مترجم بعد از مرگ مادربزرگش در متون سوگوارانه، دنبال تسلایی میگشته. کتاب از لابه لای سوگواری مترجم برای مادربزرگش گردآوری میشود. خواندن مقدمهی مترجم در عصر کرونازدهی ما، یک همدلی ملایم سوگوارانهی اینزمانی میسازد. در این روزها که ما از تلویزیونها جمعیت واکسینهشدهای را میبینیم که در مسابقات ورزشی و رویدادهای فرهنگی، کمکم ماسکها را برداشتهاند و ما نظارهگران حرفهای، مشغول کاری هستیم که خوب بلدیم: نگاه و آه.
کتاب با یادداشتهای سوگواری شروع میشود. زنی که پدرش را از دست داده و تصویر هولناک و نزدیکی را به ما نشان میدهد. پدری که در تماسهای تصویری همیشه از پیشانی به بالایش دیده میشود. همین مشکلی که در گرفتن گوشی وقت تماس تصویری دارد، دوری و مهربانی و سادگی پدر نویسنده را نشانمان میدهد و غمش گلوگیر و ملایم، میرساندمان به تماسی که پدر مرده است. بچهای که پیش پدر و مادر است تماس میگیرد تا ویدئوکال، حقیقت بیلمس مرگ را از بوسیدن پیکر پدر، به گریهی پشت گوشی و چنگ زدن ملحفه تبدیل کند. تقلیل دهد.
زوم و اسکایپ و واتساپ، آغوشهای بیلمس جیبی ما، وقتی کسی آن سمت گوشی مرده باشد از همیشه بیچارهترند. نکتهی ظریف تقابل شکلهای سوگواری در کتاب، بین جستار اول و سوم به خوبی کار میکند.
در جستار اول، نویسنده سوگوار پدریست که در کهنسالی مرده و در جستار سوم، پس از زندگی، با سوگی مواجهیم که نویسنده به مقایسهاش با مرگهای نزدیک دیگر میپردازد. نویسنده، پدر و مادرش را که بیش از هشتاد، نود سال عمر کردند سالها پیش از دست داده است اما بیماری آنها، ناگهانیِ بودنِ مرگشان را از بین برده بود و سوگ راوی، پیچیده نشده بود.
در جستار «پس از زندگی» نویسنده از ناگهانی
مرگ شوهرش با وجود قلبی که به ضرب باتری میزد میگوید. نویسنده این بار اما وارد سوگ عمیقی میشود. خانم خوددار، یک سوگ بسیار درونی را از شب اول شروع میکند. شب اول مرگ شوهرش، به خانه میآید. از مددکارش در بیمارستان میخواهد یک تاکسی بگیرد و با وسایل شوهرش به خانهی حالا بیاو برمیگردد. نویسندهی «پس از زندگی» از روند روزمرهها در سوگ میگوید.
از این که در مرگ پدر و مادرش حواسش به لباسهای کثیف و غذاهای عید پاک و مهلت تمدید گذرنامهاش بوده اما در سوگ همسرش از خصلت موجآسایی میگوید که روزمرهاش را نیست و نابود کرده و به نکتهی مهمی اشاره میکند:
این که وقتی هفت-هشت ساعت بعد از واقعه به خانه برمیگردد این اختلال در روزمرگی برایش شروع شده. سوگ مثل موجی عبوس از ساعات ابتدایی مرگ به سراغ بازمانده میآید و مثل مهاجمی که به خانهای حمله کرده اول روزمرگی را مثل یک آینه، مثل یک گلدان میشکند. این اولین گروگان سوگ است. پس از زندگی، جستاری از یک سوگوار خیلی آرام است که از تغییراتی که در سوگ با آن مواجه میشویم میگوید.
مقدمهی مترجم با این جمله تمام میشود که «مامان، بابا لطفاً آکواریوم را نخوانید». آکواریوم، جستارترین جستار کتاب است. در چند روز، جهان نویسنده با غدهای که پزشک فرزند نُهماههاش در سر او پیدا میکند واژگون میشود. سویهی دیگر سوگواری، یک رفت و آمد سوگوارانه به بیمارستان. ایزابل، کودک نُهماههی نویسنده در ریتم تند متن، در کشاکش جستار، دارد میمیرد. این اما انگار سویهی کشندهتری از سوگ است.
نویسنده یک روز که مثل تمام روزهای نفرینشدهی طول متن جایی بین بیمارستان و خانه است آدمهایی را میبیند که در روزمرهی خود در حال دویدناند. نویسنده در ماشینش نشسته و خود را در آکواریومی میبیند که شیشههایش را جهانِ در آستانهی فروپاشیاش ساخته است.
راوی آکواریوم، فرزند دیگری هم دارد. دختری سه ساله که ما با شکل منحصربهفرد سوگواری او هم مواجه ایم. در روزهایی که ایزابل در بیمارستان است خواهرش یک برادر خیالی برای خودش دست و پا میکند. این تنها سلاح بچهی سهسالهایست که اندامهایش غم سیهزار سالهای را باید تحمل کند. عنوان فرعی کتاب «شش مواجهه با سوگ و مرگ» است. مواجهه کلمهی مناسبی برای این عنوان است.
جستار، تمام و کمال، حق مطلب را ادا نمیکرد. اما در گریزهای ناداستانی هر متن کتاب، با سویههای بهاندازهای از جستار طرفیم. دو فصل از کتاب، حامل متنهاییست که از گذشته میآید. متونی که گرچه در جای خود، شیوا و صحیح کار میکنند اما فکر میکنم لابلای کتابی که از لحاظ تاریخی، اینزمانیست؛ باعث ناپیوستگی میشود. کتاب ملزم به پیوستگی میان فصلهاست؟ نه. اما کمی ریتم خواننده در متنهایی که از گذشته به کتاب آمدهاند میافتد. جستار «تجربه» البته پریشانی سوگوارانهی یکهای دارد.
پرشهایی از سوگ شخصی نویسنده به جهان پیرامون، به سویهی ناشادمانهی زندگی با جملات و ترکیبهای درخشانی که با زبردستی چیده شدهاند، تجربه را بر قله مینشاند. با وجود تعمیمپذیری رنج نویسنده به زندگی امروز، لحن متن، همسو با فصلهای تازهتر کتاب نبود. عنوان کتاب، لنگرگاهی در شن روان از لابلای چند ده، ترکیب و تعبیر درخشان «تجربه» میآید.
نویسنده پسرش را از دست داده. او هم در گذشتهی کمیدور دچار بحران از دست دادن روزمرگی در سوگ میشود. همهی جهان در سوگ او وقتی شانههای پسرش را مثل کاخی زیبا از دست داده لنگرگاه است. اما لنگرگاهی در شن روان. این قطعا درخشانترین تعبیر سوگوارانهایست که تا به امروز شنیدهام.
در قصهی بیوهزن، آخرین بخش کتاب، بیش از تمام مجموعه به مسائل شخصی سوگوار پرداخته شده است. به رفتاری که دیگران میکنند، به رفتاری که دیگران باید و نباید کنند، بهصورت دستنیافتنی تسلی. راویِ فصل نهایی کتاب، بیش از همه به فکر خودکشیست. او در روابط دوستانهای که در سالهای زنده بودن شوهرش داشتهاند حضور دارد اما نامرئیست.
بی که حرفی از این عدم پذیرش در میان باشد او هست اما در شبنشینیها خاطرهای از او و شوهر مردهاش نیست. با همهی اینها میگوید وقتی حالم را میپرسند نمیتوانم بگویم «به خودکشی فکر میکنم تو چطوری؟»
سوگ در این متن، بهقدری ناگهانی بر سر نویسنده آوار شده که استفاده از فعل «مرده» در جملات مربوط به شوهرش، تمریننشده و دردناک است. خشونت پنهانی که در روزمره علیه سوگوار اعمال میشود هم مورد بحث قصهی بیوهزن است. خشونتی که در جملههای خیلی معمولی پنهان است. مثلاً وقتی کسی به سوگوار قصهی بیوهزن میگوید که «چقدر خوب که صورتی پوشیدهای» او میرنجد. و حتماً دیدهایم که دیگرانی همیشه هستند که میگویند «منظوری ندارد.» خشونتی که در روزمره علیه سوگوار، مخفیست بیحد است.
گاهی از نظر سوگوار، هر که خارج از تن اوست، خارج از رنج از دست دادن ری و ریها هستند «آدمهای خوشقلبِ گستاخِ بیرحمِ احمق» هستند.
این عنوان بخشی از قصهی بیوهزن است. نویسندهی قصههای بیوهزن شاید کمتر از دیگر متنها تلاش برای نوشتن متنی درخشان و بنیانبرافکن سوگوارانه کرده است. نوشتن، برای نویسندهای حرفهای که از این راه، زندگیاش را ساخته، راهپلهی اضطراری است. در آن جهان عجیبی که کسی میتواند با نوشتن زندگی کند، که ما حتی تصورش را هم نمیتوانیم کنیم آدمها به نویسندهی سوگوار میگویند که حتماً در حال نوشتن یک کتاب طوفانی هستی. کس دیگری میگوید حتماً یکی دو قرارداد تازه با بنگاههای نشر امضا کردهای. اما او تنها سوگوار است. در سوگ، بیمار میشود.
پزشکش میگوید این بدترین زوناییست که به عمرش دیده. او میگوید از بیماریاش شاد است. چون
زونا واقعی و مرئیست. و از جنس سوگ، این اژدهای هستیشناسانه نیست. انگار که ما از سوگ، این اژدهای هفتسر پنهان، به دردهای مرئیتر پناه میبریم. به بستههای قرص و به مچالگی تا صبح. به زونا.
لنگرگاه اندوه بر شن روان