودند و من حتی متوجه هم نشده بودم. خیلی فکر کردم. یادم افتاد به همکاری در کارخانه قرض داده‌­ام. به فروغ. تنها کسی که با خیال راحت می‌­شد به او کتاب قرض داد. همیشه کتاب­‌هایم را به همان شکلی به من پس می‌­داد که روز اول خودم به او داده بودم.

بدون آن‌که گوشه‌­هایش تاخورده باشد، هوا زیر نایلون نازک روی جلد رفته باشد و یا پوسته سخت جلد گالینگور آن آسیب دیده باشد. از همه مهم‌­تر اینکه کتاب را در زمان معقولی می‌­خواند و حتی اگر خودت هم یادت نبود کتاب را به موقع پس­ می‌­داد و لازم نبود برای پس ­گرفتن آن مرتب به او یادآوری و التماس کنم و اگر گاهی هم می­­­‌خواست بیشتر دستش باشد حتما می‌­گفت. بر عکس خود من که بدم  نمی‌­آمد کتاب‌­هایی را که صاحب‌شان دنبال‌شان نمی‌­آمد به نفع خودم مصادره کنم.

شاید آن شب هم داشتم کفاره این گناهم را پس می‌­دادم. فکر کردم احتمالا جهنم برای من شبیه کتابخانه خالی‌­ای بشود که یادم نمی‌­آید چه بر سر کتاب‌­هایش آمده و از هر که بپرسم کتابم دست توست بگوید نه.

 

به فروغ پیغام دادم. به من گفت «قمارباز» و «اتاق» هر دو را به من پس داده است. راست می‌­گفت. یادم آمد. شرمنده شدم. دوباره که کتابخانه‌­ام را نگاه کردم قمارباز پیدا شد. کجا بودی نازنینم! ولی اتاق نبود که نبود. تصمیم گرفتم مثل یک یوگیست مدیتیشن کنم تا یادم بیاید بعد از این‌که فروغ کتاب را به من پس ­داد با آن چه کردم. بالاخره یادم آمد. به سپیده داده بودم البته شاید هم به حنفی یا سمیرا. به سمیرا یک فیلم هم قرض داده بودم. ای بابا فیلمم هم نبود. لعنت به این حافظه من!
باید به همه­‌شان پیغام می‌­دادم.

اول تک تک و بعد در گروه، سراغ کتابم را گرفتم. ساعت، دوازده را هم رد کرده بود. همه‌­شان جواب دادند که دست‌شان نیست. باورم نمی‌­شد. یک فیلم و یک کتابم را برای همیشه از دست داده بودم. یعنی من این قدر گیج بودم؟ آیدا سرزنشم کرد. گفت چرا یک­جا یادداشت نمی­‌کنی که کتاب‌­هایت را به چه کسی قرض داده‌­ای. راست می‌­گفت ولی عصبانی­‌تر از آن بودم که تحمل سرزنش و نصیحت را داشته باشم.

به دوست‌­های دیگرم هم فکر کردم. ولی هیچ چیزی به خاطرم نیامد. گم شدن فیلم خیلی مهم نبود. می‌­شد دوباره دانلودش کرد. فیلم‌­ها از نظرم فقط جسم سختی هستند که برای مدت حداکثر دو ساعت داخل لپ­تاپ یا دی‌وی‌­دی‌­پلیر قرار می‌­گیرند و والسلام. اما کتاب فرق دارد. کتاب رنگ دارد، بُعد دارد، روح و زندگی دارد. ممکن است یک سال تمام هر شب کنار تختم باشد. با خودم همه جا ببرمش. سرکار. مسافرت.

حتی مهمانی. جنس کاغذش را با دست‌­هایم لمس کرده‌­ام. بویش مشام را پرکرده. فونت کلماتش با چشم­‌هایم بازی کرده. زیر بعضی کلمات و جملاتی که به هر دلیل آن لحظه دلم را لرزانده خط­‌کشیده‌­ام. هایلایت‌­هایی که بعد­ها با دیدنش، منِ آن موقع را برای خودم تداعی می‌­کند. آیا آن موقع خوشحال بودم یا درگیر پرسش‌­های زندگی؟ عاشق بودم یا دلشکسته؟ آیا دنبال رویاهایم بودم یا موقتاً زده بودم کنار جاده؟ رابطه‌­ام با بعضی کتاب‌­ها خیلی عمیق‌­تر و طولانی‌­تر از بسیاری از رابطه‌­های عاشقانه‌­ام بود. بنابراین حق داشتم که با دیدن جای خالی آن‌ها احساس خسران عجیبی کنم.

 

اما گویا چاره‌­ای نبود. «اتاق» برای همیشه رفته بود. کتابی که اولین بار وقتی خبر نوشتنش را در روزنامه خوانده بودم شدیداً منتظر بودم یک روزی در ایران هم، ترجمه و چاپ شود. ماجرای آن پدر اتریشی که دخترش را چندین سال در زیرزمین خانه‌­اش حبس کرده و از او صاحب چند فرزند شده بود؛ هنوز داغ بود و برایم جالب بود نویسنده با اقتباس از این ماجرا، چه داستانی می‌­خواهد روایت کند.

اولین بار که اتاق همکارهایم را در کارخانه دیدم یاد این رمان افتادم چون دقیقاً اتاق آن‌ها هم یک دریچه روی سقف داشت که نور بیرون را به داخل می‌­تاباند و پنجره دیگر اتاق چون به یک راهرو باز می‌­شد؛ تنها روزنه‌­ای که ارتباط مستقیم با فضای بیرونی داشت همان دریچه بود.

آن قدر از این کتاب تعریف کرده بودم که فروغ هم دلش خواست آن را بخواند. جالب بود. همه این‌ها یادم بود ولی اینکه دست آخر چه بر سرکتابم آمده یادم رفته بود.

 

باز هم به کتابخانه‌­ام نگاه کردم. چه کتاب‌­هایی که یادم رفته بود خریده‌­ام و چه کتاب‌­هایی که یادم رفته بود خوانده‌­ام. جزئیات و پایان خیلی از رمان‌­ها و داستان‌­کوتاه‌­ها نیز یادم رفته بود. خنده در تاریکیِ ناباکوف را برداشتم. حتی کلیاتش هم یادم نبود. قهرمان داستان مرد بود؟ بحث خیانتی در کار بود؟ هیچ چیز یادم نمی‌­آمد. پس فایده این همه کتابی که می­‌خواندم چه بود؟ وقتی همه را به مرور فراموش می­‌کردم.

الان من چه فرقی با کسی که خنده در تاریکی را نخوانده بود داشتم؟ خیلی اوقات وقتی ازم می­‌پرسیدند فلان کتاب را خوانده‌­ای؟ نظرت در موردش چیست؟ فقط می‌­توانستم یک سری توصیفات کلی بگویم که آن هم بیشتر بر پایه خاطره احساسی‌ام از آن کتاب بود تا متن آن. اینکه موقع خواندنش افسرده شده بودم یا زیاد به فکر فرو رفته و از این قبیل صحبت‌­ها. هر حرف و بحث بیشتر نیازمند این بود که دوباره کتاب را بخوانم. همیشه برایم سوال بود این‌­ها که سریع یک جمله طولانی از فلان نویسنده یا فیلسوف را نقل قول می‌­کنند چطور یادشان مانده. حتی نقل به مضمون هم از خیلی از کتاب­‌ها کار دشواری بود.

آیا قبلش گوگل کرده بودند یا آن جمله یا جملات را حفظ کرده بودند تا روزی با گفتن آن فرهیختگی خودشان را به رخ بقیه بکشند؟ من که کتاب را نخوانده یا فراموش کرده بودم از کجا باید مطمئن می‌­شدم که فلان حرف را واقعًا خود نیچه یا فروید گفته یا صرفا برداشت نصفه‌­نیمه ایشان است؟ شاید هم از آن کر‌م‌کتاب‌ها و محقق­انی بودند که خلاصه و حرف اصلی هر کتاب را برای خودشان یادداشت می‌­کردند. کاری که آرزوی من بود.

این کار مسلماً کمکم می‌­کرد موقع صحبت از کتاب‌­ها حضور ذهن قوی­‌تری داشته باشم و یا بهتر بتوانم خط سیر تفکرات یک نویسنده و ایده­‌های اصلی اندیشه­‌هایش را دنبال کنم و یک تصویر یک­پارچه از او در ذهنم داشته باشم. اما خودِ «خواندن» یک کار تمام وقت بود چه برسد به اینکه بخواهم خلاصه کتاب را هم بنویسم. مگر بقیه چقدر وقت داشتند؟ خیلی از منتقد­های کتاب‌­ها هم همه آنها را به طور کامل نمی‌­خواندند.

 

آن شب یاد کتاب چطور در مورد کتاب­هایی که نخوانده­‌ایم صحبت کنیم؟ از انتشارات ترجمان افتادم. سراغ اپلیکیشن طاقچه رفتم. خنده‌دار بود اسم دقیق کتاب این بود: چگونه درباره کتا‌ب‌­هایی که نخواند‌ه‌­ایم حرف بزنیم؟ حتی اسم دقیق کتاب هم یادم نبود. البته که زیاد فرقی هم نمی­‌کرد. یادم بود که در قسمتی از کتاب، در مورد کتاب­‌هایی صحبت می­‌شود که فراموش کرده‌­ایم و پرسش‌­هایی مطرح می­‌کند شبیه پرسش‌­های آن شب من. اما این‌که این پرسش‌ها بعد از خواندن کتاب برای من پیش آمده بود یا از قبل هم همراه من بود را نمی‌توانستم جواب دهم.

 

 

 

در بخشی از کتاب آمده بود: «آیا کتابی که خوانده و کاملا فراموش کرده‌­اید، یا حتی کتابی که فراموش کرده‌­اید آن را خوانده‌­اید، هنوز هم کتابی خوانده شده به شمار می‌آید؟»

به هایلایت‌­هایم نگاه کردم:

«این‌که جدی‌­ترین و کامل‌­ترین نوع کتابخوانی نیز پس از پایان #مطالعه به سرعت دچار دگردیسیِ جمع‌­بندی از کتاب می‌­شود.» «مطالعه فقط به معنای آشناسازی خود با یک متن یا به دست ­آوردن دانش نیست؛ بلکه از همان آغاز، فرآیند ناگزیرِ فراموشی است.» «حتی همین­‌طور که در حال کتاب خواندن هستم، فراموش ­کردن آنچه خوانده‌­ام را هم آغاز کرده‌­ام و این فرایند گریزناپذیر است.» «پس آن‌گاه که از کتاب برای خودمان و دیگران حرف می‌­زنیم، دقیق‌­تر آن است که بگوییم درباره خاطره‌­های تقریبی‌­مان از کتاب‌­ها که در پی شرایط زندگی بازآرایی شده‌­اند، سخن می­‌گوییم.»

 

دلسرد­کننده بود. گم کردن فیزیکی کتاب یک بحث بود و فراموش کردن متن کتاب بحثی دیگر. فراموش کردن کتاب‌­ها چیزی شبیه فراموش ­کردن آدم­‌ها و خاطره­‌ها بر اثر آلزایمر بود. پس این حافظه بود که بخش زیادی از هویت ما را تشکیل می‌­داد؟ معلوم نبود.

اما چیزی که بیشتر از این سوال فلسفی مرا آن شب ناراحت می‌­کرد این بود که فراموش ­کردن این‌که کتاب­‌هایم را چه زمانی و به چه کسی قرض داده­‌ام نشان‌دهنده این بود که آن­قدرها هم که ادعایم می‌­شد آن‌ها برایم مهم نبودند وگرنه که چرا حساب پول­‌هایی که قرض می­‌دادم از دستم در­نمی­رفت؟! فقط به صرف اینکه خسارت مادی‌­شان قابل مقایسه نبود برایم توجیه‌­پذیر نمی‌­شد.

 

سراغ «طاقچه» که رفتم یک خاطره دیگر هم یادم آمد. چند وقت قبل­‌تر یاد چند­تا از کتاب‌­های الکترونیکی­‌ام هم افتاده بودم. ولی خبری ازشان نبود. دو تای آن‌ها فیسبوک و فلسفه و دانتان‌­ابی و فلسفه بود و دیگری کتابی که در مورد احتمال وقوع همزمان اتفاقات نامحتمل بحث می‌­کرد. این آخری کتاب سخت‌­خوانی بود که فقط تا نصفه خوانده­ بودمش و حالا هیچ کدام نبودند. نه در «طاقچه» و نه در اپلیکیشن­‌های دیگر.

باز هم همان احساسی را تجربه کرده بودم که آن شب داشتم. حس خیانت و خسران. باز هم قسمتی از وجودم کنده شده بود. درست بود که آن‌ها کتاب­‌های الکترونیکی بودند و این بار خبری از کاغذ و رنگ و بو نبود. ولی باز هم کتاب بودند. پر از هایلایت و کامنت. حتی کامنت­‌های بقیه. یادم نبود دقیقاً مال کدام اپلیکیشن بود. دیگر به همه‌­شان شک داشتم. فکر کردم لابد مثل هر تکنولوژی‌­ای که در ایران یک روز گندش در­می‌­آید یک مشکل برنامه‌­نویسی باعث شده کتاب­‌ها از حسابم پاک شوند.

یا شاید با انتشارات آن کتاب به مشکل برخورده­ بودند و مجبور به حذف آن کتاب‌­ها شده‌­اند، آن هم بدون اطلاع به خواننده­. به هر حال که این‌جا ایران بود. تصمیم گرفته بودم به پشتیبانی همه‌­شان پیغام بفرستم. البته با ناامیدی تمام. پشتیبانی در ایران معمولا فقط یک عنوان دهان‌­پرکن است. از بین اپلیکیشن­‌های مختلف فقط طاقچه جواب داد که مطمئن هستید با همین آیدی و شماره تلفن، چنین کتاب‌­هایی خرید­کرده‌اید. چه سوال مسخره­‌ای! آیدی دیگری نداشتم.

اعتمادم به‌شان سلب شده بود. همه چیز در ایران باید فیزیکی می‌­بود. با آن‌هایی که به بانک‌­ها اعتماد نداشتند همذات‌­پنداری کردم و تصمیم گرفتم دیگر هرگز کتاب الکترونیکی نخرم. همه این‌ها گذشت تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم کتاب‌­های گمشده مربوط به اپلیکیشن دیگری بوده و البته با ایمیل و آیدی دیگرم که پس از این‌که رمزم را بازیابی کردم و واردش شدم دیدم خدا را شکر همه آن‌ها سر جای‌شان هستند.

نه تنها آن سه کتاب بلکه خیلی از کتاب‌­های دیگر که باز هم داشتن‌شان را فراموش کرده بودم. پس فقط کتاب‌­ها نبودند که فراموش می‌­کردم. رمز و نام کاربری‌­هایم هم فراموشم می‌­شد و باعث می­‌شد دوباره یک اکانت دیگر درست کنم.

بدون اینکه قبلی را به خاطر داشته باشم. انگار که از دری وارد دنیای دیگری می­‌شدم، یک دنیای موازی و بعد از مدتی آن دنیای قبلی را فراموش می‌­کردم، طوری که اصلا انگار از همان ابتدا هم وجود نداشته است. چه کسی می‌­داند؟ شاید به این دنیا آمدن‌مان هم این گونه بوده است؛ همراه با فراموش کردن دنیاهای قبل. به دو اکانتم که نگاه کرده بودم دیدم هیچ کتاب مشترکی در بین‌شان نیست. انگار که هر کدام‌شان یک منِ متفاوت بود که دنبال سوال‌­های مختلفی می­‌گشت و اگر مسیر اولی را تا به انتها رفته بود شاید هیچ گاه دومی تشکیل نمی­‌شد.

 

بالاخره آن شب راضی شدم که بخوابم. فردا صبح، سمیرا، یکی از بچه‌­هایی که دیشبش به او پیغام داده بودم به من زنگ زد. گفت کتابم دست اوست و می­‌خواسته خودش برایم بیاورد. خوشحال شدم و در عین حال متعجب که چرا همان دیشب نگفت. قرار گذاشتیم چهارشنبه که رفتم کارخانه از او بگیرم. چهارشنبه فرارسید و بالاخره کتاب دستم آمد اما هنوز یک جای کار می‌­لنگید.

کتابم نوتر از آن بود که باید باشد. سرانجام دوستم اعتراف کرد که چند ماه قبل قرار بوده این کتاب را به دستم برساند اما متاسفانه بر اثر اتفاقی کتاب از دستش می‌­افتد توی گِل و آن چیزی که نباید بشود می‌­شود. از آن‌جایی هم که می‌­دانست من چه حساسیت عجیب و بعضاً بیمارگونه‌­ای به کتاب‌­هایم دارم، تمام این مدت دنبال نسخه‌­ای دقیقاً مشابه همان که من داشتم می‌­گشته تا برایم بخرد.

وقتی داستان را شنیدم و متوجه شدم چنان چهره­‌ای از خودم نشان داده‌­ام که رفیق صمیمی‌­ام جرات نکرده اصل داستان را به من بگوید؛ همزمان دچار عذاب ­وجدان، حس تعجب و احساس قدرت شدم. اما چیزی که از همه این‌­ها برایم خنده‌­دارتر بود این بود که من اصلا نوبت چاپ، انتشارات، نام مترجم و از آن مهم­تر طرح جلد کتاب را به خاطر نداشتم. بنابراین اصلا نیازی به این همه گشتن برای خریدن یک نسخه مشابه نبود.

زیرا که این جزئیات کتاب، معمولاً اولین چیزهایی هستند که به فراموشی سپرده می‌­شوند مگر این‌که کتاب‌ها برای‌مان حکم اجزای یک کلکسیون را داشته باشد. در هر حال ما اگر به اندازه کافی عمر کنیم روزی بالاخره کتاب­‌ها را فراموش می­‌کنیم درست همان­طور که انسان‌­ها را. اول چهره­‌هایشان، دوم مشخصات‌شان، سوم داستان­‌هایشان و در نهایت تنها چیزی که از آنها برای‌مان باقی می‌­ماند، احساسی است که از خواندن آن‌ها در ما بوجود آمده بود.

 

مطالعه

کتاب و فراموشی

  این مقاله را ۷۲ نفر پسندیده اند

4 دیدگاه در “کتاب و فراموشی

  1. نسرین تقوی می گوید:

    سلام و روزگار بر شما خوش!
    با تک‌تک جملاتتون موافق و با شما همدردم و همین پرسش و نگرانی شما را دارم. کتابهای نخوانده و فیلم‌های ندیده آنقدر زیادند که اصلا فکر دوباره و چندباره خواندن کتابها و دیدن مجدد فیلمها را هم نمی‌توانم بکنم. واقعا اگر کسی پاسخ و راهکار دلگرم‌کننده‌ای داشته باشه، من هم ممنون میشم.

  2. بهمن موسی زاده
    بهمن موسی زاده می گوید:

    این احساس فراموشی و بیهودگی برای زبان آموزان هم بسیار پیش می آید. شاید همه کتابهایی را که خوانده ایم در حافظه فعال خود نداشته باشیم، اما جملات و برداشت هایمان را از آنها در جاهایی بدون آگاهی استفاده می کنیم. حتی تصور می کنیم از ذهن خودمان جوشیده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *