قربانیِ انتظار
رمانِ آنتونیو دی بندتو در مورد «ساما» مردی تحصیلکرده است که با عنوانِ مشاور حقوقی فرماندار، به شهر دورافتادهی آسانسیون (پایتخت فعلی پاراگوئه) اعزام شده است و ماجراهایِ آن در سالهای پایانی قرن هجدهام رخ میدهد. دی بندِتو کتاب را در سال ۱۹۵۶ نوشت و در دورهی خود مورد استقبال نسبی نیز قرار گرفت اما پس از اقتباس سینمایی «لوکرِسیا مارتل» کارگردان سرشناس آرژانتینی که دو سال پیش به نمایش درآمد، مجدداً اسمش بر سر زبانها افتاد.
رمانِ آنتونیو دی بندتو در مورد «ساما» مردی تحصیلکرده است که با عنوانِ مشاور حقوقی فرماندار، به شهر دورافتادهی آسانسیون (پایتخت فعلی پاراگوئه) اعزام شده است و ماجراهایِ آن در سالهای پایانی قرن هجدهام رخ میدهد. دی بندِتو کتاب را در سال ۱۹۵۶ نوشت و در دورهی خود مورد استقبال نسبی نیز قرار گرفت اما پس از اقتباس سینمایی «لوکرِسیا مارتل» کارگردان سرشناس آرژانتینی که دو سال پیش به نمایش درآمد، مجدداً اسمش بر سر زبانها افتاد.
«ماهیهایی هستند که آب آنها را از خود میراند و مجبورند تمام عمرشان را در کشمکش میان رود سپری کنند، مجبورند پیوسته با جریانی که میخواهد آنها را به خشکی بیندازد مبارزه کنند. این ماهیهای نگونبخت به رغم خواست خود به عنصری که دفعشان میکند وابستهاند و مجبورند تمام عمرشان را صرف مبارزه برای ثابت ماندن کنند و همواره در خطر کَنده شدن از سینهی رودخانه هستند، تا جایی که هرگز در وسط رود دیده نمیشوند و فقط در حاشیهها هستند؛ این ماهیها بیش از ماهیهای دیگر عُمر میکنند.»
«دُن دیهگو دِ ساما» شبیه به این ماهیهای محکوم به زجر و عذاب است، محکوم به مبارزهای ازلی و ابدی؛ مردی بیخانه، بیوطن و رانده شده، مردی که باید عُمری طولانی داشته باشد و همواره در حاشیهی همین رودِ ظالم، دستوپا بزند؛ تسلیم شدن سادهترین کار است و امید و انتظارِ نجات سختترین کار، پس همهی عُمر باید در این برزخِ بین مرگ و زندگی، خیال و واقعیت در تقلا باشد.
رمانِ آنتونیو دی بندتو در مورد «ساما» مردی تحصیلکرده است که با عنوانِ مشاور حقوقی فرماندار، به شهر دورافتادهی آسانسیون (پایتخت فعلی پاراگوئه) اعزام شده است و ماجراهایِ آن در سالهای پایانی قرن هجدهام رخ میدهد. دی بندِتو کتاب را در سال ۱۹۵۶ نوشت و در دورهی خود مورد استقبال نسبی نیز قرار گرفت اما پس از اقتباس سینمایی «لوکرِسیا مارتل» کارگردان سرشناس آرژانتینی که دو سال پیش به نمایش درآمد، مجدداً اسمش بر سر زبانها افتاد.
زندگی ساما فقط در یک هدف خلاصه میشود؛ ترفیع گرفتن و رفتن به بوئنسآیرس و نزدیک شدن به همسر، فرزندانش و نیز مرکز قدرت و تمدن؛ هدفی که هر بار به نظر میرسد با سفارش، توصیه و نامهای به آن نزدیک شده است اما در عمل محقق نمیشود. رمان نزول تدریجی جایگاه ساما را در طی حدود دَه سال واکاوی میکند.
ساما که خود راوی اول شخص رمان نیز است در سه فصل و با پَرشهای زمانی زیاد (۱۷۹۰، ۱۷۹۴ و ۱۷۹۹) از زندگی، خیالات و کابوسهای خود میگوید. پرشهای روایی که به یکباره چندین سال زمان را جلو میبرد. زمانْ در این سرزمین به طرز عجیبی میگذرد، انگار با یک روز طولانی روبهرو هستیم، روزی که تمامی ندارد و خورشید در آن قصد غروب کردن ندارد.
راوی مانند غریبهای است که در میان اعتقادات، باورها و خرافات بومیان و مردمان محلی پرسه میزند. بخش مهمی از رمان همین چرخیدنها و پرسههای روزانه است پرسههایی ملالآور و تکراری برای ساما. ساما میخواهد اسیر باورها و خیالات مردم این شهر عجیب نشود، از این سرزمین میترسد، میگوید:
«در برابر طبیعت این سرزمین در عین آرامش و صفایش، بایست از خودم محافظت میکردم، زیرا همچون کودکی بازیگوش بود و میتوانست مرا در خود غرق کند.»
در سطرهای آغازین رمان، راوی از جسد میمونی که بر رودخانه شناور است میگوید و ادامه میدهد:
«رود در مقابل جنگل همواره او را به سفر فراخوانده بود، سفری که عازمش نشد تا وقتی که دیگر نه یک میمون، بلکه جسد یک میمون بود.»
دریا نیز در مقابل خشکی، بارها ساما را فراخوانده اما عازمش نشده، او قربانیِ انتظار است، انتظاری عبث و بیهوده، پس به جای حرکت به سوی دریا، رویا و خیالِ دریا را در ذهن تصور میکند.
ساما در فصل اول درگیر مشکلاتِ عاطفی خود است، دوری از همسرش مارتا و نامههایی که با فواصل چند ماهه میرسد او را مستاصل و بیتاب کرده است. به تدریج بیپولی و کابوسهای شبانه نیز زندگیش را مختل میکند.
ساما لحظه به لحظه بیشتر به غریبهها شبیه میشود، شبحی سرگردان که کابوسهایش، زندگیش را تحتالشعاع قرار میدهد. او در این سرزمین صاف، در ته چاه است. وعدههای انتقال به بوئنوسآیرس یکی پس از دیگری با شکست روبهرو میشود؛ ساما به مردی متوقف شده میماند که نه پیشرفت شغلی دارد و نه مالی، مردی راکد و رو به زوال و نه حتی دیگر وفادار به زنش مارتا. در میان ریتا، لوسیانا، ماریا و آن زن مرموز بخش دوم میچرخد بیآنکه بهرهای از هیچکدامشان ببرد. ساما در جدالی دائمی با خود است، میان ماندن و رفتن، خواستن و نخواستن، تن دادن و ندادن.
کابوسها به تدریج او را از پای در میآورد. صدای شلیک توپ هر بار برای لحظاتی خیالاتش را مخدوش میکند و خبر از آمدن کشتی میدهد، خبر از مارتا و یا نامهی انتقال، اما هرگز خبری در کار نیست. همه میروند، لوسیانا، ونتورا پریهتو، سردفتر برمودزا، پدرِ ریتا و حتی خیالِ آن زیبایی که بر بالینش آمده بود، اما ساما محکوم است به ماندن در این مکان، آنقدر باید بماند تا جنون فزونی بگیرد.
مرد مرتب و باوقار سابق، حالْ خیالپردازی آشفتهحال است و وعدههای بالادستیها برای رفتن از این مکان دیگر امیدی تزریق نمیکند. ساما رو به جنون حرکت میکند اما این جنون را نمیپذیرد و به گردن اطرافیان میاندازد. اعتماد خواننده به این راوی کم و کمتر میشود؛ به خوابها و تفسیرهایش بدبین میشویم.
از جایی به بعد ساما بین دو دنیا سرگردان است، خوابهای دنبالهدارش تمامی ندارند، هر خواب زنی زیبا میشود و ساما را در دنیای واقعی به سوی خود میخواند، هر زنی که در دنیای واقعی میبیند را با زنِ خوابهایش قیاس میکند، مجنون وار به دنبال زنان مختلف راه میافتد، آنها را دنبال میکند و بعد بانوی رویاهایش ناپدید میشود و ساما در تاریکی شب گم میشود.
سوءظن، شک و تردید در جایجای رمان به چشم میخورد. ساما به هیچکس اطمینان ندارد، حتی به خودش. «همه چیز بیش از اندازه مبهم بود، اما به نظرم نمیرسید که ابهام در او باشد، بلکه از خودم ناشی میشد و اینکه این هیکل زنانه بر بالینم واقعی نبود، بلکه امتدادی از وجدان متلاطمم بود.» در میانهی حرف زدن با دیگران فکر و خیال خودش را پی میگیرد بیآنکه به حرف دیگران گوش کند خیال میبافد.
«نمیتوانستم بفهمم آیا زنی هست یا نه، نمیتوانستم بفهمم آیا با کسی گفتوگو میکردهام یا نه. نمیدانستم، موفق نمیشدم بفهمم که آیا تمام اینها اتفاق میافتد یا نه.»
عدم قطعیت و گذر زمان و تغییر مکان همه چیزِ رمان را در مرزی خیالی قرار میدهد. ساما از خودش رفع مسئولیت میکند، تقصیرات را به گردن طالعش میاندازد و به طور کامل خود را تسلیم سرنوشتش میکند.
به خودش میگوید باید از این سرزمین فرار کند، باید جلوتر و جلوتر برود ولی از پایان میترسد زیرا پایانی در کار نیست. پس سعی میکند از خود فاصله بگیرد، تمام زندگیش را قمار میکند، زنی دورگه برمیگزیند، پسرش را به منشیاش میبخشد و سرانجام داوطلبانه به دنبال قاتلی وحشی به نام ویکونیا پورتو میرود.
«سَرِ ویکونیو پورتو راهی را برایم میگشود که الطاف متمدنانه، وساطتها و تقاضانامهها نتوانسته بودند بگشایند.» مردی نامرئی به دنبال قاتلی نامرئی میرود، ساما تکثیر میشود، در پسربچه ۱۲ ساله موطلایی، زنی سفیدپوست و ویکونیو پورتو؛ گویی خودهای دیگر ساما به طُرقِ مختلف در هر بازهی زمانی با خودش روبهرو میشوند. حال باید به دنبال کسی بگردد که در نزدیکترین فاصله از خودش است، باید تمام دشتها و دریاها را برای یافتنش پشت سر بگذارد؛ ساما میگوید: «این کار مثل جستوجوی آزادی است که هیچ جا نیست، مگر در وجود هر کس.»
ساما به تدریج میفهمد که اگر در هر مکان دیگری هم بود، بخت و اقبالش به همین اندازه شوم میبود. مردی که همچنان منتظر است، منتظر رهایی. پس به سمت حذف کامل خود از دنیای واقعی و یگانگی با خیال و رویا میرود. برای همسرش با خون مینویسد: «مارتا من شکست نخوردهام.» و از قضای روزگار کلمهی آخر ناخوانا نوشته شده میشود.
اما ساما حتی مرگ را هم نمیتواند تجربه بکند، محکوم است به ماندن و زندگی. ساما در پایانْ مانند شخصیتِ ویلیام بلیک در «مَردِ مُرده»ی جیم جارموش عازم سَفری جدید میشود؛ در هر دو سرخپوستی آنها را بدرقه میکنند، در فیلم جارموش «نوبادی» و در اینجا پسر دوازده سالهی موطلایی؛ سفرْ از سرزمینی ناشناخته به سوی خود.
2 دیدگاه در “قربانیِ انتظار”
سپاس از شما آقای سینا
سلاااام چطوریییید
دوستان برای معرفی کتاب اومدم
چه کتاااابی
چه کتااااااابی
توصیه می کنم کتاب پنجره ای که سیگار می کشید اثر شهاب میردار رو بخونید
عالیه
یه مباحثه فلسفی و توپه
نشر قصه باران