وقتی زل آفتاب چشمانت را میزند
این چه سرنوشتی است که همه ما داریم. کجای داستانمان را باید تغییر دهیم تا همه چیز سرجای خود قرار گیرد. حقیقت کجا نهفته شده؟ آن نقطه تکینگی کجاست؟ اینها همگی سوالهای خوبیست که هیچ جواب قاطعی برایشان وجود ندارد و باید به ابهامات و بیجوابیشان تن داد. درست شبیه ابهاماتی که از خواندن رمانی متفاوت نظیر زلآفتاب وجود آدمی را پر میکند.
این چه سرنوشتی است که همه ما داریم. کجای داستانمان را باید تغییر دهیم تا همه چیز سرجای خود قرار گیرد. حقیقت کجا نهفته شده؟ آن نقطه تکینگی کجاست؟ اینها همگی سوالهای خوبیست که هیچ جواب قاطعی برایشان وجود ندارد و باید به ابهامات و بیجوابیشان تن داد. درست شبیه ابهاماتی که از خواندن رمانی متفاوت نظیر زلآفتاب وجود آدمی را پر میکند.
«زندگیمان مجمعالجزایر گسستهای است از قصههای بی سرانجام، تکافتاده میان آبهایی که بالا آمده و همه چیز جز قلهها را پوشانده، همهی روزها را پنهان کرده و تنها روزهای مبادا را پیش چشم باقی گذاشته. قلههای جدا از هم، مثل ستیغهای سر به آسمان گذاشتهی این دره که با شکافهای تودرتو از هم گسیختهاند. هیچ داستانی دیگر قرص کامل نان نیست؛ خردهنانهایی است که از سبیل جوندگان برای مورچگان فروریخته. درهی مورچگان پر است از مارپیچها و بنبستها، دیوارههای فروریخته و شکافهای تازه.» این بخش از کتاب زل آفتاب سروش چیتساز دقیقاً توصیفکنندهی فرم روایی و روح این اثر و به نوعی شاید بیانیهی نویسنده در این رمان باشد. کتاب، داستان پنج زن و مرد جوانی را که با هم دوست و خویشاوندند، نه در یک داستان واحد بلکه با اختصاص دادن یک فصل به هر کدام از آنها تعریف میکند. زیرا که «آدمها نه تنها جزایری منفک از هم بودند، بلکه درونشان نیز دستهای از درختان بود که شاخههایشان به هم نمیرسید: داستانهایی چندپاره که با درههایی ژرف و تهی جدا شده بودند.» بنابراین داستانِ این انسانهای جدا از هم باید در فصلهایی گفته شود که نقش همان مجمعالجزایر گسسته را ایفا میکند و داستانهای سرراستی ندارد و ما خوانندگان باید در میان مارپیچها و بنبستها و دیوارههای فروریختهای که نویسنده برایمان در اثرش قرار داده به دنبال خردهنانهایی بگردیم تا بتوانیم ذهن گرسنهمان را برای رسیدن به روایت خودمان از این داستان سیر کنیم. خردهنانهایی که گاه در همان خوانش اول از چشم مغفول میماند زیرا که بعضاً نقش فلشفوروارد را در این روایت بازی میکنند.
پیش از شروع فصول اصلی کتاب، دیباچههای یکی، دو صفحهای وجود دارد که فقط با عدد نامگذاری شده و از صفر هم شروع شدهاند. در هر کدام از این دیباچهها برههای از زندگی این شخصیتها مانند یک عکس توصیف شده. عکسهایی وهمانگیز و مالیخولیایی. عکسهایی که انگار مستقیم از ناخودآگاه نویسنده آمده و مواد خام فصل اصلی بعد شده است. هر عکس مانند تابلوی هشداریست که خبر از سرنوشت شوم این جوانها میدهد. جوانهایی که هر کدام به راهی و رویایی میروند؛ روناک مهاجرت میکند، سپهر سعی میکند گذشته را تغییر دهد، مهیار شکارچی میشود تا به خیال خام خودش هیچوقت شکار نشود و نازنین استقلال و عدم وابستگی را انتخاب میکند. اما در نهایت همگی آنها صورتهایشان، قلبهایشان، پاها و بازوهایشان و سنگینیشان را گم میکنند، بیوزن شده و سپس محو میشوند. انگار که نفرین این آب و خاک خسته و ماتمزده و آباء و اجداد سودازدهشان تا ابدالدهر همراه آنهاست و راه فراری نیست.
این پنج نفر چه کسانی هستند؟ جوان ایرانی تحصیلکردهی طبقهی متوسط با سرنوشتی محتوم به تباهی؟ فضای داستان رئالیستی نیست اما شخصیتپردازیها به گونهای بوده که حتی اگر نشود با آنها همذاتپنداری کرد و یا دوستشان داشت؛ اما اگر همسنخ و همطبقهشان بود بتوان رگههایی از امیدها، ترسها، حسرتها، ناکامیها و عشقهای خودمان را در وجودشان پیدا کرد. زیرا که نویسنده دارد اینجا فشردهای از تاریخ ایران معاصر میگوید. از پدربزرگها و مادربزرگها، از پدرها و مادرها و در نهایت فرزندان. فرزندانی که هر چه تلاش میکنند به هویتی مستقل دست پیدا کنند اما همگیشان محکوماند که دوباره و دوباره به نقطه صفر برگشته و تاریخ پدرانشان را تکرار کنند. چرا که این خاک جنزده یا خانهی تسخیر شده توسط شیاطین یا خون طلسم شده یا تاریخ شوم یا هر چیزی که هست به قول رمان سرنخ یک کلاف بلند است مانند یک نخ آریادنه که در تمام زندگیمان، هر جا که میرویم، ما را از چنگ مینوتورِ گاوسرِ هزارتوها به جهان امن (واقعا امن؟) بازمیگرداند. امن همچون یک تابوت یا شاید نگاتیو عکسی که ما را تا ابد در خود محصور کند.
زل آفتاب با این جمله آغاز میشود: «زندگی پر است از عکسهایی که نینداختهایم» و بلافاصله عکسی را توصیف میکند که هیچوقت انداخته نشده است. عکسهای نینداخته، کارهای نکرده، رویاهای تحققنیافته. اما این اول کار است زیرا که بارها و بارها با مفهوم عکس و عکاسی این مقولهی مورد علاقهی نویسنده در داستان بازی شده و با آن جهانبینی بعضی از کاراکترهای رمان برایمان بازگو میشود. روناک معتقد بود وقتی کسی میمیرد روحش از توی عکس بیرون میرود. برای همین عکس هر کسی را که میمرد از روی دیوار برمیداشت. اما سپهر عکسها را راهی برای تکثیر چیزهایی میدید که دوستشان داشت و دلش میخواست هیچوقت ترکش نکنند. همین بود که سپهر راضی نبود خانهی پدریشان را بفروشد. راضی نبود به راحتی از گنج یافتهشده بگذرد. سپهر آدم ترک کردن نبود. درست برعکس روناک. روناک همه چیز را پشت سر خود گذاشت و رفت. برادرش سپهر، عشقش سهراب، خانهشان. روناک آدم ماندن نبود.
سروش چیتساز ولی فقط از عکاسی برایمان داستان نقل نمیکند. او نویسنده مطلعیست و چیزهای زیادی است که میداند. او از صخرهنوردی، شکار گربهی وحشی، فیزیک و ستارهشناسی، بیابانگردی، انواع اسلحه و غیره برای بسط داستان و شناساندن شخصیتهایش استفاده میکند و بدین ترتیب لایه به لایه برپیچیدگی روایت خود میافزاید. اما این کار را گرچه که کاملا آگاهانه انجام داده ولی با ظرافتی همراه بوده است که این احساس را به خواننده منتقل نمیکند که قصد خودنمایی یا پرگویی دارد. با این حال به نظر میرسد برای خلق اثری که از دید خودش باید به کمال برسد اندکی دچار وسواس شده و هر چه مصالح در اختیار داشته در ساخت بنای این رمان به کار گرفته است. طوری که حتی میشود ردپایی از فیلمها یا سریالهایی که شاید با آنها برخورد داشته حدس زد، گرچه که هیچوقت نمیتوان صددرصد در این باره مطمئن بود. علاوه بر این، تاریخ، افسانه و اسطوره نیز مادهی خام اصلی این اثر است که کمک میکند این دور باطل، این تسلسل زمانی، این صلببودن سرنوشت انسانها به خوبی نشان داده شود. اما نکتهی قابل تأمل، تقلبرسانی نویسنده در متن اثر است آن هم با آوردن تکههایی از نوشتهها یا اشعاری که ارجاعات تاریخی و اسطورهای او را برایمان آشکار میکند. کاری که مثل یک شمشیر دو لبه بوده است.
زل آفتاب به گفتهی خود ناشر در دستهی رمانهای ساختارگرا، جریانگریز و ضد ژانر قرار دارد، رمانی که تنوع روایت در آن موج میزند و مسلما چنین فرمی وقتی با انباشتی از استعارهها و ارجاعات مختلف همراه باشد ممکن است ذهن خواننده را دچار خستگی کند. بنابراین وجود چنین اشارات سرراستی نه تنها میتواند خواننده را سریعتر با دنیای ذهنی نویسنده آشنا کند بلکه در خوانش دوم، بسیاری از ابهامات را برای او شکافته و لذت خواندن متنی پر و پیمان را به او میچشاند. گرچه که همزمان ممکن است در ذهن خوانندهی حرفهایتر و آشنا با این مفاهیم این تصور را بوجود بیاورد که نویسنده او را موجودی فاقد دانش کافی برای درک عظمت اثر او دانسته و در نتیجه لازم بوده تا راهنماییهایی صورت گیرد و همین کار، او را از کشف و شهود بیشتر این متن دلزده میکند.
زل آفتاب رمانی است که میشود دوستش نداشت و آن را عمارتی تصور کرد درست شبیه خانهی تاریخی و عجیب و غریب پدری روناک و سپهر توی یک کوچهی فرعی بنست با دو حیاط مجزا که ورودیاش از بهار خواب میگذرد، در طبقه اولش پیرمردی نیمه دیوانه زندگی میکند و چناری عظیم در وسط یکی از حیاطهایش خود نمایی میکند؛ اما نمیتوان نادیدهاش گرفت و یا حتی آن را از یاد برد. بلکه باید بیش از یک بار آن را خواند، به تکتک جملات و توصیفاتش فکر کرد، وارد بازیهایش شد و اجازه داد تا تخیل بیش از حدش همچون نور زیادی که «تمام سایهها را میکُشد» واقعیت سهمناک زندگی را برایمان بیرحمانه در زلآفتابش نشان دهد.
یک دیدگاه در “وقتی زل آفتاب چشمانت را میزند”
There is definately a lot to learn about this subject. I really like all the points you have made. Lonni Vittorio Artina