بدبختی من، پیغامی از طرف خدا بود
«زیبا» مجموعهای است از داستانهای کوتاه (و بعضاً خیلی کوتاه) لودمیلا اولیتسکایا نویسنده 78 ساله روس که سال 1393 چاپ اول آن به فارسی درآمده است. این اولین اثر ترجمهشده اولتیسکایا به فارسی است و داستانهای این مجموعه داستانهایی ساده، با طنزی ملیح، از مردمانی هستند که در اوج بدبختی یا در اوج روزمرگی در نهایت سرنوشتشان را با نوعی خوشبینی میپذیرند و حتی به فال نیک میگیرند.
زیبا
نویسنده: لودمیلا اولیتسکایا
مترجم: مهناز صدری
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۱۱۳
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۸۰۹۱۴۰
«زیبا» مجموعهای است از داستانهای کوتاه (و بعضاً خیلی کوتاه) لودمیلا اولیتسکایا نویسنده 78 ساله روس که سال 1393 چاپ اول آن به فارسی درآمده است. این اولین اثر ترجمهشده اولتیسکایا به فارسی است و داستانهای این مجموعه داستانهایی ساده، با طنزی ملیح، از مردمانی هستند که در اوج بدبختی یا در اوج روزمرگی در نهایت سرنوشتشان را با نوعی خوشبینی میپذیرند و حتی به فال نیک میگیرند.
زیبا
نویسنده: لودمیلا اولیتسکایا
مترجم: مهناز صدری
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۱
سال چاپ: ۱۳۹۳
تعداد صفحات: ۱۱۳
شابک: ۹۷۸۹۶۴۳۸۰۹۱۴۰
«زیبا» مجموعهای است از داستانهای کوتاه (و بعضاً خیلی کوتاه) لودمیلا اولیتسکایا نویسنده 78 ساله روس که سال 1393 چاپ اول آن به فارسی درآمده است. یعنی اولین معرفی این نویسندهی آن زمان 71 ساله به فارسیزبانان با این مجموعه داستان و به ترجمهی مهناز صدری صورت گرفته است.
مروری بر زندگینامه اولیتسکایا نشان میدهد او خیلی دیر نویسنده شده است. اولین رمانش «سونچکا» را در 1995 یعنی در بالای پنجاه سالگی و مقارن با اولین سالهای روسیهی پساکمونیستی نوشته است. البته از سالها قبل و در دوران اصلاحات گورباچفی موسوم به پروسترویکا با مجلات ادبی روسیه (که در این کشور همواره اهمیتی فراوانی داشتهاند و رد و تاییدشان از اثر یک نویسنده در کار حرفهای او اهمیتی خیلی بالا داشته و ظاهراً هنوز هم اهمیت دارد) همکاری کرده است و داستانهای کوتاهی مینوشته که داستانهای مجموعه زیبا «احتمالاً» از آن دستهاند.
چون در کتاب و در مقدمه هیچ اشارهای نشده است که داستانهای این مجموعه کِی و کجا منتشر شدهاند.
زیبا نامش را از اولین (و به زعم من بهترین) داستان این مجموعه گرفته است. خب از قدیم گفتهاند «خوشگلی است و هزار دردسر»، این داستان اما مستقیماً چیزی مشابه همین مَثَل را مطرح میکند. تانیا نیولینا دختر مدرسهای زیبایی است که از زیبایی خودش در رنج است. چون دوست دارد دیگران او را به خاطر روحش بخواهند نه جسمش. اصلاً داستان از صدای جیغ دخترکی شروع میشود که در اردوی تابستانی از چادر بیرون میآید و جیغکشان و گریهکنان فریاد میزند «همه جسمم رو میخوان».
البته داستان درمورد آزار جنسی نیست (گرچه تانیا در مترو و تراموا همیشه با دست درازی یا دستکم چشمچرانی مردها مواجه است) تانیا در واکنش تصمیم میگیرد دوستیاش را نصیب بیبهرهترین مردمان کند. در مدرسه با پسری کم سنوسال دوست میشود که او هم وقتی به بلوغ میرسد دستش را سمت جسم تانیا میبرد و رابطه افلاطونیشان را بههم میزند.
در دانشگاه رشته پرستاری را انتخاب میکند تا فقط با همکلاسهای زن در ارتباط باشد و با تنها پسر کلاس که معلول هم هست ازدواج میکند اما پسر هم دست بزن پیدا میکند و در آخر سراغ مردی نابینا میرود. تانیا اما برخلاف خواستش با این زیبایی به همه آسیب میزند.
پسرک هممدرسهایاش به خاطر دست نزدن به او خودکشی میکند. شوهر معلولش از نگاههای مردم که پرسش «چرا زنی به این زیبایی نصیب مردی شده که از دانشگاه اخراجش کردهاند و بیمار و بیبهره از زیبایی است» در آن موج میزند در عذاب است و مادرش از دوری گزیدن دخترش از لذتهای هر دختر جوان روس.
خب تانیا کمی ابلهمزاج هم هست. نه اینکه احمق باشد، بلکه رگههایی از «ابله» داستایوسکی را در خود دارد. مسیحی خوبرو، بسیار ساده و خوشنیت که قلب نویسنده را از لذت انساندوستی پر میکند. در باقی داستانها هم چنین شخصیتهایی به چشم میخورند. در داستان «به خاطر چه و برای چه» خانم نون.کاف به خاطر ازدحام مردم در اتوبوس پرت میشود بیرون و به شکل کمیکی اتوبوس از پاهایش رد میشود و در بیمارستان هردو پایش را قطع میکنند.
رویکرد اولیتسکایا اما مثل داستان «زیبا» رویکردی کمیک، اخلاقی و حتی کمی مثل افسانههای قدیم است: خانم نون.کاف این واقعه را به فال نیک میگیرد و حمل بر آن میکند که خدا به او پیغام داده این همه سال دوندگی در زندگیش کافی است و حالا وقتش رسیده بنشیند و به زندگی فقط فکر کند.
باز هم نمونههای دیگری هست. در داستان «زینائیدا» دختری بسیار چاق و بعداً متوجه میشویم کمی کندذهن، مادرش را از دست داده است و یادش میافتد مادرش گفته اگر گرسنه ماند برود بیرون کلیسا بایستد و مردمان خوب به او پولی خواهند داد. میرود، پول هم به او میدهند اما گداها میافتند سرش و ادبش میکنند.
یک فرشته نگهبانِ بسیار زشترو به نام تانیای موقرمز که قلدر دستهی گداهاست، سرمیرسد و از او حمایت میکند و نجاتش میدهد. تانیا میآید خانه زینائیدا و آنجاست که متوجه میشویم دختر اصولاً درست نمیتواند بفهمد در جهان بیرون چه خبر است.
تانیای موقرمز سرگذشت دردناک و بدبختیهای زیادی که سرش آمده را برای او تعریف میکند و با طنینی مسیحی به او میگوید در اوج بدبختی از دیدن کسی که دست و پا ندارد فهمیده خدا من و تو را معلول و کندذهن آفریده تا دیگران از دیدن ما درس بگیرند و شاکر باشند و بنابراین ما نقش بزرگی در این دنیا داریم و باید مثل یک فقیر واقعی در خدمت این هدف خدا باشیم. البته در تمام این مدت زینائیدا فقط دارد چیزهایی را که برایش مضر است میبلعد و بعید است درست بفهمد این ناجی مهربان و زشت دارد چی میگوید! طنزی روسی!
داستانهای این مجموعه بسیار سادهاند. بعضی سادهتر، مثل افسانههای پندآموز قدیمی، بعضی کوتاهتر حتی در حد دو صفحه و بعضی حتی داستان نیستند.
مثلا «دوست عرب من» حکایت یک کنفرانس خارجی بین نویسندگانی از کشورهای مختلف است که نویسندهای موزامبیکی حکایتی پندآموز از اولین مواجهه مادربزرگش با رادیو تعریف میکند و نویسنده عربی «که احتمالاً با اسراییل هم جنگیده» با ذکر اصل و تبار چندرگهاش میگوید به هیچ جامعه خاصی احساس تعلق نمیکند و راوی که خود لودمیلا به عنوان نویسندهای روس، مسیحی، اما از تباری یهودی است از این جمله خیلی لذت میبرد و او و نویسنده عرب با هم دوست میشوند.
خب «دوست عرب من» احتمالاً ستونی بوده است در روزنامه یا مجلهای. منظورم این است که خود اولیتسکایا آن را به عنوان نوشتهای مطبوعاتی داده دست نشریهای، نه به عنوان داستان کوتاه. البته این، تنها حدس من است. چون در مقدمه کتاب هیچ اشارهای نشده است که این داستانها در چه سالی و در کجا چاپ شدهاند. آنها را خانم نویسندهای جاافتاده و هفتادساله نوشته، یا لودمیلایی بیست ساله و جوان. مال دوران برژنفی هستند یا در دوران باز شدن فضا در زمان گورباچف نوشته شدهاند؟ یا شاید مربوط به دوران آزادی دهه نود هستند؟
آیا برداشت ما از داستان، با هرکدام از این اطلاعات فرق نمیکند؟ وظیفه ناشر (اعم از مترجم و ناشر و ویراستار) این نیست که اطلاعاتی حداقلی درمورد اثر به مخاطب بدهند؟