سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

گاهی زیاد، گاهی اندازه

شازده احتجاب

گاهی زیاد، گاهی اندازه

[wbcr_php_snippet id=”642″]

[wbcr_php_snippet id=”642″]

نویسنده: پویان طحان

از همین اول باید رک و راست بگویم که شازده احتجاب اثر خوبی است و حتی نزدیک به خیلی خوب. و البته خیلی سخت.

اثر به شیوۀ جریان سیال ذهن روایت می‌شود. کل اثر با همین شیوه بصورت تک‌گویی درونی غیرمستقیم از زاویه دید دانای کل که گاهی اول شخص می‌شود و از زبان خود شازده، فخری و فخرالنساء، است. گلشیری در این امر بسیار خوب و هنرمندانه و دقیق عمل می‌کند. یعنی تمامی تکنیک‌های این شیوه را رعایت می‌کند و البته نه به شکلی تصنعی. به شکلی که در کنار بلد بودن تکنیک، از پس تجربۀ خودش هم می‌آیند و در بافت و روح اثر جاری می‌شوند. بدین صورت که گلشیری با استفاده از عوامل تداعی‌کننده‌ای چون قاب‌ها، خاطره‌ای را یادآوری می‌کند و از پسش خاطره در خاطره می‌برد و ادامه می‌دهد. که باعث ایجاد بی‌نظمی و سردرگمی‌ای در اثر می‌شود که به فرم اثر تبدیل شده. زیرا از طرفی دارد همین تکنیک تک‌گویی درونی را بکار می‌گیرد. از طرفی دیگر باعث می‌شود که این خاطرات که در ذهن شازده می‌گذرند، یاد‌آوری‌شان طبیعی‌تر و ملموس‌تر بنمایاند. زیرا چون خاطرات را به زبان نمی‌آورد و در ذهن او می‌گذرند، بدون سانسور و نظم پیاپی هجوم می‌آورند. کما اینکه بلد است دقیقا کجا از خاطره‌ای به خاطرۀ دیگر رجعت کند و خاطره در خاطره ببرد و  غیر از یکی‌دوبار _که بهشان خواهم پرداخت_ اشتباهی نمی‌کند.

استادی دیگر گلشیری در این روایت غیر خطی، ارتباط و پیوند محکم خاطرات به‌‌هم در بافت اثر است که باعث ایجاد انسجام بین خاطرات و ماجراها در اثر می‌شود. که حفظ این انسجام در کل اثر الحق کار سختی است. دو مثال برای ادعایم می‌آورم:

  • در صفحۀ ۳۴ و ۳۵ در حال توصیف قاب عکس فخرالنساء است که وقتی دقیقا به توصیف موهای فخرالنساء می‌رسد، به موقع و به درستی می‌رود سراغ ماجرای فخری که باید جای فخرالنساء را بگیرد که از نظر زمانی خیلی جلوتر از این اتفاق افتاده، ولی گلشیری از پس این غیر خطی بودن هم بر می‌آید. در اینجا وقتی شازده به تندی فخری را بخاطر اینکه خودش را شبیه فخر‌النساء بزک نکرده، سرزنش می‎‌کند، فخری می‌گوید:« آخر، شازده، او یک خانم بود، یک خانم…». اینجا و اینکه می‌گوید «خانم بود»، پیوند دارد به آخر کتاب که ما ماجرای مرگ فخرالنساء را بطور کامل می‌فهمیم. و در طول کتاب هم بار دیگر با اشاره به «خون نشت کرده به نمد» به آن ماجرا اشاره می‌کند و اینطور تمامی این خاطرات که با بی‌نظمی درستی روایت می‌شود به‌هم مربوط هستند و یکجا به تکامل می‌رسند.
  • مثال دیگر هم عکس جد کبیر (افخم امجد) است که اوایل اثر اشاره می‌شود که سوزانده شده که پیوند داده می‌شود به سوزاندن کتب توسط شازده در اواخر اثر.

این مثال‌ها مربوط کوچکترین جزئیات بودند و در اصل، خاطرات و ماجرای کلی هم همه به‌هم مربوط و نسبت به‌هم، برهم کنشی دارند.

اما این انسجامی که گفتم _که هم در روایت خاطره‌ها و هم پیوند و ارتباطشان موجود است و اصلا در کل اثر_ گاهی دچار مشکل می‌شود. و شروع این مشکلات حجم اثر است. درست است که حجم اثر کم است. اما می‌تواند از این هم کمتر باشد. و اصلا باید می‌بود. مثلا توصیف‌های از چشمان فخرالنساء، رشته‌های موی افتاده روی سینه‌اش، انگشت‌های سفید کشیده‌اش، اندام چاق فخری و بدن منیره خاتون، خیلی زیاد هستند و چندین‌بار تکرار می‌شوند. از منظر دینی و اخلاقی اصلا نمی‌گویم. کمااینکه باید بگویم گلشیری می‌توانست در بعضی موارد خیلی مشمئزکننده و عصبانی‌کننده برخورد کند و نمی‌کند. همچنین این توصیف‌ها باعث می‌شود هم تلاش فخری برای تبدیل شدن به فخرالنساء و هم شخصیت شازده ساخته می‌شود. ولی این تکرارهای مداوم در وهلۀ اول حوصلۀ خواننده را سر می‌برد و باعث می‌شود اثر را پس بزند. مسئلۀ دیگر این است که این توصیف‌ها لازم هستند و کارکرد خودشان را دارند _که در بحث شخصیت‌ پردازی اثر بهشان خواهم پرداخت_ اما نه با این تعداد زیاد و تکرارهای مداوم در جای‌جای اثر. زیرا این باعث می‌شود حتی قدرتشان را هم از دست بدهند و اینجا است که گلشیری اندازه نگه نمی‌دارد و زیاده‌روی می‌کند. زیرا اگر حد و اندازه هر جزئی را در اثرمان نگه نداریم، از بین می‌رود. مشکل دیگری نیز از پس این بوجود می‌آید: شازده احتجاب، رمان نیست. هم از نظر کمیت، هم تعداد شخصیت، هم تعداد ماجراها. زیرا  اگر خاطرات را هم مرور کنیم، جز به سه‌چهار ماجرای کامل بر نمی‌خوریم. پس داستان است. و این داستان بهتر بود حجمش کمتر باشد تا با اثر ناب‌تر و خالص‌تری مواجه بودیم. ولی یکی از اجزائی که همین حجم را بی‌دلیل زیاد می‌کند، همین توصیف‌ها هستند. و البته دوسه‌تا خرده‌روایت‌ که اتفاقا با کل اثر هم هماهنگ نیستند و به انسجام نمی‌رسند:

  • اولین مثالش این دیالوگ پدربزرگ است:« و تو پدرسوخته، بیرونش کردی تا برود این‌طرف و آن‌طرف بنشیند و بگوید شازدۀ بزرگ، که من، چه کارها نکردم، که چطور با دست خودم مادر سلیطه‌ام را کشتم، که من…» و ادامه می‌دهد. خب این روایت به‌خودی خود جذاب است. اما اصلا توجیه مناسب و ربطی ندارد که پدربزرگ برود سراغش و تحمیل گلشیری است به اثرش. کمااینکه بعدا در کتاب موجود است و همان موقع می‌توانست بهش بپردازد و نه اینکه اینجا وصله‌ای ناجور بکندش به اثر.
  • بعد از این دیالوگ، دیالوگ‌های شازده احتجاب است که حرف‌ها و خاطرۀ مراد تعریف می‌کند. به اینهم مشکل دارد. البته روایت خوبی است برای نشان دادن قساوت و بی‌رحمی پدربزرگ اما جایش اینجا نیست و اگر هم می‌خواهد اینجا باشد، با اینهمه تفصیل نه. زیرا شخصیت قلدر پدربزرگ اینطور نبوده که بنشیند و روایتی را که می‌داند و خودش درش حضور داشته، گوش کند. پس وقتی شخصیت اینطور نیست، در ذهن و ناخودآگاه شازده احتجاب هم نباید باشد و پس در ذهنش هم نمی‌تواند تصور کند که پدربزرگ جلویش نشسته و او دارد برایش این را تعریف می‌کند و اینجا هم گلشیری باید یا کوتاه‌ترش می‌کرد یا در جای مناسبی بهش نقب می‌زد که به شخصه فکر می‌کنم دومی مناسب‌تر است.
  • خرده‌روایت دیگری هم داریم که به کلً در اثر اضافی است: مادری که بچه‌اش را برده پیش شازدۀ بزرگ تا گوشمالی‌اش بدهد و حرف‌شنو مادرش شود و شازده هم میرغضب را صدا می‌کند و پس از ترساندن بیش از حد کودک، می‌گوید:« نبر». اما میرغضب می‌برد. این می‌تواند در قالب فیکشنی کاملا مستقل از این اثر باشد. و بیشتر طنز است و لحنش هم با لحن اثر جور در نمی‌آید. کمااینکه ناآگاهانه قدرتمند بودن شازدۀ بزرگ را هم می‌زند. چون میرغضب به فرمانش عمل نمی‌کند و توجیه‌اش هم غیرقابل باور و تصنعی است.

