زندگی هفتادوپنج سال اولش سخت است
مرور جزییات کمتر گفته و ناگفته سینما و زندگی کارگردان مطرح سینمای ایران رهاورد کتابی است که پر است از شور و شوق زندگی و حتی در فصل آخر هم قدرشناسیاش از زندگی را یادآوری میکند. همان جملهای که پدر خودش و پدر داریوش شایگان به آنها یادآوری کرده است: «اگر خدا میخواست نعمتهایش را بین بندگانش به طور مساوی تقسیم کند، به ما بیشتر از سهممان رسیده است؛ پس همیشه شاکر باشید» او که سال دیگر هشتاد ساله میشود، در این روزهای آخر هربار بلند میشود، اطراف را نگاه میکند و میگوید «هنوز اسمم خط نخورده»
مرور جزییات کمتر گفته و ناگفته سینما و زندگی کارگردان مطرح سینمای ایران رهاورد کتابی است که پر است از شور و شوق زندگی و حتی در فصل آخر هم قدرشناسیاش از زندگی را یادآوری میکند. همان جملهای که پدر خودش و پدر داریوش شایگان به آنها یادآوری کرده است: «اگر خدا میخواست نعمتهایش را بین بندگانش به طور مساوی تقسیم کند، به ما بیشتر از سهممان رسیده است؛ پس همیشه شاکر باشید» او که سال دیگر هشتاد ساله میشود، در این روزهای آخر هربار بلند میشود، اطراف را نگاه میکند و میگوید «هنوز اسمم خط نخورده»
چند روز بیشتر نیست که کتاب هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا منتشر شده. کتابی که سرگذشت و بخشهایی از زندگی یکی از مهمترین کارگردانان سینمای ایران را روایت کرده است .
اگر سالهای سال خبرنگار سینما باشی و اگر با بهمن فرمانآرا چندین مصاحبه و گفتگو انجام داده باشی، تردید نمیکنی که خواندن این کتاب از واجبات است. چون در یک سوی آن مردی خوشسخن و داستانگو و مقتدر نشسته است و در سوی دیگر نام یکی از بهترین و نکتهسنجترین نویسندگان سینما (محسن آزرم ) قرار دارد.
کتاب را که باز میکنی، مدام نگرانی که نکند برق برود، همان روزی است که نصف بیشتر تهران در خاموشی است و نصف دیگر چشم انتظار خاموشی. تند تند میخوانی و میخوانی تا زودتر بدانی. زودتر درباره جزییاتی از زندگی کارگردانی باخبر شوی که هر گفتگو و هر نوشتهاش را دنبال کردهای. نمیدانی درباره زندگیاش است یا مسایل حرفهای؟ نمیدانی درباره تجربیاتش از پشت صحنه است یا درسهایی که زندگی در اینجا و آنجا در اختیارش قرارداده است.
کتابِ کارگردانیشده
کتاب ۷۰۰ صفحهای ۷۵ سالگی اول.. ، پر از جزییات است، مانند یک فیلم کارگردانی شده. ازهمان روی جلد و خط جدید گرافیکی شده برای عدد ۷۵ تا انتهای کتاب و عکسهایی که از قراردادها و پشتصحنهها در آن قرار گرفته است. کتاب به شکل گفتگو تنظیم نشده، به روال برخی تاریخ شفاهیهایی که تا به حال منتشر شده است، نظیر زندگی «لیلی گلستان»، «ابراهیم گلستان» یا «جواد مجابی».
این شیوه برگرفته از یادداشتهای کوتاه بههم پیوسته است. در ۷۵ فصل، فصلبندی شده و تمام اتفاقات تا ۲ سال گذشته را در برمیگیرد. آن طور که محسن آزرم جایی نوشته، ساعتها گفتگو در طول این دوسال انجام شده، پیاده شده و بارها و بارها رفته و آمده تا سرانجامش چنین کتابی شده است.
فرمان آرا از همان اولین روایت تکلیف خواننده را با روش زندگی و فیلمسازیاش روشن میکند؛ او از ۶۰ درصد پوستکلفتی برای فیلمسازی در ایران میگوید، همان درصدی که سبب میشود تا بتوانی سالهای سال، هم سانسور مسئولان، هم سلیقه سینماداران را تحمل کنی. از همان مقدمه اول که نامش «ترجیح میدهم بگویم نه» خواننده میفهمد مردی که قرار است زندگینامهاش را بخواند، بارها گفته است نه، بارها گفته است ترجیح میدهد از عشقش به فیلمسازی یا پیشرفت صرفنظر کند اما تن به برخی کاستیها ندهد.
کتاب از ابتدا مانند رودی، جاری و پر زور است. افتادی در آن، تا انتهایش میروی، به نرمی و بدون خستگی. اینها قدرت صیقل زدن کلمات است که چندین و چندنفر تلاش کردهاند و بارها بازنویسی شده است تا احترامی مضاعف باشد به مخاطب و خواننده کتاب .
۷۵ فصل برای کتاب تعریف شده است. قرار نیست مطالب و روایتهای کوتاه هر فصل درباره یک موضوع باشند، حتی براساس سال هم تقسیم نشدهاند، کنار هم چیدنشان اما هماهنگی دارد.
یک حرفه، یک زندگی
روایتهای مقدمه کتاب را شاید بتوان به نوعی مانیفست او در نظر گرفت. روایتهایی که از سینما شروع میشود؛ درباره موضعگیریهایش توضیح میدهد، درباره ۴ سال فیلم نساختن در دوره بعد از ۸۸ ، درباره پس فرستادن سیمرغهایش در اعتراض به تعطیلی خانه سینما و…
از فصل اول است که درباره زندگیاش میخوانیم، درباره پدربزرگ مادربزرگش، درباره پدر زحمتکشاش، درباره اینکه نام خانوادگیاش «فرمان آرا» است نه «فرمانفرما» و این که پدرش چطور هم کسب و کار خانوادگی نساجی و کارخانهداری و خانه لواسان و دروس را برایش به یادگار گذاشت و هم این مفهوم که مرد باید کار کند.
در مییابیم، مردی دارد از زندگیاش سخن می گوید که حتی تاریخ تولدش یعنی سوم اسفند ۱۳۲۰ در تهران کمتر دقیق بیان شده و مدام او را به شازده قاجاری بودن نسبت دادهاند. کمکم با او و خانوادهاش آشنا میشویم، میبینیم چطور زندگی میکرده، خجالتی بوده و به کتاب پناه میبرده و در هفتهنامه پدرش –مهرملت- در نوجوانی کار میکرده و پدرش چه نقش مهمی در زندگیاش داشته است.
پدری که بعد از کودتا علیه مصدق، هنگامی که میبیند پشتصحنه سیاست و روزنامه چطور درهم میآمیزد، از این فضا دل میکند و سمت تجارت میرود، گویی انگار هیچوقت روزنامه نداشته است.
نمیدانم چقدر خواننده کتابهای زندگینامهای بودهاید؟ آیا حدیث نفس حسن کامشاد را خوانده اید؟ آن طنز تلخ موقع سختیها، گرسنگیها، از چاه آویزان ماندنها؟ اینجا هم رگه شوخطبعی را میتوانید کشف کنید، همان که معمولاً گوشه لب فرمان آرا در عکسهایش مشهود است، حالا از خلال روایتها و البته با توانمندی محسن آزرم رخ نشان میدهد.
کتاب قرار نیست روایت خطی داشته باشد، مثلاً در فصل هفت، به آنجای زندگی رسیده باشد که تجربیاتش در دانشگاه فیلمسازی را روایت کند، یا در فصل یازده زمان بازگشت به وطن و ازدواج باشد.. هرکدام از فصلها، نقب زدن به چیزی است، یک بار پختن مربای به در لندن است و یک بار روایت عصبانی شدن جری لوئیس. در کتاب با ۳۰۰-۴۰۰ تا خاطره متفاوت روبرو هستید.
هر خاطره، جنبهای از زندگی فرمانآرا را بیان میکند؛ چه وقتی از ابراهیم گلستان میگوید و رابطه پر از احترامشان، حتی پس از ساخت یک بوس کوچولو، چه وقتی از حذف «ژاله علو» در شازده احتجاب به خاطر قدبلندی، یاد میکند و چه وقتی از عباس کیارستمی یاد میکند که مدام به او میگوید خودت باید بازی کنی، چه وقتی از کیانیان که حتی نمیپرسد چند ثانیه در بوی کافور، عطر یاس نقش دارد.
سیاست و سینما
ایران که باشید، ناخودآگاه، سیاست به تمام زندگیتان غلبه میکند. حالا ممکن است گاهی این سیاست در قالب محدودیتهای آشکار باشد، گاهی هم پنهان. در کتاب وقتی قراراست خاطرات فیلمسازی روایت شود، ناشنیدههایی حکایت میشود مثل اینکه چطور تهیهکنندهها فقط یک نوع سینما را دوست داشتند، همان سینمایی که ناگزیر است حداقل دو چهره ناشناخته را لخت در استخر هل دهد، از همه کارگردانها یک جور فیلمسازی طلب میکند، همان فیلمهایی که قرار است، بیننده خوشش بیاید، بدون این که فکری یا تحلیلی در آن باشد.
به همین خاطر هم مهرجویی، هم کیمیایی، هم فرمانآرا، باید اول فیلمهایی مثل الماس ۳۳، بیگانه بیا و سریالی مثل خانه قمرخانم بسازند تا بدانند آدم آن جور فیلم ساختن نیستند.
فرمانآرا دو مستند در تلویزیون ملی ساخت که اجازه اکران نگرفتند: نوروز و خاویار و تهران کهنه و نو. دلیلش هم ساده بود، قرار نبود هژیر داریوش که از نزدیکان فرح بود اجازه دهد چیزی نشان داده شود که بر چهره کشور شاهنشاهی خدشه وارد کند.
مسیر طولانی و آرزوی چندساله ساختن شازده احتجاب و رفتن آن به جشنواره کن هم در خاطرات متعددی بازگو میشود، از اینکه چطور روزهای آخر سال برای پیدا کردن هوشنگ گلشیری به اصفهان میرود و چگونه در آخرین روز سال ۱۳۴۸ قرارداد ساخت آن را با هم در محضر امضا میکنند، فیلمی که سالها طول کشید تا امکان ساختش فراهم شود و البته خوشبختانه به سرنوشت جبه خانه و چند فیلم دیگر دچار نشد.
فرمانآرا به پیشنهاد مهدی بوشهری میشود مدیر شرکت «گسترش صنایع سینمای ایران» یک موقعیت عالی که البته چون پای اشرف و دربار در میان بوده است نگرانیهایی هم به همراه داشت. در این شرکت بود که قرارداد شطرنج باد، کلاغ و ملکوت نوشته شد. قرارداد با پیتر بروک بههم خورد و کلی ماجرا پیش آمد و برای ساخت صحرای تاتارها ارگ بم را بازسازی کردند.
این شرکت به عنوان بدیلی برای کانون پرورش فکری که فرح راه انداخته بود، به نوعی عطش و حسادت خواهرشاه را میخواست سیراب کند. اما قرار نبود همه چیز به سادگی پیش برود. شرط اول فرمانآرا عدم دخالت در تصمیمگیریها بود. وقتی قرار میشود فیلم کاروان ها با سیدنی پولاک (کارگردان)، مایکل چیمیت (فیلمنامه نویس)، رابرت ردفورد (بازیگر) ساخته شود و آنها به دلیل وجود زندانی سیاسی در ایران از حضور در فیلم خودداری میکنند، از نظر فرمانآرا این پروژه دیگر به نتیجه نمیرسد.
اما عطش دربار برای تهیه کردن مشترک فیلم با هالیوود آنقدر زیاد است که حاضر است ۱۲ میلیون بدهد و با افراد نه چندان شناخته شده این فیلم را بسازند. برای مردی که تهیهکننده اورسون ولز بوده و با پل نیومن همکاری کرده است، اداهای شاهانه خریدار نداشت.
این پایان کار فرمانآرا با شرکتی است که چهل هزارتومان از آن حقوق میگرفت. اما انگار این سرپیچی برای او گران تمام میشود. فرمانآرا، ۵ بار به شهربانی میرود آن هم با کد ۴۲۵ (کدی برای کتک خوردن و بازجویی شدن) تا سرانجام شکایت به مهدی بوشهری میبرد و تمام.
بعد هم رفتن از ایران به کاناداست. برای او فیلم ساختن درباره ایران باید در ایران صورت پذیرد و در همین خاک ممکن است. پس در مهاجرت فیلمی درباره ایران نمیسازد.
عشق و همسر
فیلم حکایت دریا آخرین ساخته فرمانآرا یک رگهی عاشقانه دارد. یک جور نگرانی از فراموشی توسط زنی که عاشقش است. کتاب را که میخوانید جابهجایش یادکردن از فلور لبافینژاد است، همسرش. همان کسی که وقتی اولین بار در مراسم خواستگاری دید، به نظرش زیباترین و بهترین زن دنیا آمد. در کتاب بارها از او گفته میشود، از لحظههای تنهایی و از لحظههایی که چطور همراه بوده است.
این کتاب پر از جزییات کمتر بیانشده زندگی فرمانآرا و خانوادهاش است. کمتر کسی قبل از خواندن این کتاب میدانست که دکتر «مرتضی لبافینژاد» برادر همسر فرمانآرا بوده که بعد از چند هفته شکنجه در زمان شاه، اعدام شد. مردی که وقتی پنهان شد؛ افسران ۶ هفته در خانه فرمانآرا مستقر بودند و کسی امکان خروج از خانه نداشت، یک جور حبس خانگی، هر مهمانی هم که زنگ درخانه را میزد باید همانجا میماند تا پس از بازجویی مشخص شود که ارتباطی ندارد. حتی تماسهایی که مهدی بوشهری از دربار برای کار میگرفت هم گزارش میشد.
غمها
کتاب پر است از شور زندگی، پر از امید، پر از نوآوری و پر از اشتیاق به خلق و درست کردن. اگر هم تلخیای هست از بیمهریها و کماعتناییها، گذرا از آن عبور شده است.
اما چند لحظه است که میتواند شما را به زمین بزند، هنگامی که در فصل سیودو از مرتضی سخن گفته میشود و از اعدامش، از جنازهای که به مادرش تحویل نشد و بعد از انقلاب فهمیدند در «حوض سلطون» در دریاچه نمک غرق شده است، از مجلسی که در خانهاش گرفتند و کسی از دوستان جز هوشنگ گلشیری و شمس آلاحمد نیامد.
دیگری هم هنگامی است که از یاس جوانان حرف میزند، همانها که به صورت دیالوگ در خاکآشنا میگویند ما حتی انتظار درو هم نداریم. همان جوانانی که سال ۸۸ آنقدر پرشور بودند که میتوانستند یقه هرکسی مثل داییِ فیلم خاکآشنا را بگیرند و ازش بازخواست کنند.
یکجا هم که از مادرش مینویسد، از مادری که کتابهای اسماعیل فصیح را در دست میگرفت تا بخوابد و تا تمام نمیشد چشم برهم نمیگذاشت، مادری که هیچوقت روی حرفش سخن نگفت. اما به دلیل دوستداشتنی بودن مادر، ماههای آخر کمتر به دیدارش میرفت. هربار که دلش تنگ میشد و به دیدنش میرفت، میشد سختترین روزهای زندگیاش. مادری که دیگر آنها را نمیشناخت، مادری که فرزندانش برایش مردان غریبهای بودند، مادری که ورق برگشته بود و خود بچه شده بود.
عادت میکنیم
کتاب پر از جزییات است، از عادت کتاب خواندن فرمانآرا در تخت یا گوشه میزناهارخوری، یا علاقهاش به موسیقی کلاسیک، یا حتی چگونه لباس پوشیدن رضا قطبی در راهروهای تلویزیون، یا انتخاب اسم دخترش لاریسا براساس فیلم دکتر ژیواگو یا سلام نکردن به هژیر داریوش و ….. تا چگونه فیلم ساختن با احمد پژمان و دوستی با گنجوی و جواب رد نیکی کریمی بعد از ۲۰ روز به فیلم یک بوس کوچولو.
این که چطور حواسش به فرزندان دوستانش از گلشیری تا گنجوی هست، اینکه چطور یادش میماند کسی همراهش بود یا دستش را در پوست گردو قرار داد. همه این جزییات در کنار نحوه نگرش فرمانآرا به زندگی که بخشهایی از آن در فیلمهایش نمود پیدا کرده است، تعریف میشود. مثلا همین جمله که آگهی فیلمش هم بوده: «اگر وجدانت آسوده باشد، مرگ مانند یک بوس کوچولوست…»
مرور جزییات کمتر گفته و ناگفته سینما و زندگی کارگردان مطرح سینمای ایران رهاورد کتابی است که پر است از شور و شوق زندگی و حتی در فصل آخر هم قدرشناسیاش از زندگی را یادآوری میکند. همان جملهای که پدر خودش و پدر داریوش شایگان به آنها یادآوری کرده است: «اگر خدا میخواست نعمتهایش را بین بندگانش به طور مساوی تقسیم کند، به ما بیشتر از سهممان رسیده است؛ پس همیشه شاکر باشید»
او که سال دیگر هشتاد ساله میشود، در این روزهای آخر هربار بلند میشود، اطراف را نگاه میکند و میگوید «هنوز اسمم خط نخورده»
خیال میکند زندگی هفتادوپنج سال اولش سخت است، باید ادامه داد.
مهمانی خاطره ها