سخن مترجم
محمدرضا شکاری مترجم و کتابفروش است. سال 1367 به دنیا آمده و ترجمه را از سال 1389 شروع کرده است. او تابهحال چندین کتاب ترجمه کرده و از آثار فانته هم ترجمههایی از او منتشر شده و خواهد شد. او در یادداشتی از کارش و ترجمه این اثر از فانته نوشته است.
محمدرضا شکاری مترجم و کتابفروش است. سال 1367 به دنیا آمده و ترجمه را از سال 1389 شروع کرده است. او تابهحال چندین کتاب ترجمه کرده و از آثار فانته هم ترجمههایی از او منتشر شده و خواهد شد. او در یادداشتی از کارش و ترجمه این اثر از فانته نوشته است.
محمدرضا شکاری هستم. از سال ۱۳۸۹ ترجمه میکنم. همیشه دنبال نویسندهها و کتابهایی بودم و هستم که در ایران مهجور ماندهاند. آثاری از تامس ولف، شرلی جکسون، ران راش و المور لئونارد ترجمه کردهام. جان فانته یکی از نویسندههایی است که بسیار دوستش دارم. برای همین رمان سرشار زندگی را در دست گرفتم تا خوانندگان را با این نویسنده آشنا کنم. ترجمه چهارگانهی آرتورو باندینی پروژه رویاییام بود که خوشبختانه دو جلدش منتشر شده و جلدهای بعدیاش در راهاند.
تا بهار صبر کن، باندینی اولین جلد از این چهارگانه داستان زندگی خانوادهای است در دل روزهای سرد زمستان. خانوادهای که در دوران رکود اقتصادی آمریکا باید امید به آینده را زنده نگه دارد تا روزهای خوش بهاری از راه برسند.
آرتوروی کودک با مسائل و سوالات و مشکلاتی مواجه میشود که خود جان فانته با آنها مواجه بوده است. امروزه، سالها پس از مرگ این نویسنده، تا بهار صبر کن، باندینی را از شاهکارهای فانته به حساب میآورند و آن را شروعی حماسی برای ماجراهای آرتورو باندینیِ نویسنده میدانند.
**
بخشی از کتاب «تا بهار صبر کن باندینی»:
«همیشه دلش میخواست مادرش خوشگل باشد، زیبا باشد. حالا این موضوع برایش وسواس شده بود و این فکر از میان صفحههای مجلهی جنایتهای هولناک رد میشد و به شکل بیچارگی زنی درمیآمد که روی تخت دراز کشیده بود. مجله را کنار گذاشت، همانطور نشست و لبهایش را جوید.
شانزده سال پیش مادرش زیبا بود، چون آرتورو عکسش را دیده بود. آه عجب عکسی! بارها و بارها که از مدرسه برگشته بود و دیده بود مادرش خسته و کوفته است و اثری از یبایی در او دیده نمیشود، به سراغ چمدان رفته و آن عکس را بیرون آورده بود. عکس دختری با چشمهای درشت که کلاه پهنی روی سرش بود، با دندانهای بسیار کوچک لبخند میزد، دختر زیبایی که زیر درخت سیبی در حیاط پشتی خانهی مامان بزرگ توسکانا ایستاده بود. آه مامان، کاش میشد آن موقع بوست کرد! آه مامان، چرا عوض شدی؟»
یادداشت مترجم