سیاستمدار، چون شطرنجباز: نگاه به فصلی از «سور بز» ماریو بارگاس یوسا
ماریو بارگاس یوسا سور بز را در سال ۲۰۰۰ منتشر کرد؛ رمانی تاریخی دربارهی ترور رافائل تروخیو دیکتاتور جمهوری دومینیکن در ماه مه سال ۱۹۶۱ بعد از سلطهی ۳۱ سالهی حکومت او بر این کشور. یوسا کمابیش مثل همهی رماننویسانی که به موضوعی تاریخی میپردازند، به رویدادهای تاریخی اصلی وفادار مانده، اما در جزئیات از خود چیزهایی افزوده و شخصیتهایی خلق کرده که واقعیت تاریخی ندارند. در این نوشتار نویسنده روی فصل بیستودوم رمان «سور بز» تمرکز کرده است: بعد از مرگ تروخیو.
ماریو بارگاس یوسا سور بز را در سال ۲۰۰۰ منتشر کرد؛ رمانی تاریخی دربارهی ترور رافائل تروخیو دیکتاتور جمهوری دومینیکن در ماه مه سال ۱۹۶۱ بعد از سلطهی ۳۱ سالهی حکومت او بر این کشور. یوسا کمابیش مثل همهی رماننویسانی که به موضوعی تاریخی میپردازند، به رویدادهای تاریخی اصلی وفادار مانده، اما در جزئیات از خود چیزهایی افزوده و شخصیتهایی خلق کرده که واقعیت تاریخی ندارند. در این نوشتار نویسنده روی فصل بیستودوم رمان «سور بز» تمرکز کرده است: بعد از مرگ تروخیو.
سور بز در سال ۲۰۰۰ منتشر شد؛ رمانی تاریخی دربارهی ترور رافائل تروخیو دیکتاتور جمهوری دومینیکن در ماه مه سال ۱۹۶۱ بعد از سلطهی ۳۱ سالهی حکومت او بر این کشور. یوسا کمابیش مثل همهی رماننویسانی که به موضوعی تاریخی میپردازند، به رویدادهای تاریخی اصلی وفادار مانده، اما در جزئیات از خود چیزهایی افزوده و شخصیتهایی خلق کرده که واقعیت تاریخی ندارند.
مثلاً اورانیا، یکی از کاراکترهای اصلی رمان و خانوادهاش کابرالها، ساختهی ذهن نویسندهاند هرچند دهها خانواده مشابه وجود داشته و ماجراهای مشابه در حکومت تروخیو بسیار اتفاق افتاده است. سور بز به فارسی با ترجمهی بسیار خوب عبدالله کوثری در سال ۱۳۸۸ توسط نشر علم منتشر شده است.
رمان چند خط داستانی را به موازات هم پیش میبرد:
داستان اورانیا، زنی که پدرش برای حفظ مقام خود در حکومت تروخیو، او را در نوجوانی روانهی بستر تروخیو کرده است. او هرگز پدرش را نبخشیده است، اما اکنون که زنی میانسال است، بعد از چند دهه دوری از وطن و خانه، به دومینیکن برگشته است تا پدر در حال احتضارش را ببیند.
داستان چهار مرد که در جاده در کمین نشستهاند تا اتوموبیل حامل دیکتاتور برسد و او را ترور کنند. در حین انتظار، پسزمینهی زندگی هریک از این مردان که همه زمانی به تروخیو وفادار بودهاند، بازگفته میشود.
داستان زندگی روزانهی تروخیو، داستانی که تروخیو قهرمانش است و طی آن تلاش میشود تصویری روانشناختی از زندگی درونی دیکتاتور به دست دهد.
اما داستان دیگری هم هست که به طور مستقل هیچ مورد توجه قرار نگرفته است و این داستان اتفاقاً بیش از همه نظر مرا گرفت. در مورد سه داستان قبلی پیشتر نمونههای مشابهی داشتهایم یا شنیدهایم. داستان آسیب روانی زنی که به اجبار با او همبستر شدهاند یا چهرهی پلید دیکتاتور و زوایای پنهان آن ــ هرچند این آخری بخصوص در سور بز با جزئیات و مهارت ویژهای باز ساخته شده است. اما وقتی دیکتاتور میمیرد، چه اتفاقی میافتد؟
فصل ۲۲ کتاب درست همین موقعیت را توصیف و تشریح میکند. اینکه چگونه مردی که هیچ انتظارش نمیرود مثل شطرنجباز ماهری که اما هر حرکت اشتباهش میتواند به مرگش منجر شود، مهرههای مختلف را جابهجا میکند و به مقصود خود که یک جمهوری نسبتاً دموکراتیک مورد تائید آمریکا و برچیدن تحریمهای آمریکا و سازمان آاواس است، میرسد. نام این مرد بالاگر است.
