سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

چرا می‌خوانیم؟

چرا می‌خوانیم؟

 

از جمله معیارهایی که پَتی اسمیت برای هر شاهکار ادبی ذکر می‌کند یکی آن است که شاهکار مزبور باید فرد را چنان مسحور سازد که او «خودش را بی‌درنگ ملزم به بازخواندن آن» احساس کند. ویرجینیا وولف هم بسیار به این موضوع بازخوانی‌ها اندیشیده بود. جایی می‌نویسد: «این‌که آدم تأثیرپذیری‌های خود از هملت را در خواندن‌های سال به سالِ خود مکتوب کند، عملاً مصداق ثبت‌وضبط خودزندگینامه خود آدم است، چون هرچه جلوتر می‌رویم و درباره زندگی بیشتر می‌دانیم، چنان است که گویی در مواجهه‌ی دوباره با شکسپیر او را داریم که هربار ازنو درباره دانسته‌های‌مان اظهارنظر می‌کند.»

از جمله معیارهایی که پَتی اسمیت برای هر شاهکار ادبی ذکر می‌کند یکی آن است که شاهکار مزبور باید فرد را چنان مسحور سازد که او «خودش را بی‌درنگ ملزم به بازخواندن آن» احساس کند. ویرجینیا وولف هم بسیار به این موضوع بازخوانی‌ها اندیشیده بود. جایی می‌نویسد: «این‌که آدم تأثیرپذیری‌های خود از هملت را در خواندن‌های سال به سالِ خود مکتوب کند، عملاً مصداق ثبت‌وضبط خودزندگینامه خود آدم است، چون هرچه جلوتر می‌رویم و درباره زندگی بیشتر می‌دانیم، چنان است که گویی در مواجهه‌ی دوباره با شکسپیر او را داریم که هربار ازنو درباره دانسته‌های‌مان اظهارنظر می‌کند.»

 

 

 نظر ویرجینیا وولف درباره اینکه چرا می‌خوانیم
و
آثار هنری بزرگ چه وجوه مشترکی با یکدیگر دارند

 

ترجمه: مهدی برزی

 

 

از جمله معیارهایی که پَتی اسمیت برای هر شاهکار ادبی ذکر می‌کند یکی آن است که شاهکار مزبور باید فرد را چنان مسحور سازد که او «خودش را بی‌درنگ ملزم به بازخواندن آن» احساس کند. سوزان سانتاگ بازخوانی را عملی از جنس تولد دوباره دانسته است.

من خودم با عادتی که به بازخوانی سالی یک‌بارِ شازده کوچولو دارم، و هربار هم در آن به مکاشفاتِ معنایی جدید و نیز به مرهم وجودی جدیدی برای هرآنچه در آن لحظه خاص زندگیم را پریشان کرده می‌رسم، کاملاً با نظر سانتاگ موافقم و بر آن صحه می‌گذارم.

ما کتاب‌های گران‌قدر را بازمی‌خوانیم چون به‌هرروی، زمانمند بودن تجربه در تمامیت آن و گذرا بودن تلاقیِ حالات و اوضاعِ تشکیل‌دهنده «خود» در این یا آن لحظه مفروض را نیک می‌شناسیم‌ ــ خوب می‌دانیم که «خودِ» سال بعد از پوسته «خودِ» سال قبلش بیرون آمده، با مجموعه‌ای سراسر جدید از چالش‌ها، امیدها و اولویت‌ها درگیر و مواجه می‌شود، به‌نحوی که بیراه نیست اگر بگوییم حقیقتاً به «خود»ی سراسر جدید تبدیل می‌شود. (نسخه‌ صوتی این مقاله را از اینجا می‌توانید بشنوید.)

ویرجینیا وولف (۱۹۴۱-۱۸۸۲) فقط بیست‌ویک سال داشت که این شناخت ویژه را با نوعی شفافیت غیرمعمول ذهنی و درخشش غیرمتعارف زبانی ثبت‌وضبط نمود.

در تابستان ۱۹۰۳، وولف مرخصی دوماهه‌ای از شلوغی سرسام‌آور لندن گرفت تا در پهنه‌ی سبزآبی قصبات انگلیسی اقامت گزیده، از «نوعی زندگی بسیار آزاد خارج از خانه» محظوظ گردد و به‌اصطلاح به جان کتاب‌ها بیفتد.

«من در طول این ۸ هفته‌ای که در روستا هستم شاید بیش از ۶ ماهی که در لندن بودم کتاب خوانده‌ام.»

برخوردار از تجملات دوگانه‌ای که اکنون نصیبش شده بود، «وقت آزاد برای خواندن و فضای باز برای تأمل کردن»، وولف به فهمی تازه و مکاشفه‌گون از این مسئله رسید که اصلاً چرا می‌خوانیم‌ــ کتاب‌ها چه کاری برای روح انسان انجام می‌دهند، چگونه به امری تحقق می‌بخشند که آیریس مورداک بعدها از آن به «فرصتی برای خودستانی» تعبیر کرد.

و چگونه می‌توانند عمل شعبده‌بازانه‌ی خیره‌کننده‌ای را به انجام رسانند که همانا برخاستن از یک آگاهی است و دررسیدن به یک آگاهی دیگر‌ــ هزاران، میلیون‌ها آگاهی دیگر، در طول سالیان و سرزمین‌های مختلف‌ــ آن هم در قالب ارتباطی بسیار نزدیک و صمیمانه، و طی فرایندی که به‌واسطه آن خیل عظیم آگاهی‌های مختلفی که ذکر آن رفت لابه‌لای اوراق مصحفی واحد که پهنه‌ای مشترک و پهناور از تجربه بشری باشد نهاده می‌شوند.

 

     در اول جولای ۱۹۰۳، ویرجینیا وولف در دفترچه یاداشت‌های روزانه‌اش می‌نویسد:

 

«خیلی زیاد می‌خوانم. . . . در کنارش هم البته می‌نویسم. . . . اما کتاب‌ها چیزهایی هستند که از آن‌ها، در کل، بیش از همه لذت می‌برم. گاهی که ساعت‌ها با هم هستیم احساس می‌کنم گویی ماده‌ی فیزیکی‌ای که مغزم را تشکیل داده بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، و با خون تازه‌ای که در آن جاری می‌شود سریع و سریع‌تر می‌زند‌ــ و هیچ حسی گواراتر از این نیست.

فلان یا بهمان کتاب تاریخی را می‌خوانم؛ یک‌مرتبه همه‌چیز زنده می‌شود، به عقب و جلو منشعب می‌شود؛ و به هر نوع چیزی که تا پیش از این تماماً گم و نامربوط به نظر می‌رسید وصل می‌گردد. برای مثال، طوری است که گویی از فراز دهه‌ها، تأثیر ناپلئون‌ها را بر عصر آرامی که در گوشه دنج باغمان داریم احساس می‌کنم.

به گمانم برای یک لحظه عمیقاً متوجه می‌شوم که چگونه ذهن‌های ما همه در هم تنیده و سرشته است؛ چگونه هر ذهن زنده‌ی امروزی، به‌لحاظ خمیره، درست همان است که ذهن افلاطون و اوریپید بود. در این‌جا آن‌چه در کار است فقط استمرار و تکامل یک چیز واحد است. همین ذهن مشترک آن چیزی است که کل عالم را به هم وصل می‌کند؛ و جهان خود همه ذهن است.»

 

 تقدیر آن بود که ویرجینیا وولف سال‌ها بعد، در شرحی ناب از مکاشفه‌ای که در آن معنای هنرمند بودن را دریافت، به این شناخت ویژه بازگردد، آن زمان که می‌نویسد:

 

«پشت پرده، طرح و نقشه‌ای پنهان است. . . . کل جهان یک اثر هنری واحد است. . . . شکسپیری در کار نیست. . . . بتهوونی در کار نیست. . . . همان‌گونه که خدایی؛ ما همه کلام هستیم؛ ما همه موسیقی هستیم؛ ما همه خودِ چیز هستیم.»

 

 با این حال، حتی در بیست‌ویک‌سالگی هم می‌دانسته که چقدر این رؤیت‌های یکباره از حقیقت جوهری زودگذر هستند‌ــ چه آسان این حس تعلق متقابل، این خودِچیزبودگی وحدت وجودی، از دستمان می‌گریزد. وولف در ادامه‌ی همان مدخلِ روزنگار سال ۱۹۰۳، یک پرش سریع‌ــ چنان که فقط از عهده‌ی ذهن برمی‌آید‌ــ انجام می‌دهد و از وقوف پیش‌گفته‌اش به «جهان خود همه ذهن است» می‌پَرد تا به موضوع از دست دادن دید در اثر عادت برسد، فَقدی که به هنگام افتادن پرده بر روی چشمانمان و ستاندن دوباره‌ی جهان از ما اتفاق می‌افتد:

 

«بعد مثلاً شعری می‌خوانم‌ــ و همان چیز تکرار می‌شود، همان اتفاق دوباره می‌افتد. احساس می‌کنم که گویی معنای کانونی عالم را درک کرده‌ام، و اینکه همه این شاعران و مورخان و فیلسوفان صرفاً راه‌هایی را دنبال کرده‌اند که از آن کانونی که من در مرکزش ایستاده‌ام منشعب می‌شوند. و بعد، فکر می‌کنم ذره‌ای از غبار وارد ماشینم می‌شود، و دوباره همه‌چیز خراب می‌شود.»

 

ده‌سال و اندی بعد، وولف شکل قوام‌یافته و پالوده همین احساس را در یکی از جستارهای فوق‌العاده‌اش عرضه کرد، جستارهایی که او آن‌ها را در طول بیست‌وپنج سالی تألیف نمود که در مقام ناقدی ادبی برای ضمیمه ادبی تایمز قلم می‌زد؛ و همین جستارها به‌تازگی در کتاب نبوغ و جوهر: ویرجینیا وولف درباره چگونه خواندن گردآوری شده است‌ــ کتابی که اگر این‌قدر ذوب در بازخواندن کتاب‌های گران‌قدرِ متعلق به ادوار قدیم نبودم که متوجه انتشارش نشوم، با اشتیاق تمام آن را بین کتاب‌های محبوب سال ۲۰۱۹ خودم قرار می‌دادم.

 

          همچون شاعر لهستانی برنده نوبل ادبی، ویسواوا شیمبورسْکا، که در نقدهای ادبی فکورانه‌اش، از کتاب‌ها بیش از آن‌که همچون نمونه‌هایی برای نقدوبررسی استفاده کند همچون تخته‌های پرشی برای تأملات سبکبالانه درباره زندگی و هنر استفاده می‌کند، وولف نیز با هر کتابی که به نقدوبررسی‌اش می‌نشیند همچون سنگی برخورد می‌کند که از جیب بالاپوش شاعره‌ای به درون رود زندگی پرتاب شود، نخست به تماشای سنگی بودنِ جوهری فرم سنگ می‌نشیند و بعد حلقه‌های گسترش‌یابنده‌ی فهم که درون رود آگاهی موج در موج می‌اندازد.

در نخستین جستار از مجموعه فوق، به هنگام نوشتن درباره رمان‌های شارلوت برونته، وولف این بصیرت ناب را به‌نرمی درون چیزی می‌نشاند که همان یک اثر هنری بزرگ را می‌سازد‌ــ اثری از آن دست که ما پیوسته، و به‌کرّات، به آن بازمی‌گردیم:

 

«یک ویژگی غریب هست که آثار هنری واقعی همگی واجد آن هستند. در هربار خواندن تازه، آدم متوجه تغییری در آن‌ها می‌شود، تو گویی شیره‌ی حیات در رگ‌وپی برگ‌های‌شان دویده است، و به همراه افلاک و نباتات، آن‌ها هم این قدرت را دارند که شکل و رنگ‌شان را با تغییر فصول عوض کنند.

این‌که آدم تأثیرپذیری‌های خود از هملت را در خواندن‌های سال به سالِ خود مکتوب کند، عملاً مصداق ثبت‌وضبط خودزندگینامه خود آدم است، چون هرچه جلوتر می‌رویم و درباره زندگی بیشتر می‌دانیم، چنان است که گویی در مواجهه‌ی دوباره با شکسپیر او را داریم که هربار ازنو درباره دانسته‌های‌مان اظهارنظر می‌کند.»

 

 

 

  این مقاله را ۸ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *