وهن بزرگ: شرم و حیرت
«مکتب تبریز» را باید همچون مقدمهای بر «مبانی نظریه مشروطهخواهی» خواند که از مواد فراهم آمده در این آستانهی تجدّد سنگ بنایی برای مباحث سرنوشتساز روزهای آشوبناک انقلاب مشروطه میسازد. «مکتب تبریز» روایت کشاکشی است که اول بار در دارالسطنه ولیعهد قاجار در تبریز با دیدن عمق شکاف بین ایران و ملل پیشرفته حاصل شد و به تدریج در رسالات دیگرانی متبلور شد که اگر چه الزاماً ساکن تبریزِ جغرافیایی نبودند اما در همان راهی گام برمیداشتند که با دربار نایبالسلطنهی تبریز گشوده شده بود.
«مکتب تبریز» را باید همچون مقدمهای بر «مبانی نظریه مشروطهخواهی» خواند که از مواد فراهم آمده در این آستانهی تجدّد سنگ بنایی برای مباحث سرنوشتساز روزهای آشوبناک انقلاب مشروطه میسازد. «مکتب تبریز» روایت کشاکشی است که اول بار در دارالسطنه ولیعهد قاجار در تبریز با دیدن عمق شکاف بین ایران و ملل پیشرفته حاصل شد و به تدریج در رسالات دیگرانی متبلور شد که اگر چه الزاماً ساکن تبریزِ جغرافیایی نبودند اما در همان راهی گام برمیداشتند که با دربار نایبالسلطنهی تبریز گشوده شده بود.
وهن بزرگ: شرم و حیرت
تاملی درباره ایران، جلد دوم: نظریه حکومت قانون در ایران، بخش نخست: مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی
نقل است که محمدعلی فروغی وزیر و سیاستمدار کاردان دوران معاصر در باب قرارداد ترکمانچای گفته بود «این وهن بزرگ که برای ایران حاصل شد، اول از نادانی بود، دوم از نفاق و فساد اخلاق بزرگان ایران».
«مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» بعد از «دیباچهای در نظریه انحطاط ایران» و قبل از «مبانی نظریه مشروطهخواهی» دومین دفتر از پروژه فکری سید جواد طباطبایی فیلسوف و مورخ اندیشه سیاسی معاصر است که به واکاوی آغازین جرقههای آگاهی ایرانیان نسبت به این «نادانی و نفاق و فساد» میپردازد که به دنبال شکست قشون ایران در دور اول جنگهای ایران و روس ظاهر شد.
این موج اول آگاهی که به قول طباطبایی ایران را موقتاً «در آستانه»ی دوران جدید قرار داد اگر چه دولت مستعجل بود اما از آنجا که هیچگاه علت وجودی خود را از دست نداد -بسا که هر چه پیشتر آمدیم قدرتمندتر نیز شد- با گسترش و همهگیری در میان نخبگان و روشنفکران ایرانی فکر تجدّدخواهی و حکومت قانون را چنان در اذهان ایرانیان کاشت که با پایان جبری دولت پنجاه ساله ناصری بدل به طوفانی بنیانکن شد و مشروعیت نهاد سلطنت مطلقه را فرو ریخت.
طباطبایی در ابتدای سخن و به منظور خلق تصویری مفهومتر از پایان یک دوره تاریخی و آغاز دورهای دیگر با ارجاعی به مجلد پیشین تاملی درباره ایران –نظریه انحطاط- یادآوری میکند هر چند جنگهای ایران و روس در آگاهی قدمایی سدههای میانهی توالی تاریخی ایران شکافی ترمیمناپذیر انداخت اما نباید این سدههای میانه را قرینهی تمام و کمالی با «قرون وسطا»ی تاریخنگاران غربی دانست.
قرون وسطای اروپا، این دوران تاریکی و خموشی فکر از پس شکوفندگی دوران باستان، در نهایت به نوزایشی منتهی شد که سرشت دوران جدید غرب را تا به امروز رقم زده است. لیکن برخلاف اروپا، دوران باستان ایران که با پیروزی اعراب مسلمان به پایان رسیده بود متصل به قسمی نوزایش فکر ایرانی-اسلامی در قرون سوم تا ششم هجری شد که در نهایت با غلبه مغولها به پایان رسید و به آغاز سدههای میانه تاریخ ایران انجامید.
در سدههای میانه ایران اگر چه سنت چنان متصلّب و مسدود شد که امکان هرگونه درک نو از تغییر و تحولات جاری در جهان پیرامونی را سلب میکرد با اینحال این سنت از بُعد نرمافزاری در یک هارمونی با سختافزار نظام سیاسی و اجتماعی ایرانزمین به سر میبرد؛ هارمونیای که اگرچه از سده دوم فرمانروایی صفویان با چالش روبرو شده بود لیکن جز در اوائل قرن نوزدهم و با دور اول جنگهای ایران و روس به گسستی واضح نیانجامید.
اما منظور از خود «سنت» چیست؟ سنت چه در قرائت مسیحی و چه در قرائت اسلامی خود اساساً مفهومی الهیاتی محسوب میشود با ذکر این نکته که مسیر پیموده شدهی آن در دو دین مسیر همانندی نبوده و نیست: در مسیحیت رشته سنت با واسطه حواریون و کلیسا تا به ابد ادامه دارد اما در قرائت اسلامی با وفات پیامبر اسلام – و در تشیع با غیبت آخرین امام- سنت به پایان خود میرسد. نتیجه عینی این تفاوت چنین بود که در مسیحیت سنت قابلیت بسطی فراتر از اصول تشریع پیدا کرد در حالیکه در اسلام سنت امکان خروج از دایره فقه را نداشت.
با این حال این تنها نقطه آغاز است و آنچه متداولاً در ایران تحت عنوان سنت درک میشود روایتی از آن است که در دوران نوزایش سدههای آغازین تاریخ اسلامی ایران تکوین یافت و با درک جوامع عرب اهل تسنّن از سنت تفاوتهای بارزی دارد. سنت اسلام ایرانی که در ابتدا با فعل و گفتار پیامبر و در طول کتاب نضج یافته بود به دنبال پایان سیطرهی سیاسی و فرهنگی سامان خلافت با عناصری از فرهنگ ایران بر جای مانده از عهد پیشااسلامی (اندیشه ایرانشهری) و نیز فلسفه خردگرای یونانی ممزوج شد تا نسخهای گستردهتر از «سنت» نزد ایرانیان پدید آید.
نکتهای کلیدی که طباطبایی در تمام پروزه فکری خود بر آن پای میفشارد این است که نوزایش در اروپا حاصل گفتگو بلکه جدالی میان اندیشه قدیم و جدید در بستر الهیات بود و اساساً هیچ پرداختی به تجدد بدون برقراری رابطهای دیالکتیکی با مبانی سنت برای اندیشمندان غربی متصور نبود، در حالیکه در ایران به دنبال متصلّب شدن سنت طی سدههای میانه تاریخش، اساساً امکان در گرفتن گفتگویی میان سنت و آگاهی نوظهور برآمده از تجدّد وجود نداشت و این ناتوانی از زایش دومی از بطن اولی در سالهای پر جوش و خروش انقلاب مشروطه و حتی سالهای منتهی به انقلاب اسلامی نیز رفع نشد.
«مکتب تبریز» به نوعی روایت این کشاکش است که اول بار در دارالسلطنه تبریز و در وجود عباس میرزا نایبالسلطنهی فتحعلیشاه و وزیر و پیشکار او میرزا ابوالقاسم قائممقام فراهانی، و بعدتر در مرام کسانی همچون میرزا تقیخان امیرکبیر و سفرنامهها و رسالات دیگرانی متبلور شد که اگر چه الزاماً ساکن تبریز جغرافیایی نبودند اما در همان راهی گام برمیداشتند که با دربار نایبالسلطنهی تبریز گشوده شده بود.
طباطبایی معتقد است که علت ناکامی روشنفکران مشروطه همچون ملکمخان، آخوندزاده، طالبوف و میرزا آقاخان کرمانی در تدوین نظریهای محکم برای اندیشه سیاسی تجدد همین ناتوانی در مواجهه با سنت -و نه «نهاد»های سنت که با چشم سر دیده میشدند- بود، اگرچه با مشروطیت قدمهای بسیار مهمی نیز در این راه برداشته شد.
