داستایفسکی چطور توانست وارد ذهن یک جنایتکار شود؟
باید اعتراف کرد که داستایفسکی قدیس نبود. خیلی بدقلق بود و کلی عادات بد داشت. داستایفسکی از داستان واقعی پیر فرانسوا لاسنر، قاتل جنتلمن و جذابی الهام گرفت که محاکمهاش نقل محافل پاریس در دهه 1830 بود و داستان زندگی او را به یکی از تاثیرگذارترین گناهکاران ادبیات تبدیل کرد: راسکولنیکوف، شخصیت اصلی جنایت و مکافات. اما داستایفسکی که به خاطر جرمی غیرخشونت آمیز با صاحبان قدرت به مشکل خورده بود، چگونه رمانی نوشت که از ما میخواهد مدت زیادی را در ذهن یک قاتل سپری کنیم؟ همه اینها تم اصلی کتاب شگفتانگیز «گناهکار و قدیس» نوشته کوین بیرمنگام است که تکوین داستان راسکولنیکوف را با زندگی واقعی همزادش، لانسر در هم میآمیزد.
(مترجم)
(مترجم)
باید اعتراف کرد که داستایفسکی قدیس نبود. خیلی بدقلق بود و کلی عادات بد داشت. داستایفسکی از داستان واقعی پیر فرانسوا لاسنر، قاتل جنتلمن و جذابی الهام گرفت که محاکمهاش نقل محافل پاریس در دهه 1830 بود و داستان زندگی او را به یکی از تاثیرگذارترین گناهکاران ادبیات تبدیل کرد: راسکولنیکوف، شخصیت اصلی جنایت و مکافات. اما داستایفسکی که به خاطر جرمی غیرخشونت آمیز با صاحبان قدرت به مشکل خورده بود، چگونه رمانی نوشت که از ما میخواهد مدت زیادی را در ذهن یک قاتل سپری کنیم؟ همه اینها تم اصلی کتاب شگفتانگیز «گناهکار و قدیس» نوشته کوین بیرمنگام است که تکوین داستان راسکولنیکوف را با زندگی واقعی همزادش، لانسر در هم میآمیزد.
باید اعتراف کرد که داستایفسکی قدیس نبود. او به بدقلقی معروف بود. در طول ازدواج فلاکتبار اولش حداقل یک رابطه نامشروع داشت. به شکل خانمانبراندازی هم به قمار معتاد بود. اما ذهن درخشانی داشت با انبوهی از تناقضات و درصدد بود تا از ادبیات برای دنبال کردن تبعات اخلاقی عقایدی که در زمانهاش رواج داشت استفاده کند. برای این کار، داستایفسکی از داستان واقعی پیر فرانسوا لاسنر، قاتل جنتلمن و جذابی الهام گرفت که محاکمهاش نقل محافل پاریس در دهه 1830 بود و داستان زندگی او را به یکی از تاثیرگذارترین گناهکاران ادبیات تبدیل کرد:
راسکولنیکوف، شخصیت اصلی جنایت و مکافات، دانشجوی خوشتیپ، باهوش و غالباً مهربانی که دو پیرزن بیدفاع را با تبر به قتل میرساند.
ریویوهایی که برای این کتاب نوشته شد آن را یک اثر مهم و بینظیر میدانستند که با صداقتی نوشته شده که لرزه به جان میاندازد، و باعث ایجاد هیجان در جامعه انتشاراتی روسیه شد (این کتاب حتی پیشگویانه هم بود. در اواخر ژانویه 1866 یک دانشجوی حقوق به نام دنیلوف جنایت تقریباً مشابهی را مرتکب شد). اما جنایت و مکافات یک داستان جنایی معمولی نبود. بلکه آن را داستانی دانستند که بررسی انگیزههای جنایت از کشف هویت قاتل مهمتر است. زیرا خواننده تقریباً بلافاصله بعد از شروع رمان با جزئیاتی روشن شاهد جنایت راسکولنیکوف است.
در طول داستان، این حس جبری وجود دارد که راسکولنیکوف نمیتواند در برابر احساس گناه خود مقاومت کند. او حتی اگر گیر هم نیفتد، خودش را تسلیم خواهد کرد. سئوال اصلی این است که چرا؟ به نظر میرسد که حتی یک قاتل هم گاهی در توضیح اعمال خود قاصر است. ما فکر میکنیم که جواب نهایی در عملکردهای اخلاقی کل نسل اوست که در دام یوتیلیتاریسم (فایدهگرایی) افتادهاند و با نیات خشونتآمیز مصمم به یافتن آرمانشهرند.
البته برای خواننده امروزی سئوال سومی هم در پس رمان وجود دارد: داستایفسکی چطور چنین جرمشناسی سبوعانهای را خلق میکند که تاثیرش به این اندازه بلافاصله و مشخص بود؟ چطور بود که این مرد، که به خاطر جرمی غیرخشونت آمیز با صاحبان قدرت به مشکل خورده بود، میتوانست رمانی را منتشر کند که از ما میخواهد مدت زیادی را در ذهن یک قاتل سپری کنیم؟
همه اینها فکر و ذکر اصلی کتاب شگفتانگیز «گناهکار و قدیس» نوشته کوین بیرمنگام است که تکوین داستان راسکولنیکوف را با زندگی واقعی همزادش، لانسر در هم میآمیزد. این دومین کتاب بیرمنگام است. کتاب اول او، تاریخچه فرهنگی اولیس (2014) یکی از پرفروشهای نیویورک تایمز بود و برنده جایزه پن نیواینگلند و جایزه ادبی ترومن کاپوتی شد.
داستایفسکی را اولین بار در حالی ملاقات میکنیم که در ویسبادن گرسنگی میکشد و همه پولهایش را سر قمار برباد داده است، به دوستان، آشنایان و عاشقان سابقش نامههای التماسآمیز و دیوانهوار مینویسد تا بتواند صورتحساب هتل را بدهد. همسر و برادر بزرگترش به تازگی و در عرض چند ماه از یکدیگر درگذشتهاند و داستایفسکی را با قرضهای خانمانبرانداز مجله ادبی که برادرها با هم راه انداخته بودند تنها گذاشتند.
سفری که قرار بود یک سفر آرامشبخش برای نوشتن باشد حالا تبدیل به تلاشی عذابآور برای فرار از دستگیر شدن شده بود. او برای این که حواسش را از گرسنگی پرت کند دیوانهوار در دفترش مینوشت و امیدوار بود با نوشتن بتواند بدهیاش را پرداخت کند.
باید توجه داشت که این اولین حضیض زندگی داستایفسکی نبود. پانزده سال قبل، در سن 28 سالگی، او قبل از این که به سیبری فرستاده شود به یک اعدام ساختگی محکوم شده بود. سفر او به سیبری که هفتهها طول کشید، در سرمای شدیدی صورت گرفت که میتوانست چشمها و دهان و بینی آدم را منجمد کند. جرم او بودن در میان گروهی از نویسندگان آزاداندیش بود که برخی از آنها به اندازهای نادان بودند که تزار را علنی مورد انتقاد قرار دهند و برخی دیگر در حال دسیسهچینی برای انقلاب بودند.
داستایفسکی قبل از این که به سنپترزبورگ برگردد و تصمیم بگیرد بازگشت ادبی خود را پایهریزی کند، تقریباً یک دهه را در تبعید گذراند.
داستایفسکی اولین بار در اواخر دهه 1860 و در حالی که در جستجوی ایدههای اولیه برای Vremya ، مجله یادشده بود، در مورد لانسر خواند.
گزارش 32 صفحهای محاکمه لانسر که او به طور تصادفی به آن برخورده بود با حکاکیهای برانگیزانندهای همراه بود. قاتل لباس خوبی پوشیده بود و کلاه، کروات و یقه بلندی به تن داشت؛ او کسی بود که میخواست تبر را بچرخاند. لانسر تحصیلات خوبی داشت و شعر میگفت. نویسنده گزارش حدس میزد که لانسر آن روز تسلیم ماتریالیسم سبوعانه و خودخواهی شده است (که به دکترین رادیکال غیراخلاقی نویسنده آلمانی، ماکس اشتیرنر اشاره دارد که عقایدش همچنین الهامبخش نیکلای چرنیشفسکی ، قهرمان رادیکالهای روس بود).
داستایفسکی در یادداشت سرمقالهاش بر ترجمه روسی نوشت که گزارش محاکمات جنایی مانند این از هر رمانی هیجانانگیزترند، چون جنبههای تاریکی از روح انسان را روشن میکنند که هنر دوست ندارد به آن نزدیک شود. «گناهکار و قدیس» با تمرکز بر جنایت و مکافات بینشهای آشکارساز دیگر سایر آثار داستایفسکی را از دست میدهد. برای مثال، یکی از مشخصترین نمودهای خودپرستی در شاهزاده والکوفسکی در کتاب «تحقیر و توهین شده ها»ست که میگوید:
«همه چیز مال من است و تمام جهان برای من خلق شده است … و هرچه عملی فضیلتمندتر باشد، خودخواهی آن بیشتر است. به خودت عشق بورز. این تنها قانونی است که من به رسمیت میشناسم».
به همین ترتیب، چون که این روایت با ازدواج داستایفسکی با همسر دومش، آنا، به پایان میرسد، ما 13 سال آخر را از دست میدهیم. این زوج به خاطر بدهی و قمار به اروپا تبعید میشوند، صاحب چهار فرزند میشوند که دوتایشان را از دست میدهند، داستایفسکی بنمایههایش را بعداً در سه شاهکار شناختهشده دیگرش یعنی ابله، شیاطین، و برادران کارامازوف بسط میدهد. اما این موضوع خارج از دایره توجه پژوهش بیرمنگام است و نمی شود به کتاب به خاطر شرایطش ایراد گرفت.
«گناهکار و قدیس» مباحثاتی را که تخیل داستایفسکی را برانگیخت با دقت گرد هم میآورد. گناهکار و قدیس پر از جزئیات چشمگیری است که ناملایمات دهه 1860 را زنده میکند، از جمله مقامات رسمی دولتی که از جوانانی میترسیدند که زنان نهیلیست را مجبور به امضای تعهد میکردند تا موهایشان را بلند کنند و لباسهای آهاردار زمخت بپوشند، یا نویسنده رادیکال، پیسارف که از تاملات اجباری در سلول انفرادی به قدری لذت میبرد که جوری در بازجوییهایش ظاهر میشد که انگار همین حالا از مجلس رقص در آمده است.
بیرمنگام سیر تکامل جنایت و مکافات را در یادداشتهای داستایفسکی پی میگیرد که همانطور که به دیالوگها پیچ و تاب می دهد، نمایی هیجانانگیز از قدرتهای ذهنی ارائه میدهد، واکاوی انگیزههای راسکولنیکوف را به تعویق میاندازد و پیچیدگیهای غیرمنتظرهای به داستان اضافه میکند.
با نزدیک شدن به پایان «گناهکار و قدیس» و زمانی که راسکولنیکوف با تمام پیچیدگیهایش جان میگیرد، مقایسه او با لاسنر، خودشیفتهای دو بعدی که از دانستن این که مردم از شیرینکاریاش سرگرم شدهاند لذت میبرد و میخواهد با کت آبی رنگش پای گیوتین برود، کمتر و کمتر جالب به نظر میرسد.
اما این اشتباه است اگر به تاسی از عنوان کتاب لاسنر را گناهکار و داستایفسکی را قدیس بخوانیم. گرچه، هرکدام از ما ظرفیت خوبی و شقاوت را داریم. این موضوع بینشی بنیادی است که داستایفسکی به واسطه آن داستان لاسنر، قاتل بدون حس ندامت را به راسکولنیکوف ارتقا میدهد که قلبی تقسیمشده دارد؛ کسی که نه به دلیل این که شریر است، بلکه به خاطر این که میخواهد کار خوبی انجام دهد ممکن است مرتکب جنایت شود.
کسی که اعمالش حتی برای خودش هم معماست. گناهکار و قدیس که بعد از 200 سال از تولد داستایفسکی منتشر شده نه تنها ادای احترامی شایسته به یکی از آثار بزرگ دنیای ادبیات است، بلکه در نوع خود یک داستان کارآگاهی و ادبی خیرهکننده هم است.
برای خواندن نسخه انگلیسی این مقاله که به قلم الکس کریستوفی در گاردین منتشر شده است، اینجا را کلیک کنید.