دایی جان ناپلئون چه میخواهد بگوید؟
بخشی از شهرت زیاد «دایی جان ناپلئون» هم متعلق به سریال آن است که سال 1354 و فقط 5 سال بعد از انتشار داستان ساخته شد و از مموفقترین آثار تلویزیونی قبل از انقلاب به شمار میرود. در این یادداشت روبرت صافاریان از دریچه مضمونی نگاهی انداخته است به سریال و داستان «دایی جان ناپلئون». او معتقد است گرچه داستان سریال در آخرین روزهای پهلوی اول میگذرد اما روح فيلم، روح اواخر دوران محمدرضا شاه است. بخصوص از حیث نگاه فیلمساز به مسائل اخلاقی که با نگاه امروز ما متفاوت است. این مقاله نخستین بار در مجله سینما ادبیات به چاپ رسیده است و در وینش آن را بازنشر میکنیم.
بخشی از شهرت زیاد «دایی جان ناپلئون» هم متعلق به سریال آن است که سال 1354 و فقط 5 سال بعد از انتشار داستان ساخته شد و از مموفقترین آثار تلویزیونی قبل از انقلاب به شمار میرود. در این یادداشت روبرت صافاریان از دریچه مضمونی نگاهی انداخته است به سریال و داستان «دایی جان ناپلئون». او معتقد است گرچه داستان سریال در آخرین روزهای پهلوی اول میگذرد اما روح فيلم، روح اواخر دوران محمدرضا شاه است. بخصوص از حیث نگاه فیلمساز به مسائل اخلاقی که با نگاه امروز ما متفاوت است. این مقاله نخستین بار در مجله سینما ادبیات به چاپ رسیده است و در وینش آن را بازنشر میکنیم.
تماشای دایی جان ناپلئون بدون شک لذتبخش است، البته اگر با شوخیهای گاه گناهآلود آن مشکلی نداشته باشید. این لذتبخش بودن مدیون قصهپردازی روان آن، شخصیتهای به یادماندنیاش و بازیهای درخشان بازیگرانی است که به این شخصیتها جان بخشیدهاند. اما آیا حق داریم بپرسیم ناصر تقوایی از خلال این سریال سرگرمکننده چه میخواسته است بگوید؟ پیام دایی جان ناپلئون چیست؟
مهمترين تمها و پرسشهایی كه از خلال زندگی اين آدم ها و آنچه بر آنها میگذرد طرح میشوند كدامند و رابطه آنها با زمانهی ساخته شدن اين فيلم چگونه است؟ نگاه فيلمساز به آدمها و ماجراهای فيلم چيست؟ آن چه در پی میآید کوششی است برای پاسخگویی به این پرسشها.
از يك منظر، شخصيت اصلی مجموعه كه نامش را به عنوان آن هم داده است، دايیجان ناپلئون است. هراس او از دشمنی خيالی، و باور او به گذشته پرافتخاری كه عمدتاً ساخته و پرداخته ذهن اوست، چنان واقعی هستند كه رنجی كه میبرد، دل بيننده را به درد میآورد. توهمات او، اينكه او در پس هر ماجرايی دست انگليسیها را میبيند، خندهدارند؛ اما اين موضوع باعث نمیشود زمانی که پيرمرد از هراس انگليسیها به فلاكت میافتد، بر او دل نسوزانيم. حالات پارانويايی او هم از روحيهای ريشهدار در فرهنگ ايرانی منشاء میگيرد و هم يک موقعيت انسانی عامتر است:
انسان بدون توهمات و خيالاتش نمیتواند زندگی كند. توجه كنيم كه روی ديگر اين هراس بزرگی و اهميتی است كه شخصيت خيالی دايیجان در آن گذشته خياليِ خودْساخته، از آن برخوردار است. ببينيد با چه وقار و جديتی در جلسه مذاكره با مأمور انگليسیها شركت میكند، و با چه حسرتی از جنگهای گذشته ياد میكند.
زندگی در اين گذشته خيالی، با وجود اضطرابي كه دسيسههای دائمی انگليسیها در دلش میاندازد، مسلماً برای دايی جان لذتبخشتر از پذيرفتن دنيای واقعی پيرامونش است، كه همه افراد فاميل در آن در فسق و فجور و منافع حقير خود، غوطه میخورند. دايی جان از نگاه تقوايی تنها موضوع خنده نيست، بلكه انسانی است كه نمیتواند زندگی واقعی را كه حقير و عاری از ماجراهای بزرگ است، تاب آورد؛ پس در خيال خود دنيايی باشكوهتر و زيباتر آفريده، خطرات دائمی اين دنيا را واقعی میپندارد و به همين سبب رنج میكشد.
دشمنش واقعی نيست، اما رنجاش واقعی و انسانی است. و تنها كسی كه از اطرافيانش با او همراهی و او را درک میكند، نوكرش مش قاسم است، كه مانند خود دايی جان در گذشتهای خيالی زندگی میكند و علاوه بر اين تصويری خيالی از زادگاهش غياثآباد ساخته، كه مردمانش در ناموسپرستی شهره عالمند، تصويری كه با ورود آسپيرانت غياثآبادی بیغيرت، واهی بودنش -كه با واهی بودن جنگهای كازرون و ممسنی برابری میكند- برملا میشود.
مشقاسم هم مثل دايی جان آدم نيمه خلی است كه اما دلی مهربان دارد. در گذشته ماجراي عشقی ناكامی داشته، درد عشق را چشيده و صادقانه میخواهد به سعيد در رسيدن به محبوب كمک كند. او در ضمن واسطه دنيای «آقا» با آدمهای پيرامون هم هست. بسياری از خبرها را او به سعيد میرساند و در همه ماجراها نقشی به عهده دارد.
اما از منظری ديگر، قهرمان فيلم سعيد است. او راوی فيلم است كه دوران نوجوانی و بلوغ خود را به خاطر میآورد: صدای سعيد- كه بايد صدای ميانسالی او باشد- گاه گاه روی تصوير شنيده میشود، اوضاع را جمعبندی میكند، احساسات و نگرانیهايش را بيان میكند و اين گونه به بيننده يادآوری میكند آنچه میبيند خاطرات كسي است كه گذشتهاش را به ياد میآورد.
به عبارت ديگر كل فيلم خاطرات نوجوانی او است؛ امری كه شيرينی، حالت اندكی كاريكاتورگونه و اغراقآميز آدمها و ماجراها را توجيه میكند. همه آدمهايي كه در كودكی و نوجوانیمان حضور داشتهاند، چه آنها كه دوستشان داريم و چه آنها كه شايد زمانی ازشان متنفر بودهايم، به خاطر بُعد زمان، در خاطراتمان حالتی شيرين و رؤيايی به خود میگيرند.
فاصله زمانی، امكان هرگونه آسيب واقعی را از جانب آدمهاي بد منتفی میسازد و آنها را به اجزا و نشانههای بیزيان دنيايی كه سپری شده و از اين رو شكل رؤيا به خود گرفته، بدل میسازد (و اين يكی ديگر از عوامل مقبوليت دايی جان ناپلئون است).
سعيد مثل سايه همه جا هست، هميشه در اطراف میپلكد و پشت همه درها گوش ايستاده است. اما علت علاقه او به دنيای بزرگترها، عشقش به ليلی نوه دايی جان است. و آنچه مانع عشق اين رومئو و ژوليت ايرانی است، اختلافات دايیجان ناپلئون با آقاجان او است، كه از تبار اشرافی نيست، و دايی جان به هيچ عنوان رضايت نمیدهد كه دخترش با كسی كه شجره اشرافی ندارد، وصلت كند.
خطر ازدواج ليلی با پسرعمويش پوری، انگيزه اصلی تلاشهای سعيد برای بهبود روابط پدرش و دايیجان و ممانعت از ازدواج پوری و ليلی است. و اين موضوع ما را میرساند به يكی ديگر از تمهای فيلم: انحطاط و زوال اشرافيت.
در اين مجموعه، آنچه يافت نمیشود، شرافت و نجابت است. در ميان شخصيتهای فيلم ، تنها در ليلی و سعيد است كه میتوان اندكي شرم و حيا يافت (البته به استثنای پدر و مادر سعيد كه به تبع راوی بودن او از بیبندوباری جنسی در امان ماندهاند)، و گرنه مردهای فيلم همه دريده و زنبارهاند و زنها همه سليطه و خراب.
اما در ميان اينها، عمو اسدالله، به خاطر اينكه درباره بزرگی خانواده دايی جان توهمی ندارد و هر از گاه در صحبتهايش به افشای گذشتهی بیافتخار آنها میپردازد (هرچند خودش «شازده» است و عملاً در ميان آنها و به شيوه آنها زندگی میكند)، شخصيت مثبتتری است. او آدم فوقالعاده زرنگی است و آنچه در توان دارد میكند تا به سعيد كمک کرده باشد به وصال ليلی برسد.
در دايیجان ناپلئون، زرنگی، حتی زمانی كه با بدجنسی و در خدمت اغراض منفی به كار گرفته میشود، جذاب و زيبا نموده میشود (بخصوص زرنگیهای آقاجان و عمواسدالله) و بیعرضگی (پوری)، بیدستوپايی (عمو جان سرهنگ) و پخمگی و ناهنجاری جسمانی (شيرعلی قصاب) موضوع خنده و استهزا قرار میگيرند. اين گونه، فيلمساز از نگاه اخلاقی دوری میجويد؛ چيزی كه با روحيه غالب زمانه ما به شدت ناهمخوان و به جو غالب روزگاری كه فيلم در آن ساخته شده، نزديکتر است.
ماجراهای دايی جان ناپلئون در اواخر دوره رضاشاه و اوائل ورود متفقين به ايران میگذرد، اما روح فيلم، روح اواخر دوران محمدرضا شاه است. در اهميت اين فيلم به عنوان سند زمانه خود همين بس كه هفتهای يکبار خانوادههای ايرانی مینشستند و فيلمی را كه بسياری از ماجراهايش پيرامون مسائل جنسی دور میزند، تماشا میكردند.
نگاه كارگردان به بیبندوباری جنسی محيط اجتماعی فيلم دوگانه است؛ اين بیبندوباری از سويی به عنوان نشانه فساد و انحطاط اخلاقی اشرافيت معرفی میشود، اما از سوی ديگر به عنوان جذابيت فيلم و وسيله جلب مخاطب به كار گرفته میشود. بازتاب جّوِ زمانه را حتی در شخصيتهای فيلم هم میتوان ديد: بازتاب شخصيت حسن بلژيكی «كاف شو» در عمو اسدالله مشهود است و كاركرد شيرعلی قصاب با هيئت ناهنجار جسمانیاش در اين مجموعه همان است كه در آن برنامه و تعدادی ديگر از برنامههای تلويزيونی آن سالها بود.
دوست دارم اين مطلب را با اشاره به صحنه فوقالعادهای در همين بخش پايانی مجموعه به پايان ببرم: دايی جان دارد میميرد و دوستعلی خان و آسپيرانت غياثآبادی با هم مشاجره میكنند. در اين ميان عزيزالسلطنه هم سر میرسد و با دمپايی به جان دوستعلی میافتد. دايیجان كه انتظار انگليسیها را میكشد تا او را به اسارت ببرند، با حالت درماندگی از اينكه اطرافيانش نمیتوانند اهميت اين لحظه را دريابند، میگويد: «پس اين انگليسیها چرا نمیآيند مرا از دست اينها نجات دهند».
دايی جان، خسته از اين همه هياهو، خواهان مرگ و آرامش است؛ و اين «انگليسیها» هستند كه بايد او را از هياهوی اينجهانی نجات دهند. دشمنِ تمام عمر حالا در هيئت ناجی ظاهر میشود. آيا يک عمر اضطراب دايیجان از ترس انگليسیها و اين روشنبينی دم آخر كه هم آنها میتوانند آرامش واقعی را به او اعطا كنند، مشابه نسبت دوگانه و متناقض آدمی با مرگ نيست؟