خرگوشهای سفید
نویسنده زبانی که بچهها با آن حرف میزنند را خیلی خوب بلد است و خیلی خوب از آن استفاده کرده. یعنی وقتی دارد داستان تعریف میکند آدم فکر نمیکند یک آدم بزرگ دارد برایش قصه مینویسد و ادای بچهها را درمیآورد. نه، اصلا. انگار خود نویسنده بچه است. مها نصیف، نویسنده این یادداشت، از نویسندگان نوجوانی است که با وینش همکاری میکنند.
ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب
نویسنده: لوییس کارول
مترجم: زویا پیرزاد
رده بندی سنی کتاب: 9+
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۱۴
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۵۲
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۰۵۲۲۹۴
نویسنده زبانی که بچهها با آن حرف میزنند را خیلی خوب بلد است و خیلی خوب از آن استفاده کرده. یعنی وقتی دارد داستان تعریف میکند آدم فکر نمیکند یک آدم بزرگ دارد برایش قصه مینویسد و ادای بچهها را درمیآورد. نه، اصلا. انگار خود نویسنده بچه است. مها نصیف، نویسنده این یادداشت، از نویسندگان نوجوانی است که با وینش همکاری میکنند.
ماجراهای آلیس در سرزمین عجایب
نویسنده: لوییس کارول
مترجم: زویا پیرزاد
رده بندی سنی کتاب: 9+
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۱۴
سال چاپ: ۱۴۰۱
تعداد صفحات: ۱۵۲
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۰۵۲۲۹۴
مامان که گفت کتاب آلیس را بخوانم سعی کردم نخوانم. قرار بود موضوع به همین سادگی و راحتی پیش برود اما واقعاً اینطور پیش نرفت.
وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و کتابهایم را میخواندم مامان میآمد و انگار روی صحبتش با من نباشد میگفت: «آلیس» و رد میشد. وقتی درس میخواندم مامان کتاب آلیس را بغل دستم میگذاشت و رد میشد. وقتی خوابم میبرد آلیس زیر بالشم بود و مامان از لای در سرک میکشید و در ادامهی صبح یا عصر بهخیر میگفت: «آلیس» و میرفت. وقتی مدرسه میرفتم آلیس در کیفم بود.
وقتی با تبلت کار میکردم آلیس روی صفحهی تبلتم مینشست: «وقتی کارت تمام شد یه نگاه به این بنداز مها» واقعاً فکر میکردم یک روز مامان خسته شود و خسته نشد. من خسته شدم و به خودم گفتم بگذار این آلیس مسخره که معلوم نبود در سرزمین عجایب مزخرفش چه غلطی میکند را بخوانم و تمامش کنم البته با این شرط که مجبور نشوم دربارهاش مقاله بنویسم و حالا خودم را در حال مقاله نوشتن میبینم. این هم یکی از چیزهای عجیبی است که بعد از خواندن این کتاب برایم اتفاق افتاد.
من فیلم آلیس را دیدهام. هم انیمیشن والت دیزنیاش را و هم فیلمش را. از کارتونش که طبق معمول خوشم نیامد ولی وقتی فیلم را با مامان دیدم هم خوشم آمد و هم از آن ترسیدم. دلیلش هم این بود که خیلی کوچولو بودم و از شخصیت ملکه که هی میگفت سرش را ببرید خوشم نیامد. راستش هنوز به نظری جدی در مورد اینکه فیلم یک داستان بهتر است یا کتابش نرسیدهام. یکی دوتا فیلم دیدم که به نظرم از قصهاش بهتر بود و خیلی از کتابها از فیلمشان بهتر بودند.
در مورد آلیس هم به نظرم کتاب و فیلم هر دو جذاب بودند اما کتاب اصلاً ترسناک نبود. شاید هم چون آن موقع پنج یا شش ساله بودم ترسیدم و حالا اگر ببینم حتما نمیترسم (میدانم بهتر است این را ننویسم چون مامان میگوید من تو را مجبور نکردم خودت پیله کردی ببینی.)
حالا برویم سر داستان.
اول از همه بگویم که مقدمهی داستان به اندازهی خود داستان جالب بود. شخصیت نویسنده: لوئیس کارول! خیلی آدم باحال و فانی بوده. میدانید؟ توی آن زمان آدم به این باحالی و کوولی که با بچهها ارتباط برقرار کند! اصلاً نمیتوانم تصورش را بکنم. اما این را به حساب این گذاشتم که نویسنده در انگلستان زندگی میکرده و تحصیلکرده هم بود. چون ریاضیاش هم خوب بود و همیشه با عدد و جمع و تفریق و تقسیم سر و کار داشت حوصلهاش سر رفت و مثل من خیالپردازی میکرد و شاید چون عکاس بود به اطراف خوب نگاه میکرد و خوب دقت میکرد.
مثلا به خرگوشهای سفید، سوراخهای زمین، درختها، گربهها و این جور چیزها. احتمالا یک روز داشته به یک سوراخ نگاه میکرده برای همین در یکی از یادداشتها نوشته
«قهرمان قصهام را یکراست فرستادم توی سوراخ خرگوش، بدون آن که فکر کنم بعد قرار است چه اتفاقی بیفتد» مقدمه، ص 3
راستش به بچگی آلیس یک ذره حسودیم شد. آدمی مثل لوییس کارول را داشته که برای آلیس ماجراهایی نوشته که بعدها کتاب شده:
«در پایان گردش وقت پیاده شدن از قایق آلیس سر کوچکش را بالا برد و در حال پس زدن طره مویی که مدام توی صورتش می ریخت گفت آقای داجسن ای کاش ماجراهای آلیس را برای من مینوشتید»
ص 2
اول از همه کتاب با یک جملهی طلایی شروع میشود. آلیس کنار خواهرش نشسته و با خودش فکر میکند: «کتاب بیعکس و گفتوگو به چه درد میخورد؟»
واقعاً راست میگوید. من تا همینحالایش هم دوست دارم کتابم عکس داشته باشد. اولش که آلیس میافتد توی سوراخ همهاش با خودش فکر میکند که دل گربهاش داینا برای او تنگ میشود. درکش میکنم:
«پایین و پایینتر، آلیس که کار دیگری نداشت باز شروع کرد به حرف زدن (گمانم امشب داینا دلش برایم خیلی تنگ میشود).»
ص 9
تازه وقتی دارد میافتد خوابش هم میگیرد: «به اینجا که رسید چون چرتش گرفته بود با صدایی خوابالو شروع کرد به تکرار این جمله (گربه خفاش میخورد؟ گربه خفاش میخورد؟) گاهی هم میگفت (خفاش گربه میخورد؟)
ص10
نویسنده زبانی که بچهها با آن حرف میزنند را خیلی خوب بلد است و خیلی خوب از آن استفاده کرده. یعنی وقتی دارد داستان تعریف میکند آدم فکر نمیکند یک آدم بزرگ دارد برایش قصه مینویسد و ادای بچهها را درمیآورد. نه، اصلا. انگار خود نویسنده بچه است:
«آلیس که یک ذره دردش نیامده بود فوری جست زد»
ص 10
اما یک چیزی که از آن خیلی خوشم نیامد و یک کمی هم اذیتم کرد اندازهی چیزهای عجیب و غریب توی داستان بود. به نظرم خیلی خیلی زیاد بودند بعضی وقتها. مثلا آدم هر چقدر خودش را جای آلیس میگذارد یک جاهایی حوصلهاش سر میرود البته این حتما دلیل دارد. شاید هم دلیلش این باشد که بچههای آن موقع تبلت و اینترنت و گوشی نداشتند و هر چهقدر چیزهای عجیب میخواندند خوششان میآمد.
اما حالا که ما در یوتیوب چیزهای خیلی عجیب میبینیم و در انیمهها بیش از حد چیزهای عجیب میبینیم حوصلهامان سر میرود از دست چیزهایی که میخوانیم و نمیبینیم و باید با ذهن آن را تصور کنیم. ذهنمان تنبل شده و هی میخواهد چیزها را با چشم خودمان ببینیم و موقع خواندن هی خمیازه میکشد و از ما میخواهد برویم توی یوتیوب سرچ کنیم و یوتیوب چیزهای عجیبی شبیه سرزمین عجایب آلیس به ما نشان میدهد.
یکی از چیزهای خستهکننده قد بلند و قدکوتاه شدن آلیس بود. به نظرم بیش از اندازه بود. مرتب هی کوتاه میشد و هی قد میکشید. چندبار! تا وقتی که آدم از خودش میپرسید کی میخواهی این بازی را تمام کنی آلیس! حتی اگر در سرزمین عجایب هم باشی این کارت خیلی تکراری و حوصلهسربر شده.
به غیر از این من بیشتر از همه از فصل پنجم خوشم آمد. یک کرم ابریشم بداخلاق و اخمو. حرف زدنش با آلیس خیلی خنده دار است:
«کرم ابریشم گفت منظورت چیست؟ خودت را توجیه کن!
آلیس گفت: متاسفم قربان نمیتوانم خودم را توجیه کنم چون من خودم نیستم.
کرم ابریشم گفت: متوجه نیستم.
آلیس خیلی مودب گفت: متاسفانه نمیتوانم روشنتر بیان کنم… اینهمه کوچک و بزرگ شدن در یک روز گیجکننده است.
کرم ابریشم گفت: نیست» ص48
«بعد که تبدیل شدید به پروانه گمانم حس عجیبی به شما دست بدهد، نه؟
کرم ابریشم گفت: اصلا.
آلیس گفت: خب شاید حسهای شما فرق داشته باشد فقط میدانم برای من خیلی عجیب خواهد بود.
کرم ابریشم گفت: برای تو؟ تو کی هستی؟
آلیس که از جوابهای بریدهبریده کرم ابریشم کمی دلخور شده بود قد راست کرد و جدی گفت: گمانم بهتر باشد اول خودت بگویی کی هستی» ص50
از شخصیتهای بامزهی این داستان گربهی چشایری است. گربهای گستاخ و موذی. اصلاً به این پاراگراف دقت کنید:
«آلیس گفت: یکی از دوستانم- گربهی چشایری. اجازه بدهید معرفیش کنم.
شاه دل گفت: از شکلش خوشم نمیآید ولی اگر بخواهد اجازه میدهم دستم را ببوسد.
گربه گفت: ترجیح میدهم نبوسم»
خیلی از این جواب خوشم آمد.
اما من وقتی کتاب را خواندم باز هم از اینکه ملکهی دل دستور میدهد سرها را از تن جدا کنند ترسیدم. فکر میکنم این مربوط به قوانین آن موقعها باشد. وقتی برای کشتن آدمها سرشان را… حتی اینجا هم نمیخواهم ادامه دهم.
«استدلال شاه این بود که هر چیزی که سر داشته باشد میشود سرش را زد.
استدلال ملکه این بود که اگر فوری کاری صورت نگیرد همه اعدام میشوید» ص93
چرا دروغ بگویم؟ اینجایش را اصلا اصلا دوست نداشتم. یک چیز دیگه مقدار شعر در کتاب است. خیلی زیاد است. ترجمهاش هم به شکل شعر است. و چون ترجمه است من دوست داشتم یک نثر روان بخوانم تا شعری که خیلی هم شعر نیست.
«ماهی سفید گفت حلزون تندتَرَک بزن قدم
چون که نهنگ دریایی گذاشته پا روی دمم
لاکپشت و خرچنگه اونجا منتظرند و بسته صف
میخوان برقصن رو ماسه وقتشونو نکن تلف.»
یکذره یکجوری بود. نمیدانم چطوری شرحش بدم. یک طوری تو میدانی شعر است اما میدانی شعر نیست. بعدش هم اصلا نمی شود باور کرد که همهی چیزهای عجیبی که در کتاب بوده فقط یک خواب طولانی بوده:
«خواهرش گفت: آلیس عزیزم، بیدار شو! چه خواب طولانیای!
آلیس گفت: وای، که چه خواب عجیبی دیدم!
و برای خواهرش تعریف کرد هر آنچه یادش مانده بود، تمام ماجراهای عجیبی را که شما تا اینجا خواندید» ص136
یک چیز دیگر هم بگویم. نقاشیهای کتاب خوب بود اما تصاویر فیلم جذابترند. در آخر بگویم این کتاب را نه خیلی خیلی دوست داشتم و نه از آن خوشم نیامد. از اینکه کتاب را خواندم راضی بودم و اگر نمیخواندم حیف بود اما در عین حال نمیتوانم به همه پیشنهادش بدهم چون یک جورهایی اسپشیال است و ممکن است خیلیها از آن خوششان نیاید.
ترجمهی کتاب خوب بود (بهجز شعرها) و وقتی دیدم مترجم خانم است نمیدانم چرا خوشحال شدم. به نظرم این هم یکی از چیزهای عجیب باشد که هیچ تفسیری نداشته باشد که از کتاب به من منتقل شده.
در آخر باید بگویم خواندن کتاب آلیس… باعث شد من وقتی روی تاب نشستهام با گربهها، سگها و حتی مورچهها بیشتر حرف بزنم و حتی به حرفهایشان گوش بدهم و باعث شد وقتی مدرسه میروم و حوصلهام سر میرود به هر کدام از اتفاقات اینطوری نگاه کنم که قرار است برگردم خانه و دربارهاش خیالبافی کنم و آن را آنطور که دوست دارم تجسم کنم.
5 دیدگاه در “خرگوشهای سفید”
بسیار عالی بود مها جان 💕💕
مها جان سلام
خیلی خوبه که هم کتاب رو خوندی هم در موردش نوشتی.
در مورد خوشحالیت از خانم بودن مترجم گفتی؛ منم خوشحال شدم وقتی دیدم مترجم کتاب خانم زویا پیرزاد هستند. ایشون نویسنده خیلی خوبی هستند. من هنوز منتظرم ازش کتاب جدیدی بخونم. گرچه بی خبرم اگر هم جدیدا کتابی نوشته. باید سرچ کنم.
در مورد ترجمه شعرهای این داستان گفتی و خوب کردی که یکیش رو نقل کردی که من درست بفهمم. به نظرم خیلی خوب ترجمه شده. ترجمه شعر خودش آسون نیست و اگر ترجمه به شکل شعر باشه که دیگه سختتره. و در ضمن خود این شعرهاش در اصل خیلی بی سر و ته هم هست دیگه خیلی سختتر می شه. منظورم این هست که خود انگلیسیش هم سخته چه برسه به ترجمه ش و به شکل شعر در اوردنش. مادرت خوب می دونه چی می گم!
مها جان خوشحال شدم نظرت رو خوندم. راستش از خوندن نوشته هات لذت می برم. قشنگ می نویسی.
موفق باشی و خدا بخواد همیشه از عمل کردن به خواهش مادرت خوشنود بشی.
مثل همیشه مها جان عالی بود. برات آرزوی موفقیت دارم.
خوندم و لذت بردم مها. جالبه که خودم آخرش این کتاب رو یهبارکی و کامل نخوندم. بیشتر از اینطرف و اونطرف ازش شنیدم و کمکم یه تصوری ازش برام شکل گرفت. حالا این یادداشت اضافه میشه به آلیس در سرزمین عجایبی که تو ذهن من وجود داره.
باز هم یه مقاله ی جذاب!
زنده باد مها 🙂