تصور اینکه برای واژههای ابداعی نویسنده، معادلی بسازم و بعد با ذهنیت نویسنده جور درنیاید، کابوس شبهایم شده بود
تصور اینکه برای واژههای ابداعی نویسنده، معادلی بسازم و بعد با ذهنیت نویسنده جور درنیاید، کابوس شبهایم شده بود
هری پاتر را در ایران با نام ویدا اسلامیه میشناسیم، مترجمی که برای بار اول خوانندگان فارسی زبان را با این اثر که شهرت جهانی پیدا کرده بود آشنا کرد. گرچه به رسم ناخوشایند بازار کتاب بعدها ترجمههای متعدد دیگری از کتابهای هری پاتر به چاپ رسید اما ترجمه اسلامیه ویژگیها و شاخصهایی داشت که آن را از بقیه ترجمههای این کتاب متمایز کرد. ویدا اسلامیه از دلیل ترجمه کردن هری پاتر و مسائلی که حین ترجمه با آن روبهرو بود نوشته است.
هری پاتر را در ایران با نام ویدا اسلامیه میشناسیم، مترجمی که برای بار اول خوانندگان فارسی زبان را با این اثر که شهرت جهانی پیدا کرده بود آشنا کرد. گرچه به رسم ناخوشایند بازار کتاب بعدها ترجمههای متعدد دیگری از کتابهای هری پاتر به چاپ رسید اما ترجمه اسلامیه ویژگیها و شاخصهایی داشت که آن را از بقیه ترجمههای این کتاب متمایز کرد. ویدا اسلامیه از دلیل ترجمه کردن هری پاتر و مسائلی که حین ترجمه با آن روبهرو بود نوشته است.
هری پاتر را امروز همه میشناسند، یا دست کم نامش به گوششان خورده است. اما سال ۱۳۷۸ که جلد سوم این مجموعه را میخواندم، تازه یکی دو سال از زمان انتشارش گذشته بود و هنوز شهرت و محبوبیت چندانی کسب نکرده بود.
یادم میآید کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان، من را به دوران کودکیام برد، وقتی کتاب تام سایر دعای بیوقتیام شده بود و بعد از خواندن هر کتاب داستانی، یک بار هم تام سایر را میخواندم، شاید برای اینکه داستانهایی را که نمیپسندیدم بشوید و ببرد. بعد از اولین خوانش سومین کتاب مجموعه، از خودم پرسیدم این کتاب که من بزرگسال را تا این حد مجذوب خود کرده، با کودکان و نوجوانان چه میکند.
جذب مخاطب همواره از دغدغههای مترجم است چرا که ترجمه بدون در نظر گرفتن مخاطب بیمعنی است. همیشه خودم را پلی تصور کردهام که میعادگاه نویسندههای خارجی و خوانندگان ایرانی است. برای اینکه خواننده از این پل رد شود، مترجم باید نقش نویسنده را به خوبی ایفا کند و چنان نامرئی باشد که این رویارویی میسر شود. زمانی که ترجمهی کتاب هری پاتر و زندانی آزکابان را پذیرفتم، در ذهنم نوجوانانی را میدیدم که از خواندنش غرق لذت شده بودند و همین برای شروع کار کافی بود.
چون مخاطب اصلی کتاب، نوجوانان بودند، تصمیم گرفتم واژههای ابداعی نویسنده را ترجمه کنم که تعدادشان کم هم نبود. فکر کردم داستانی پر از واژههای غریب و ناآشنا چه لطفی میتواند داشته باشد. در نیمههای کار شنیدم این کتاب، قبل و بعدی هم دارد و فهمیدم کار به این سادگیها نیست.
آن زمان ترجمهها را روی کاغذ مینوشتیم، دیکشنری کاغذی بود و در خانهها کامپیوتر و لپتاپ و گوشی هوشمند نبود که با جستجویی ساده بتوانیم اطلاعات کسب کنیم.
ترجمهی مجموعهی هری پاتر با امکانات آن زمان برای خود پروژهای بود. از سوی دیگر، اینکه داستانی را ترجمه میکردم که نویسندهاش در حال نوشتن قسمتهای بعدیاش بود، مو به تنم راست میکرد! تصور اینکه برای واژههای ابداعی نویسنده، معادلی بسازم و بعد با ذهنیت نویسنده جور درنیاید، کابوس شبهایم شده بود.
از همانجا بود که سایهی استادی خیالی بر سرم افتاد و باعث شد دقتم را صدچندان کنم، حال دانشآموزی را داشتم که سر امتحان معلم بالای سرش ایستاده باشد! خانم رولینگ هم که چشمهی جوشانی از واژههای ابداعی بود… نامهایی برای اشیاء خیالی… مکانها، شخصیتها، جانوران و گیاهان خیالی… دنیایی ساخته بود و بر آن فرمانروایی میکرد، و من، با انتخاب کتابهایش برای ترجمه، ناچار باید دنبالش میدویدم و کم نمیآوردم!
بزنگاه بعدی، ترجمهی شعرها بود. میتوانستم شعرها را ترجمهی آزاد کنم و بگذرم. اما شعرهای کتاب وزن و قافیه داشتند. به خودم گفتم حیف نیست نوجوان انگلیسیزبان از خواندن شعرها لذت ببرد، اما نوجوان ایرانی منتظر باشد هرچه زودتر ترجمهی آزاد بیقوارهی من از شعرهایی به این زیبایی تمام شود تا بقیهی ماجرا را بخواند؟
فکر کردم هر طور شده باید ترجمهی شعرها را در قالب شعر دربیاورم و یاد پدربزرگم افتادم که طبع شعر داشت و شعر میگفت و بعضی شعرهایش در روزنامه هم چاپ شده بودند. یاد روزی افتادم که آقاجون با روزنامهای در دست وارد اتاق شد و فقط من در اتاق بودم، فقط من… نوهی کلاس اولیاش. با شوق و ذوق روزنامه را باز کرد و ورق زد تا به صفحهای که میخواست رسید.
انگشت اشارهاش را روی قسمتی از روزنامه گذاشت و از من پرسید: «میتوانی این را بخوانی؟» نگاه کردم و گیر کردم! خواندن اسم ابوالقاسم برای بچهای که کلاس اول را تمام نکرده، سخت است. پدربزرگم نکته را گرفت و انگشتش را زیر واژهی «اسلامیه» گذاشت. بدیهی است فامیلی خودم را بلد بودم و زود خواندمش. هیچ وقت شوق و ذوق پدربزرگ را در آن روز که شعرش در روزنامه چاپ شده بود، فراموش نمیکنم.
کوچکتر از آن بودم که خوشحال شوم و هنوز افتخار کردن را یاد نگرفته بودم. اما خاطرهی آن روز اسب شاهواری شد که آقاجون را از روزگار دور به من رساند تا به دادم برسد. شعرها را ترجمه کردم، با وزن و قافیه. ایراد کم نداشت اما شعر بود، شعری که خوانندهی نوجوان از خواندنش لذت میبرد.
بعد از چاپ سه کتاب اول مجموعه، بسیاری از نوجوانان کتابخوان ایرانی و حتی بسیاری از بزرگسالها هر سه کتاب را خوانده بودند و همراه با من مترجم، بیصبرانه منتظر انتشار کتاب چهارم مجموعه بودند؛ مثل بسیاری از خوانندههای دیگر کتابها در جهان.
مردم انگلستان جلوی کتابفروشیها صف کشیده بودند. چیزی که پیش از آن کمسابقه بود، یا شاید من نشنیده بودم، و این لحظههای آغازین داستانی بود که خودم هم در آن شرکت داشتم، در کنار مترجمهای دیگر، و ناشرهای دیگر، میرفتم که شخصیتی در داستان مسابقهای ناخواسته، پر اضطراب و طاقتفرسا باشم.
این مسابقه از کتاب چهارم آغاز شد، با کتاب پنجم به اوج رسید و با انتشار ششمین کتاب کمابیش پایان گرفت. مسابقهی «ترجمهی کتاب بعدی هری پاتر». باید در رقابتی تنگاتنگ، در زمانی هرچه کمتر، ترجمهای با کیفیت مناسب و اشتباههای هرچه کمتر را آماده میکردم و کار آسانی نبود. آن روزها با تمام دشواریها و فشارها و اضطرابهایش گذشت و عاقبت فهمیدم تمام اینها برای عدم رعایت یک قانون جهانی بود. قانون کپیرایت جهانی. آه از نهادم بلند شد. میشد این قدر سخت نباشد.