رئیس جمهور تشریفاتی دومینیکن، مردی سالم که اما سالهای طولانی با وفاداری تمام به تروخیو خدمت کرده است. [در زیر تصویر بالاگر را ببینید. ویکیپدیای خواکین بالاگر]
صبح روزی که بر او مسجل میشود مرگ دیکتاتور دیگر قطعی است، او خود را در برابر موقعیت حساسی مییابد. او بیتفاوت نیست. حتی خدمت سالیانش به تروخیو را میتوان به سرشت محافظهکار او در حفظ توازن قوا نسبت داد، و اینکه نباید اقدام به کاری کرد که شدنی نیست و سامان موجود را به هم زد. ویژگیهای شخصیتی او نیز در این امر دخیلاند.
او سالم است؛ از معدود آدمهای پیرامون تروخیو که به ثروتاندوزی از طریق فساد دولتی مشغول نبوده است. زنباره و شکمباره نیست (امری که موجب سوء ظن دیکتاتور به او شده). برعکس، زندگی شخصی ریاضتکشانهای را میگذراند.
و سرانجام به فرهنگ و ادبیات کلاسیک عشق میروزد و کتابخوان است. او اما آدمهای دستگاه دیکتاتوری را هم خوب میشناسد و میداند با رفتن دیکتاتور همه گیجاند و همه بیش از آنکه به فکر مملکت باشند به فکر نجات جان و مال خود هستند. حالا این آدم که رئیسجمهور اسمی و رسمی کشور است و برابر قانون اساسی حقوقی دارد، صبح بیدار میشود و تلفنی به او خبر میدهند که تروخیو را کشتهاند. اکنون نوبت اوست که روی صفحهی شطرنج سیاست این دستگاه دیکتاتوری، در غیاب ساماندهندهی اصلی آن، کاری بکند. چون او به فکر مملکت هست.
رئیس جمهور خوان بالاگر وقتی صدای زنگ تلفن را شنید میان خواب و بیداری حدس زد که باید مسالهی مهمی در کار باشد. همان طور که با یک دست چشمهاش را میمالید با دست دیگر گوشی را برداشت. صدای ژنرال خوسهرنه رومان را شنیدکه او را به جلسهی مقامات عالی مملکت در دفتر ستاد کل دعوت میکرد. با خود گفت «کشتندش.» حالا دیگر خواب از سرش پریده بود. نبایست وقتش را با غصه یا خشم تلف میکرد….
شروعی تقریباً شبیه شروع مسخ کافکا. یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و با موقعیتی به کلی تازه روبهرو میشوی.
اولین کاری که میکند جلسه را از ستاد کل ارتش به کاخ ریاست جمهوری منتقل میکند. «… جای من به عنوان رئیس جمهور مملکت در کاخ ملی است نه در پادگان.» «آیا کودتایی به رهبری رومان در حال وقوع بود؟ چرا باید او را به پادگان ۱۸ دسامبر دعوت کنند؟ رومان آن قدر معتبر نبود که همهی پادگانها را تحت فرمان خود در آورد.» «شعار همیشگیاش را با خودش تکرار کرد: هیچ وقت، به هیچ دلیل، آرامش خودت را از دست نده.»
در کاخ ملی «… همه چیز را درهموبرهم دید. نگهبانها دو برابر شده بودند و سربازان مسلح در راهروها و راهپلهها پرسه میزدند و دنبال کسی میگشتند که بهاش شلیک کنند. بعضی از کارمندان وقتی دیدند او با آرامش تمام به دفترش میرود انگار خیالشان راحت شد. شاید او میدانست چه باید بکند. … »
نه کاملاً. اما به طور کلی بله. کنار آمدن با یکیک مهرهها و به کمک او کنار زدن مهرههای دیگر. با انعطاف، قاطعیت و سازش. حرکتی پرخطر ازمیان مهرههای مختلف. این محافظهکاری است یا خطر کردن؟ این مهرههای مختلف کدامند؟ خانوادهی مستقیم و غیرمستقیم تروخیو (زن او، فرزندانش، برادرهایش) و سران واحدهای ارتش و دستگاههای امنیتی.
بخصوص رئیس سازمان امنیت سرهنگ آبس گارسیا و فرزند بزرگ ژنرال تروخیو رامفیس که در خارج از کشور است و باید برگردد. و البته کنسول آمریکا و کشتیهای جنگی آن و اهمیت برداشتن تحریمهای اقتصادیای که مدتهاست اقتصاد دومینیکن را فلج کردهاند.
بالاگر در بازی زیرکانهای ابتدا اعتماد زن تروخیو را جلب میکند: باید منتظر بمانند تا رامفیس فرزند ارشد دیکتاتور مقتول از خارج برگردد. سپس با اتکا به حمایت او، سرهنگ آبس گارسیا و دیگر نظامیهای تندرویی را که خواهان استعفایش هستند کنار میزند. همچنین در یک دیدار خصوصی به زن تروخیو اطمینان میدهد که به او کمک میکند اموالش را به ارز تبدیل و از کشور خارج کند. بعد از برگشت رامفیس از خارج، از او میخواهد که از عموهایش بخواهد از کشور بروند.
سرهنگ آبس رئیس سازمان امنیت را به عنوان سفیر به ژاپن میفرستد و در یک گفتوگوی مفصل با رامفیس نقشههایش را برای تبدیل کشور به یک کشور «دموکراتیک» و برداشته شدن تحریمهای اقتصادی آمریکا توضیح میدهد و از او میخواهد کمکش کند. در عوض به او قول میدهد هیچ دخالتی در امر تعقیب و مجازات قاتلین پدرش نکند و دست او را در امور امنیتی کاملاً باز بگذارد (در واقع کار دیگری هم نمیتواند بکند). پاسخ رامفیس:
«دکتر بالاگر، نصف این حرفهایی که زدی ممکن بود به قیمت جانت تمام بشود.»
اما رامفیس که باهوش است آخر سر میگوید:
«خیلی وقت پیش من هم به همین نتیجه رسیده بودم.» این آن چیزی است که زمینهی مناسب را برای موفقیت بالاگر فراهم میکند. در حکومتهای دیکتاتوری خیلیها به نتایج مشابهی میرسند، اما کسی جرات گفتنش را ندارد. کسی لازم است که قدم پیش بگذارد، جسارتش را داشته باشد، که این را بگوید.
مرحلهی بعدی رفتن خود رامفیس است. بعد آزادیهای نیمبندی برای احزاب سیاسی مخالف و ممنوع، بعد انتشار انتقاداتی کمرنگ از حکومت دیکتاتوری در رسانهها، و سرانجام سخنرانی بالاگر در سازمان ملل که قول میدهد کشور را به سمت دموکراسی ببرد.
وقتی براداران تروخیو از خارج از کشور برمیگردند و یک روز مسلح وارد دفتر بالاگر میشوند و از او میخواهند حکومت را به آنها بسپارد، بالاگر آنها را کنار پنجرهی اتاقش میبرد و کشتیهای آمریکایی را در دوردست به آنها نشان میدهد و میگوید «اینها منتظرند تا شما قدرت را به دست بگیرید تا شلیک کنند. … » برادرها دچار تردید میشوند، و وقتی بالاگر از آنها میخواهد از کشور خارج شوند، معلوم میشود مساله آنها چیز دیگریست. آنها هیچ پولی در خارج از کشور ندارند. بالاگر به آنها قول میدهد مساعدت کند و سر رقمی با آنها توافق میکند.
بعد عفو عمومی برای زندانیان سیاسی و از پناهنگاه خارج شدن تنها بازماندهی چهار نفری که تروخیو را ترور کردهاند. آنها در عرض چند ماه از دشمنان مملکت تبدیل به قهرمانان ملی تبدیل میشوند. عوض شدن افکار عمومی در فاصلهی زمان چندماهه نیز از آن پدیدههای آشنایی است که اما موضوع یوسا نیست.
برای بالاگر اینکه خانوادهی تروخیو و دیگر نزدیکان دیکتاتور پول مملکت را خارج میکنند در مرتبهی دوم اهمیت قرار دارد. همین طور اینکه رامفیس دارد قاتلان پدرش و هرکه را با آنها مرتبط بوده شکنجه و قتل عام میکند. اصل سامان دادن به اوضاع سیاسی تازهای است که تقریباً یکتنه و با ذکاوت تمام دارد به آن شکل میدهد. در این میان اخلاقیات نقشی بازی نمیکنند. عین بازی شطرنج یا هر بازی دیگری.
در خبرها میخوانیم فلان دیکتاتور مرد یا کشته شد و جانشینش کشور را به سوی دموکراسی هدایت کرد. این که این اتفاق چگونه رخ میدهد و چه بازی مرگوزندگی ظریفی در پس این دو جملهی ساده در کار است، امریست که هرگز با این جزئیات در جایی نخوانده بودم.
برای خلق چنین داستانی کسی لازم است که هم خود دستی در سیاست داشته باشد (میدانیم که مشارکت یوسا در سیاست تا مرحلهی نامزدی ریاست جمهوری پرو پیش رفت) و هم نویسندهای توانا باشد و تشخیص دهد این رویدادهایی که ممکن است به نظر ملالآور بنمایند، در واقع چه ملاط هیجانانگیزی برای داستانپردازی هستند.
بالاگر شخصیتی واقعی است که بعد از این وقایع چند نوبت رئیس جمهور دومینیکن شد. اما در این جا به عنوان یک کاراکتر داستانی با او برخورد شده است.
سیاستمدار، چون شطرنجباز: نگاه به فصلی از «سور بز» ماریو بارگاس یوسا