نگاهی به هنر داستانسرایی در گفتگو با ریموند کارور
این مصاحبهی پاریس ریویوو با ریموند کارور در تابستان سال 1983 میلادی انجام شده. یعنی حدوداً 5 سال پیش از مرگش. در آن زمان، کارور در نیویورک و با تس گالاگر زندگی میکرد. گالاگر نیز زنی شاعر و نویسنده بود و همزمان، یکی از سرسختترین منتقدان جنگ در ایالات متحده به شمار میآمد. ریموند کارور یکی از پرچمداران پروسهی تجدیدحیات داستان کوتاه در دههی 1980 نیز هست! ریموند کارور در میان اهالی ادبیات به «معتادِ داستان کوتاه نوشتن» معروف است. بسیاری از آثارش نیز به زبان فارسی ترجمه شدهاند. اما از میان آنها، دوچرخه، عضله، سیگار و مدرسهی شبانه بیشتر از بقیه به محبوبیت رسیدند.
(مترجم)
(مترجم)
این مصاحبهی پاریس ریویوو با ریموند کارور در تابستان سال 1983 میلادی انجام شده. یعنی حدوداً 5 سال پیش از مرگش. در آن زمان، کارور در نیویورک و با تس گالاگر زندگی میکرد. گالاگر نیز زنی شاعر و نویسنده بود و همزمان، یکی از سرسختترین منتقدان جنگ در ایالات متحده به شمار میآمد. ریموند کارور یکی از پرچمداران پروسهی تجدیدحیات داستان کوتاه در دههی 1980 نیز هست! ریموند کارور در میان اهالی ادبیات به «معتادِ داستان کوتاه نوشتن» معروف است. بسیاری از آثارش نیز به زبان فارسی ترجمه شدهاند. اما از میان آنها، دوچرخه، عضله، سیگار و مدرسهی شبانه بیشتر از بقیه به محبوبیت رسیدند.
س: دوران پیش از شهرت ریموند کارور چگونه بود؟ و چه چیزی باعث شد که بخواهید به عنوان یک نویسنده زندگی کنید؟
ج: من در یکی از شهرهای کوچک شرق واشنگتن، در جایی به نام یاکیما بزرگ شدم. پدرم در کارخانهی اره کار میکرد. مادرم هم گاهی منشیگری میکرد و گاه پیشخدمت بود. هر چند که او هیچوقت مدت زیادی بر سر یک کار ثابت باقی نمیماند. ما اغلب او را در خانه میدیدیم.
به یاد میآورم که مادرم همیشه از کلیدواژهی «اعصاب» استفاده میکرد. او در کابینتهای زیر سینک آشپزخانه، یک جعبه داروی اعصاب داشت و هر صبح، چند قرص را با هم بالا میانداخت! اما داروی اعصاب پدرم، ویسکی بود. اتفاقاً او هم بطریهای ویسکیاش را زیر همان سینک و در کنار قرصهای مادرم نگهداری میکرد. یک بار در عالم بچگی، جرعهای از ویسکی پدرم را امتحان کردم و از طعمش بدم آمد! با تعجب از خودم مداستانسرایییپرسیدم که چطور کسی میتواند چیزی به این بدمزگی را بنوشد؟
آن روزها ما در یک خانه کوچک دو خوابه زندگی میکردیم. هر چند، هیچوقت یک محل زندگی ثابت نداشتیم و بیشتر خانههایمان هم دو خوابه بودند.
خب شوق به نوشتن از کجا وارد زندگی ریموند کارور شد؟
تنها چیزی که میتوانم به شما بگویم این است که در کودکی، پدرم داستانهای زیادی از کودکی خودش، پدرش و پدربزرگش برایم تعریف میکرد. مثلاً او تعریف میکرد که پدربزرگش در دوران جنگ داخلی، برای هر دو طرف درگیر در جنگ، مبارزه کرده بود! زمانی که جنوب شروع به ضعیف شدن کرد، به سمت شمال به راه افتاد و برای نیروهای اتحادیه جنگید. پدرم با خنده این داستان را برایم تعریف میکرد. به همین دلیل، حدس میزنم که مشکلی با این تصمیم پدرش نداشت. البته، احتمالاً من هم مشکلی با آن نداشته باشم!
من همیشه از پدرم میخواستم که خاطرات خانوادگیش را برایم تعریف کند. اما هیچوقت متوجه نبودم که او مطالعه هم میکند. تا اینکه یکبار او را در حال خواندن کتابی از زین گری دیدم. این اولین کتابی بود که بعد از کتاب مقدس و کتابهای مدرسه با آن مواجه میشدم. تا به حال او را در حال کتاب خواندن ندیده بودم. به نظرم آمد که این یکی از خصوصیترین کارهای پدرم باشد.
از او خواستم آنچه را که میخواند، با من هم سهیم شود. او اینکار را کرد، اما بعد از چند دقیقه گفت: خب دیگر جونیور، بهتر است بروی و سر خودت را با کار دیگری گرم کنی. که البته کارهای دیگر زیادی هم داشتم. در آن روزها شکار و ماهیگیری به شدت مرا هیجانزده میکردند. حتی میتوانم بگویم که ماهیگیری به نقطهی عطف زندگی من تبدیل شده بود.
یادم میآید یک بار متنی طولانی در مورد ماهیهایی که گرفتار دام و تور ماهیگیران میشدند، نوشتم. بعد از نوشتن، پیش مادرم رفتم و از او خواستم که داستانم را تایپ کند. او یک ماشین تحریر اجاره کرد و ما با همکاری همدیگر، آن متن را تایپ کردیم. داستانم را به مجلهی Outdoors فرستادم؛ که چاپ نشد و برگشت خورد. به هر حال، من هنوز هم امیدوار بودم. شاید اولین پیروزی من، تجربهی نویسندگی تبلیغات در کمپانی Digest باشد.
پس نویسندگی به نوعی نخستین شغل ریموند کارور بوده است؟
بله! اما بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان، در همان کارخانهای که پدرم کار میکرد، استخدام شدم. هرچند فقط شش ماه در آنجا دوام آوردم. آن کار طولانی و طاقتفرسا بود و من هیچ علاقهای به ادامه دادنش نداشتم. فقط به اندازهای که بتوانم یک ماشین و کمی لباس بخرم، به کار در کارخانه ادامه دادم. البته، پس اندازم برای ازدواجم نیز کافی بود.
بعد از ازدواج، شما و همسرتان هر دو به دانشگاه رفتید. همسرتان برای دانشگاه رفتن تشویقتان کرد؟ یا اینکه شما مشوق او برای ادامهی تحصیل بودید؟ در زمان ازدواج، چند سالتان بود؟
من هجده ساله بودم و او شانزده ساله و باردار! همسرم به تازگی از یک مدرسهی خصوصی دخترانه فارغ التحصیل شده بود. در آن مدرسه به دانشآموزان، آموزشهای دینی میدادند. اما همسرم درسهایی مثل ورزش، فیزیک، ادبیات و زبانهای خارجی را نیز آموخته بود. راستش خیلی تحت تاثیر این ماجرا که او زبان لاتین میدانست قرار گرفتم.
همسرم در همان سالهای اول پس از ازدواج تلاش کرد که به دانشگاه برود. اما این کار خیلی سخت بود. او باید به خانوادهاش میرسید و به علاوه، ما پول چندانی هم نداشتیم. در حقیقت، او با بورس تحصیلی به دبیرستان رفته بود. میدانید؟ مادرش از من متنفر بود (هنوز هم متنفر است). چرا که او قرار بود فارغالتحصیل شود و به دانشگاه واشنگتن برود. اما در عوض من او را باردار کردم و ما با هم ازدواج کردیم.
همسرم در هفده سالگی فرزند اولش را به دنیا آورد و در 18 سالگی، فرزند دومش را. چطور بگویم! ما هیچ جوانیای نداشتیم. به ناگاه بر شانههایمان مسئولیتهایی را حس کردیم که نمیدانستیم چطور باید از پسشان برآییم. در نهایت، 12 سال پس از ازدواجمان، همسرم توانست لیسانسش را از دانشگاه ایالتی سنخوزه بگیرد.
در آن سالهای اول ازدواج و در میان آن دشواریها هم مینوشتید؟
شبها کار میکردم و روزها به مدرسه میرفتم. البته هر دوی ما کار میکردیم. همسرم هم کار میکرد، هم تلاش میکرد که بچهها را بزرگ کند و هم سعی داشت که خانوادهمان را مدیریت کند. او کارمند شرکت تلفن بود و بچهها در طول روز با یک پرستار بودند. در نهایت من توانستم لیسانسم را بگیرم و بعد از آن، ما به آیووا رفتیم. در آنجا با استادی به نام دیک دی آشنا شدم. او من را به کارگاه نویسندگان آیووا معرفی کرد و در نهایت، من توانستم کمک هزینهی 500 دلاری این ورکشاپ را برنده شوم.
اولین کارتان چه زمانی منتشر شد؟
در دورانی که دانشجوی دورهی کارشناسی ارشد بودم. آن روزها یکی از داستانهای کوتاه و یکی از شعرهایم بالاخره پذیرش چاپ گرفتند. خوب یادم میآید که من و همسرم سوار ماشین شدیم و نامهی پذیرش را به درِ خانهی تمام دوستانمان بردیم و به آنها نشانش دادیم.
اولین داستان من Pastoral نام داشت و در یکی از مجلات ادبی دانشگاه یوتا منتشر شد. البته، بهتر است بگویم که آنها برای انتشار این داستان، هیچ دستمزدی به من ندادند. شعر هم حلقهی برنجی نام داشت و توسط یکی از مجلات شعر آریزونا چاپ شد. جالب اینجاست که یکی از شعرهای چارلز بوکوفسکی هم در همان شمارهای که شعر من به چاپ رسیده بود، چاپ شد. یعنی نام ریموند کارور در کنار نام چارلز بوکوفسکی چاپ شده بود! آن روزها، بوکوفسکی قهرمان من به شمار میآمد و من از این اتفاق بسیار خوشحال بودم.
بیایید کمی هم در مورد عادت نوشیدن حرف بزنیم. نه فقط شما، بسیاری از نویسندگان بزرگ دیگر هم عادت به نوشیدن دارند و حتی اگر الکلی به شمار نیایند، از مصرفکنندگان قهار مشروبات الکلی هستند.
احتمالاً درصد نویسندگان درگیر با الکل از درصد درگیری متخصصان سایر حوزهها کمتر نباشد. بله، من هم به الکل مبتلا شدم! البته بعد از اینکه فهمیدم زندگی من، با تمام چیزهای باارزشی که داشتم، از توانایی نوشتن تا همسر و فرزندانم، دیگر آنطور که مایل بودم، پیش نمیرفت. بگذارید اینطور بگویم: هیچکسی نوشیدن الکل را با هدف تبدیل شدن به یک آدم الکلی یا ورشکسته آغاز نمیکند. من هم همینطور بودم.
اعتیاد شما به الکل چقدر طول کشید؟
تا دوم ژوئن 1977. تصمیم گرفتم قبل از آنکه پیرتر از اینی که هستم بشوم، برای همیشه الکل را ترک کنم. اما راستش را بخواهید، من هنوز هم الکلی هستم؛ اما یک الکلی بهبود یافته. اتفاقات آن دوران برای من خیلی دردناک بود. آخرِ داستان نوشیدن، چیزی جز پلیس و درگیری و دادگاه و اتاقهای اورژانس نیست.
کمی هم از عادت نوشتنتان بگویید! ریموند کارور هر روز مینویسد؟
اغلب اوقات بله، هر روز مینویسم! این دوستداشتنیترین اتفاق روزانهی من است. اما بعضی وقتها پیش میآید که برای مدتی متمادی نتوانم چیزی بنویسم. مثلاً چند صباحی است که با وظایف تدریس در دانشگاه دست به گریبانم. این روزها، نه کلمهای روی کاغذ آوردهام و نه شوقی برای نوشتن دارم. اغلب تا دیر وقت بیدار هستم و از آن طرف هم، ساعات زیادی را در تختخواب میمانم. اما اشکالی ندارد. یاد گرفتهام که برای نوشتن باید صبور بود. منتظر نشانهها خواهم ماند.
اما وقتی که مینویسم، اغلب دوازده تا پانزده ساعت از روز را پشت میز میمانم. نوشتن، درک کردن، تجدیدنظر و بازنویسی، مهمترین مراحل کار من هستند. هیچ عجلهای هم برای ارسال متن داستان به ناشر ندارم. گاهی پیش میآید که یک داستان را بیست تا سی بار بازنویسی کنم. گاهی اوقات هم کمتر از ده بار. میدانستید که تولستوی حدود هشت بار جنگ و صلح را بازنویسی کرده است؟ من نویسندههایی مثل خودم را (که پیشنویسهایشان وحشتناک است) به خوبی درک میکنم.
برایمان از پروسه نوشتن برای ریموند کارور بگویید
اول پیشنویس اولیه را مینویسم. پیشنویسها معمولاً کوتاه و شخصی هستند. بنابراین، باید دوباره به آن بازگردم، ناتمامها و نانوشتهها را تکمیل کنم و به صحنههایی برسم که نیاز به دقت و درک بیشتری دارند. بیشتر اوقات، از همان نسخهی اول میدانم که پایان داستان باید چطور باشد.
در زمان تایپ کردن هم معمولاً شروع به بازنویسی، حذف و اضافه کردن میکنم. اما کار اصلی، بعد از تایپ کردن شروع میشود. یعنی، پس از تایپ هم دوباره بازنویسیهایی را انجام میدهم. نکاتی را به داستان اضافه و اگر لازم باشد، بخشهایی را حذف میکنم.
البته همین روند برای شعر هم صادق است. منتها فرقشان این است که نسخههای قدیمیتر و اولیهتر یک شعر از بین میرود؛ اما همهی نسخههای یک داستان را نگه میدارم.
نظر شما در مورد داستان اخلاقی جان گاردنر چیست؟ حدس میزنم که او تاثیر زیادی بر شما گذاشته است.
این کتاب میخواهد زندگی را تایید کند! تعریف گاردنر از اخلاق، تایید زندگی است. او معتقد است که داستان خوب، داستانی اخلاقی است. راستش را بخواهید، در ابتدا نمیخواستم که این کتاب را بخوانم! چون میترسیدم دریابم هر آنچه که تا امروز نوشتهام، غیر اخلاقی بوده است. میدانید، ما بیست سال همدیگر را ندیدیم. بعد از اینکه من به سیراکوز نقل مکان کردم، دوستیمان دوباره تجدید شد. او هفتاد مایل دورتر از من، در بینگامتون بود. به هر حال، نقدهای بسیار زیادی به گاردنر و کتابش وارد شده است. اما با این وجود، من هنوز هم فکر میکنم که این، یک اثر قابل توجه است.
امیدوار هستید که داستانهای ریموند کارور بر دیگران تاثیر بگذارد؟ فکر میکنید که این تاثیرگذاری چگونه رخ خواهد داد؟
راستش را بخواهید، در این مورد خیلی شک دارم. بالاخره، آیا ما قبول داریم که هنر، نوعی از سرگرمی است؟ بله. یک نوع خاص از سرگرمی (هم برای سازنده و هم برای مصرفکننده) است. منظورم این است که هنر از جهاتی، شبیه به بیلیارد یا بولینگ است. یک تفریح است، اما کمی متفاوتتر! مثلاً گوش دادن به یکی از قطعات بتهوون یا گذراندن وقت در مقابل یکی از نقاشیهای ونگوگ، یا شاید هم خواندن شعری از بلیک میتواند تجربهای عمیق باشد. آنقدر عمیق که نتوان آن را با بریج یا بولینگ مقایسه کرد.
یادم میآید که در دههی بیستم زندگیام، نمایشنامههای استریندبرگ، رمان ماکس فریش، شعر ریلکه و موسیقی باروک موردعلاقهام بود و معتقد بودم که زندگی من با هر کدام از این تجربیات تغییر میکند. اصلاً مگر میتوانی در معرض این تجربهها باشی و تغییر نکنی! اما کمی بعد دریافتم که نه! زندگی من قرار نیست که با این آثار عوض شود. کارن بلیکسن میگوید: «من هر روز کمی مینویسم. بدون امید و بدون ناامیدی.» من این عقیده را دوست دارم. روزهایی که یک رمان میتوانست عقاید مردم را دربارهی دنیایی که در آن زندگی میکنند تغییر دهد، گذشته است.
اما شاید برای شعر، همه چیز متفاوت باشد. تس [گالاگر] نامههایی دریافت میکند که نوشتهاند شعرهای تو ما را از پریدن از صخره و غرق شدن در دریا نجات داد! نمیدانم!
اما تغییر همه چیز، از سیستمهای سیاسی تا وابستگیهای سیاسی به کمک داستان؟ فکر نمیکنم ممکن باشد. من فکر میکنم داستانهای من لازم نیست هیچکدام از این کارها را انجام دهند. خواندن، لذتی بادوام و ماندگار را به شما هدیه خواهد کرد که به خودی خود زیباست. نوشتن و خواندن، جرقههایی هر چند کمنور اما درخشان، پایدار و ثابت هستند.