در فرار از سرنوشت محتوم
«از سرد و گرم روزگار» عنوان جلد اول خاطرات احمد زیدآبادی است. خاطراتی که از کودکی او در روستایی از توابع سیرجان آغاز میشوند٬ با وقوع انقلاب شاهد تندبادی در زندگی احمد نوجوان هستیم و کتاب با هجده سالگی او و عزیمتش به تهران برای رفتن به دانشگاه به پایان میرسد.
«از سرد و گرم روزگار» عنوان جلد اول خاطرات احمد زیدآبادی است. خاطراتی که از کودکی او در روستایی از توابع سیرجان آغاز میشوند٬ با وقوع انقلاب شاهد تندبادی در زندگی احمد نوجوان هستیم و کتاب با هجده سالگی او و عزیمتش به تهران برای رفتن به دانشگاه به پایان میرسد.
در فرار از سرنوشت محتوم
«از سرد و گرم روزگار» عنوانی است که احمد زیدآبادیِ روزنامهنگار برای جلد اول خاطراتش انتخاب کرده. خاطراتی که از کودکی او در روستایی از توابع سیرجان آغاز میشوند و تا هجده سالگی و قبولیاش در کنکور ادامه پیدا میکنند. کتاب با عزیمت او به تهران برای رفتن به دانشگاه به پایان میرسد. سوال اول اینجاست: چرا باید خاطرات صفر تا هجده سالگی کسی را خواند؟
فکر کردن به سوال بالا، دلیلی بود که تا مدتها سراغ «از سرد و گرم روزگار» نرفتم. یک نوعی از بدبینی. آیا استقبال از کتاب صرفاً نشانه قدرشناسی طرفداران مشی فکریِ روزنامهنگارِ سابقاً زندانی است؟ در کودکی احمد زیدآبادی چه چیزی از آنچه بعدها او را آدمی مجزا از سایر فعالان حوزه رسانه کرده پیداست؟ خریدن و خواندن چنین کتابی، به معنی جزئی کوچک از موجی همگانی شدن نیست؟
اطلاع از دوران کودکی یا نوجوانی هنرمندان یا سیاستمداران بزرگ یا خانواده و تاثیرات دورانی که در آن بزرگ شدهاند میتواند کمکی برای شناخت بیشتر ما از تاریخ یا از هنر باشد اما چرا باید خاطرات کودکی یک روزنامهنگار –هرچند روزنامهنگاری موفق و مورد احترام- را خواند؟
بالاخره موقعی به قافلهی خوانندگان کتاب پیوستم که به چاپ دهم رسیده بود و با توجه به میزان معمول تیراژ در حوزه نشر، این تعداد چاپ یعنی دایرهای با ده هزار مخاطب (عددی که نسبت به جمعیت کشور پایین و نسبت به عرف بازار کتاب بالاست)
کتاب در صفحه اول تقدیم شده است به کسانی که شرافتشان را از راه «خون» و «طلا» به دست نیاوردهاند. تقدیمیهای که پیشاپیش اطلاع میدهد سرگذشت کسی را خواهیم خواند که از هردوی اینها، از خون و از طلا، بینصیب بوده. به علاوه در پشت جلد میخوانیم: «سرنوشت به دنبالم بود، چون دیوانهای تیغ در دست. به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم» و در ادامه سخن از تاب آوردن فقر با شکیبایی، شانه خالی نکردن از رنج کار، سر در کتاب فرو بردن و شوریدن بر همه تباهیهای اطراف است.
همانطور که وقوع انقلاب در کشور، تقریبا هر سرگذشتی را به دو دوره زمانی پیش و پس از انقلاب تقسیم کرده، «از سرد و گرم روزگار» هم دو فضای متفاوت را روایت میکند. انقلابی که در سیزده سالگی عمر راوی اتفاق میافتد و ذهن نوجوان حاشیهنشین را درگیر اموری میکند که برای کودک روستایی نیمه اول کتاب اصلا قابل پیشبینی نیست.
«از سرد و گرم روزگار» تا نیمههای آن شرح یک فقرِ وحشتناک است. فقری که با آنچه به طور معمول از فقر میدانیم، دیدهایم یا در کتابها خواندهایم یا برایمان تعریف کردهاند تفاوت دارد. راوی متولد ۱۳۴۴ است. پس روستاهای سیرجان در جنوب استان کرمان را حوالی سالهای آخر دهه چهل و اوایل دهه پنجاه توصیف میکند، اما فقری که شرح میدهد و فضای زندگی او میتواند در قرنی دیگر اتفاق افتاده باشد.
توصیف او از وضعیت بهداشت روستاهای زیدآباد سیرجان به راحتی میتواند توصیفی از اواخر دوره قاجاریه باشد و همین تکاندهنده است. بین خاطراتی که او به نقل از بزرگترها از زندگی «آمندلی» پدرش تعریف میکند – که کودکی است رهاشده و به شکل «نون کُمی/سیر کردن شکم» در خانه داراترها و اربابان کار میکند- با زندگی اواخر دهه چهل هنوز تفاوتی نیست.
ایران یا لااقل روستاهای بسیار دور از مرکز جنوب استان کرمان هنوز در خوابی چندین قرنی به سر میبرند. احمدِ کودک از چهار پنج سالگی باید در حد توان کار کند تا در خانهای با مادر و سه خواهر بزرگترش «از سال در شوند» یعنی از گرسنگی نمیرند. پدر چندان اهل پذیرفتن مسئولیت نیست و در خانه زن دومش ساکن است، زنی که در یک سال غیبت زن اولش به خاطر سفر به شیراز گرفته است.
«از سال بدر شدن» هم در روستای «ابراهیمآباد زردوئیه» معروف به «زردو» برای چنین خانوادهای از طریق خوشهچینی در فصل درو گندم و صنایع دستی حاصل میشود.
یعنی جمع کردن خوشههای هدررفته در درو. خانهای که فرش ندارد، مردی ندارد تا برای سوخت اجاق داخل خانه هیزم پسته یا قیچ بیاورند و مجبورند به سوختهای نامرغوبی مثل برگ درختان و تاپاله گاو و ریشه بوتهها قناعت کنند و غذای اصلیشان «اِو گَرمو» است که عبارت است از پیازی که در روغن سرخ میکنند و به آن آب اضافه میکنند و گاه چند عدد سیبزمینی هم در آن میاندازند و یک وعده گوشت در سال که آنهم در «زردو» موفقیت بزرگی است!
وضع بهداشت از این هم ویرانکنندهتر است: «بسیاری از اهالی روستاها بخصوص بچهها و برخی زنها اصلا نیازی به پوشیدن کفش احساس نمیکردند و در برخی قعلهها توالت وجود نداشت و ساکنین آنها در طویلهمانندی خود را تخلیه میکردند و برای بچهها پرسه زدن در چنین جاهایی امری غیرعادی نبود.
از هر چند روستا فقط یکی حمام داشت. از این رو زنان روستاهای اطراف در حالی که هرکدام سارقی پر از رخت یا تشتی بر سر داشتند، به صورت کاروانی پیاده به روستاهای اطراف میرفتند و این کار مستلزم برنامهریزی و هماهنگی زیادی بود و از همین رو معمولا سالی حداکثر دوبار اتفاق میافتاد…» نخستین چیزی که تغییری در وضع بهداشت و تغذیه روستاهای زیدآّباد ایجاد میکند اما برنامه تغذیه رایگان مدارس است.
در ادامه، وقتی نویسنده به حاشیه شهر مهاجرت کرده، عوامل دیگر تغییر هم فرا میرسند: یکی از شاهپورها کشت پسته را به منطقه میآورد، شرکتی به نام سِت برای ساخت جاده شهربابک به سیرجان وارد منطقه شده و محلیها را استخدام میکند و به فاصله فقط چندسال از زمانی شبه قاجاری به دورانی پرتاب میشویم که راوی عاشق «تلویزیون» شده، هرچند این دستگاه نوظهور تنها در خانه همسایهها یافت میشود.
مهاجرت از روستا به شهر با «مدرسه» و ادامه تحصیل پیوند میخورد. مهاجرتی که ابتدا با کار در شرکت جادهسازی وردست راننده یک تانکر آبپاش آغاز میشود و با سکونت در حاشیه شهر سیرجان و البته رفت و آمد به مسجد ادامه پیدا میکند. مسجدی که اولین حرفهای سیاسی و زمزمههای انقلاب در تهران را میشنود و اتفاق بزرگ در راه است. راوی تنها سیزده سال دارد که انقلاب پیروز میشود.
نیمه دوم کتاب را اما میتوان یک دور «تاریخ خرد» دانست از رسیدن موجهای انقلابی به شهر کوچکی دور از مرکز و اینکه چطور زندگی نوجوانانی که تا یک سال قبل زندگیای عادی و پر از کار و مشقت و تفریحات معمولِ آن طبقه داشتند، به حدی متحول شد که هرکدام در اوج خامی و بیتجربگی سیاسی به سمتی غلتیدند.
و مرامی انتخاب کردند. تا ابتدای دهه شصت نوجوانها و دانشجوهای شهر کوچک، سرنوشتهای متفاوتی پیدا کردند که از شهیدشدن در جبهه تا فرماندار شدن تا اعدام شدن و افتادن به زندان و حتی یک مورد کشته شدن حین فرار از مرز پاکستان (برای پیوستن یه مجاهدین خلق) در نوسان بود.
آنچه در این بخش از «از سرد و گرم روزگار» میخوانیم، در کتابهای تاریخ پیداشدنی نیست. راوی با سادگی زیادی شرح میدهد چطور اولین بار تظاهرات کوچک سیرجان که از مبدا مسجدی سیاسی تا مقصد بازار و مسجدی غیرسیاسی انجام میشود، پایانی خونین دارد و یک نفر تیر میخورد و… موفقیت احمد زیدآبادی در این فصول به خصوص آنجاست که میتواند خودِ سیزده سالهاش را احضار کند و از دریچه دید نوجوان سیزده ساله و نه روزنامهنگاری پنجاه ساله٬ فضای سیاسی آن روزهای سیرجان را توصیف کند:
روستاییانی که عمدتا طرفدار شاه هستند اما جرات ابراز آن را جلوی شهریها ندارند، بازاریهایی که پای منبر روحانیای غیرسیاسی طرفدار آیتالله خویی مینشینند و مسجد سیاسی شهر با جوانهای پرشورش که یک شب صدای رادیو بیبیسی را روی بلندگو میاندازند و از شنیدن خبر تیراندازی ارتش به مردم در تهران اشک میریزند.
آنچه زندگی فکری راوی را متحول میکند، شنیدن فیلم سخنرانی «آری این چنین بود برادر» دکتر شریعتی در مسجد است. «واژههایش گویی باران سیلآسایی بود که بر تن و جانم جاری شد و روح و روانم را با خود برد.
در پایان نمایش فیلم هنگامی که قدم در کوچه گذاشتم خود را آنچنان سرشار از عظمت و شکوه و آرامش و آگاهی یافتم که گویی چون پرندهای سبکبال بر فراز آسمانها پرواز میکنم.» نوجوان روستایی که تابستانها کار میکرد و دیگران او را «اشکمی» یعنی شکمو میدانستند از این پس میافتد دنبال کتاب و کتابخوانی تاجایی که یک سال هم رفوزه میشود و جذبه تفکر شریعتی باعث میشود.
نه به حزبیها [حزب جمهوری اسلامی و خط امامیها] بپیوندد و نه مثل بعضی از همسالانش به سازمان [مجاهدین خلق] گرایش پیدا کند و البته مخالفخوانیها و نقدهای دائمیاش به تدریج پای او را از جهادسازندگی و فعالیت عملی هم میبُرد. با مخالفت شدید مادرش از جبهه رفتن هم منصرف میشود و به این ترتیب تا سال ۱۳۶۲ و هجده سالگی زنده میماند و کتاب با خبر قبولی او در کنکور پایان مییابد، هرچند با جمله پایانی «در تهران اما هجوم مشکلات مرا غافلگیر کرد» هشدار میدهد جلد دوم «بهار زندگی در زمستان تهران» هم خالی از مشکلات و فقر نیست.
فکر کنم به جواب سوال ابتدای نوشته رسیده باشیم. «از سرد و گرم روزگار» خواندنی است، اگر تا نیمهها آن را به مثابه شرحی بر فقر شدید و زندگی دور از ثمرات دوران جدید در روستاهای دور از مرکز ایران دهه چهل بخوانیم و اگر از نیمهها به بعد آن را یک گزارش مبسوط و دقیق از تاریخ خرد انقلاب بدانیم.
به خصوص که روایت با دقت زیادی در جزئیات همراه است و شرح خاطراتی مثل توصیف نویسنده از وضعیت مذهبی روستاییان زیدآباد که مثلا به نماز و روزه چندان پابند نیستند اما مناسک محرم را به جدیترین شکل برگزار میکنند یا شرح او از حمله نمازگزاران به اعتصاب نزدیک به ده نفر دانشآموز عضو سازمان در دبیرستان و کتک خوردن سازمانیها از حزباللهیها بسیار خواندنی است.
اما مشخص نیست چرا نویسنده – که از سابقه او و خوشقلمیاش مطلعیم- تا این حد از نثر ساده و حتی میتوان گفت پیشپاافتادهای استفاده کرده است.
به عنوان مثال در بخشی از کتاب شرح سفر به نیریز را میخوانیم: «..هوا گرگ و میش بود که وانت بار گدار پرپیچوخم را پشت سر گذاشت و دقایقی بعد در برابر گاراژی در شهر نیریز توقف کرد. مادرم با دلنگرانی در اندیشه پیدا کردن آدرسی از پسرخاله بود…» مشخص نیست زیدآبادیِ نویسنده چرا از عبارتی چون «در اندیشه پیدا کردن» استفاده کرده تا جملات سادهتر و در فارسی امروز پرکاربردتری چون «فکر میکرد چطور آدرسی از پسرخاله پیدا کند».
کتاب پر است از عباراتی مثل «صدایی به گوش رسید»، «از فعالیت کناره گرفتم..»، «به دنیای شخصیام پناه بردم» عباراتی که معمولا در نوشتههای نوقلمان میبینیم نه در آنچه کهنهکارها مینویسند. به هرحال آنچه مشخص است هر سه کتاب اخیر احمد زیدآبادی شامل دوجلد اول خاطرات او و کتاب الزامات سیاست در عصر دولت-ملت برای ارتباط با عامه خوانندگان طرح ریخته شدهاند. تا اینجا که موفق هم بودهاند. جلد سوم این خاطرات هم به زودی منتشر میشود و قرار است تا هفت جلد ادامه پیدا کند که دو جلد آخر خاطرات زندان او را شامل میشوند.