صدای شکستن
داستان صدای شکستن میآمد یک لایهی رویی دارد که همان سفر قهرمان برای عشق گمشده است. اما لایه زیرینی دارد و آن مفاهیمی است که در داستان آمده است. میرصادقی امر مقدس سیاست را میبیند که روزگاری مردم برای آن جان میدادند و حالا تبدیل به محملی شده است برای جیببرها و دزدها و لمپنها که خون مردم را در شیشه کردهاند و آسمانشان را سیاه اما خود در آسمانی آبی قهقهه سر دادهاند! پس آن همه مبارزه و خون کشک؟ بله! کشک! ظاهرا رسم روزگار چنین است و عمری را باید نثار آرمانها کرد تا به این درس رسید.
صدای شکستن میآمد
نویسنده: جمال میرصادقی
ناشر: آواهیا
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۱۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۳۶۶۱۶
داستان صدای شکستن میآمد یک لایهی رویی دارد که همان سفر قهرمان برای عشق گمشده است. اما لایه زیرینی دارد و آن مفاهیمی است که در داستان آمده است. میرصادقی امر مقدس سیاست را میبیند که روزگاری مردم برای آن جان میدادند و حالا تبدیل به محملی شده است برای جیببرها و دزدها و لمپنها که خون مردم را در شیشه کردهاند و آسمانشان را سیاه اما خود در آسمانی آبی قهقهه سر دادهاند! پس آن همه مبارزه و خون کشک؟ بله! کشک! ظاهرا رسم روزگار چنین است و عمری را باید نثار آرمانها کرد تا به این درس رسید.
صدای شکستن میآمد
نویسنده: جمال میرصادقی
ناشر: آواهیا
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۱۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۹۷۳۶۶۱۶
جمال میرصادقی در «صدای شکستن میآمد» پیشگویی میکند. صدایی از آن ور آب میآید: صدای شکستن! در همان فصل اول میرصادقی تکلیفش را با همه چیز مشخص کرده است. سیاست مداران تبدیل به افراد چاپلوس و ریاکار شدهاند و واژه «مردم» میان آنها مسخ شده است. آنها رسیدگی به مردم را وظیفه ملی و میهنی خود میدانند و احساس شادیشان را با بر عهده گرفتن این مهم برای خبرنگاران بیان میکنند.
روزگاری که هر روزنامهای یک پسوند «نو» دارد مثل روزگارنو، حیاتنو! و آسمان آبی که تنها برای مسئولین در دسترس است و مردم هم گرفتار یک لقمه نان! مهران هم یکی از آن نویسندههاست که حالا سردرگم است. نسترن معشوق قدیمی او را ترک کرده است و با پسرداییش ازدواج کرده است. همه دوستان مهران یک به یک به اقصی نقاط دنیا مهاجرت کردهاند. انگار او هم منتظر بهانهای است تا از این خاک ریشههایش را بکند. دکتر بهانه را به او می دهد. او هم نمیخواهد سرنوشتش مانند پدربزرگش شود. کارمندی که پشت میزش سکته کرد و تا ساعت خروج اداره در بعدازظهر کسی از آن مطلع نشد.. با دوستش مسعود در لندن هماهنگ می کند و برای معالجه راهی انگلیس میشود. قبل از رفتن مدام نگران این است که نکند اسمش در لیست ممنوعهها باشد چرا که در جلسات نویسندگان شرکت میکرده است…
در لندن با ملانی دختر آلمانی آشنا میشود. چند ماهی را در لندن میماند. شهری که همیشه بارانی است و پنجرههای خانه به دیوار همسایه باز نمیشود. طبیعت آرامش عجیبی به او میدهد. قبل از بستری شدن خودش در لندن مادر حالش خراب میشود و به ایران بازمیگردد. مادر میمیرد و قدسی خواهرش اصرار دارد که مهران با نزهت دخترخاله ازدواج کند. وصیتی که مادر به او کرده است. مهران اما دلش لندن مانده است و میخواهد برگردد اما گذرنامه اش را پلیس توقیف کرده است. وقتی پلیس گذرنامه را آزاد می کند نزهت با یک پسر حاجیبازاری ازدواج کرده است. مادر هم که تنها دلخوشی مهران از وطن بود مرده است. نسترن هم به ایران برگشته است و میخواهد در آخرین لحظه او را ببیند. مهران از این دیدار امتناع میکند و به لندن برمیگردد. او در لندن دوباره ملانی را میبیند. آرامشی که سالها به دنبال آن بود او را در آغوش میگیرد اما صدایی از آن ور آب میآید…
داستان صدای شکستن… یک لایهی رویی دارد که همان سفر قهرمان برای عشق گمشده است. اما لایه زیرینی دارد و آن مفاهیمی است که در داستان آمده است. میرصادقی امر مقدس سیاست را میبیند که روزگاری مردم برای آن جان میدادند و حالا تبدیل به محملی شده است برای جیببرها و دزدها و لمپنها که خون مردم را در شیشه کردهاند و آسمانشان را سیاه اما خود در آسمانی آبی قهقهه سر دادهاند! پس آن همه مبارزه و خون کشک؟ بله! کشک! ظاهرا رسم روزگار چنین است و عمری را باید نثار آرمانها کرد تا به این درس رسید.
وطنی که در آن عشقی نباشد و تو را محدود به سرویس و اداره و خانه کند آیا وطن است؟ اصلاً وطن چیست؟ میرصادقی به این پرسش هم پاسخ میدهد: هر جایی که تویی تفرج آنجاست! او ملانی را در هوای بارانی و مه اندود لندن پیدا میکند و گزهای سوغات را که با خودش از ایران آورده است با او تقسیم میکند. وطن هم اگر معنای مادر دهد، وقتی دیگر نیست چه سود! مشتی خاک که مشتی خوک به توبره کشیدهاند. از خصوصیات زندگی ایرانی هم غافل نمی شود. زنهای ایرانی را به تصویر میکشد که اصلاً قدر عشق را نمیدانند و زخارف دنیا برایشان مهم است. نسترن که با کمال پررویی اظهار عشق مهران را میشنود اما با پسرداییش ازدواج می کند. اما ملانی قدر عشق بیریای مهران را میداند. خانواده ایرانی که مدام دوست دارد با تحمیل ازدواج به زور پای او را در خاک وطن فرو کنند اما او قسر در میرود. میرصادقی نقبی هم به زندگی روشنفکران زده است. آنها که در کشورهای دور کلونیهای کوچکی درست کردهاند و در رسانههای فارسی زبان کار میکنند و با جامعه جدیدی که در آن زندگی میکنند رابطهای ندارند. طبیعت! عنصری که در وطن هیچ معنایی ندارد! آن ور آب اما موجب آرامش میشود. میرصادقی آیا خواسته است پایان روزگار متعفن الان را پیشبینی کند یا راهی به بقیه نشان دهد که در این وانفسا پیدا کردن عشق تو را از آتش این دوزخ نجات میدهد و شاید هم هر دو…