باری، علاقمندان به تاریخ اندیشه در ایران حتماً از آن گفتگوی عباس میرزا با پییر ژوبر -دیپلمات فرانسوی و سفیر ناپلئون بناپارت در ایران- آگاهند اما ذکر گزیدهای از آن برای درک بزرگی زلزلهای که با مشاهده قتل عام سربازان ایرانی به دست سربازان تزار، ولیعهد را لرزاند خالی از لطف نیست. زلزلهای که هرگز در دربار فتحعلیشاه در تهران که تختهبند جهل مرکب خود بود امکان وقوع نداشت. عباس میرزا میپرسد:
«بیگانه! تو این ارتش، این دربار و تمام دستگاه قدرت را میبینی. مبادا گمان کنی که من مرد خوشبختی باشم…بسان موجهای خروشان دریا که در برابر صخرههای بیتحرک ساحل در هم میشکنند، دلاوریهای من در برابر سپاه روس شکست خورده است. مردم کارهای مرا میستایند اما تنها خود من از ضعفهای خویش خبر دارم…آوازه پیروزیهای ارتش فرانسه به گوش من رسیده است و نیز دانستهام که دلاوری روسها در برابر آنان جز یک پایداری بیهوده نمیتواند باشد.
با این همه مشتی سرباز اروپایی همه دستههای سپاه مرا با ناکامی روبرو کرده و با پیشرفتهای دیگر خود ما را تهدید میکنند. سرچشمه ارس که پیشتر همهی آن در ایالتهای ایران جریان داشت، اینک، در خاک بیگانه جریان دارد و به دریایی میریزد که پر از ناوهای دشمن ماست.» نایبالسلطنه که هنگام بر زبان آوردن این جملات نوزده سالی بیشتر نداشت ادامه میدهد «چه قدرتی اینچنین شما را بر ما برتری داده است؟ سبب پیشرفتهای شما و ضعف همیشگی ما چیست؟
شما با فنّ فرمانروایی، فنّ پیروزی و هنر به کار گرفتن همه تواناییهای انسانی آشنایی دارید، در حالی که ما در جهلی شرمناک محکوم به زندگی گیاهی هستیم و کمتر به آینده میاندیشیم. آیا قابلیت سکونت، باروری و ثروت خاک مشرق زمین از اروپای شما کمتر است؟ آیا شعاعهای آفتاب که پیش از رسیدن به شما، نخست بر روی کشور ما پرتو میافکند خیر کمتری به ما میرساند تا آنگاه که بالای سر شما قرار میگیرد؟ آیا اراده آفریدگار نیکیده که مائدههای گوناگونی خلق کرده، بر این قرار گرفته است که لطفش به شما بیش از ما شامل شود؟ من که چنین گمان نمیکنم.»
عباس میرزا آن قدر عمر نکرد که پاسخ سوالات خود را به تمامی دریابد اما میرزا ابوالقاسم قائممقام فراهانی با ارتقا به صدارت اعظم در دوران محمدشاه پیگیری برای درانداختن «طرح نو» و تشکیل مجلس وزارتی مستقل از «بساط کهنه» سلطنت مطلقه را رها نکرد.
فصل دوم کتاب یا «بساط کهنه و طرح نو در اندیشه سیاسی» روایت این ثبات قدم، نکتهسنجی و وطندوستی میرزا ابوالقاسم در جریان تدوین معاهده ترکمانچای و ماههای کوتاه صدارت اعظم و مواجهه با نهاد سلطنت و «خیل عجایز و مخنّثان حرمسرای شاهی، وزیران و کارگزاران و انبوه بیتحرک مُنشیان و ادیبان و شاعران» آن است. نبردی نابرابر که پایانی جز قتل او به دستور محمدشاه، در جایگاه پاسدار سنت مسخ شدهی استبدادی نداشت.
در فصل سوم با عنوان «آگاهیهای نو در سفرنامههای ایرانی» طباطبایی با تمرکز بر سفرنامههای اروپایی به جامانده از چند تن از معروفترین دیپلماتهای ایرانی مسافر غرب در سالهای اختناق قاجاری همچون خسرو میرزا (هفتمین پسر عباس میرزا و رییس هیئت اعزامی به دربار نیکلای یکم بعد از قتل گریبایدوف) رضاقلی میرزا (برادرزاده فتحعلیشاه که بعد از اعلام سلطنت ناموفق پدرش ناچار به اروپا گریخت) فرخ خان امینالدوله (که به عنوان سفیر ناصرالدینشاه برای امضای معاهده پاریس به اروپا رفت) و علی خان ظهیرالدوله (درویش داماد ناصرالدین شاه و از همراهان مظفرالدین شاه در اولین سفر اروپایی خود) میکوشد نشان دهد که علیرغم اینکه همه این جهانگردان از پیشرفتهای تمدن غربی انگشت حیرت به دندان میگزیدند اما به دلیل جمود اندیشه سنتی هیچگونه دسترسی به نظام مفاهیم لازم برای درک بستر آن «ترقّیات» نداشتند و لاجرم هرگز راهی جز به سطح آنچه میدیدند نمییافتند.
مقایسه نابسامانی و انحطاط همهجانبه ایران با نظم و نسق و کیفیت بالای حیات مردمان پاریس و لندن و مسکو آن حیرت را به شرمی بدل میکرد که همانطور که ذکر شد نمیتوانست به قضاوتی کلی و ریشهای منجر شود و از سطح قضاوت در باب اخلاقیات و منش جمعی فرنگیان فراتر نمیرفت. به جمعبندی نویسنده: «سفرنامهنویسی به نوعی با حیرت آغاز شد و با حیرت اندر حیرت به پایان رسید.
آنچه بیش از همه نظر ایرانیان را به خود جلب میکرد فرآوردههای فناوری جدید بود که در مجموع…درباره اهمیت آنها در بهبود زندگی روزمره اختلافی نداشتند. در مواردی نیز برخی از آنان گامی فراتر میگذاشتند و کوشش میکردند در محدوده باورها و اعتقادات سنتی به نتیجهگیریهایی درباره امکان پیشرفت بشر بپردازند.
گاه میشد که این نتیجهگیریها آنان را به طرح مفاهیمی هدایت میکرد که مضمون آنها با باورها و اعتقادات سنتیشان سازگار نبود اما شگفت اینکه آنان این مفاهیم جدید را در محدوده همان باورها و اعتقادات سنتی میفهمیدند و آن مفاهیم جدید خللی در ارکان نظام اندیشه سنتی ایرانیان ایجاد نمیکرد.» در این کنکاش در سفرنامهها به وضوح میتوان دید که واژه «آزادی» در سالهای منتهی به انقلاب مشروطه باری به شدت منفی و اغلب به معنای خودسری و خودرایی و آدابنادانی داشت که خود همراستا با بار منفی واژه جمهوری به تداول هرج و مرج و از همگسیختگی درک میشد.
تامّل در «شکاف بیسابقه در وحدت انسجام اجتماعی ایران در عصر ناصری» که منجر به «شکاف در باورهای سنتی ایرانیان درباره سیاست و تاریخ و جامعه» شد در فصل چهارم یا «تجدید مطلعی در مبانی نظری تاریخ ایران» با بررسی تاریخنگاریهای میرزا محمدحسن خان اعتمادالسلطنهی معروف، از رجال محافظهکار درباری و فرزند مجری فرمان قتل امیرکبیر از یکسو، و میرزا فتحعلی آخوندزاده و آقاخان کرمانی، روشنفکران در تبعید در عثمانی از سوی دیگر، پی گرفته میشود.
در این زمان علیرغم فقدان یک حوزه عمومی پایدار برای تکوین آگاهی ملی نو، بسط این آگاهی متوقف نشد، چه همچون اعتمادالسلطنه به شکل خفیهنویسی در رساله «خلسه» و در تباین با تاریخنگاری رسمی متکلّف و مهمل و چاپلوسانهای که خود او عهدهدارش بود و چه چون روشنفکران بیرون از حوزه عمومی داخل کشور، یعنی در حوزه مهاجرین. بدینصورت کوششهای اولیهای برای روایت تاریخ بر مبنای اصالت مصالح ملّی و نه اخلاقیات مبتذل و سیاستستیزی عارفانه به یادگار مانده از سدههای میانه در بیرون از حوزه عمومی آغاز شد.
این تجربه نو در شکستن سدّ کهنگی و مغلقگویی در زبان فارسی که همچون مانعی بر انتقال اندیشه عمل میکرد منحصر به تاریخنویسی نماند و با تجربه اولین نمایشنامهنویسی توسط آخوندزاده و شاگردش میرزا آقا تبریزی و نیز با ترجمه اولین رمانهای اروپایی توسط میرزا حبیب اصفهانی بتدریج یک «انقلاب ادبی» را رقم زد که موضوع فصل پنجم کتاب است. با نمایشنامهنویسی مفهوم انسان در جایگاه «فرد» -و به خصوص فردیتی که به جنس زن نیز اجازه اظهار وجود میداد- وارد ادب فارسی شد.
این فرد جدید با فرد در مفهوم قدمایی آن به مثابه کنارهجویی عارفمسلک و بیرون از جهان تفاوتهای اساسی داشت؛ فرد جدید دارای صدایی مستقل بود و میخواست در حیات اجتماعی به ایفای نقش بپردازد.
در همین راستا با ترجمههای بینقص میرزا حبیب از رمان «ژیل بلاس» اثر آلن رنه لوساژ و «سرگذشت حاجی بابای اصفهانی» اثر جیمز موریه ثابت شد زبان فارسی برای انتقال ادب اروپایی مدرن که عمدتاً روایت درکی مدرن از فردیت است، نارسا نیست و بعد از سیطره هزار ساله شعر بر ادب فارسی که نثر فخیم جز در لمحاتی در آن فرصت بروز نیافته بود بار دیگر شاهراهی برای نثر فخیم معنامند گشوده شد. گشایشی که بعدتر اثرات خود را در نوشتن از مسائل جاری اجتماع و سیاست روز نشان داد.
از اواسط سلطنت ناصرالدین شاه نخبگان ایرانی ایمان میآوردند که اصلاحات در نظام خودکامه نمیتواند بستری یابد و لذا به تدریج شخص شاه هدف انتقادات ضمنی قرار گرفت. به بیان طباطبایی دو مانع عمده راه را بر اصلاحطلبی و تجددخواهی بسته بود: «اگر چه ناصرالدین شاه گاهی به اصلاحات علاقهای ابراز میکرد اما اصلاحات جز با اجرای حکومت قانون امکانپذیر نمیشد و حکومت قانون نیز مستلزم محدود کردن قدرت خودکامه بود که شاه نمیتوانست با آن موافقت کند.
مانع دوم دکانداری عارفانهی برخی صدراعظمها بود که تظاهر به عرفان مبتذل سدههای متاخر را حجاب فساد و تباهیهای خود قرار میدادند.» میرزا محمدخان مجدالملک دیپلمات کهنهکار عهد ناصری از پیشگامانی بود که با انتشار رساله «کشفالغرایب» معروف به رساله مجدیه در انتقاد از فساد دستگاه اجرایی به طور اعم، و وزارت مالیهی مستوفیالممالک و وزیر عدلیه همدست با او به طور اخص، تلویحاً شاه را مسئول هرج و مرج جاری در کشور و ظلم و تعدّی کارگزاران دولتی بر رعیت معرفی کرد.
مجدالملک دیوانخانه را با دکان خبّازی مقایسه میکند که هر کس پول بیشتری بپردازد میرزاها حکمی برای او پخت خواهند کرد؛ صدور انواع احکام ناسخ و منسوخ عملاً امکان برقراری عدالت و پیگیری حقوقی را از مردم سلب کرده بود.
باید توجه داشت که هرچند نیمه دوم سلطنت ناصرالدین شاه با تشدید بحران گسست سنت از واقعیات حیات اجتماعی همراه بود اما حتی در دههی آخر زمامداری او نیز آگاهی از این گسست راهی برای جریان یافتن از حلقه بستهی روشنفکران به سوی عامه مردم که همچنان در چنبر سنت میزیستند نیافت.
از کنکاش در یادداشتهای میرزا محمدعلی محلاتی یا همان حاج سیاح معروف -که پس از هجده سال سیاحت اروپا و آمریکا و هند به وطن بازگشته و از مشاهده عمق تباهی امور در غلیان بود- چنین برمیآید که سقف خواسته رعیت در بلاد و روستا جز این نبود که اگر تحت تعدّی دائمی و با فقر و مسکنت روز را به شب میرسانند لااقل با جُور «یک» خودکامه طرف باشند و نه هر آنکس که از دکان خبّازی حکمی گرفته تا در مدت زعامتش بار خود را ببندد و مصدر را به چپاولگر بعدی بسپارد.
حاج سیاح در اشاره به وخامت وضع مینویسد: «درباریان مشغول بودند هر دسته به نقض کار دستهی دیگر و هر یک به نحوی تحصیل تقرّب در نزد شاه میکردند و برای اقتدار و دخل، رشوه و تقدیم در کار، تدلیس و دروغ را رواج بازار میساختند. ابداً کسی را ندیدم به یک کلمه دلسوزی به حال رعایا کند یا نظری به آینده اوضاع ایران بیافکند. عجبا! یک ملت و پایتخت یک دولت، یک نفر از جغرافی عالم و احوال بنی آدم و ترقّیات امم خبر ندارد، یک روزنامه نیست که مردم را آگاه کند، یک نفر آزاد نیست در خیر عموم حرف بزند، یک نفر نیست بی تملّق و مداهنه و ملاحظه باشد.
واقعاً کسی که اوضاع ممالک جهان را دیده، در چنین جایی زندگانی بر او دشوار است. به هر حال مردم باز به همان طور که بودند مشغول کار خویش هستند.» نتیجهای که طباطبایی در فصل هشتم و با ذکر اشاراتی از سفرنامه حاج سیاح میگیرد در راستای همان حرف نخستین است که اگرچه نخبگان ایرانی در دوران منتهی به انقلاب مشروطیت عصبی از اعصاب درد را تشخیص داده بودند لیکن مرهمی که تجویز میکردند همچنان در عوالم سیاست ظاهری و الزامات کنش سیاسی بود و از بنیان تئوریک مستحکمی بهره نداشت چرا که از دل یک مواجهه نظری با سنت بیرون نیامده بود.
کتاب در فصل آخر و با تمرکز بر رساله «شیخ و شوخ» به قلم نویسندهای ناشناس که علیالظّاهر گفتگویی میان شیخی تجدّدستیز با جمعی از اساتید و دانشجویان متجدّد مدرسه دارالفنون است این ناتوانی در مواجهه سنت و تجدد را در عیانترین شکل خود به تصویر میکشد. شیخ که دارالفنون را «دارالجنون» و آن دانشجویان را «بوزینههای معلم خانه» خطاب میکند میکوشد ثابت کند که هر آن ترقیاتی که متجددین با دست یازیدن به علم و تمدن غربی در پی نیل به آن هستند در نزد او و سنتی است که او از آن پاسداری میکند.
این گفتگو که اغلب با دست انداختن ظاهر متجدّدین و بحث از رهگذر عوامانهترین استدلالها و مغلطهها به پیش میرود در نهایت امر با اقناع دانشجویان و حلقه زدن اشک در چشمان و چیدن زلفشان با قیچی به پایان میرسد!
طباطبایی در فراز مهمی در همین باب مینویسد:«جدال دانشکدهها به گونهای که فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت در پایان سده هجدهم مطرح کرد و در ورای نهادهای دانشهای مختلف، ناظر بر مبانی نظری علومی بود که آن نهادها متکفّل آن بودند، در ایران در بهترین حالت از پیکارهای نهادهای دو نظام تولید علم فراتر نرفت و از آنجا که پیکار مبانی نظری سنت قدمایی با فرآوردههای دانش جدید به یاری جنگافزارهایی صورت میگرفت که نسبتی با آرایش نیروهای دانش جدید و الزامات آن نداشت، به تدریج بیآنکه پیکاری آغاز شده باشد، به طور موقت، طرفداران سنت قدمایی به انتظار روزهای بهتر میدان را ترک کردند.»
مهمترین پیامد این ترک زمین بدون جنگیدن، ناپُرسیده ماندن پرسشهای اساسی در دیالکتیک سنت و تجدد بود که هر چه گذشت غامضتر شد و تا به امروز نیز لاینحل باقی مانده است.
دیدیم که «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی» از رهگذر مکتوبات بزرگان دوران گذار علاوه بر به تصویر کشیدن جنبههای ایجابی آگاهی اولیه ایرانیان درباره تجدد، از جنبههای سلبی آن که منجر به درکی ناقص از الزامات تجددی درونزاد میشد نیز غافل نیست.
این وجه سلبی و ایجابی در نقطه عطفی از تاریخ مشروطیت به سنتزی با یکدیگر دست یافتند -یا حداقل تلاش شد که دست یابند- که همانا زایش نظام حقوقی جدید از حقوق شرع به عنوان قلب نظام سنت بود و طباطبایی در دفتر سوم تاملی درباره ایران «مبانی نظریه مشروطهخواهی» طلیعه آن را در رساله «یک کلمه» میرزا یوسفخان مستشارالدوله بررسی میکند؛ لذا «مکتب تبریز» را باید همچون مقدمهای بر «مبانی نظریه مشروطهخواهی» خواند که از مواد فراهم آمده در این آستانهی تجدّد سنگ بنایی برای مباحث سرنوشتساز روزهای آشوبناک انقلاب مشروطه میسازد.