وزن بیدلیل بعضی چیزها
گروس عبدالملکیان نام آشناست. او بارهادر شعرهایش به روشن کردن تکلیف ذهنی خود با مقولهی مرگ پرداخته و در کنار این مفهوم است که به انسان و عشق و تولد و جنگ و خیابان و میز و پنجره نگاه میکند. گزینهی اشعار او را اینبار میتوانیم به همراه گفتگویی چهل صفحهای از شهرام پارسا مطلق با شاعر بخوانیم. عبدالملکیان در این صفحات از ارتباط محکم میان شعر و سایر رشتههای هنری و فرهنگی و نیز شیوهی زیست خودش میگوید.
گروس عبدالملکیان نام آشناست. او بارهادر شعرهایش به روشن کردن تکلیف ذهنی خود با مقولهی مرگ پرداخته و در کنار این مفهوم است که به انسان و عشق و تولد و جنگ و خیابان و میز و پنجره نگاه میکند. گزینهی اشعار او را اینبار میتوانیم به همراه گفتگویی چهل صفحهای از شهرام پارسا مطلق با شاعر بخوانیم. عبدالملکیان در این صفحات از ارتباط محکم میان شعر و سایر رشتههای هنری و فرهنگی و نیز شیوهی زیست خودش میگوید.
وزن بیدلیل بعضی چیزها
در ابتدای مواجهه با این گزینه اشعار با گفتوگویی خواندنی از شهرام پارسا مطلق مواجه میشویم که با شاعر انجام گرفته است. شاعر در خلال پاسخ به سؤالات خوب و دقیق شهرام پارسا مطلق دیدگاههای خود را پیرامون کار شاعری بسط و شرح میدهد تا چشماندازی فراروی مخاطبان شعر قرار گیرد. او از ارتباط محکم میان شعر و سایر رشتههای هنری و فرهنگی میگوید و بارها از آسیبهایی که شاعر را در این عرصه تهدید میکند، یاد میکند.
در مقدمهی ۴٠ صفحهای این گزینه اشعار با تعریفهایی از شعر و اهمیت زبان و حتی مهمتر، شیوهی زیست شاعر آشنا میشویم. گروس عبدالملکیان مدعی میشود که در کارگاههایش به تربیت شاعر میپردازد تا هر هنرجوی جدی بعد از این جلسات به اهمیت مطالعات بین رشتهای و مطالعه در حوزهی سینما و تئاتر و نقاشی و موسیقی پی برده و چه بسا به جای شاعری به کار دیگری بپردازد.
و بعد در ادامه در حین مطالعهی کتاب با سیر تطور ذهنیت خود شاعر در عرصهی شعر آشنا میشویم. حاصل این دقت در هنگام خوانش، یافتن خط و ربطی مشخص در شعرهای او از لحظهی اول تا همین حالای شاعری عبدالملکیان است.
او در پی تدوین تازهای از جهان بیرون و یافتن ارتباط ذهن خود و رویدادهای بیرونی است. جغرافیا و تاریخ در شکلگیری شعرهای شاعر حرف اول را میزند. اینکه ما در حوزهی خاورمیانه زندگی میکنیم در نوع نگاهمان به پدیدهها اثر میگذارد. در ناخودآگاه جمعی ما شعر با آگاهی گره خورده، آگاهی از جهانی که در آن مرگ کنار انسان از ابتدای تجربهی زیستیاش قد میکشد.
شاعر بارها بیپروا به روشن کردن تکلیف ذهنی خود با مقولهی مرگ میپردازد. مرگ ناگهانی که همراه شاعر در ذهنش و زیست بوماش راه میرود. او در کنار همین مرگ که گویی همزاد اوست به انسان و عشق و تولد و جنگ و خیابان و میز و پنجره نگاه میکند. در شعری از دفتر رنگهای رفتهی دنیا که سال ١٣٨۴ چاپ شده از او میخوانیم:
فرصتی نمانده است/ بیا همدیگر را بغل کنیم/ فردا یا من تو را میکشم/ یا تو چاقو را در آب خواهیشست/ همین چند سطر/ دنیا به همین چند سطر رسیده است/ به این که انسان/ کوچک بماند بهتر است/ به دنیا نیاید بهتر است/ اصلاً / این فیلم را به عقب برگردان!/ آنقدر که پالتو ِ پوست ِ پشت ِ ویترین/ پلنگی شود/ که میدود در دشتهای دور/ آنقدر که عصاها/ پیاده به جنگل برگردند/ و پرندگان/ دوباره به زمین…/ زمین…؟ / نه ! / به عقبتر برگرد/ بگذار خدا/ دوباره دستهایش را بشوید/ در آینه بنگرد/ شاید / تصمیم دیگری گرفت. (صفحه ۶۵ و ۶۶)
انسان در شعرهای گروس عبدالملکیان در سایهی مرگ امکان یا فرصت بالیدن ندارد. محال است بتواند کنشگر باشد. او از قبل در بازی طراحی شدهای بازیگر است. بازیها و نقشها برای او نوشته شده است. در بهترین حالت میتواند بازی خود را به شکل درستی اجرا کند. او مورد ِ مرگ، هجوم، عشق، جدایی و تنهایی واقع میشود. هر چند این انسان قادر به نشان دادن موقعیت خود در جهان هست ولی قدرت تغییر در مناسبات در عرصهی واقعی را ندارد. او خود را در هر جنگی از قبل بازنده میداند. هیچ کورسوی امیدی در سطری روشن نمیشود.
ما از قبل به قواعد ذهنی شاعر دل میسپاریم چرا که داریم از مخاطب خاورمیانهای شعر سخن میگوییم. او بخشی از ناخودآگاه جمعی ما را هدف قرار میدهد که در آن بسیار میلنگیم. چارهای نداریم و به همین دلیل وقتی بخشی از شعر لولای در او را میخوانیم، هم لذت میبریم و هم ناامید به آن «پرنده» فکر میکنیم.
به چیزهایی در اتاق / که چیزهایی هم نیستند/ خیره میشوم/ و دل خوش میکنم/ به جیر جیر پرندهای / که در لولای در گرفتار است… (صفحه ١٣۵ و ١٣۶)
به عنوان منتقد شعر، باید به شاعر برای این آشناییزدایی از تصویر پرنده در شعر ایرانی تبریک بگویم، پرندهای که آن را در لولای در و ذهن خواننده گرفتار میکند. اما از طرفی این در چه باز شود چه بسته بماند پرندهای در لولای آن اسیر است. پرواز کنشیست که شعر از آن دور میایستد. و اینجا سؤال مهم ما مطرح می شود که چرا سرنوشتی محتوم را به این شکل دقیق و از منظر زیباییشناسانه درخور در حال خوانشیم؟
جواب شاید در همان مقدمهی این نوشتار آمده است که محل عزیمت شعرها از نقطهی جغرافیایی حاصل میشود. شاعر بارها به ما یادآوری میکند که در سایهی مرگ در مرز تردید زیسته است و چنین زیستن به تولد پرندهها در لولای در می انجامد. او در شعر «حدود صبح» مینویسد:
میایستد روبهروی پنجره،/ میگذارد مرگ/ از دهانش پایین برود/ بچرخد در سرسرای سینهاش/ شیر خون را باز بگذارد،/ یادش برود/ میگذارد باد/ بیاید/ پیراهن افتاده بر صندلی را بپوشد،/ میگذارد گلدانها/ یکبار هم که شده/ هرطور دوست داشتهباشند، خشک شوند… (صفحه ی ١۶۵ و ١۶۶)
در دو سطر آخر میبینید حتی برگها برای خشکشدن اجازه نداشتهاند هرطور دوست دارند عمل کنند. سایهی یک قدر مطلق محتوم بر تمام محاسبات پدیدههای جهان افتاده است. ما راه گریزی حتی برای الگوی خشک شدن نداریم. نهایت یکبار میتوانیم اختیار عمل را به دست گرفته و به دلخواه خویش خشک شویم.
در جایی دیگر در دو سطر از شعر «اسبها» شاعر میگوید:
باز کن مشتم را ! / هر کجای تهران که دست بگذارم / درد میکند / هر کجای روز که بنشینم / شب است/ هر کجای خاک… (صفحه ١٧٠)
ما در شعر عبدالملکیان زیباترین اجرای دردناک جبری جغرافیایی را شاهد هستیم که در ذیل آن می توان به سختی عاشق شد، گاه کمی بالید و سرانجام در خاک آن خفت. برای همین باور میکنیم تعبیر او را از جهانی که پیش رویمان قرار میدهد:
جنگل/ تنها یک درخت است/ که در هزاران شکل/ از خاک گریخته است.
خواندن این گزینه شعر برای تمام مخاطبان علاقمند به شعر و شاعری از کسی که در بستر شعر رشد کرده و دفتر شعرهایش در فاصلهی دو دهه بسیار پر مخاطب بوده و به زبانهای مختلف ترجمه شده است، جذاب و درگیرکننده است. او از مرزهای زیستن خود تصویرها و نماهایی به دست میدهد که تا مدتها از آن خلاصی نداریم.