اثر فصل‌بندی ندارد. بخاطر اینکه اصلا ماجرایش و این یادآوری‌های پیاپی چندان این اجازه را نمی‌دهند. اما وقتی آقای نویسنده اینکار را نمی‌کند، خود خواننده مجبور است بکند. چون نمی‌تواند ۱۱۱ صفحه را بدون وقفه بخواند. و این عمل خواننده موجب می‌شود ریتم و لحن اثر حین خوانش، صدمه ببیند. پس تنها راه حل حذف این اضافات (خرده‌روایات و توصیف‌های اضافی) است که حجم اثر کمتر بشود. البته ممکن است گلشیری می‌خواسته که واقعیت را عین به عین تعریف کند. اما به دو دلیل نمی‌شود. اولا اصلا جهان اثر گلشیری کلاسیک نیست. کمااینکه در آثار کلاسیک هم این اتفاق نمی‌افتد. ثانیا جهان اثر ادبی از جهان واقعی منفک و جدا است و جهان خودش را برپا می‌کند و ما هرچقدر سعی کنیم عین به عین واقعیت را و مثلا تمام رفتار و کنش‌ها و واکنش‌های یک انسان را بازگوئی کنیم، نمی‌شود. اگر هم بشود، حوصلۀ خواننده را سر می‌برد و اثری می‌شود بی‌در و پیکر و به‌درد نخور.

گلشیری در این اثر، از پس کار سخت دیگری هم به خوبی بر می‌آید. آن هم از عینیت (ابژکتیو) به ذهنیت (سوبژکتیو) _که بیشتر جهان اثر او را در بر می‌گیرد_ است و گاهی ترکیب این دو. و اوج این پایان اثر است و تمهید خلاقانه و هنرمندانۀ گلشیری که مراد خبر مرگ شازده احتجاب را به خودش می‌دهد.

نکتۀ بارز و برجسته و قابل بررسی دیگر در شازده احتجاب، شخصیت پردازی‌اش است. گلشیری برای ما اساسا شخصیت خود شازده، پدر، پدربزرگ و تاحدی جد کبیر را پرداخت می‌کند. شخصیت‌ همه‌شان هم از نوع تیپ است. جز پدر که بیشتر تیپ دوگانه است. و البته اینهم عیبی ندارد و اتفاقا ساختن تیپ‌های به این خوبی، کار چندان آسانی نیست. خود شازده به عنوان یک بیمار جنسی و تیپ دیوانه کاملا برای ما باورپذیر است که از پس پرداخت خوب اعمالش _علی‌الخصوص کارهای کثیفش با فخری_ و خاطرات درهم و برهم و تصورات هذیان‌گونه‌اش _مثل اولین تصور از خندیدن فخرالنساء و چراغ‌های روشن_ است. در این تیپ‌سازی خوب، دیالوگ‌نویسی هم علی‌الخصوص در مورد شازده و پدربزرگ موثر است. و نکتۀ دیگر توصیف‌ها است. توصیف‌های دقیقی که از بدن زنان و اجزاء صورتشان می‌شود، مریض و بیمار بودن ذهن شازده را می‌رسانند. از یک توصیف هم که به نظر در بکارگیری کلمات خیلی خوب است، یاد می‌کنم:

در صفحۀ ۹۲ کتاب یک جمله است در مورد اوایل رابطۀ شازده و فخرالنساء که شازده عاشقش شده: «چشم‌هایش هنوز زنده و سیاه بود». به ظاهر کوتاه است و ساده. اما به شدت موثر و مهم. زیرا از طرفی دارد ناخودآگاه این را به ما منتقل می‌کند که انگار هرکس به این خاندان (احتجاب) نزدیک می‌شود بی‌جان و بی‌روح می‌شود و باز هم این خاندان را برایمان آنتی‌ پاتیک‌تر می‌کند و از طرفی نظربازی و هوس‌رانی‌ها و شهوت شازده را که قبلا هم دیده بودیم هویدا می‌سازد که بخاطر یک چشم زیبا عاشق می‌شود و عشق را تقلیل می‌دهد و برایش به بهانه یا ابزاری می‌ماند. همانطور که وقتی چشم‌های فخری «که در قاب چادر نماز زنده بود و سیاه»، را دید عاشقش شد و از فخرالنساء _که حالا چشم‌هایش بی‌روح شده بودند_ دل کَنًد. این نکته این شباهتش به جد کبیر را هم _که او هم هوس‌رانی‌های بیمارگونه‌تری داشته_ کامل می‌کند. همچنین در صفحۀ بعد با توصیف لبخند فخرالنساء و مقایسه‌اش با فخری که نمی‌تواند آنطور بخندد، ادامه‌اش می‌دهد.

در شخصیت‌ پردازی شازده، گلشیری آن خفت و ناتوانی آخرش را با بکارگیری جملات دقیق و درست خوب از آب در می‌آورد: مثلا «سرفه شانه‌هایش را می‌لرزاند» و در ادامه حتی با این سرفه برخلاف پدربزرگش نمی‌تواند شیشه‌ها را به لرزه در آورد. و مهم‌تر از همه، این دو جمله است:« تمام تنۀ شازده تنها گوشه‌ای از صندلی اجدادی را پر می‌کرد. و شازده صلابت و سنگینی صندلی را زیر تنه‌اش حس می‌کرد». یعنی حتی از یک صندلی هم حقیرتر و ضعیف‌تر شده.

اما مشکل گلشیری در شخصیت‌ پردازی زنان است. هیچکدام زنان را نمی‌تواند حتی تبدیل به تیپ هم بکند. نه عمه‌ها، نه مادر، نه مادربزرگ. می‌ماند فخری و فخرالنساء. شخصیت پردازی فخری خیلی بد است. اولا که خیلی گنگ است گلشیری آنقدر پرداخت نمی‌کند که حداقل در حد یک کلفت تیپیکال بپذیریمش. ثانیا معلوم نیست مومن است که چادرنماز سر می‌کرده و الان تاحدی جلوی شازده مقاومت می‌کند. یا اهل دین و ایمان نیست و از این موقعیت حقیر و کثیف هم بدش نمی‌آید. زیرا می‌گوید که کاش کمرم باریک‌تر بود. یعنی انگار خودش هم پذیرفته و دوست دارد جای فخرالنساء را برای شازده بگیرد. و این سیر که از مقاومت تبدیل به این شده، نشانمان نمی‌دهد و پس تحمیل نویسنده به اثرش می‌نمایاند. بعد حالا هم که دوست دارد تا لاغرتر باشد و پذیرفتنی‌تر برای شازده و انگار اصولش را فراموش کرده، باز از اینکه کاش از شازده بچه‌دار نشود دم می‌زند. در ضمن انفعالش هم در برابر کارهای بی‌شرمانه شازده هنگام زنده بودن فخرالنساء، با آن چادرنماز سر کردن و غیره، تناسبی ندارد و اصلا این انفعال هم در این موقعیت هولناک، قابل باور نیست.

در مورد شخصیت فخرالنساء، گلشیری سعی دارد شخصیتی بی‌حس و بی‌روح و تاحدی مغرور خلق کند که ظاهرا قساوت‌هایی که در کتب هم می‌خواند و با شازده درباره‌اش صحبت نمی‌کند، تنش را نمی‌لرزانند. و این سردی در توصیف ظاهر بی‌رنگ و سفیدش هم ادامه می‌یابد. این بی‌حسی با یک تشبیه در توصیفی پس از اینکه شازده می‌گوید منیره خاتون را داغ می‌کردند، به اوج خودش می‌رسد: «اما فخرالنساء طرحی بود بی‌رنگ. مثل همان زن‌های مینیاتوری که دورتادور تالار کشیده بودند، ایستاده زیر بید مجنون یا نشسته کنار جوی آب با موهای افشان و جام به دست».

اما گلشیری این شخصیت پردازی را خراب می‌کند. یعنی جلوتر که می‌رویم، بدون دلیل شخصیت فخرالنساء ظاهرا مهربان و معصوم می‌شود و به فخری می‌گوید:« تو خوبی فخری». و حسی پیدا می‌کند و از کارهای شازده ناراحت می‌شود. گلشیری باید این سیر عوض شدن را نشان می‌داد. و وقتی نشان نمی‌دهد، این تضاد و تناقض به شخصیت پردازی لطمه می‌زند و باز هم انگار گلشیری این تغییر را به اثر و به شخصیتش تحمیل کرده که برای خواننده غیرقابل باور است. در ضمن دیالوگ‌های مثل «روز محشر» و «می‌خواهم این اجداد والاتبار چطور خوابشان می‌برده» در زبان این شخصیت، حفره‌های شخصیتش را بیشتر می‌کند. زیرا بهش نمی‌خورند و فراتر از یک شعار سطحی نمی‌روند. پس در کل تنها ویژگی مثبت شخصیت پردازی این دو، نام‌گذاری‌شان است که بتواند در روایت اینکه قرار است فخری جای فخرالنساء را بگیرد، ازشان استفاده کند.

در زن‌ها فقط منیره خاتون است که کمی به عنوان یک نوجوان که همسر پدربزرگ کرده‌اندش و دیوانه و دچار مشکلات جنسی شده، ساخته می‌شود. البته او هم در حد یک تیپ هم گنگ است. ولی اعمالش تاحدی باورپذیر می‌نمایانند.

با همۀ این اوصاف به نظرم خاندان احتجاب در طول اثر ساخته و پرداخته می‌شود. و از همان اول از طرفی سردی و بی‌روحی و مهم‌تر کثیفی و بی‌بندوباری‌شان _مثل خاطرۀ جد کبیر و تشبیه زن‌ها و کنیزها که می‌ریختند روی هم برای انبساط خاطر جد کبیر به تودۀ گوشت سفید بی‌شکل_ به نمایش گذاشته می‌شود و همینطور نفوذ و قلدری و سیطره‌شان که بااینکه اهل دین و ایمان نیستند، آخوندها هم برای سلامتشان دعا می‌کنند. و این ادامه پیدا می‌کند تا آخر اثر. و در نمایش دادن این خباثت‌ها و کثیفی‌ها لحظه‌ای لحن گلشیری عوض نمی‌شود و این خیلی خوب است. یعنی این لحن خشن _گاهی زیاد، گاهی کم_ موجود است و در ضمن این لحن، لحظه‌ای دلسوزی برای شخصیتی نمی‌کند. چون اصلا در جهان اثرش نیست.

همچنین نویسنده می‌تواند انزوال و نابودی این خاندان و بر افتادن این خان و خان‌بازی‌ها را هم بسازد. با توصیف وضع شازده احتجاب و تلاش او برای زنده کردن و از نو ساختن آدم‌ها که نمی‌تواند و نویسنده این را هم نشانمان می‌دهد، هم مستقیما می‌گوید. نکتۀ قابل توجه دیگر قاب عکس‌ها هستند که بصورت استعاری گرد و خاک گرفته‌اند و وقتی هم که برای شازده زنده می‌شوند، دوباره بر می‌گردند سرجایشان و عکس جد کبیر هم که سوخته. از پس خوب ساختن این نابودی، می‌شود انتخاب نام برای این خاندان را هم تعمیم داد و مکملی دانست. زیرا احتجاب، در پرده شدن یا حجاب فرو رفتن معنی می‌دهد که با این سرنوشت تاحدی هماهنگ است.

در مورد قاب‌ها باید به نکته‌ای دیگر هم اشاره کنم: این عکس‌ها با توانایی گلشیری تبدیل به شخصیت و عکس‌هایی منحصر بفردی می‌شوند. بخصوص با این تمهید که زنده‌ شدنشان را به عینه نشان می‌دهد: مثلا پدربزرگ از قابش می‌آید بیرون و خاک شانه‌اش را می‌تکاند و خط شکستگی عکس هم روی شانه‌اش است.

در شازده احتجاب غیر از خاندان احتجاب، یک شخصیت دیگر هم تاحدی ساخته می‌شود: شخصیت مراد. البته نمی‌شود گفت شخصیت پردازی شده. ولی ویژگی مشخصی پیدا می‌کند که خاص است و جالب. یعنی پیام‌آور مرگ بودن. البته این با آن خاطره در مورد پدربزرگ و سنگدلی و ظلمش نسبت به برادر ناتنی‌اش، ضربه می‌خورد. یعنی مراد با روایت آن خاطره و نقشش در آن، دیگر پیام‌آور مرگ نیست. ولی این با آن پایان فوق‌العاده و تاکیدی که گلشیری در زمان مرگ پدر و سایر خاندان احتجاب روی حضور او و دستکش‌های سیاهش که جلوتر هم راه می‌رود، چندان به نظر نمی‌آید.

ویژگی حیرت‌انگیز دیگر شازده احتجاب فضاسازی‌اش است. ما در کل رمان نهایتا دوسه مکان داشته باشیم که اصلی‌ترینشان همین خانه است. گلشیری از این خانه یکی‌دو مکان می‌سازد. یعنی هم شکل و شمایلش در گذشته هم الان که نمور و تاریک است. از پس این، چند فضاسازی انجام می‌دهد با بیان کردن احساسات شخصیت‌ها _علی‌الخصوص شازده_ نسبت به آن. هم فضای الان خانه را می‌سازد، هم زمانی که همه به حضور پدربزرگ می‌آمدند، موقع بحث پدربزرگ با پدر و کودکی شازده در این خانه.

آخرین نکته‌ای که می‌خواهم در شازده احتجاب بهش بپردازم، نثرش است و انتخاب لغات و کارکردشان در اثر. اول از همه که نثر، نثر روانی است که ما را می‌کِشد و با خودش می‌برد و همراه می‌کند. و در طول اثر به نظر من شاید فقط یکجا از قدرتش کاسته می‌شود و روانی‌اش را از دست می‌دهد:« و صندلی چرخدار را هل داده بود و شازده خیس عرق راه افتاده بود تا وقتی که با کلیدش در را باز کرده بود صدای چرخ‌ها توی گوشش بود». البته در همین جمله با کمترین کلمات حس ترس شازده و عرق کردنش و تاکید روی صدای چرخ‌ها که در اثر کارکرد دارد، می‌سازد. غیر از این روانی، بگذارید چند مثال از انتخاب لغات درست و دقیق گلشیری بزنم که توانایی‌اش و البته نقش اساسی انتخاب واژگان در اثر نشان دهد:

  • در صفحۀ ۸ کتاب، گلشیری می‌گوید:«… از پله‌ها بیاید پائین و صدا بزند: فخری!» و چند سطر بعد:« و وقتی شازده دستش را شست و خشک کرد و داد زد: فخرالنساء!» شاید چندان مهم به نظر نیاید. ولی همین فرق صدا زدن با داد زدن، خیلی مهم است و ناخودآگاه آن عشق به فخری و دل کندن از فخرالنساء که بعدا معلوم می‌شود، را می‌سازد و این حس را به ما منتقل می‌کند.
  • یک توصیف دیگر هم داریم در صفحه ۸۳ که خیلی خوب است:« شازده دست انداخت توی یخه‌ام و پیراهنم را از پشت پاره کرد. خم شدم، روی خانمم. گفتم:« چه کار می‌خواهی بکنی، شازده؟» با لگد زدم. افتادم وسط اتاق، به پشت. پیشبند را پاره کرد و پیراهنم را. زیرپیراهنم را هم پاره کرد. چه چشم‌هایی! سرخ سرخ، مثل دو کاسۀ خون». اولا که از طرفی شجاعانه و صریح است. ثانیا خیلی هم اندازه نگه می‌دارد. یعنی اگر کمی زیاد یا کم می‌شد، یا مشمئزکننده می‌شد یا منفعل و خنثی. با کمترین کلمات هولناکی موقعیت و همچنین کامل شدن شخصیت پردازی شازده _هم وحشی‌گری‌، هم کثیفی‌اش_، را منتقل می‌کند.
  • نکتۀ دیگری که باعث طبیعی‌تر و با حس و حال‌تر شدن یادآوری خاطرات هم می‌شود، پرسش و تردید کردن است هنگام یادآوری.
  • گلشیری موقع یادآوری خاطرات، وقتی می‌خواهد از زبان یا فکر اعضای خانواده (پدربزرگ، پدر) در مورد شازده حرف بزند، او را خسرو می‌خواند. اما در باقی اثر فقط می‌گوید شازده احتجاب. هردوی این انتخاب‌ها درست و بجا هستند. زیرا طبعا آن خانواده پسر یا نوه‌شان را شازده احتجاب صدا نمی‌کنند و اسمش را می‌گویند. ولی وقتی گلشیری مدام می‌گوید احتجاب روی این فامیلی و این خاندان، تاکید می‌کند و سنگینی این اسم که روی شانه‌های شازده است.

در آخر باید بگویم شازده احتجاب، داستان خوب و حتی نزدیک به خیلی خوبی است و قطعا یکی از بهترین آثار ادبیات معاصر ایران که خواندنش برای هر علاقه‌مند ادبیاتی واجب است و صد البته لذّت‌بخش و شگفت‌آور.

 

  این مقاله را ۲۲ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *