آدمهایی مثل بقیه
راوی داستانها که همان هارون یا پرویز یشایایی باشد، در یکی از داستانها خود را به یکی از کاراکترهای قصه چنین معرفی میکند: « … من در یک خانوادهی یهودی متولد شدهام، اعتقادات و سنتهای یهودیگری را دوست دارم و فرایض مذهبیام را در حد اعتدال رعایت میکنم. یهودی بودن برایم مثل رنگ پوستم میماند، نمیتوانم یا نمیخواهم عوضش کنم. اما قبل از همهی اینها به انسان بودن فکر میکنم … » این روحیه و این رویکرد انسانی به هویت دینی و قومی، در سراسر کتاب حضور دارد. حتی با قدر اغماض میتوان گفت که کتاب برای تشریح چنین رویکری نوشته شده است.
راوی داستانها که همان هارون یا پرویز یشایایی باشد، در یکی از داستانها خود را به یکی از کاراکترهای قصه چنین معرفی میکند: « … من در یک خانوادهی یهودی متولد شدهام، اعتقادات و سنتهای یهودیگری را دوست دارم و فرایض مذهبیام را در حد اعتدال رعایت میکنم. یهودی بودن برایم مثل رنگ پوستم میماند، نمیتوانم یا نمیخواهم عوضش کنم. اما قبل از همهی اینها به انسان بودن فکر میکنم … » این روحیه و این رویکرد انسانی به هویت دینی و قومی، در سراسر کتاب حضور دارد. حتی با قدر اغماض میتوان گفت که کتاب برای تشریح چنین رویکری نوشته شده است.
آدمهایی مثل بقیه
روی جلد کتاب، زیر عنوان اصلی ذکر شده «مجموعه داستان»، اما دقیقترش چیزی است که هارون یشایایی نویسندهی کتاب در مقدمه گفته است: «داستانگونههایی مردمشناسانه از زندگی کلیمیان ایران و بیشتر کلیمیان تهران و بهویژه در محلهی سنتی آنها در قسمتی از محلهی عودلاجان تهران». (ص ۷)
کتاب علاوه بر پیشگفتاری دو صفحهای و فصلی در معرفی محلهی عودلاجان از چشم نویسنده که سی سال در این محله زیسته است، شامل نوزده قصه از همان گونهای است که در مقدمه آمده است، قصههایی که تعدادیشان به عنوان داستان کوتاه نیز سر پا هستند، اما در همهی آنها میبینی که قصد نویسنده طرح این یا آن وجه از زندگی یهودیان ایران یا معضلی از معضلات آنها نیز بوده است، و همین طور اینکه محلهای را که در حال نابودی است، از فراموشی مطلق نجات دهد. در یک کلام با کتابی روبهرو نیستیم که تنها با انگیزهی خلق ادبیات نوشته شده باشد و به همین گونه نیز باید به آن برخورد کنیم.
راوی داستانها که همان هارون یا پرویز یشایایی باشد، در یکی از داستانها خود را به یکی از کاراکترهای قصه چنین معرفی میکند:
« … من در یک خانوادهی یهودی متولد شدهام، اعتقادات و سنتهای یهودیگری را دوست دارم و فرایض مذهبیام را در حد اعتدال رعایت میکنم. یهودی بودن برایم مثل رنگ پوستم میماند، نمیتوانم یا نمیخواهم عوضش کنم. اما قبل از همهی اینها به انسان بودن فکر میکنم … » (صص ۱۲۴-۱۲۵ )
این روحیه و این رویکرد انسانی به هویت دینی و قومی، در سراسر کتاب حضور دارد. حتی با قدر اغماض میتوان گفت که کتاب برای تشریح چنین رویکری نوشته شده، بدون این که تبدیل به موعظه شود. طنز ظریفی که در لحن راوی و در موقعیتهایی که نظر او را به خود جلب کردهاند هست، کمک میکنند که خواننده به راحتی با شخصیتهای قصه رابطه برقرار کند.
یشایایی در عین حال که از هرگونه تعصبی دوری میکند، اما نسبت به هویتش که به قول خودش چیزی است مثل رنگ پوست بدن انسان، حساس است و آن را دوست میدارد، چرا که چنان که در طول کتاب میبینیم آداب و رسومی که این هویت را میسازند با زندگی او و زندگی بستگانش عجین هستند.
گفتم هارون یا پرویز یشایایی. اما چرا دو اسم کوچک؟ این پرسش موضوع و عنوان نخستین داستان کتاب است که بر پیشانی کتاب هم نقش بسته است. در این داستان، در روز ثبت نام در مدرسه است که نویسنده و مادرش متوجه میشوند نام شناسنامهای نویسنده نه پرویز ــ نامی که در خانه و محله همه به آن صدایش میزدند ــ که هارون است. و این رسمی بوده است در میان یهودیان. بیشتر یهودیان دو نام دارند، یک نام دینی که نام شناسنامهایشان هم هست و یک نام به اصطلاح ایرانی یا فارسی که در این مورد همان پرویز باشد.
بعد از خواندن این داستان برای من این پرسش پیش آمد که دلیل این دواسمی بودن دقیقاً چه بوده است؟ کاش نویسنده در یکی دو جمله هم شده بود این موضوع را توضیح میداد.
در داستان «شبی به درازای یک عمر» که در ماههای اول بعد از انقلاب روی میدهد، شاهدیم که راوی و یکی از پزشکان بیمارستان دکتر سپیر (بیمارستان یهودیان در محلهی عودلاجان) را گرفتهاند و در مسجد محل نگاه داشتهاند با اتهاماتی از این دست که «اینها خون مسلمانها را میگیرند و به اسرائیل میفرستند»، اما با پادرمیانی یکی از اهالی محل گره از کار آنها گشوده میشود، منتها پس از گذراندن شبی به درازی یک عمر. نویسنده هم به بدبینی انقلابیون تازه به قدرترسیده و تازهکار اشاره میکند و هم به همدلی برخی از مسلمانان محله با آنها.
در داستان «چگونه شیر مادرم حلالم شد» که در زمان شاه میگذرد، نویسنده به خاطر فعالیتهای دانشآموزی در زندان است و مادرش اصرار دارد که او باید در ایام هشت روز مانده به عید «پسح» غذای «حامص» (غذایی که خوردنش در این ایام برای یهودیان منع شرعی دارد) نخورد و از غذاهایی که مخصوص این ایام تهیه میشود استفاده کند.
راوی هرچه اصرار میکند که سخت نگیرد و شرایط زندان خود دلیلی است که این تکلیف شرعی را رعات نکند، به خرج مادرش نمیرود. مادرش او را تهدید میکند که اگر راوی غذای حامص بخورد، شیرش را حلالش نمیکند. راوی تن میدهد. اما عنوان قصه طنز ظریفی در خودش دارد. هم یک جور به اصرار مادرش و اهمیتی که موضوع برای او داشته احترام میگذارد و هم تلویحاً اصرار مادرش را کمی خندهدار مینماید.
«ضیافت غیرکاشر» هم به موضوع حلال و حرام خوراکیها مربوط میشود. یهودیها گوشت ذبحشدهی مخصوص خود را میخورند که به آن «کاشر» میگویند. در این داستان راوی سخت هوس میکند که یک بار کلهپاچه غیرکاشر بخورد، هرچند میداند این امر خشم خانواده و بخصوص مادرش را برمیانگیزد. پنهانی و با اضطراب زیاد با یکی از دوستانش نیتش را عملی میکند، اما نه کلهپاچهی غیرکاشر به نظرش خیلی بامزه میآید و نه موفق میشود این کار را از مادرش پنهان کند.
«رنجهای خاله استر» یکی از زیباترین داستانهای کتاب است. راوی و مادرش خاله استر خودشان و ملکه استر (زن یهودی خشایارشا) را با هم مقایسه میکنند. راوی شاکی است که چرا باید خاله استرش در فقر و دشواری زندگی کند و این که او کوچکترین شباهتی نمیتواند به ملکه استر داشته باشد، اما مادرش میگوید که ما از درون ملکه خبر نداریم و شاید او هم دردهای خود را داشته و دو زن شبیه هم هستند. یک جور باور تقدیری به روایات دینی که سخت ریشهدار مینماید.
و در «پریشانحالی بدری خانم» موضوعِ وصلت یهودی و مسلمان مطرح میشود. مردی یهودی عاشق دختری یهودی شده و برای اینکه بتواند با او ازدواج کند، مسلمان شده و خانوادهاش او را طرد کردهاند. حالا او و زنش بدری خانم دو پسر دارند. اما مرد همچنان دلش میخواهد در قبرستان یهودیان کنار پدرومادرش دفن شود. الزام قانونی به تغییر دین، به تغییر هویت واقعی و درونی نیانجامیده است.
«به شرط آن که پسر را پدر کند داماد» هم داستان قشنگی است. پشتبامهای محله به هم وصلند و شب عروسی پسر آقا جواهری اهالی محل از طریق پشتبامها به بام خانهی صاحب عروسی آمدهاند تا نمایش تختحوضی را تماشا کنند و از هنرنمایی نوازندگان بهره ببرند. اما این مهمانان ناخوانده به تدریج وارد حیاط میشوند و وقت شام هم که میرسد حاضر به ترک محل نیستند. تصویری به یادماندنی از زندگی آن روزگار.
من وضعیت هارون یشایایی را در موقع نوشتن این حکایتها خوب درک میکنم. نویسندهای که میخواهد دربارهی زندگی یک اقلیت دینی، در این جا یهودیان، بنویسد، باید روی خط باریکی حرکت کند.
از یک سو تسلیم تعصبات دینی و قومی جامعهی اقلیت نشود و از سوی دیگر منکر هویت متفاوت آنها و تضییقات و تبعیضات قانونی و عرفی موجود نسبت به جوامع اقلیت نشود. علاوه بر این، اگر کسی است اهل سیاست و عمل، که هارون یشایایی هست، کما این که سالیان دراز رئیس جامعهی یهودیان ایران بوده است، باید بر همزیستی دینها و مشترکات انسانی آدمهایی که سالهای دراز در یک محله کنار همدیگر زندگی کردهاند، تاکید کند. یشایایی در بیشتر جاها توانسته است نقطه توازن درست را پیدا کند.
اما برخی جاها هم احساس میکنی کفهی مصلحتطلبی سنگینتر شده است. مثلاً احساسات منفی متقابل که بسیار واقعیاند در کتاب تقریباً حضور ندارند و به نظر میرسد که وجه انسانی مشترک آدمها همه جا غالب میشود.
در جاهایی هم لحن و ادبیات نویسنده به ادبیات رسمی نزدیک میشود و خواننده نسبت به صداقت راوی تردید میکند. مثلاً در این چند سطر از داستان «حدیث راه پرخون»:
… تا این جا دستگیرم شده بود خونی که در رگهای تاریخ جاریست خون مردم محروم و ستمدیده است. آنها که چرخ زندگی را با دستهای خود میچرخانند …. سقوط نظامهای ستمگر و در پیش روی ما نظام شاهی دلیل بر حقانیت همین خونهاست … (ص ۱۱۵)
در جاهای دیگر شاهد عباراتی هستیم از قبیل «به عظمت روح شهیدان بیشتر پی میبردم» یا «این لشگر به خون خفته» (ص ۱۱۴) که ادبیات مناسبی برای بیان درونیات منحصربهفرد یک کاراکتر داستانی نیستند.
کتاب اشکالات ویراستاری بسیاری دارد. بدون اغراق در تقریباً همهی صفحات کتاب یکی دو غلط تایپی وجود دارد. اشتباهات زبانی هم کم نیستند. بیشتر این اشتباهات را میشد با یک ویراستاری جدی برطرف کرد.
هارون یشایایی را بیش و پیش از هر چیز به عنوان تهیهکنندهی سینما میشناسیم که فیلمهای درخشانی چون اجارهنشینها، ناخدا خورشید و هامون را در کارنامه دارد. اما او فعال اجتماعی هم بوده و سالها ریاست انجمن یهودیان ایران را به عهده داشته و به نوعی این اقلیت را در مناسباتش با حکومت جمهوری اسلامی ایران نمایندگی میکرده است.
شخصیت او تلفیقی از این دو وجهِ مرد اهل عمل و سیاست و روشنفکر علاقهمند به هنر و فرهنگ است. یشایایی به تازگی کتابی دیگری نیز منتشر کرده است به نام گزارش یک دوران: سی سال زندگی یهودیان ایرانی که حاوی تجربیات او در جایگاه عضو برجستهی جامعهی یهودیان ایران است.
در دو داستان «آدمی مثل بقیه» و «حدیث راه پرخون» با موقعیت مشابهی روبهرو هستیم. جوانی یهودی که دستگیر یا ناپدید شده و خانوادهاش دنبال یافتن او هستند. تاملات راوی که میخواهد به آنها در یافتن عزیزشان کمک کند آخر به این جا میرسد که در میان خیل کشتهشدهگان و شهیدان، یهودی بودن یا نبودن یک نفر اهمیت چندانی ندارد و همان طور که عنوان یکی از داستانها میگوید او هم آدمی است مثل بقیه. این «آدمی مثل بقیه» بودن، چکیدهی پیام کتاب هارون یشایایی است.