فیلمی درباره عادی بودن شر
برخلاف روال معمول نوشتههای سایت وینش، این یادداشتی است درباره یک فیلم، نه یک کتاب. اما فیلمی درباره هانا آرنت که بیارتباط با موضوع کتاب جنجال برانگیزش «آیشمن در اورشلیم» نیست. چالش اول چنین فیلمهایی این است که یک جدال فکری را چطور به تصویر و فیلم دربیاورند. مارگریت فن تروتا کارگردان فیلم با گذر از این چالش پای به چالش فکری اواخر عمر آرنت و دیدگاهش به آیشمن میگذارد. آرنت معتقد است آیشمن یک هیولا نیست تنها انسانی است که از اندیشیدن سر باز زده و به همین دلیل از هیات انسانی خارج شده است. فیلم همچنین به درگیر شدن آرنت با انبوه مخالفانش به خاطر دیدگاه نامعمولی که درمورد محاکمه آیشمن داشته میپردازد. این یادداشت پیشتر در مجله اندیشه پویا به چاپ رسیده است.
برخلاف روال معمول نوشتههای سایت وینش، این یادداشتی است درباره یک فیلم، نه یک کتاب. اما فیلمی درباره هانا آرنت که بیارتباط با موضوع کتاب جنجال برانگیزش «آیشمن در اورشلیم» نیست. چالش اول چنین فیلمهایی این است که یک جدال فکری را چطور به تصویر و فیلم دربیاورند. مارگریت فن تروتا کارگردان فیلم با گذر از این چالش پای به چالش فکری اواخر عمر آرنت و دیدگاهش به آیشمن میگذارد. آرنت معتقد است آیشمن یک هیولا نیست تنها انسانی است که از اندیشیدن سر باز زده و به همین دلیل از هیات انسانی خارج شده است. فیلم همچنین به درگیر شدن آرنت با انبوه مخالفانش به خاطر دیدگاه نامعمولی که درمورد محاکمه آیشمن داشته میپردازد. این یادداشت پیشتر در مجله اندیشه پویا به چاپ رسیده است.
«چطور میتوانیم به وسیله فیلم زنی را که کارش اندیشیدن است به تصویر بکشیم؟ اصلاً چطور میتوانیم او را در حال اندیشیدن نظاره بکنیم؟ وقتی داریم فیلمی درباره شخصیتهای اندیشمند میسازیم، این بزرگترین چالشی است که در برابرمان قرار دارد».
«میخواستیم فیلممان چیز زندهای باشد، نه درس تاریخ. میخواستیم آدمهایی که در آن سالها در زندگی هانا آرنت نقشی داشتند، همسرش هاینریش بلوهر، معلم و معشوقش هایدگر، دوستش ماری مککارتی، صرفاً به مثابه وسائل صحنه مورد استفاده قرار نگیرند، بلکه آدمهای زنده از گوشت و خون باشند».
دو تکه از مصاحبهای با مارگارت فون تروتا کارگردانِ فیلم هانا آرنت منتشر شده در سایت انستیتو گوته ( http://www.goethe.de )
***
این دو نقل قول دو چالش اصلی برگردانِ یک ماجرای اندیشهای به فیلم را بیان میکنند. چگونه میتوان زندگی یک متفکر را در یک فیلم سینمایی دوساعته نشان داد ؟ این پرسش در واقع دو جزء دارد.
نخست این است که آنچه یک ماجرای اندیشهای میخوانیمش، تا آن را نفهمیم، جذاب نیست. مثلاً این پرسش که «ماهیت اصلی شّر چیست؟» به عنوان یک پرسش فلسفی.
آیا ناتوانی آدمی در اندیشیدن زمینهسازی اصلی فجایع بزرگ است یا فقدان حس همدردی؟ این که شخصی برای اثبات پاسخ خود به این پرسش مبارزه کند و موقعیت و اعتبار خود را به خطر بیاندازد، آن قدر قابل فهم نیست که تلخی جدا شدن زنی از همسرش یا مرگ فرزند در تصادف و سایر موضوعات فیلمهای دراماتیک معمولی. فیلمساز چگونه میتواند این ماجرای اندیشهای غیرجذاب را به یک فیلم جذاب تبدیل کند که به قول فون تروتا درس تاریخ (یا فلسفه) نباشد؟
نکته دوّم این است که چطور یک زندگی را در دو ساعت بگنجانیم؟ چه را باقی بگذاریم و چه را حذف کنیم؟ چه را بگوییم و چه را ناگفته بگذاریم؟ کدام برهه از زندگی شخصیت مورد بحث ما این پتانسیل را دارد که به نحوی چکیده تمامی زندگی او باشد، کلِّ آن زندگی را به نمایش بگذارد؟ در این زمینه چه اندازه باید به تاریخ واقعی زندگی شخصیتمان وفادار بمانیم؟ آیا صرف وجود این شخصیت یا آن شخصیت تاریخی در زندگی واقعی او مجوزی برای گنجاندن آن شخصیت در فیلم است؟
اجازه بدهید از همین جا وارد خود فیلم هانا آرنت شویم: آیا این که همسر هانا آرنت، هاینریش بلوهر در آن دوره تاریخی سکته کرده است، مجوزی است برای این که این حادثه در فیلمی درباره هانا آرنت نشان داده شود؟ درستی تاریخی در این جا کافی نیست، کما این که حتماً اتفاقات مهم دیگری هم برای بلوهر افتاده است، امّا گنجاندن این حادثه برای این است که با منطق دراماتیک یک فیلم دو ساعته این حادثه باید چیزی درباره تم فیلم به ما بگوید.
و میگوید: واکنش دوگانه آرنت که احساس گرم و عاشقانه اوست نسبت به همسرش و در عین حال وفاداریاش به کلاس و درسش. این حادثه به این ترتیب کمک میکند به نشان دادن چیزی از شخصیت هانا و نشان دادن این که بر خلاف نظر رایجی که مخالفانش تبلیغ میکردند او «همه تبختر و بیاحساس» نبود.
موضوعی که در کانون فیلم قرار دارد، آن زندگی که به طور مستقیم در برابر چشمانمان در جریان است، نه تصویرهای وحشتناک کشتار یهودیان توسط نازیها، بلکه زندگی آرام و راحت یک زن و شوهر روشنفکر آلمانی در نیویورک است. این آن زندگی است که فون تروتا گفته است میخواسته به نحو زنده به تصویر بکشد و تا حدود زیادی این کار را کرده است. امّا ارتباط این زندگی با تم اصلی فیلم که همانا ماهیت شر باشد اندک است.
وقتی فیلم سکته همسر آرنت یا دفاع مری مک کارتی یا سردبیر نیویورکر از آرنت را نشان میدهد، به یک فیلم معمولی ملودراماتیک درباره این آدمها بدل میشود که تشکیل شده است از رویدادها و درگیریهایی که در هر زندگی خانوادگی و حرفهای دیگری میتوانست به وجود بیاید. از این منظر، اتفاقاً مناسبات هانا و مخالفانش (هانس و دیگران) جالبتر است، چون موضوع این مخالفتها همان تم اصلی فیلم است و به بسط و گسترش آن کمک میکند.
فون تروتا در نمایش زنده زندگی زوج روشنفکر نیویورکی و اطرافیانشان موفق است، امّا این زندگی ارتباط چندانی با موضوع ابتذال شرّ پیدا نمیکند. سبک فیلم بیش از اندازه کلاسیک و شیک است و کمکی به بیننده نمیکند که رابطه حسّی هانا را با گذشتهاش در اردوگاه نازیها احساس کند.
بخشهای هایدگر به عنوان تنها فلاشبکهای فیلم قابل بحثاند و به گمانم از آن تکههایی هستند که نیازی به بازسازیشان نبود کما این که موضوعات مطرح شده در آنها را میشد در خلال دیالوگها نشان داد. در عوض میتوان این پرسش را مطرح کرد که چرا خاطرات آرنت از اردوگاههای مرگ به صورت فلاشبک بازسازی نشده است. این امر میتوانست کشش عاطفی فیلم را، طوری که از موضوع اصلی هم فاصله نگیرد، بهتر نشان دهد.
فیلم به یک معنا به هم آمیختگی اندیشه و احساس هم هست. هانا به شدّت منطقی و به شدّت احساسی است. نه تنها تناقضی بین این دو نیست، بلکه آرنت به خاطر ترس از تکرار جنایات نازیهاست که اصرار میکند مشکل اصلی آدمهایی هستند که نمیاندیشند. و فیلم بخش عمده موفقیت خود را از بازسازی موجز و نسبتاً زنده دورهای تاریخی میگیرد که محاکمه آیشمن در اسرائیل در صدر اخبار قرار گرفت. هانا آرنت که به عنوان روشنفکر آلمانی-یهودی- آمریکایی میخواست از موضع مستقل خود و نه تبلیغات رسمی اسرائیل و لابی یهودی به آن بنگرد، متهم شد به دفاع از آیشمن.
اصلاً شاید تم اصلی فیلم پایداری روشنفکری باشد. شجاعت ایستادن در برابر نظر غالب و نترسیدن از گفتن حقیقت (آن طور که به نظر روشنفکر میآید). این موضوع در فیلم هانا آرنت به خوبی به تصویر کشیده شده است.
ماجرای محاکمه آیشمن و عادّی بودن شرّ
اصطلاحی که هانا آرنت در گزارشهای خود درباره محاکمه آیشمن به کار برد و بعدها شد عنوان کتابی که از مجموعه این گزارشها منتشر شد banality of evil بود که به «ابتذال شرّ » ترجمه شده است. به گمان من لفظ ابتذال در این جا زیاد مناسب نیست. ابتذال بار منفی قوّیتری دارد نسبت به banality که به عادی بودن، معمولی بودن، روزمره بودن و فقدان کیفیت استثنایی دلالت میکند. هانا آرنت، همان طور که در فیلم هم میبینیم، میخواهد بگوید که آیشمن یک هیولا نیست، او هم آدمی است مثل آدمهای دیگر یا مثل بیشتر آدمها.
او در محاکمه خود، مثل خیلی از جنایتکاران نازی دیگر، بر این تکیه کرده است که صرفاً اجرای فرمان میکرده و کاری خلاف قانون نکرده کمااینکه حکم هیتلر در آن دوره تاریخی قانون بوده است. در بخشهایی از فیلم شاهد تصویرهای مستند از محاکمه آیشمن هستیم که او را در اتاقک شیشهای نشان میدهد و ظاهراً زکام هم هست. این تصویر با تصویر یک هیولا هیچ شباهتی ندارد. در ضمن تمام معاینات پزشکی گواهی میدهند که آیشمن هیچ بیماری روانی نداشته است.
در واقع نگرانی آرنت این است که ما غالباً با انتساب انگیزه اصلی جنایات بزرگ به یک خصلت روانشناختی هیولاگونه و به یک کیفیت شرارتآمیز که در آدمهای اندکی میتواند وجود داشته باشد، خیال خود را راحت میکنیم، در حالی که، به گمان او، شرّ خصلتی عادی است و در بیشتر آدمها وجود دارد، آدمهایی که فقط دستور میبرند، فقط از آنچه همگانی و هنجار عمومی است تبعیت میکنند و نمیاندیشند. ناتوانی در اندیشیدن. این آن کیفیتی است که جنایات بزرگ با انگیزه ایدئولوژیک در آن ریشه دارند. و این گونه، شرّ نه چیزی استثنایی و غیرعادی بلکه چیزی معمولی و عادی است. این آن چیزی است که مراد هانا آرنت از اصطلاح banality of evil است.
این اندیشه با آن تصور عمومی که فقدان احساس را سرمنشاء وقوع فجایع بشری در ابعاد نژادکشی (genocide) میداند، جور در نمیآید و برعکس ناتوانی در اندیشیدن را منشاء این امر میداند. و به همین سبب است که ایستادن بر سر موضع خود و بر سر نگاه مستقلش به محاکمه آیشمن برای آرنت اهمیت حیاتی پیدا میکند. او در واقع مخالف محاکمه آیشمن نیست. حتی حکم اعدام دادگاه را تائید میکند. امّا او نگاه مستقلی دارد. محاکمه آیشمن که توسط نیروهای امنیتی اسرائیل در آرژانتین ربوده شده و در اسرائیل محاکمه میشد هدف سیاسی مشخصی داشت.
توجیه برپایی دولت اسرائیل و … . هانا آرنت در این چارچوب به ماجرا نگاه نمیکند. او حتی به خود اجازه میدهد از عملکرد نادرست برخی رهبران یهودیها در قبال نازیها انتقاد کند. و این آن چیزی است که خشم لابی یهودی و به طور کلّی یهودیها را برمیانگیزد. به عبارت دیگر از او میخواهند که نیاندیشد، که حرفهای رسمی را تکرار کند.
هولوکاست تبدیل میشود به یک ایدئولوژی رسمی و مانند هر ایدئولوژی رسمی اندیشهای بیرون از خود را برنمیتابد یا حدّی برای آن قائل است. و هانا آرنت معتقد است که ناتوانی اندیشیدن همان چیزی است که فجایعی چون نژادکشی را در پی میآورد. پس بر سر موضع خود میایستد و تهمتهایی را که از سوی هواداران آرمان دولت یهودی نثارش میشود به جان میخرد.
اندیشه هانا آرنت در یک اندیویدوالیسم عمیق ریشه دارد که چیزی است فراتر از لیبرالیسم اقتصادی. تاکید او بر اهمیت به رسمیت شناختن هر آدمی به عنوان یک موجود اندیشمند یکتاست.
یکی از دوستان و بستگان نزدیکش در بستر مرگ هانا را متهم میکند که مردم یهود را دوست ندارد. هانا میگوید: من هیچ «مردم»ی را دوست ندارم. من فقط دوستانم را دوست دارم. من تو را دوست دارم. من از دوست داشتن هر مردمی ناتوانم. و به این ترتیب مفهوم جمعی مانند «مردم» یا «خلق» یا «ملّت» را به چالش میکشد، خصلت انتزاعی آن را نشان میدهد و ملاک خود را به جای آن، روابط انضمامی (کنکرت) انسانی میداند.
ایستادگی اندیشمندانه هانا آرنت درسی است که فیلم مارگارت فون تروتا به بیننده روشنفکرش میدهد.
فیلمی درباره عادی بودن شر