سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

 

پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ

پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ

 

«پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ» و با عنوان فرعی «قصه‌ای برای کودکان» داستان کوتاهی از نویسنده کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز است. این داستان در سال 1968 نوشته و سال 1968 در مجله Casa de las Américas منتشر شد. ماجرای داستان حال و روز پیرمردی با بال های فراخ است که در شبی طوفانی در حیاط خلوت یک خانواده ظاهر می‌شود و در ادامه، واکنش آنها و باقی مردم شهر به او مسیر داستان را پیش می‌راند. این داستان در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده است.

(مترجم)

«پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ» و با عنوان فرعی «قصه‌ای برای کودکان» داستان کوتاهی از نویسنده کلمبیایی گابریل گارسیا مارکز است. این داستان در سال 1968 نوشته و سال 1968 در مجله Casa de las Américas منتشر شد. ماجرای داستان حال و روز پیرمردی با بال های فراخ است که در شبی طوفانی در حیاط خلوت یک خانواده ظاهر می‌شود و در ادامه، واکنش آنها و باقی مردم شهر به او مسیر داستان را پیش می‌راند. این داستان در ژانر رئالیسم جادویی نوشته شده است.

 

 

 

داستانی از گابریل گارسیا مارکز

 

در سومین روز بارندگی آنقدر در خانه خرچنگ کشته بودند که پلایو مجبور شد از حیاط آب‌گرفته عبور کند تا آن‌ها را به دریا بیندازد چراکه کودک تازه به‌دنیا آمده‌اش، تمام طول شب را تب کرده بود و آن‌ها تصور می‌کردند علت بالا رفتن تبش، به خاطر بوی تعفن خرچنگ‌های مرده است. تمام دنیا از سه‌شنبه به بعد اندوهگین بود. دریا و آسمانش با رنگی خاکستری به هم آمیخته بود. شن‌های ساحلی در شب‌های مارس مثل نور چراغ می‌درخشیدند و به لجن‌زاری از گِل‌ولای و صدف‌های پوسیده مبدل شده بود.

آفتاب نیم‌روز آنقدر ضعیف و بی‌رمق بود که پلایو در راه بازگشت به خانه، بعد از ریختن خرچنگ‌ها به دریا، به زحمت می‌توانست ناله‌ای که نزدیک خانه‌اش شنیده می‌شد و چیزی را که تکان می‌خورد تشخیص دهد. کمی که نزدیکتر شد، پیرمرد سالخورده‌ای را دید که دمر با صورت روی گل‌ولای افتاده و هر چه تلاش می‌کرد بال‌های فراخش به او اجازه نمی‌داد تا بلند شود.

پلایو وحشت‌زده، دوید تا الیزندا زنش را مطلع کند. الیزاندا مشغول جابه‌جا کردن دستمال‌های نم‌دار روی پیشانی کودکش بود. پلایو او را به حیاط پشتی خانه برد و هر دو گیج و مبهوت به پیکر گیرکرده در گل‌ولای خیره ماندند. تن‌پوش پیرمرد شبیه لباس‌های دوره‌گردها بود. تنها چند تار مو روی طاسی سرش باقی مانده بود و تعداد کمی دندان در دهانش. حال و روزش یادآور جد پدری آب کشیده بود و هر چه شکوه و ابهتی را که پیش از این داشت از ذهن آدم پاک می‌کرد. بال‌های کثیف و نیم‌کنده‌اش انگار برای همیشه در گل‌ولای گیر کرده بود.

پلایو و زنش  پس از مدت طولانی که این منظره را دیدند، سرآخر توانستند بر حیرتشان غلبه کنند و به خود بیایند و پیرمرد سرآخر در نظرشان آشنا آمد. سپس  شهامت به خرج دادند و سر صحبت را با او باز کردند.  پیرمرد با لهجه‌ی  نامانوس و با لحن تحکم‌بار دریانوردی پاسخشان را داد. پلایو و زنش با ناراحتی اما هوشمندانه از بال‌های پیرمرد چشم‌پوشی کردند و چنین نتیجه گرفتند که او باید، دریانوردی از یک کشتی مغروق طوفان‌زده باشد. با این حال   زن همسایه را که همه‌چیز درباره مرگ و زندگی می‌دانست، صدا زدند تا بیاید و نگاهی به پیرمرد بیندازد. تنها چیزی که کفایت می‌کرد همان یک نگاه بود، تا زن همسایه آن‌ها را از اشتباهشان در بیاورد.

 

زن همسایه به آن‌ها گفت: “پیرمرد یک فرشته است. قطع به یقین داشته سراغ کودک می‌آمده اما بیچاره آنقدر پیر و سالخورده است که باران او را زمین‌گیر کرده.”روز بعد همه می‌دانستند که فرشته‌ای از گوشت و پوست واقعی در خانه پلایو زندانی است. برخلاف تصور زن دانای همسایه که یقین داشت که در این روزگار همه فرشتگان بازماندگان فراری توطئه‌ی آسمانی بودند، احدی از کسان دل آن‌را نداشتند که با چماق بر فرق سر فرشته بکوبد و او را بکشد.

پلایو تمام بعداز ظهر در آشپزخانه با باتوم نگهبانی‌اش، حواسش به فرشته بود و شب، پیش از رفتن به رختخواب، فرشته را از گل‌ولای بیرون کشید و در مرغدانی سیمی کنار مرغ‌ها حبسش کرد. در نیمه‌های شب وقتی باران قطع شده بود، پلایو و الیزاندا هنوز داشتند خرچنگ‌ها را می‌کشتند. طولی نکشید که  کودک بیدار شد، بی‌آنکه تب داشته باشد و یا میلی به غذا داشته باشد.

پلایو و زنش با شادمانی تصمیم گرفتند با فرشته مهربان باشند و روز بعد فرشته را با آذوقه و آب روی یک قایق سوار کنند و او را به سرنوشت خود بسپارند و در دریا رها سازند اما وقتی با اولین نور سپیده صبح به حیاط رفتند، متوجه شدند تمام محله مقابل مرغدانی تجمع کرده‌اند و جهت خوشگذرانی و بدون هیچ احترامی، از لای سوراخ‌های سیم‌ها به سمت فرشته همه‌چیز پرتاب می‌کردند.

 

گویی پیرمرد نه یک موجود فراطبیعی که جانوری در سیرک بود. پدر گونزاگا، از این خبر نگران شده بود. پیش از ساعت هفت به آنجا رسید. در آن زمان نظاره‌گران تازه که نسبت به عده‌ای که از صبح زود به آنجا آمده بودند،  کمتر ادا و اصول در می‌آوردند و بیشتر در حال گمانه‌زنی درباره پیرمرد بودند.

عده‌ای ساده‌لوحانه معتقد بودند پیرمرد را باید به عنوان شهردار جهان بگمارند. برخی دیگر که کمی جدی‌تر بودند، حس می‌کردند که فرشته باید  به مقام یک ژنرال پنج ستاره ارتقا یابد تا همه جنگ‌ها را به پیروزی برساند. برخی آینده نگرها و رویاپردازها، امیدوار بودند که از پیرمرد نسل کِشی کنند و او را تعلیم دهند تا گونه‌ای از آدم‌های بالدار خردمند به وجود بیاید تا آن‌ها بتوانند مدیریت جهان را به دست بگیرند.

 

اما پدر گونزاگا  پیش از اینکه کشیش شود هیزم‌شکنی قوی بود. کنار مرغدانی  ایستاد. کتاب مقدسش را مرور کرد و سپس از آن‌‌ها خواست که در توری مرغدانی را باز کنند تا او بتواند از نزدیک آن مرد بینوا را که حالا کنار جوجه‌های کوچک حیرت‌زده شبیه مرغی غول‌پیکر سالخورده می‌نمود، ببیند. فرشته در گوشه‌ای از مرغدانی با بال‌های فراخش زیر نور خورشید در کنار پس‌مانده‌های غذاها و پوست میوه‌ها که هم‌محلی‌ها از صبح در آنجا ریخته بودند، کز کرده بود و داشت بال‌های خیس‌شده‌اش را خشک می‌کرد.

 

فرشته که بیگانه با گستاخی‌های مردم دنیا بود و زمانی که پدر گونزاگا به داخل مرغدانی رفت و به زبان لاتین به پیرمرد روزبه‌خیر گفت، پیرمرد چشمان باستانی‌اش را گشود و با لهجه و گویشی نامانوس، چیزهایی به زبان خودش گفت. کشیش روستا وقتی متوجه شد فرشته زبان خدا را نمی‌فهمد و حتا نمی‌داند که چگونه به خدمتگذاران خدا پاسخ داده و به آن‌ها درود بفرستد، به پیرمرد سوظن پیدا کرد و شک کرد که شاید او، آدم شیادی باشد که خودش را به جای فرشته‌ای آسمانی جا زده است.

وقتی کمی بیشتر و با دقت سراپای پیرمرد را برانداز کرد متوجه شد او  بیش از آن که باید و بس بسیار انسان است. بوی تعفنی از او به مشام می‌رسید و لای بال‌های کثیفش کرم زده بود. پرهای اصلی‌اش توسط بادهای هوایی ریخته بود. هیچ نشانی از منزلت و شکوه فرشته‌ها در پیرمرد نمی‌شد پیدا کرد.

 

پدر گونزاگا از مرغدانی بیرون آمد و رو کرد به اهالی روستا که کنجکاو نگاهش می‌کردند و شروع به موعظه کوتاهی کرد. آن‌ها را از پیامدهای اظهارنظرهای سطحی و ساده‌لوحانه برحذر داشت و نسبت به عواقب این رفتارها به آنان هشدار داد. به آن‌ها خاطرنشان کرد که شیطان مترصد فریب آن‌ها است و از چنین ترفندهای کارناوالی برای گمراه کردن غافلان بهره می‌برد. استدلال پدر گونزاگا این بود که چون بال‌ها موضوعی اساسی برای تفکیک قائل شدن بین یک عقاب و یک هواپیما نیستند.

 

کنجکاوان  از مسافت‌های دور به آنجا سرازیر شدند. یک کارناوال سیار هم به آنجا رسید. با آکروبات‌بازی پرنده‌گون  چندباری در هوا روی سر جمعیت برخاست و چند دور پرواز کرد تا نظر جمعیت را به خود جلب کند. اما کسی به او توجه نشان نداد. بال‌های مصنوعی آکروبات باز (مرد پرنده) نه شبیه بال‌های یک فرشته که بیشتر شبیه بال‌های خفاشی غیرطبیعی جلوه می‌کرد.

نگون‌بخت‌ترین معلولین روی زمین در جستجوی بازیابی سلامتی و معجزه شفا به آنجا رهسپار شدند. پیرزنی بیچاره که از اوان کودکی تپش قلبش را می‌شمرد و دیگر محاسبه از دستش دررفته بود، مردی پرتغالی که دیگر نمی‌توانست بخوابد چرا که سروصدای ستارگان او را خواب‌زده می‌کرد، خوابگردی که در طول شب‌ها  اعمالی که در زمان بیداری انجام داده بود می‌خواست آن‌ها را برگرداند و درست انجامشان دهد، و بسیار کسان دیگر با امراض کمتر جدی که در این بلوا و بی‌نظمی که زمین را به لرزه انداخته بود.

پلایو و الیزاندا با وجود خستگی مفرط خوشحال بودند زیرا در کمتر از یک هفته اتاق‌هایشان پر از پول شده بود و صف زائرانی که در انتظار ایستاده بودند تا نوبت ورودشان به داخل محوطه خانه باشد. صف بازدیدکنندگان تا آن سوی افق می‌رسید.

 

فرشته تنها کسی بود که در این نمایش حضوری نداشت. در تمام ساعات سعی داشت درون لانه موقتی‌اش آرام  کناری کز کند. اما گرمای سوزان جهنمی چراغ‌های نفتی و شمع‌های نذرشده که در ردیف  حصار مرغدانی گذاشته شده بود، بی‌حال و بی‌طاقتش کرده بود. مردم در ابتدا تلاش کردند که به او، نقل‌های نفتالین بخورانند چراکه زن دانای همسایه به آن‌ها توصیه و تجویز کرده بود که طعام فرشتگان نفتالین است. اما فرشته نه تنها نفتالین‌ها را لب نزد بلکه غذاهایی که به عنوان ناهار پشیمان‌ها و توابین برایش نذری آورده بودند را هم نخورد و آن‌ها را پس زد.

اما مردم هیچ‌گاه نفهمیدند که علت پس زدن و نخوردن آن‌ها به خاطر فرشته بودنش بود و یا تنها به این دلیل که او پیرمردی سالخورده است که تنها بادمجان سیاه آبکش شده باب میلش بوده.

 

به نظر می‌رسید که تنها فضلیت ماورای طبیعی فرشته صبر و شکیبایی‌اش باشد .خصوصا در روزهای نخست که مرغ‌ها به دنبال انگل‌ها و کرم‌های براق لای پرهایش که همچنان در حال تکثیر بودند به بال‌هاش نوک می‌زدند و  معلولینی که پرهایش را می‌کندند تا آن‌ها را روی اعضای افلیج و از کار افتاده‌شان بمالند. حتا با محبت‌ترین نظاره‌گران هم سنگی و کلوخی به طرفش پرتاب می‌کردند تا او را مجبور کنند که تکانی بخورد و برخیزد تا او را سراپا ببینند.

تنها زمانی که توانستند او را وادار کنند از جایش برخیزد، وقتی بود که با میله‌ی فولادی گداخته که برای علامت‌گذاری دام‌ها  بکار می‌رفت پهلویش را سوزاندند. و این هم به دلیل آن بود که پیرمرد ساعت‌ها بی‌حرکت مانده بود و  مردم تصورکرده بودند که فرشته مرده است. فرشته پس از به‌هوش آمدن با زبانی مسحورکننده و با چشمانی اشک‌بار چیزهایی به زبان آورد و چندبار بال‌های فراخش را برهم زد که گردبادی از فضله مرغ‌ها و طوفانی از گرد و خاک و غبار مهتاب به پا کرد و تندبادی از وحشت به راه انداخت که گمان نمی‌رفت مال این جهان باشد.

اگرچه برخی فکر می‌کردند که واکنش فرشته نه از روی عصبانیت و یا خشم  بلکه از سر دردش بوده است. از آن پس مردم مواظب بودند که آزاری به فرشته نرسانند. مردم درک کرده بودند که انفعال و بی‌آزاری کنونی فرشته، آرامش قهرمانی نیست که آسوده باشد بلکه آرامشی قبل از فاجعه‌ای در حال  وقوع  است و ناشی از خشمی پنهان.

 

پدر گونزاگا  با راهنمایی‌های الهام‌بخشش و با کمک زن خدمتکاری در تلاش بود که مردم را  از سبک‌سری بازدارد. در حالی که منتظر حکم نهایی درباره فرشته اسیر بود. اما انگار برای مقامات مذهبی رُم، هیچ حس اولویتی در پاسخ دادن به نامه او وجود نداشت. آن‌ها در نامه‌های خود دنبال این بودند که بدانند اسیر آیا ناف دارد یا نه؟ و آیا گویش و لهجه او ارتباطی با زبان آرامی دارد؟ و  اینکه پیرمرد چندبار می‌تواند روی سوزن یا سنجاق بایستد؟ و یا اینکه آیا او یک نروژی بالدار نیست؟ آن نامه‌های ناچیز ممکن بود تا قیامت همین‌طور بیاید و برود تا مگر یک رویداد و یا مشیت الهی بتواند مصایب پدر گونزاگا را به پایان ببرد.

 

اتفاقا  در آن روزها  و در آن اثنا، در میان بسیار جاذبه‌های کارناوال‌های دیدنی ، سیرک سیاری به شهر آمد. در این سیرک زنی را به نمایش گذاشته بودند که به علت نافرمانی از والدینش به عنکبوتی مبدل شده بود. قیمت بلیط تماشای زن عنکبوتی کمتر از بهای تماشای فرشته بود و ضمنا مردم اجازه داشتند تا هر پرسشی را که می‌خواهند درباره قیافه عجیبش از او بپرسند. حتا اجازه داشتند که بالاتنه و پایین‌تنه‌اش را وارسی کنند تا کسی  در حقیقت وحشتناک او تردیدی به خود راه ندهد. این موجود یک رتیل ترسناک به اندازه یک قوچ با سر یک دختر غمگین بود.

با این حال، آنچه وضعیت اسفبار بار او را نمایان می‌ساخت نه حالت عجیب و غریب و مسخ‌شده‌اش، بلکه ماجرای غمناک او بود و صداقتی که در هنگام بازگویی مصیبتش به زبان می‌راند. او زمانی که دختربچه‌ای بیش نبود، دور از چشم والدینش از خانه گریخته بود و به مجلس رقصی رفته و در آنجا رقصیده بود و پس از آن در هنگام بازگشت به خانه در میان جنگلی گم شده بود.

ناگهان صاعقه‌ای وحشتناک آسمان را دو پاره کرده بود و از میان آن شکاف، رعدوبرقی از گوگرد بر تنش فرو آمده بود و او را در دم به عنکبوتی مبدل کرده بود. تنها طعامی که زن عنکبوتی می‌خورد  کوفته‌هایی بود که افراد خّیر برایش آماده می‌کردند و می‌آورند و در دهانش می‌گذاشتند. منظره چنینی و نمایش زن عنکبوتی با آن حقیقت انسانی و حکایت ترسناک و عبرت‌آموزش، داستان فرشته‌ی مغرور را که با غرورش حتا نیم‌نگاهی هم به انسان‌های فانی مشتاق نمی‌انداخت با شکست روبه‌رو کرد.

علاوه‌براین، معجزات انتسابی به فرشته نیز حاوی نوعی اختلال روانی خاصی بود. مثلا مرد نابینایی که توسط معجزه فرشته به جای به دست آوردن بینایی‌اش، سه دندان جدید درآورد و یا  فلجی مادرزاد که نمی‌توانست راه برود بلیط قرعه‌کشی‌اش برنده شد و یا  مردی جزامی که از زخم‌هایش گل آفتاب‌گردان رویید. 

 

در واقع، معجزاتی چنینی که بیشتر تسلی‌بخش بود اکنون دیگر جزو سرگرمی‌های تمسخرآمیز شده بود و همین امر شهرت پیرمرد فرشته را از بین برده بود. و با ورود زن عنکبوتی، باقی‌مانده آوازه فرشته را به کلی بر باد داد.  این‌گونه بود که چنین اتفاقی برای همیشه به بی‌خوابی‌ها و آشفتگی پدر گونزاگا پایان داد و حیاط خانه پلایو شروع به خالی شدن کرد. حیاط خانه پلایو به همان اندازه خالی شد که وقتی سه روز کامل باران باریده بود و خرچنگ‌ها  در تمام گوشه‌وکنار اتاق راه می‌رفتند، صاحبان خانه دیگر دلیلی برای حسرت خوردن نداشتند.

با مقدار هنگفت پولی که پس‌انداز کرده بودند، یک عمارت دو طبقه با ایوان‌ها و بالکن و باغچه و نرده‌های توری‌مانند بلند ساختند  که  از ورود خرچنگ‌ها در زمستان و هنگام بارش زیاد جلوگیری کند و پنجره‌ها را با نرده‌های آهنی محافظ بستند تا دیگر فرشته‌ها نتوانند داخل شوند. پلایو همچنین مزرعه پرورش خرگوش در نزدیکی شهر ساخت و شغل نگهبانی‌اش را برای همیشه کنار گذاشت. الیزاندا نیز چند لباس‌زیر ساتنی و کفش‌های پاشنه بلند و جامه‌های پرزرق و برق ابریشمی رنگین‌کمانی خرید. از همان جامه‌هاییکه زنان زیبا در روزهای یکشنبه جهت خودنمایی می‌پوشیدند.

 

تنها مرغدانی بود که هیچ توجه‌ای را جلب نمی‌کرد . اگر قفس را هر بار با مایع کرولین نمی‌شستند و یا سوزاندن و دود کردن چوب درخت مرمکی که باعث می‌شد اشک آن‌ها دربیاید تنها به خاطر فرشته نبود. در واقع برای از بین بردن بوی متعفن فضله‌ها و پس‌مانده‌های داخل قفس بود که مثل شبحی تمام گوشه‌وکنار خانه را تسخیر می‌کرد و بوی خانه جدید را به شکل خانه قدیمی درمی‌آورد.

در ابتدا وقتی کودک راه رفتن آموخت آن‌ها مراقب بودند که کودک به مرغدانی نزدیک نشود اما بعدتر ترسشان ریخت و بو هم برایشان عادی شد. قبل از اینکه کودک دندان دومش را دربیاورد از لای سیم‌های پاره‌شده قفس، برای بازی به داخل می‌رفت. فرشته بی‌تفاوت نسبت به کودک بود. همان رفتاری را داشت که با آدم‌های فانی دیگر داشت. ناگوارترین بلایا را با صبر و شکیبایی بی‌هیچ توهمی به مانند یک سگ وفادار واقعی تحمل می‌کرد.

 

کودک و فرشته با هم و همزمان آبله مرغان گرفتند. طبیبی که برای معاینه کودک آمده بود نتوانست در مقابل وسوسه گوش دادن به گرفتن نبض و ضربان قلب فرشته مقاومت کند. قلب فرشته صدای سوت می‌داد و صدای عجیبی از کلیه‌هایش شنیده می‌شد . صداها چنان بود که زنده بودن فرشته را ناممکن نشان می‌داد .با این حال، آنچه بیشتر طبیب را شگفت‌زده کرد شکل و منطق بال‌های او بود. بال‌ها بر روی کتف‌های آن موجود انسانی چنان طبیعی جلوه می‌کرد که طبیب نتوانست بفهمد و درک کند که چرا آدم‌های دیگر چنین نیستند.

زمانی که کودک به مدرسه رفت، مدتی گذشته بود که خورشید و باران باعث خرابی و فروریختن مرغدانی شده بود. فرشته مانند ولگردی در حال مرگ، خودش را این سو و آن سو می‌کشاند. پلایو و الیزاندا او را با جارو از اتاق خواب بیرون می‌کردند و لحظه بعد او را در آشپزخانه می‌یافتند . به نظر می‌آمد در یک لحظه در چند جا حضور داشت که پلایو و الیزاندا تصور می‌کردند که فرشته خود را تکثیر کرده و می‌تواند در همه جای خانه باشد‌. 

الیزاندا خشمگین و درمانده فریاد می‌کشید که زندگی کردن در این جهنم غیر قابل‌تحمل شده و خانه پر از فرشتگان ترسناک شده است‌. پیرمرد به ندرت غذا می‌خورد و چشم‌های باستانی‌اش آنقدر تیره و تار شده بود که هنگام حرکت به ستون‌ها می‌خورد . تنها چیزی که برای فرشته باقی مانده بود نی‌های خالی پرهایش بود. پلایو دلش به حال او سوخت و پتویی رویش انداخت و گذاشت که در آلونک بخوابد. در همین زمان متوجه شد که فرشته تب دارد و به زبان  سخت نروژی باستانی هذیان می‌گوید. از معدود مواقعی بود تا آن زمان که نگران شدند که نکند فرشته بمیرد. حتا زن دانای همسایه هم نتوانست به آن‌ها بگوید که باید با یک فرشته مرده چکار کنند.

و با این حال، او نه تنها از  سخت‌ترین زمستان جان سالم به در برد، بلکه این طور به نظر می‌رسید که با گرم شدن هوا و اولین روزهای  آفتابی حالش روزبه‌روز بهترشده بود و رو به بهبودی گذاشت. او چند روزی در یک جایی دور، در گوشه حیاط جایی که چشم کسی نمی توانست او را ببیند بی‌حرکت ماند. در روزهای نخست دسامبر چند پر بزرگ و سفت و سخت روی بالهایش شروع به روئیدن کرد. از آن پرهایی که معمولا به تن مترسک‌ها می‌چسبانند.

به نظر می‌رسید که این خودش شروع دوران زوال و پیری و کهنسالی باشد اما حتما فرشته دلیل این تغییرات را بهتر می‌دانست چراکه مراقب بود کسی متوجه پرهای تازه ‌روییده‌اش نشود. و  آوازهای دریایی را که گاهی در شب‌ها و زیر آسمان پرستاره می‌خواند کسی نشنود.

 

یک روز صبح الیزاندا که در حال خرد کردن چند دسته پیاز برای ناهار بود، بادی که به نظر می‌آمد از دریای آزاد برخاسته به سوی آشپزخانه وزیدن گرفت. الیزندا به طرف پنجره رفت و چشمش به فرشته افتاد که داشت اولین  دست و پا زدنش را  برای پرواز می‌کرد. آنقدر این دست و پا زدن‌ها ناشیانه بود که ناخن‌هایش شیارهایی در خاک باغچه حفر کردند.

آنقدر بال‌بال زد که کم مانده بود آلونک را ویران کند. بالهایش گویی روی نوار نور می‌لغزید و نمی‌توانست هوا را چنگ بزند. اما سرآخر توانست اوج بگیرد. الیزندا او را دید که بر فراز خانه‌های دوردست مثل کرکسی سالخورده در حال بال زدن و پرواز است. آهی سر داد و نفس راحتی کشید، هم برای خودش و هم برای فرشته راضی به نظر می‌رسید.

همینطور به تماشا کردن پرواز فرشته ادامه داد. حتا زمانی که دیگر پیازها را رنده کرده بود. الیزندا همچنان به پرواز فرشته در دوردست خیره مانده بود تا آنجا که فرشته به شکل یک نقطه‌ایی در دوردست، رفته‌رفته محو شد. تا جایی که دیدنش امکان‌پذیر نبود. پیرمرد دیگردرزندگی الیزندا باعث آزار و زحمتش نبود بلکه به شکل نقطه‌ای خیالی در افق دوردست دریا شده بود.

 

 

پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ

نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز

  این مقاله را ۶ نفر پسندیده اند

یک دیدگاه در “پیرمردی سالخورده با بال‌ های فراخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *