زندگی در تاریکی
در شهر آفتابی نمیتابد. پرندگان کوچ کردهاند و رایحهی هیچ گلی به مشام نمیرسد. آیا خورشید گم شده؟ یا برای همیشه از شهر رفته؟ هیچکدام. دیو سیاهی در کوهستان با دستهای غولپیکرش جلوی نور خورشید را گرفته و آفتاب را تنها برای خودش میخواهد. این دلیل تاریکی شهر است. شهری که مردمش به زندگی در تاریکی عادت کردهاند و دنبال خورشید نمیگردند. در یکی از شبهای مهتابی دختری با موهای طلایی به دنیا میآید. دختری به نام دختر آفتاب که میتواند شیشهی عمر دیو را بشکند و نور را به شهر بازگرداند.
در شهر آفتابی نمیتابد. پرندگان کوچ کردهاند و رایحهی هیچ گلی به مشام نمیرسد. آیا خورشید گم شده؟ یا برای همیشه از شهر رفته؟ هیچکدام. دیو سیاهی در کوهستان با دستهای غولپیکرش جلوی نور خورشید را گرفته و آفتاب را تنها برای خودش میخواهد. این دلیل تاریکی شهر است. شهری که مردمش به زندگی در تاریکی عادت کردهاند و دنبال خورشید نمیگردند. در یکی از شبهای مهتابی دختری با موهای طلایی به دنیا میآید. دختری به نام دختر آفتاب که میتواند شیشهی عمر دیو را بشکند و نور را به شهر بازگرداند.
در کتاب دختر آفتاب و دیو سیاه قصهی شهری بازگو میشود که همیشه تاریک است و مردمش آنقدر روشنایی آفتاب را ندیدهاند که از یادشان رفته. در این شهر دیو سیاهی در کوهستان زندگی میکند که روشنایی خورشید را تنها برای خودش میخواهد و روزها با دستهای غولپیکرش جلوی نور را میگیرد.
مردم شهر حالا به زندگی در تاریکی و سرما عادت کردهاند و اصلاً نمیدانند آواز پرندهها و سرسبزی کوهستانها تا چهاندازه میتواند زیبا باشد. اما پیران شهر همیشه قصههایی را برای بچهها تعریف میکنند که از مادربزرگ و پدربزرگهاشان شنیدهاند. قصههایی از دختر آفتاب و دیو سیاه.
آنها قصهی دختری را نقل میکنند که میتواند شیشهی عمر دیو سیاه را بشکند و آفتاب را آزاد کند. اما آنها نه میفهمند آفتاب چیست و نه میدانند دیو سیاه کیست. سرانجام قهرمان داستان که دختری با موهای طلایی است متولد میشود، داستان دیو سیاه را از پیرزنی که نماد آگاهیبخشی است میشنود و به جنگ او در کوهستان میرود. دختر باید آنقدر لالایی در گوش دیو بخواند تا او بخوابد و دستهایش از جلوی خورشید کنار برود.
دختر آفتاب همچون سیندرلاها و سفیدبرفیها منتظر کسی یا چیزی نمیماند. او خود به تنهایی به مبارزهی دیو میرود. همچنین در داستان راه مبارزه با دیو از جنس قدرت بدنی، شمشیر و کشتن نیست، بلکه راه آن خواندن لالایی در گوش دیو است. در پایان، دیو سیاه، دختر آفتاب را زیر پا له میکند اما از جایی که دخترک در زمین فرو رفته گلی همرنگ آفتاب میروید و آنقدر رشد میکند که خارهایش در چشم دیو سیاه فرو میرود.
دیو به سمت غارش در کوهستان میگریزد اما کوه که از سرما و خشکی خسته شده بر روی سر دیو خراب میشود و شیشهی عمر دیو میشکند. سرانجام دیو میمیرد، آفتاب به شهر میتابد، پرندهها باز میگردند و دشتی از گلهای آفتابگردان در آن کوهستان میروید.
در قصهی کتاب دختر آفتاب… ردپای اسطورهها نیز به چشم میخورد و میتوان آن را با اسطورهی سیاوش مقایسه کرد. سیاوش در اسطوره، خدای گیاهان است. او باید بمیرد تا سرسبزی و طراوت به طبیعت برگردانده شود؛ این باور در حماسهی ملی ایرانیان نیز راه یافته و پس از شهادت سیاوش از خونش گیاه «خون سیاوشان» میروید.
این گیاه تقویتکنندهی باورهایی است که او را ایزد نباتی میداند. در قصهی دختر آفتاب و دیو سیاه، نیز، دختر آفتاب باید قربانی میشد تا خورشید دوباره بتواند به شهر بتابد و سرسبزی و زندگی همه جا را فرابگیرد. از جایی که دختر آفتاب در زمین فرو رفته گل آفتابگردانی رویید که با گیاه خون سیاوشان در اسطورهی سیاوش مطابقت دارد.
کتاب دختر آفتاب و دیو سیاه کتابی است که به کودک و حتی بزرگسال، کنشگری و نپذیرفتن شرایط موجود را یادآور میشود. کدام یک از بخشهای زندگیمان تاریک است و ما به تاریکیاش عادت کردهایم؟ نور را باید مهمان کدام قسمت از قلبمان کنیم؟ این کتاب ما را به فکر و جنبش علیه دیوهای سیاه زندگیمان وامیدارد.
محمدحسین محمدی متولد سال ۱۳۵۴ خورشیدی در مزار شریف و از نویسندگان ادبیات معاصر افغانستان است. او دربارهی سالروز تولدش میگوید:
«محمدحسین محمدی هستم و به قول ما افغانها: محمدحسین ولد قنبرعلی. پدرم میگوید: ۱۳۵۴ به دنیا آمدهای، چلهی تابستان بوده گویی، اما در تذکرهام چیزی دیگر و در کارت مهاجریای که داشتم، سالی دیگر را نوشته بودند و در گذرنامهام سالی دیگر… و من ماندهام کی به دنیا آمدهام؛ مگر یک آدم چند بار به دنیا میآید؟!»
زبان قصههای این نویسنده همان گویش فارسی متداول در افغانستان است. این مسئله به لحن نویسنده صمیمیت میبخشد و همچنین باعث آشنایی کودکان ایران با دیگر گویشهای زبان فارسی میشود.