سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

گشادگی و آسودگی کجاست..

گشادگی و آسودگی کجاست..

 

بهشت و دوزخ، داستان ماقبل آخر جعفر مدرس صادقی تا اکنون، تا حد زیادی یک رمان جاده‌ای است. شرح سفر پنج نفر است در یک ماشین بیوک آمریکایی از تهران به بیرجند. اما این داستان ریشه‌ای در واقعیت دارد و مقطعی از زندگی یکی از مردان بزرگ عرصه سیاست در ایران. مقطعی که شاید -درظاهر- بی‌اهمیت‌ترین مقطع در زندگی دکتر محمد مصدق به شمار رود. مدرس صادقی چرا این برهه از زندگی مصدق را انتخاب کرده است؟ در این داستان کار مدرس صادقی به عنوان نویسنده چه تفاوتی با آثار متقدم او دارد؟

بهشت و دوزخ، داستان ماقبل آخر جعفر مدرس صادقی تا اکنون، تا حد زیادی یک رمان جاده‌ای است. شرح سفر پنج نفر است در یک ماشین بیوک آمریکایی از تهران به بیرجند. اما این داستان ریشه‌ای در واقعیت دارد و مقطعی از زندگی یکی از مردان بزرگ عرصه سیاست در ایران. مقطعی که شاید -درظاهر- بی‌اهمیت‌ترین مقطع در زندگی دکتر محمد مصدق به شمار رود. مدرس صادقی چرا این برهه از زندگی مصدق را انتخاب کرده است؟ در این داستان کار مدرس صادقی به عنوان نویسنده چه تفاوتی با آثار متقدم او دارد؟

 

 

بهشت و دوزخ داستان ماقبل آخری است که مدرس صادقی به چاپ سپرده است.

بخش بزرگی از داستان، تقریباً نیمی از حجم کتاب، یک «رمان جاده‌ای» است. شرح سفر پنج نفر است در یک ماشین بیوک آمریکایی از تهران به بیرجند؛ با همه‌ی توقف‌های سر راه و چه بخوریم و کجا استراحت کنیم و راننده خسته شده است و صندلی پشتی جا تنگه و خوابیدن‌ها و پرگویی‌های توی ماشین. سرگرد یاور همراه راننده‌اش موسی، دکتر را که از رجال مهم مملکت است و به دلایلی که در طول داستان خیلی باز نمی‌شود مغضوب واقع شده، به تبعیدگاهش در بیرجند می‌برند. سرنشین دیگر جوادآقا آشپز و نوکر خانه‌زاد دکتر است که پذیرفته‌اند برای پخت و پز و تروخشک کردن دکتر که پا به سن گذاشته و بیمار است و هرروز کلی قرص می‌خورد و با وجود این‌که شصت سالش هست به پیرمردی هفتادساله می‌ماند، او را همراهی کند. و سرپاسبان بی‌سواد هیکل‌گنده‌ای که نصف صندلی عقب را می‌گیرد و جا را برای دکتر و آقاجواد تنگ می‌کند. اما این سفر یک سفر معمولی نیست. وقتی دکتر اعلام می‌کند که «میل به غذا ندارد»، سرگرد یاور شک می‌کند که او قصد اعتصاب غذا کرده و لذا جواد را مجبور می‌کند که به زور خورش بادمجان به حلق او بریزد. نتیجه این‌که وسط راه دکتر استفراغ و خودش و جواد و سرپاسبان را حسابی کثیف می‌کند. و اتفاقات دیگری از این دست.

 

شخصیت‌ها با مهارت بی‌نظیری ساخته و پرداخته شده‌اند. سرگرد یاور هم زورگوست و هم ــ بخصوص از یک جایی ــ دارای خصوصیاتی مثبت. تا آن‌جا که می‌تواند به سرپاسبان توهین می‌کند (به این دلیل او که او پیش از این‌که سوار ماشین شوند با دکتر بدرفتاری کرده است؟) هرچند به نظر می‌رسد رفتار و فحش‌های او از چشم من خواننده توهین است و خود سرپاسبان آن‌ها را کاملاً روزمره و عادی تلقی می‌کند. یاور آدم بی‌سوادی هم نیست. پرونده‌ی دکتر را خوانده و با او بحث می‌کند، هرچند دکتر به او محل نمی‌گذارد. با تپانچه دکتر را تهدید می‌کند. دکتر در اندک حرف‌هایی که می‌زند، به او می‌گوید «تو دیوانه‌ای». به تدریج از پرگویی‌هایش می‌فهمیم که این سرگرد که رئیس شهربانی زاهدان است خانواده‌اش در تهران‌اند و تنهایی به زاهدان می‌رود و آن‌جا با هیچ کس اختلاط نمی‌کند و هیچ دوستی ندارد و یک حیاط کوچکی دارد در ساختمان شهربانی که مرتب از گل‌وگیاهش تعریف می‌کند. آخر سر هم، وقتی از تصادف ماشین جان سالم به در می‌برند، می‌گوید به دلیل بودن دکتر در ماشین است که خدا هوای‌شان را داشته و عذرخواهی می‌کند از بی‌ادبی‌هایی که کرده است و نشان می‌دهد که اسلحه‌اش اصلاً خالی است و از اول خالی بوده است.  

 

یاور تپانچه‌اش را گرفت رو به دکتر. گفت ببین، دکتر جان! اینجا وسط بیابونه. هیچ کس نیست جز ما سه چهار نفر. من الان می‌تونم یکی یکی همه را بکشم. بعدش هم می‌رم مشهد و تلگراف می‌زنم به تهران که دکتر می‌خواست فرار کنه من کشتمش. سرپاسبان هم تخلفات مکرر داشت و من کشتمش. آشپزه هم خودش انتحار کرد. موساجان هم به نفع من شهادت می‌ده. ….. قانون تو این مملکت طرفدار ماست. طرفدار زوره! …. (ص ۸۱)

اما دکتر. او که قهرمان اصلی این رمان است آدمی است به شدت یک‌دنده و لجباز و سمج. وقتی می‌گوید «میل به غذا ندارد»، مثل بچه‌ها دندان‌هایش را قفل می‌کند و به هیچ عنوان از حرف خود نمی‌گذرد. دیگر این‌که اصلاً نمی‌ترسد. دلیل این نترسیدنش هم این است که «از زندگی سیر شده است». به یاور می‌گوید:

… من که به شما گفتم. من از هیچچی نمی‌ترسم. من از این زندگی سیرم. بزن، خلاصم کن! شوخی نمی‌کنم. رولورت کو؟ چی شد که دیگه هفت‌تیر نمی‌کشی؟ گفتم بزن، خلاصم کن!   (ص ۸۸ )

او از هیچکس هیچ چیز نمی‌خواهد. از هیچکس شکایتی ندارد. اما وقتی هم کاری را نخواهد بکند هیچ کس نمی‌تواند وادارش کند.

 

تازه در ص ۱۲۲ کتاب می‌فهمیم که این دکتر همان دکتر محمد مصدق مشهور و رهبر جنبش ملی کردن نفت ایران در سال‌های ۱۳۲۰ است (یعنی دست کم یک دهه بعد از ماجرای تبعید به بیرجند)، همان نخست وزیر مشهوری که در کودتای بیست‌وهشت مرداد سال ۱۳۳۲ ساقط و تبعید شد به ملک پدری‌اش احمدآباد. اما ما وقتی می‌فهمیم او دکتر مصدق است که راهی طولانی با او همسفر بوده‌ایم و او را نه از اطلاعات تاریخی‌مان، بلکه از مشاهده‌ی رفتار و حرکات و سکناتش شناخته‌ایم. تازه بعد از این شناخت است که راوی داستان به ما می‌گوید این آدم همان دکتر مصدق تاریخی است. البته خواننده‌ی آشنا به تاریخ پیش از ص ۱۲۲ هم از روی نشانه‌های گوناگون شک کرده است که این تبعیدی باید دکتر مصدق باشد. حالا که دیگر همه می‌دانند این رمان درباره‌ی تبعید دکتر مصدق در اواخر سلطنت رضاشاه است.

رفتار دکتر مصدق در زندان بیرجند هم همین اندازه از سر وارستگی است. این بلندنظری در بی‌تفاوتی‌اش نسبت به سرنوشت ماشینش و دست‌ودلبازی‌اش در غذا دادن به زندانی‌های دیگر نمود پیدا می‌کند. این‌ها همه همدلی ما را نسبت به او برمی‌انگیزند.

 

درباره‌ی جواد و پاسبان مجال توضیح بیشتر نیست، اما آن‌ها هم شخصیت‌هایی زنده و خودویژه‌اند هرچند نسبت به یاور و دکتر، اندکی آشناتر (کلیشه‌ای‌تر؟): نوکر خانه‌زاد وفاداری که به جای خود صریح و منطقی و کاربلد است و پاسبانی کاملاً تابع منطق زور ــ جایی که می‌تواند زور می‌گوید و جای دیگری راحت زور می‌شنود.

هرچه هست ما با آدم‌هایی روبه‌رو هستیم چندوجهی که بیش از آن‌که بدانیم چه می‌اندیشند از روی رفتار و حرف‌های‌شان درباره‌شان قضاوت می‌کنیم و به آن‌ها نزدیک می‌شویم، هرچند نه همه‌ی حرف‌های‌شان را باور می‌کنیم نه قضاوت‌های‌مان درباره‌ی آن‌ها کاملاً سرراست و قطعی است. آیا یاور واقعاً به دکتر ایمان آورده است آن طور که خودش می‌گوید، یا چون می‌خواهد ماشینش را برای ادامه‌ی سفر از او بگیرد مجیز او را می‌گوید؟ شاید چون دیگر ناامید شده از این‌که بتواند دکتر را وادار به خوردن بکند، حوصله‌اش سر رفته و روشش را تغییر داده است؟ اما هرچه هست، یک احساس مثبتی نسبت به دکتر پیدا کرده و تحت تاثیر او قرار گرفته است. ما هم در جایگاه خواننده، کسی که چند روز با او همسفر بوده، می‌خواهیم همه‌ی نشانه‌های رفتار و گفتار او را کنار هم بگذاریم و نتیجه‌گیری کنیم. در واقع این نویسنده‌ است که با دادن این نشانه‌ها، شخصیت‌هایی خلق کرده است روی کاغذ، که شناختشان و قضاوت درباره‌اشان چندان آسان نیست. شخصیت‌هایی از گوشت و پوست و خون، نه صرفاً شخصیت‌های که ذهن و روان دارند.

البته کتاب به این «داستان جاده‌ای» ختم نمی‌شود، قبل و بعدی دارد که طبیعتاً مهم‌اند. اما ما برای باز نمودن روش نویسنده، بیشتر بر این بخش از رمان تکیه کردیم.

 

دنیایی مادی (ناتورالیسم)

در این داستان هم مانند دیگر داستان‌های مدرس صادقی با دنیایی طرفیم که در آن آدم‌ها تابعی از نیازهای طبیعی اولیه‌شان مثل خوردن و قضای حاجت و گرما و سرما و بیماری و حالات روانی و بیولوژیکی بدن هستند (یا اگر غلیظ‌تر بخواهیم بگوییم انسان اسیر غرایز و نیازهای طبیعی بدن خود است، آن طور که بنیانگذاران مکتب ادبی ناتورالیسم می‌گفتند). در تمام طول راه غذا خوردن‌ها و حالت‌های ناخوشی و سرما و گرمای دکتر و … به تفصیل شرح داده شده است. زدن دو تا آهو و توصیف سرد جان دادن آن‌ها و پرخوری آدم‌هایی که کباب آهو تناول می‌کنند زننده است، هرچند نویسنده هیچ تاکیدی بر زنندگی آن نمی‌کند، بلکه به جای آن ماجرا را با جزئیات شرح می‌دهد.

 

شخصیت دکتر هم با همین منطق ساخته شده است. او را بیشتر آدمی می‌یابیم تحت تاثیر سائق‌های بدنی عکس‌العمل نشان می‌دهد. حتی لجبازی و یکدنده‌گی‌اش یک جور خصلت خیلی عمیق بیولوژیک به نظر می‌آید. بیماری صرع دارد و بسیاری از کارهایش در حالت فیزیکی عادی انجام نمی‌گیرد.

 

با این همه، به نظرم دکتر از معدود شخصیت‌های مثبتی است که مدرس صادقی خلق کرده است. درست است آن چهره‌ی اسطوره‌ای و قهرمانی نیست که در کتاب‌های تاریخ درباره‌اش می‌خوانیم، اما از جهتی مثبت‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از آن قهرمان عمومی است. او به دلایلی که در رمان باز نمی‌شود، از زندگی سیر شده است. دلایل مشخصش هرچه می‌خواهد باشد (رفتار ناعادلانه با او و فساد فراگیر حکومتی که امیدی به اصلاحش نمی‌رود احتمالاً)، این سیر شدن از زندگی تا حدودی هم معلول طول عمر است. دکتر شعار نمی‌دهد. اعتصاب غذای او (او اعتصاب غذا می‌کند واقعاً؟) بیشتر ناشی از یک جور لجبازی است که زیست‌شناختی است. مبارزه‌اش به خاطر هیچ آرمانی نیست. صرفاً از زندگی سیر شده است. میل به دوری‌گزینی از قیل‌وقال عالمی است. هیچ کینه‌ای از هیچکس ندارد. بی‌تفاوت است. این او را به دیگر قهرمانان مدرس صادقی (مثلاً کسری) شبیه می‌کند. اما این دکتر یک جور وارستگی و مبارزه‌جویی دارد که دیگران ندارند. هرچند شازده است و اروپا رفته و … .

 

جنون و وارستگی

حالت‌های روانی و صرع دکتر و بی‌اعتنایی او به مادیات گاهی به جنون پهلو می‌زند. شاید همین امر هم در آزادی او نقش داشته است. اما آیا این یک جور سیاه‌بازی نیست به قول یاور؟ آیا او آگاهانه با همین گونه رفتار سرانجام مسئولان امور را وادار نمی‌کند آزادش کنند؟ در یک مورد که کاملاً آشکار است این رفتار برایش یک تاکتیک رسیدن به خواست‌هایش است. او در جایی (ص ۱۰۵-۱۰۶) به جواد توضیح می‌دهد که واقعاً اعتصاب غذا کرده («… من یک حرفی زده‌ام باید پاش بایستم. چاره‌ای ندارم. تو برو بخور! تو آزادی! من هیچ چاره‌ای ندارم. باید تا آخرش برم.»). او در ماجرای انتقال‌شان به زندان کثیف بیرجند با اعتصاب غذا کاری می‌کند که برشان گردانند به اتاق مناسب‌تری. در اوج رفتار کاملاً غریزی و بیمارگونه‌ی او، شاهدیم که عقلش کار می‌کند و توان ارزیابی و سنجش درست موقعیت را از دست نداده است. کما این‌که در نامه‌ی آخر او به زنی که از سوئیس یا فرانسه می‌شناسدش، شاهد تمهید عقلانی او برای رفع‌ورجوع هولناک‌ترین اتفاقی هستیم که در زندگی‌اش افتاده است.

بخشش و شکایت نداشتن او نیز نامی نمی‌تواند بگیرد جز بلندنظری.  

 

داستانی مستند: نامشخص بودن انگیزه‌ها

داستان بهشت و دوزخ گفتیم داستان تبعید دکتر مصدق در سال ۱۳۱۹ است؛ یک واقعه‌ی تاریخی. از این منظر بهشت و دوزخ رمانی تاریخی است. مدرس صادقی آن طور که در مصاحبه‌ای هم توضیح داده است در مورد این واقعه حسابی تحقیق کرده و هرچه هست را خوانده است.

 

خاطرات آقاجواد آشپز که در طول این سفر همراه او بوده است خیلی کمک می‌کند که بفهمیم توی این مدت چه اتفاقاتی افتاده است. این خاطرات حاصل گفت و گوی مهندس احمد مصدق بوده است با آقاجواد حاجی تهرانی. آقاجواد آشپز تصویر خیلی صادقانه و بی غل و غشی از ارباب خودش به دست می‌دهد و این یکی از منابع اصلی من بود. من از چهل سال پیش و از همان سالهای دبیرستان، هرچه در مورد زندگی او به تورم می‌خورد جمع می‌کردم. یک عالمه کتاب و جزوه و مقاله داشتم درباره‌ی او. وقتی که افتادم توی این ماجرا و شروع کردم به کار، همه‌ی منابعی را که جمع کرده بودم دوباره خواندم و هرچی هم که نداشتم پیدا کردم و به این مجموعه اضافه کردم، چه آنهایی که سالها پیش چاپ شده بود و من ندیده بودم و چه مقاله‌ها و زندگینامه‌هایی که در سالهای اخیر چاپ شده است و چه منابع مربوط به دوره‌ی قبل از نخست‌وزیری و زمان نخست‌وزیری و چه منابع مربوط به بعد از نخست‌وزیری و کودتا… و همه‌ی اینها هم البته به دردم خورد. علی‌الخصوص نامه‌ها و خاطرات خود او که برای پیداکردن لحن و خلق و خو و منش او خیلی مفید بودند. حتا جزئیات ماجراهای محاکمه‌ی او در دادگاه نظامی که مربوط می‌شود به چهارده سال بعد از واقعه، خیلی به دردم خورد. (از مصاحبه با روزنامه «شرق»، پیام حیدرقزوینی)

 

این مستند بودن پی‌آمدهای خود را دارد. در نوشتن رمان مستند هم (مثل ساختن فیلم مستند) با مقداری سند باقی‌مانده از آن دوران تاریخی روبه‌روئیم که انگیزه‌های روانی کاملاً قطعی شخصیت‌ها را روشن نمی‌کنند. یعنی ما همیشه با عدم‌قطعیتی در انگیزه‌های روانشناختی و آن‌چه در ذهن آدم‌ها می‌گذرد روبه‌رو هستیم. حرف‌ها و نوشته‌های آدم‌ها لزوماً با انگیزه‌های واقعی‌شان نمی‌خواند (اصلاً انگیزه‌های واقعی چیستند؟) بلکه تابع مقدار زیادی مصلحت‌های سیاسی و خانوادگی و اجتماعی هستند. در این رمان این نوع نگاه از بیرون به شدت غالب است و به نقطه قوت رمان بدل شده است. خواننده در موقعیت ناظری قرار می‌گیرد که باید دیده‌ها و شنیده‌هایش را کنار هم بچیند و برای خود به نتایجی برسد درباره‌ی شخصیت آدم‌ها و دلایل رویدادها.

 

با تاریخ و با یکی از مهم‌ترین چهره‌های تاریخ معاصر ایران سروکار داریم. مدرس صادقی چرا این برهه از زندگی مصدق را انتخاب کرده است؟ او می‌تواند بگوید به خاطر این‌که داستان جذابی است و نویسنده هم کارش داستان‌گویی‌ست و لاغیر. نویسنده کاری به سیاست ندارد. اما فارغ از نیت او، این کار یک نوع بت‌شکنی است. تلاشی است برای شکستن چهره‌ی قهرمانی یک سیاستمدار با نشان دادن او در کلنجار با گرسنگی، سرما و گرما، حملات بیماری و … اما در عین حال نوعی بزرگداشت دکتر مصدق هم هست. مصدقی که در این کتاب می‌شناسیم ملموس‌تر و انسانی‌تر است، هرچند آدمی معمولی نیست.

 

اتفاقاً برخی از وجوه شخصیت او را که در این رمان می‌بینیم در شیوه‌های رهبری یک جنبش مردمی در سال‌های اوج جنبش ملی کردن نفت هم می‌توان مشاهده کرد. مهم‌ترینش سماجت اوست. دیگری وارستگی و بی‌اعتنایی او به امور مادی است که همیشه موجب محبوبیت مردمی و اعتماد عمومی می‌شود. آن وجه نمایشی حضورهای اجتماعی او که قضاوت درباره‌شان دشوار است نیز در این رمان وجود دارد.

 

و من معتقدم این رمان را کسی می‌توانست بنویسد که به سنین سالخوردگی نزدیک شده باشد. «سیر شدن از زندگی» شکل پررنگ و شدید احساسی است که در این مقطع از سن، به صورت خسته‌گی از «قیل‌وقال عالمی» و بی‌اعتنایی به اموری روزمره بروز می‌کند. یعنی فارغ از این‌که دکتر مصدق این رمان دلایل مشخص‌تری دارد برای «سیر شدن از زندگی» اما این احساس او یک حس عمومی ویژه‌ی این سن‌وسال هم هست.

 

جالب است اندیشیدن به این‌که این آدم با این بیماری‌ها و با این رفتار غیرقابل‌پیش‌بینی یک دهه‌ی بعد می‌شود رهبر مهم‌ترین جنبش سیاسی مملکت. او بر اساس رفتار منطقی دو دو تا چهارتا عمل نمی‌کند، بر اساس شم خود و بر اساس سائق‌های بیولوژیک و خصلت‌های جاافتاده‌ی روانشناختی مثل لجاجت کار می‌کند. همه‌ی کارهایش درست نیست. نمونه‌اش بدگمانی و بی‌انصافی او نسبت به جواد، این آدمی که بیشترین مهربانی را در حق او در طول این بحران کرده است. آدم‌ها همیشه داوری‌های بسیار غلطی می‌کنند و او نیز. و نه تنها در این مقطع که حتی بعد از این‌که به آن جایگاه مهم در هدایت حرکت مردم می‌رسد و در مذاکرات و مناقشات پیچیده‌اش با کشورهای خارجی و نیروهای داخلی که این روزها مورد بحث مورخان و سیاستمداران است.

 

جایگاه بهشت و دوزخ در کارنامه‌ی مدرس صادقی

تفاوت این کتاب با کارهای دهه‌ی شصت مدرس صادقی چیست؟ به گمانم پختگی و روشنی هرچه بیشتر روایت و زبان. دوری از بازی‌های زبانی گل‌درشت و پرهیز از به هم‌آمیزی گاه گیج‌کننده‌ی خیال و واقعیت در برخی از آثار قدیمی‌تر. مدرس صادقی در مصاحبه‌هایش بسیار از اهمیت قصه‌گویی می‌گوید، اصلاً این ملاک را برای ارزیابی دیگر نویسندگان به کار می‌گیرد، او دنبال هدایت قصه‌گوست و به همین دلیل چندان دل خوشی از بوف کور (و بخصوص تاثیرات آن بر ادبیات داستانی فارسی) ندارد. حالا با همین معیار بهشت و دوزخ اگر بهترین کار او نباشد، مسلماً یکی از بهترین‌هاست. مثلاً آن را مقایسه کنید با ساختار پیچیده‌ی رمان ناکجاآباد که به گمانم به لحاظ ساختار روایی (به‌هم‌آمیزی فضاهای واقعی و خیالی، پس‌وپیش رفتن در زمان) صدوهشتاد درجه مخالف بهشت‌ودوزخ است. می‌توان گفت که داستان اساساً مستند بهشت و دوزخ این ساختار خطی را می‌طلبیده است. باشد. دلیلش هرچه می‌خواهد باشد، این قصه نشان می‌دهد که نقطه قوت کارهای مدرس صادقی روشنی بیان و ساختن کاراکترهای چندوجهی با ابهام در انگیزه‌ها و یک وجه طنز ظریف در موقعیت‌های آبزورد است. دنیایی ناتورالیستی که انسان‌ها چونان موجوداتی مادی در آن در هم می‌لولند، دنیایی که اگر زیبا و چندان دلنشین نیست، اما یک جوری مفرح و بامزه و در عین حال تراژیک است.

 

در نقل قولی از آرداویراف‌نامه در ابتدای کتاب می‌خوانیم:

پس سروش پاک و ایزد آذر دست من باز گرفتند و گفتند بیا تا به تو بهشت و دوزخ را بنماییم و روشنی و آسایش و آسودگی و فراخی و خوشی و خرمی و رامش و شادی و خوشبویی بهشت و تاریک و تنگی و دشواری و بدی و رنج و درد و بیماری و سهمگینی و گَندگیِ دوزخ را به تو نشان دهیم …

 

ما در این کتاب به معنای دقیق کلمه تاریکی و تنگی و بدی و درد و رنج و بیماری و گَندگی را می‌بینیم، اما بهشت کجاست؟ آیا مدرس صادقی تلویحاً می‌خواهد بگوید بیهوده دنبال گشادگی و آسودگی و خوشی نگردیم، که هرچه هست تنگی و تاریکی و بیماری است؟ یا شاید آن چیزی که به عنوان وارستگی در رفتار دکتر مصدق شاهدش هستیم یا حتی شاید نشانه‌هایی از روشن‌بینی در رفتار یاور، یا حتی محبت (هرچند نوکرمنشانه) و ثبات رفتار جواد، رگه‌های ضعیفی هستند از آن چیزی که می‌تواند بهشت نام بگیرد.

 

 

 

 

  این مقاله را ۱۴ نفر پسندیده اند

2 دیدگاه در “گشادگی و آسودگی کجاست..

  1. آنی می گوید:

    راستی چرا آقای مدرس صادقی نام یک کتاب جاده ای در مورد دکتر مصدق را “بهشت و دوزخ” انتخاب کرد؟ چه چیزی در این داستان بهشتی است یا دوزخی؟ چرا لازم بوده در سال ۹۵ یا کمی قبل تر نویسنده به این موضوع بپردازد؟
    شاید دو کلمه بهشت و دوزخ در لغت نامه بتواند چیزهایی به ما بگویند.
    بهشت: (شکل قدیمی تر وهشت)
    فعل “هشتن”: (برهان) نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن (آنندراج) آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن
    وهشت یا بهشت بنا بر این می شود نهاده شده، در جایی قرار گرفته شده، پوشانده شده
    شاید پرسش این است: چه زمانی ما چیزی را پایین می گذاریم؟ در گنجه می گذاریم؟ به جای خود می آوریزیم؟
    شاید زمانی که کار خود را با آن به اتمام رسانده ایم آنرا به کمال انجام داده ایم و با اتمام کار، وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم سر جایش…
    ماموریت و تعهد خود را ۱۰۰ درصد انجام دادیم به اتمام رساندیم همه ابزارها را جمع کرده ایم و در گنجه نهادیم و دیگر به آن فکر نمی کنیم.
    دوزخ:
    (لغت‌نامه دهخدا) در آیین زردشت برای دوزخ سه طبقه قائل شده اند. روان گناهکار پس از رسیدن به سر پل چنوت (صراط)در گام اول به دژمت (پندار بد) در گام دوم به دژوخت (گفتار بد) و در گام سوم به دژورشت (کردار بد) داخل شود، سپس از این مهالک گذشته به فضای تیرگی بی پایان درآید و در آنجاست دوژنگه ؛ یعنی جهان زشت که درفارسی دوزخ شده است
    رشک و حسد و رقابت . (ناظم الاطباء). || رنج . (برهان )
    شاید بشود اینگونه فهمید با پندار و گفتار و کردار نا مناسب به رشک و حسد می رسی زیرا تعهدت را ۱۰۰ درصد انجام نخواهی داد و رنج خواهی برد.
    با این تعبیر می توان تصورکرد که مدرس صادقی دارد می گوید مصدق مسیر طی شده در جاده در طول دهه ها چنان آکنده از تعهد طی کرد که با وجود رنج های فراوان در درون همه آتش ها و سختی ها و شکست های در مسیر، بهشت خلق کرد یعنی کارش را انجام داد و در جای مناسب اش نهاد.
    حال می ماند که آقای مدرس صادقی به ما بگوید راستی چرا این نام را برای رمانش در سال ۹۵ انتخاب کرده است؟ شاید وینش بتواند ما را به پاسخ این پرسش برساند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *