سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

آن آدم زیادی

آن آدم زیادی

 

مقصر کیست؟ به طور عمده‎‌ درباره‌ی جوانی ثروتمند، بااستعداد و در عین حال حرام شده در دام دلزدگی و بیکاری‌ست به نام ولادیمیر بلتوف. ما بلتوف را قبلاً هم دیده‌ایم. نه خود او را که همزادهایش را در یوگنی آنگینِ پوشکین، آبلوموفِ گنچاروف، پچوریِ لرمانتوف و… بلتوف هم مثل تمامی این شوربخت‌های سودایی، رؤیازده و زندگی‌نکرده بعد از سال‌ها تحصیل و تربیت در دام انفعال و افسردگی می‌افتد و زندگی خودش و دیگرانِ در اطرافش را به تباهی می‌کشاند.

مقصر کیست؟ به طور عمده‎‌ درباره‌ی جوانی ثروتمند، بااستعداد و در عین حال حرام شده در دام دلزدگی و بیکاری‌ست به نام ولادیمیر بلتوف. ما بلتوف را قبلاً هم دیده‌ایم. نه خود او را که همزادهایش را در یوگنی آنگینِ پوشکین، آبلوموفِ گنچاروف، پچوریِ لرمانتوف و… بلتوف هم مثل تمامی این شوربخت‌های سودایی، رؤیازده و زندگی‌نکرده بعد از سال‌ها تحصیل و تربیت در دام انفعال و افسردگی می‌افتد و زندگی خودش و دیگرانِ در اطرافش را به تباهی می‌کشاند.

 

 

 

مشکل می‌توانم بنویسم که مقصر کیست؟ درباره‌ی چیست! اثری از ادبیات قرن نوزدهم روسیه که در ایران به‌طرز عجیبی، غریب مانده است! از غربت این کتاب همین‌قدر بگویم که در چاپ اولِ ۳۰۰۰ تیراژی و قیمت ۵۸۰۰ تومانی مانده و من هم آن را به توصیه‌ی کتابفروشی در اینستاگرام در زمان نمایشگاه کتاب، از غرفه‌ی ناشرش خریدم. تعطیلات نوروز و قرنطینه‌ی امسال فرصتی شد برای اینکه بدون ترس از جا ماندن از تازه‌های نشر به سراغ این اثر کم سروصدا بروم.

هرتسن کتاب را اول‌بار در سال ۱۸۴۷ با سانسور و تغییراتی به چاپ رساند. ممنوعیت آثارش در روسیه و تعدادی از کشورهای اروپایی به علاوه‌ی تصویر اولیه‌ای که از این نویسنده به عنوان یک فیلسوف و مبارز انقلابی در ایران داریم به این غربت دامن زد. ضمن اینکه تا گوگول، تورگینف، تولستوی و داستایوسکی معروف و هم‌دوره با او مانده‌اند، چه کسی حوصله دارد برود سراغ هرتسن؟ ارزش نویسنده را خودتان می‌توانید در آن ۳۲۲ صفحه ببینید و بخوانید اما اگر قبل از توصیف‌های من به دنبال مهر تأییدی بر کیفیت کار او هستید، باید بگویم بلینسکی و داستایوسکی هم این کتاب را تحسین کرده‌اند.

مقصر کیست؟ درباره‌ی معلمی فقیر و با شور و احساسات فراوان است (کروتسیفرسکی) که در دام عشق دختر اربابش (لوبونکا) می‎افتد ، درباره‌ی پزشکی واقع‌گرا و بدبین که در تمام طول کتاب به زندگی خانوادگی و بار مسئولیت عشق مظنون است (کروپوف)، استادی آزاداندیش که بهترین آموزش‌ها را در اختیار پسری بااستعداد می‌گذارد (موسیو ژوزف). کتاب همچنین به زندگی جوانی ثروتمند، با ذوق و استعداد و حرام شده در دام دلزدگی و بیکاری‌ می‌پردازد که غم سرنوشتش برای همیشه در ذهنتان می‌ماند (ولادیمیر بلتوف).

 

مقصر کیست؟

 

با مقصر کیست؟ به ادارات کهنه‌پرور و پیرسالار روسیه‌ی قرن نوزدهم سرک می‌کشیم که جوانان احساساتی و انقلابی را برنمی‌تابند و در گوشه‌ی رینگ منفعلشان می‌کند، سیستم رعیت‌داری ظالمانه‌ی آن دوران را می‌بینیم که ارباب‌های کودن را بر سر مردمان مهربان سوار می‌کند… دید زدن خانه‌های اشرافی، زیرآب‌زنی‌ها و حسادت‌های اهالی شهرستان‌های کوچک و از همه مهم‌تر گفتگوهای آدم‌های این فضاهای مختلف که به مدد قوه‌ی شگفت‌انگیز داستان‌پردازی نویسنده با هم دیدار می‌کنند و به‌هم مرتبط می‌شوند.

از میان تمام شخصیت‌ها و فضاهایی که هرتسن ترسیم می‌کند، من هم مثل خیلی از خوانندگان دیگر، «بلتوف» را انتخاب می‌کنم و سرگذشت او را به عنوان اصلی‌ترین نخ داستان می‌بینم. کتاب اما با بلتوف شروع نمی‌شود. در ابتدا ظاهراً موضوع داستان، پسری جوان و فقیر است (کروتسیفرسکی) که از سر ناچاری بعد از اتمام تحصیلش در مسکو به خانه‌ی اربابی (آلکسی آبرامویچ) در ایالت ن.ن می‌رود تا در قبال ماهی ۲۵۰۰ روبل به پسربچه‌ی او، درس بدهد. کار را دوست استاد سابق کروتسیفرسکی برای او پیدا کرده، آقای کرپوف که پزشک و  بازرس بهداشتی ن.ن است و از همان ابتدای داستان از پیوند دادن سرنوشت این پسرِ بالقوه آینده‌دار با زندگی کم‌مصرف اربابی بی‌شاخ‌ودم دچار عذاب‌وجدان می‌شود. موتور تصادف‌ها و این ارتباطات سرنوشت‌ساز اما در داستان هرتسن به کار افتاده و در تمام طول کتاب خواننده قرار است از این به‌هم وصل شدن دنیاهای به‌ظاهر بسیار دور از هم شگفت‌زده شود.

هرتسن جوری داستان را شروع می‌کند که ما تقریباً مطمئنیم تا پایان کتاب همه‌ی توصیف‌ها و شخصیت‌هایی که در قصه ظاهر می‌شوند قرار است در خدمت زندگی و سرنوشت کروتسیفرسکی باشند اما این اتفاق به این سرراستی نمی‌افتد. کتاب تا انتها کروتسیفرسکی را رها نمی‌کند ولی از میانه‌ی ماجرا که قصه‌ی بلتوف و زندگی‌اش را برایمان تعریف می‌کند، دیگر کم‌‌کم دستمان می‌آید که هرچه تا به حال خوانده‌ایم قرار بوده در خدمت این قهرمان شکست‌خورده و افسرده‌حال باشد.

ما بلتوف را قبلاً هم دیده‌ایم. نه خود او را که همزادهایش را؛ یوگنی آنگین پوشکین، آبلوموف گنچاروف، پچورین لرمانتوف و… . بلتوف همانند تمامی این شوربخت‌های سودایی، رؤیازده و زندگی‌نکرده بعد از سال‌ها تحصیل و تربیت و تبحر در دام انفعال و افسردگی می‌افتد و در دام عشقی ناشایست گرفتار می‌شود. زندگی خودش و دیگرانِ در اطرافش را به تباهی می‌کشاند و رؤیای نویسنده‌ی چیره‌دست را که ابتدای کتاب ادای ناشی‌های قصه‌ندان را برایمان درمی‌آورد، به بار می‌نشاند.

خواندن گوشه‌هایی از زندگی الکساندر هرتسن که خودش مثل قهرمانش سر پرشوری داشت و بعد از فوت پدرش، به واسطه‌ی ارثیه‌ای قابل توجه توانست چند سالی را در ایتالیا، فرانسه، سوییس و لندن زندگی کند ما را به این صرافت می‌اندازد که شاید نویسنده در این کتاب گوشه‌هایی از مشغولیت‌ها و ناکامی‌های خودش را نوشته، گیریم با اغراق و شاخ و برگ، جالب است که بدانید بلتوف هم با ارثیه‌ی پر برکت پدرش سال‌ها دور از روسیه و در خارج از کشور مشغول سیاحت بود…

 

الکساندر هرتسن

 

بلتوف آن کسی است که دست به هر کاری می‌زند با آن احساس بیگانگی می‌کند. در یادگیری و ورود به کار کم استعداد نیست و زود هم پیشرفت می‌کند اما شور و شیدایی‌های او در هر کاری تنها چند هفته دوام می‌آورد. به قول هرتسن، بلتوف وطنی ندارد. به سراغ حقوق می‌رود و رخت کارمندی در ادارات به تنش زار می‌زند، پزشکی می‌خواند و از پس سئوالات اخلاقی که در این راه برایش پیش می‌آید، برنمی‌آید. نقاش می‌شود و در دلش سودای زندگی‌ای دیگر است که معلوم نیست چیست. او در هیچ تجربه و کاری دلداده‌ی تمام‌عیار نیست. زیاد می‌داند و در عین حال از واقعیت‌های زندگی به دور است. درهای دانشگاه که پشت سرش بسته می‌شدند، جمع‌های خیال‌پرداز دوران تحصیل را که ترک می‌کرد، چیزی داشت در او هم‌زمان جان می‌داد، هرتسن او را در کتابش به نوعی یک «کاسپار هاوزر» بی‌اطلاع از اوضاع اجتماع تشبیه می‌کند.

«… آنچه بیش از همه او را می‌آزرد، آرزوهای پیشینش درباره خدمت و فعالیت اجتماعی بود. برای چنین طبایع پر شوری هیچ‌چیز در دنیا به اندازه شرکت در وقایع روز و تاریخی که پیش چشم آنان ورق می‌خورد، وسوسه‌انگیز نیست؛ کسی که آرزوی چنین فعالیت‌هایی را به سینه راه داده باشد، خود را در تمام عرصه‌های دیگر تباه ساخته است؛ به هر کار دیگری که روی می‌آورد، در آن مهمانی بیش نیست، عرصه‌ی مقدرش آنجا نیست… درست همانند کسی که وطن خود را ترک گفته و می‌کوشد به خودش بقبولاند که اتفاق مهمی نیفتاده و هرجا که او برای کسی سودمند باشد و به کار و تلاش بپردازد وطن اوست… ولی در درونش صدای سمجی او را به جای دیگری فرامی‌خواند و نغمه‌هایی دیگر و طبیعتی دیگر را به یادش می‌آورد…» (ص ۱۵۹)

بتلوف به قول هرتسن زندگی در کسوت «تماشاچی» را تاب نمی‌آورد، از بیکارگی و «مهمان بودن در دنیا» خسته می‌شود و با سودای تصاحب کرسی مجلس نمایندگان اشراف به ن.ن و وطن بازمی‌گردد. زندگی اما با او به خوبی تا نمی‌کند و بدون آنکه در نهایت بدانیم مقصر کیست؟ او را و هر آن‌کس را در اطرافش می‌بینیم در سیاهی گرفتار می‌کند.

آبتین گلکار در مقدمه‌ی کتاب نوشته: «ولادیمیر بلتوف از نمونه‌های برجسته تیپ ادبی خاصی است که در ادبیات روسیه به “آدم زیادی” شهرت یافته… نماینده‌ی افرادی که با وجود دارا بودن آرمانهای زیبا و والا، به علتهای مختلف توان و اراده محقق ساختن این آرمانها را ندارند و همه هدفهای متعالی آنان در مرحله حرف و شعار باقی می‌ماند…» پس آیا روا نیست که خود بلتوف را مقصر بدبختی‌اش بدانیم؟

اما نویسنده به جز از کاهلی قهرمانش، از چیزهای دیگری هم می‌گوید. مثلاً تعریف می‌کند که چطور آموزه‌های والای معلم نروژی از بلتوف شخصیتی بدون پیوند با محیط پیرامونش ساخته بود و او را به دنیای اداراتی پرت کرد که رویاهایش را سرکوب کردند، بخشی از تقصیرها به گردن معشوق اشتباهی بود و مسئول بخشی هم مردمان تنگ‌نظر شهرستان بودند… در داستان هرتسن مقصر کم نیست اما بیش از همه به نظرم می‌رسد که این ماجرا مقصری ندارد. تقصیر شاید به عهده‌ی سرنوشت است که زندگی‌ها و دنیاهای ناهمگونی را به مصاف هم می‌فرستد.

شیوه‌ی هرتسن در نوشتن و پیش‌بردن داستانش، باز کردن در خانه‌های مختلف است، شرح دادن قصه‌ی تک‌تک اعضای خانواده و سر صبر رسیدن به شخصیت اصلی که قرار است از آن محیط گزینشش کند تا او را با خودش به دنیای قصه‌اش ببرد. نویسنده از هر خانه و هر محیط یکی را برداشته و در نهایت همه را به ملاقات هم می‌فرستد. بلبشویی که بسیار شبیه زندگی واقعی از آب درمی‌آید. راوی این وضعیت را با رندی و شوخ‌طبعی خاص خودش روایت می‌کند و در این میان در فلسفه‌بافی کم نمی‌گذارد. از روی ماجراهای ریز و درشت زیادی می‌پرد تا به جایی برسد که آدم توی قصه قرار است در خدمت خط کلی داستان کاری بکند. آن صحنه و واقعه را شرح می‌دهد، ما را حسابی دلبسته‌ی فضای نوساخته می‌کند، در خانه را نبسته با گریزپایی وارد خانه و سرنوشت تازه‌ای می‌شود و باز روز از نو، روزی از نو. در انتهای کتاب است که تمامی شخصیت‌ها لااقل یک‌بار همدیگر را دیدار کرده‌اند یا نتیجه‌ی عملشان بدون اینکه بدانند تنه به تنه‌ی شخصیتی دیگر در فصلی دیگر زده و زندگی او را زیر و زبر کرده. مقصر آیا نویسنده نیست که این شخصیت‌ها را به مصاف هم می‌فرستد؟

از بلتوف زیاد گفتم و اگر درباره‌ی هرتسن و کتابش کمی جستجو کنید، در معرفی‌های کوتاهی هم که دیگران از کتاب نوشته‌اند این تأکید را می‌بینید. به موازات این داستان اما داستان‌های ریز و درشت زیادی در کتاب جریان دارد. مثلاً داستان عشق معلم و شاگردی که در ابتدا از آن گفتم که وقتی با داستان بلتوف گره می‌خورد، مرا به‌ یاد سرنوشت برخی از زنان رمان‌های فرانسوی می‌اندازد، خانم دومورسوف در زنبق دره‌ی بالزاک که ۱۰ سال پیش از این کتاب در فرانسه به چاپ رسیده و یا حتی مادام بوواری معروف فلوبر که ۱۰ سال بعد از مقصر کیست؟ منتشر می‌شود. بالزاک و فلوبر به تمامی در کتاب‌هایشان قصه‌های این دو زن را نوشته‌اند و الکساندر هرتسن گوشه‌هایی از این زنان را در شخصیت اصلی‌ترین زن قصه‌اش (لوبونکا) گرد آورده تا به او هم در خدمت داستان غم‌انگیز بلتوف نقشی داده باشد.

  این مقاله را ۳۴ نفر پسندیده اند

یک دیدگاه در “آن آدم زیادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *