از شغل مهندسی معدن: سنگ و شیشه
تا حالا داخل تونل یک معدن را دیدهاید؟ در لحظه انفجار صدها و هزاران تن دینامیت برای ساخت جاده یا تونل حاضر بودهاید؟ چنین تجاربی برای همه ما ممکن نیست. اسماعیل صاحبی از خاطرات شغلی خود به عنوان مهندس معدن گفته است. خاطراتی که از زمانی که به عنوان یک کارآموز تازهوارد برای اولین بار وارد معدن زغال میشود آغاز میشوند و به جایی میرسند که تازهواردهایی دست او به امانت سپرده شدهاند. خاطراتی پر از حوادث ناگوار در محیط کاری صنعتی، نجات پیدا کردنها و در آخر او چشم میدوزد به جمعی که از اقوام و گروههای گوناگون مملکت مدتی طولانی دور از خانه و خانواده با هم زندگی میکنند و در کنار کسب روزی حلال، کشور را میسازند. مثل شیشهای که کنار سنگ سالم باقی میماند.
تا حالا داخل تونل یک معدن را دیدهاید؟ در لحظه انفجار صدها و هزاران تن دینامیت برای ساخت جاده یا تونل حاضر بودهاید؟ چنین تجاربی برای همه ما ممکن نیست. اسماعیل صاحبی از خاطرات شغلی خود به عنوان مهندس معدن گفته است. خاطراتی که از زمانی که به عنوان یک کارآموز تازهوارد برای اولین بار وارد معدن زغال میشود آغاز میشوند و به جایی میرسند که تازهواردهایی دست او به امانت سپرده شدهاند. خاطراتی پر از حوادث ناگوار در محیط کاری صنعتی، نجات پیدا کردنها و در آخر او چشم میدوزد به جمعی که از اقوام و گروههای گوناگون مملکت مدتی طولانی دور از خانه و خانواده با هم زندگی میکنند و در کنار کسب روزی حلال، کشور را میسازند. مثل شیشهای که کنار سنگ سالم باقی میماند.
برای ورود به معدن زغالسنگ بازرسی میشویم. همراه داشتن وسایل آتشزا مثل کبریت، فندک و… مطلقا ممنوع است! حتی کف کفشها هم چک میشود که میخ نداشته باشد چرا که ایجاد کوچکترین جرقهای در تونل یعنی انفجاری سهمگین و حادثهای ورای تصور!
تاریکی… سکوت… هراس… وحشت… نورهای لرزان بر دیوارههای سیاه.. گهگاه صداهایی مبهم به گوش میرسد که تشخیص جهتشان مشکل است. تونلها و دویلها (چاهک)یی که به صورت متقاطع، موازی ،عمودی در بالا و پایین هم حفر شدهاند و فقط رگههای زغال را میجورند. آدمهایی با صورتهای آغشته به خاک زغال چرب. نور لرزان چراغهای روی کلاه ایمنی تنها منبع روشنایی در آن ظلمات است. یاد رمان «ژرمینال» میافتم که کارگری این نور را در حکم خورشید میدانست در اعماق معادن زغال.
صداهای مبهم با نزدیک شدن به منبعشان آشکار میشوند. صدای ضربههای ممتد پیکورهای دستی است که معدنکاران با کمک آنها زغال را استخراج میکنند، سنگین هستند و پرقدرت. هوا در آن قسمت تهویه مناسبی ندارد و به راحتی نمیتوان نفس کشید. حضورِ گازِ سنگین و مرگبار متان حس میشود. کارآموزیم؛ من و دوستم برای بازدید و آشنایی نسبی با حرفهای که داریم درسش را تمام میکنیم آنجا هستیم ولی بدجور توی ذوق ما مهندسان آینده خورده! عنوان مهندسی معدن سنخیتی با این لباسها و ظاهر و محل کار و شرایط محیطی اینجا ندارد!
به تدریج که به اعماق میرویم چهرههایمان نگرانتر میشود… احساس تنهایی میکنیم. اینجا … چند صدمتر در عمق زمین… اگر حادثهای رخ دهد چه کسی به فریادمان میرسد… به یاد جرقه ناگهانی میافتم و… ترس و تردید در چشمانمان موج میزند که اگر نبود استقبال گرم معدنکاران در آن محل چه بسا که قالب تهی میکردیم. خوش و بش معدنکاران مهربان و خوشرو در کارگاه استخراج و تشویق و احترام و دلگرمی آنها جانی دوباره به ما میدهد. انسانهایی با چهرههای سیاه زغالی ولی قلبی چون خورشید روشن و نورانی..
***
اولین حضورم با اتیکت مهندسی کارگاهی در اطراف بندرجاسک است. سعی میکنم جو کارگاه مرا نگیرد و در هیاهو و سروصدای ماشین آلات حفاری و خاکبرداری و بتنریزی، خیلی خونسرد طوری رفتار کنم که تازه کار بودنم توی چشم نیاید، پس بنا را بر این میگذارم هر آنچه را که در کار از من میخواهند انجام دهم و نه و نمیدانم نگویم! روز دوم حضور در کارگاه بود که سرپرست واحد حفاری اشارهای به من کرد و گفت: مهندس! برو ببین راد کوچیکه جلوی تونله یا نه؟
جملهاش تمام نشده بود که سریع به طرف تونل که در ارتفاع هم قرار داشت دویدم و پیش خود کارگری را تصور میکردم به نام راد با قدی کوتاه. نفسزنان به نزدیکی تونل میرسم و کارگران مشغول کار را برانداز میکنم. به نظر نمیرسد با توجه به قدوقامتشان راد بین آنها باشد. سریع خود را به سرپرست میرسانم و میگویم آنجا نبود ولی پیدایش میکنم. سری به علامت تایید تکان میدهد و دور میشود. صدای بوق پاترول مرا به خود میاورد، سرپرست به نقطهای اشاره میکند و فریاد میزند مهندس! دنبالش نگرد اوناهاش رو دوش فلانیه! برای لحظهای تصور آنکه کارگری، کارگر قدکوتاه دیگری را به دوش گرفته باشد برایم عجیب و باورنکردنی بود. به نقطه مورد اشاره نگاه میکنم و…بله! یک راد (ROD/ میله حفاری) به طول یک متر بر دوش کارگریست که داشت آن را به طرف دستگاه حفاری میبرد…
***
هوا سرد است. در منطقهای کوهستانی و سردسیر و برفی سرپرست شیفت شب تونلی آبرسان هستم. نیمه شب است. دستگاه حفاری دچار نقص فنی شده و کارگرها در اتاقکی که در دهانه تونل تعبیه شده منتظر نشستهاند. برف آرام سرشب حالا تبدیل به بوران شده. با این پیش فرض و توصیه کارگاهی که کارگر نباید بیکار باشد تحت هر شرایطی، از کارگرها میخواهم برای پر کردن حفرهها در تونل، لاشه سنگ جمع کنند. با اکراه میپذیرند. دورتر خم میشوم و سنگی برمیدارم که سنگ از شدت سرما به دستم میچسبد! وحشتزده و پنهان از دیگران دستم را در سطل گازوییل فرو میبرم تا سنگ جدا شود. خود را جای آنها تصور میکنم؛ با دست زخمی و دردناک به اطراف نگاهی میاندازم و چند لحظه بعد از بچهها میخواهم فعلا به خوابگاه برای استراحت بروند تا دستگاه آماده به کار شود.
***
قرار بود انفجار نسبتا عظیمی در پی سد انجام شود. برای این انفجار 3 تن دینامیت و چاشنی مورد استفاده قرار میگرفت. از همان صبح بین نیروها صحبت عظمت و قدرت این انفجار بود. طرفهای ظهر پی سد آماده شد برای انفجار. چند نفر از مهندسان مشاور و مجریان طرح هم برای بازدید حضور داشتند. یکی از مهندسان که به نظر سر نترسی داشت بی اعتنا به هشدار واحدهای ایمنی، حداقل مسافت لازم برای حفظ ایمنی را رعایت نکرده بود. رفتم نزدیکش و آرام گفتم: مهندس عقبتر بیایید شاید سنگهای پرتاب شده به شما آسیب برسانند. با پوزخندی بر لب نگاهم کرد و گفت:
– چی میگی جوون! اینکه 3تن مواده ما انفجار 30 تنی هم داشتیم!
فرمان آتش صادر شد و صدای مهیب انفجار همراه با پرتاب سنگ و خاک. چند ثانیهای نگذشته بود که تکه سنگی از آسمان درست در نیم متری مهندس غره به خویش بی احتیاط فرود آمد! نگاهش کردم, چهرهای وحشتزده و هراسان و صورتی عرق کرده! احتمالا برای لحظهای سایه هراسآور مرگ را بسیار نزدیک به خود دیده بود! و واقعا که سنگهای معلق در آسمان انسانها را گزینش نمیکنند!
***
ساعت دو نیمه شبی پاییزی؛ یکی از پایلوتهای سد گتوند بعد از حفاری آماده انفجار شده است. پایلوتها چاههای عمیقی هستند به قطر 2 متر و ارتفاعی 80-100متر که بعد از عریض شدن «شفت» نامیده میشوند که در واقع کانال واصل بین تونلهای آبرسانی با توربینهای تولید برق سد میباشند. آتشبارها بعد از خرجگذاری و کار گذاشتن چاشنیها و دینامیتها، آماده شارژ دستگاه آتشباری برای انفجار شدند. گروه ایمنی ورودی و خروجی جادههای منتهی به محل انفجار را میبندند تا شخص و یا وسیله نقلیهای نزدیک به محل نشود.
آن شب راننده همیشگی حمل موارد ناریه نتوانسته بود بیاید و به جای خود برادرش را که نوجوانی 16-17ساله بود فرستاده بود. دستگاه توسط آتشبار شارژ شد و شمارش معکوس جهت فرمان آتش آغاز شد؛ 8،9،10،..لحظهای سرم را بلند کردم تا نگاهی به اطراف بیاندازم که ناگهان متوجه شدم نیسان حمل مواد، در چند قدمی پایلوت، پشت چند عدد بشکه و تختههای شکسته پناه گرفته و راننده نوجوان که در خواب عمیقی فرو رفته بود، به خیال خود فاصله مناسب را حفظ کرده. ناگهان فرمان آتش زمانی صادر شد که دیگر برای هر عکس العملی دیر شده بود… در کسری از ثانیه دیدم که بعد از انفجار نوجوان هراسان و به سرعت از ماشین بیرون پرید و در حالیکه سرش را گرفته بود چند قدمی به بالا دوید و بعد پایین و ناگهان روی زمین نشست و فریاد کشید!!
از آنجا که انفجار در عمق بود پرتاب سنگ ناچیز بود و فقط صدای مهیبی داشت. حرکات غیر ارادی نوجوان وحشتزدهی خواب آلود، هم خندهدار بود و هم غمانگیز! به سرعت به طرفش دویدم تا بگویم چیزی نیست و نگران نباشد ولی طفلک چنان ترسیده بود که نمیتوانست حرف بزند! نوجوان ناآشنا به شرایط قربانی تازهکاریاش شد و چند شب بعد که برادرش را دیدم جویای احوالش شدم و با خنده گفت ما یه شب نبودیما !.. نمیدونم چه بلایی سر این اخوی ما آوردین که گهگاه شبها تو خواب جیغ میزنه و داد و فریاد میکنه!!!
***
ساعت سه صبح… من و دو نفر از کارگرها سوار بر تراکتور حرکت میکنیم به سمت انتهای تونل. در کمال حیرت میبینم حجم عظیمی آب از گوشه راست سینه کار جاری شده و به شکل آبشار در آمده! در ابتدای شب حجم آب کم بود و قابل مهار ولی ساعاتی بعد ذره ذره حجم آب بیشتر شده و علاوه بر اینکه نیمی از گوشه تونل ریزش کرده آب زیادی هم جاری است.
صدای خروش آب و حفره به جا مانده در سکوت مطلق انتهای تونل فضای غریبی ایجاد کرده است. سنگ کوچکی زیر حفره جا خوش کرده بود که مانع کار بچههاست. یکی از کارگرها بدون هماهنگی رفت سنگ را بردارد که ناگهان فریادش بلند شد… برگشتم… باورم نمیشد.. پاهایم سست شده بود… سنگی حداقل دو تنی همان لحظه بر اثر فشار آب لغزیده و دست کارگر بداقبال تا آرنج زیر سنگ گیر کرده بود… به خودمان میاییم و سعی میکنیم چند نفری دست را از اسارت سنگ آزاد کنیم… کاری ست عبث… از میلهای آهنی به عنوان اهرم استفاده میکنیم. تقلایمان بیفایده است و هر لحظه ممکن است سنگ دیگری بلغزد و…خدای من! کمکمان کن!..به تنهایی و درماندگی ما رحم کن و به کارگر اسیر سنگ.. کارگر التماس میکند و کمک میخواهد… زمان گویی متوقف شده… دوباره و نومیدانه تلاش میکنیم. کمرش را چند نفری میگیریم و میکشیم. از شدت درد فریاد دلخراشی میکشد.. و شلپ! هر سه نفرمان پرتاب میشویم به میان حوضچه آب اطرافمان. باورمان نمیشود. کارگر با دست سالم و تنها چند خراش از اسارت سنگ نجات یافته..
به معجزهای میمانست… معجزهای خاموش در انتهای تونل.
***
معمولا تازهواردها در مکانهایی که جمعی پیش هم گرد آمدهاند؛ مثل سربازخانهها، سوژه مناسبی هستند برای شوخیهای دورهمی. یکی از همین تازهواردها که خیلی ذوق و شوق برای دیدن مرحله آتشباری و انفجار داشت، اصرار میکرد که او هم زمان آتشباری نیمه شب همراه با تیم باشد. پذیرفتم و با شور و هیجان زیاد همراه شد. وقت انفجار متوجه شدم حداقل 400 متری از ما دور شده، در حالیکه فاصله 100 متری برای حفاظت از پرتاب سنگ کافی بود.
انفجار که انجام شد در میان خاک و گاز ناشی از مواد منفجره خواستیم سریعتر خارج شویم که متوجه شدم تازهوارد نیست! به طرف پذیرگاه (تونل کوچکی با سطح مقطع بیشتری از تونل اصلی که جهت سهولت در حرکت ماشینهای حفاری و حمل و نقل تعبیه میشود) رفتم. در انتهای آن سایهای دیدم که تکان نمیخورد. جلوتر رفتم، تازهوارد بود که گوشش را گرفته، چشمانش را بسته، با دهانی باز و سری کاملا پایین رو به دیوار ایستاده. شانهاش را تکان دادم، برگشت و با چشمانی نگران و رنگ رخساری مثل گچ سفید گفت: تمام شد!؟
حدس میزنم جریان از چه قرار است. بچهها از روی شیطنت به او گفته بودند که اگر موقع انفجار گوشهایت را نگیری و دهانت را ببندی و سرت بالا باشد قطعاً از صدا و موج انفجار چون بار اولت است دیوانه خواهی شد!!!
***
از نیمه شب گذشته و تقریبا اواخر کار دستگاه جامبو (نوعی ماشین حفاری در تونل) متوجه شدیم آبی که برای خنک کردن سرمته بیرون میآید برخلاف همیشه که شفاف و صاف بود، گلآلود و تیره است. برای من بی تجربه مفهوم خاصی ندارد ولی اپراتور جامبو دستگاه را خاموش میکند و با چشمانی نیمهبسته و سیگاری کنج لب، از من و بچههای نقشهبرداری میخواهد سینه کار را ترک کنیم و خودش هم با جامبو از تونل خارج میشود. ابتدا مانعش میشوم و میخواهم چند چال حفاری باقیمانده را هم تمام کند ولی فقط یک جمله میگوید: «این قسمت خطرناک شده، بوی دردسر میاد!» از آنجا که این تونل سابقه ریزش دارد به رغم میل باطنی اصرار نمیکنم و میپذیرم که برگردیم به خوابگاه. دو ساعت بعد پیاده حرکت میکنم به سمت ورودی تونل تا ببینم اوضاع در چه حال است. به دهانه تونل که میرسم میبینم آب خروجی از تونل حداقل ده برابر شده همچون سیلی خروشان! داخل تونل هم تاریکی مطلق است و نشانی از روشنایی نیست. بلافاصله چراغ قوهای از اتاقک نگهبانی میگیرم و چند متری وارد تونل میشوم، نور را که میاندازم از تعجب دهانم باز میماند. تل بزرگی از سنگهای کوچک و عظیم دهانه را مسدود کردهاند سنگهایی که وزنشان به چند ده تن میرسد!
فردایش مشخص میشود دقایقی بعد از ترک تونل، بیش از 5 هزار تن سنگ و گل در اثر ریزش وارد تونل شده و ضمن از بین بردن تمامی تجهیزات نگهداری تونل و روشنایی، 2800 متر از طول تونل با سنگ و گل پر شده! اپراتور به تجربه دریافته بود اینکه آب در سر مته گلآلود میشود حتماً در پشت دیواره انباشتگی سنگین گل و سنگ داریم و هشدار به موقع او و تخلیه تونل باعث نجات جان ده نفر در آن شب شد. بهراستی تجربههاییست که هیچگاه در لابهلای کتابها نمیتوان آموخت!
***
ساعت 1-2 نیمه شب وقت استراحت بچههای شیفت شب بود و بعد از آن آماده میشدیم برای رفتن به داخل تونل و ادامه کار. من و 5 نفر از نیروها قرار شد با تراکتور برویم. قبلش از حاج احمد که از رانندههای ماهر لودر بود خواستم پشت سر ما حرکت کند. وقتی به انتهای تونل رسیدیم متوجه شدم که یکی از بچهها نیست! دیده بودم که او از خوابگاه بیرون آمده پس قطعاً باید همراه ما آمده باشد. کمی نگران شدم ولی با خود گفتم حتماً با حاج احمد و از پشت سر میآید. لودر که رسید دیدم با حاجی هم نیست!
خیلی نگران شدم چرا که یکی از بچهها میگفت دیده است که داخل پاکت لودر رفته است. از حاجی پرسیدم تایید کرد که تا ورودی تونل داخل پاکت بوده ولی پیاده شده است. زمان به کندی میگذشت و خبری از او نبود. تصمیم گرفتم کل مسیر سینه کار تا ابتدای تونل 3000متری را پیاده بروم و وجب به وجب آن را خوب بگردم. به بچهها گفتم مشغول شوند و خودم راه افتادم. سکوت سنگین و وهم آلودی فضا را احاطه کرده بود و فقط صدای چکمههای من که آب کف تونل را میشکافت و به جلو میآمد و قطرههای آبی که از سقف میچکید، در فضای تونل طنینانداز شده بود. همهاش نگران بودم که نکند حاجی او را ندیده و خدای ناکرده از پاکت بیل به بیرون پرت شده باشد و… فکرش هم دیوانهکننده بود. کم کم به ابتدای تونل نزدیک میشدم ولی خبری از هیچ جنبندهای نبود. دلشوره و نگرانیام به اوج رسیده بود. گویی دیوارههای تونل دهان باز کردهاند و میخواهند مرا ببلعند. جریان سیال افکار به تمام زوایای تاریک ذهنم سرک میکشیدند و حالم را لحظه به لحظه بدتر میکردند.
ناگهان چشمم به تودهای سیاه رنگ افتاد که در زیر لولههای فن تونل افتاده که پیش از این ندیده بودم. جلوتر رفتم و با نوک پا ضربهای به آن زدم. ناگهان جسم سیاهرنگ تکانی خورد و با چشمانی سرخ و خوابآلود خیره در چشمانم گفت: چی شده مهندس!!؟
خدا میداند چقدر از دیدن چهرهاش در آن لحظه خوشحال شدم؛ بهای خواب بیموقع یک روز کسری کار برایش به همراه داشت و برای من خدا میداند چند ماه کسری عمر!!
***
در یکی از غروبهای زیبای جنوب روی تخته سنگی نشستهام و به آخرین تلالو بخشنده زرد و قرمز خورشید خیره ماندهام. نگاهم میلغزد روی آدمهای اطرافم. همه در تکاپو و تلاش.. رانندگان پشت دام تراک و لودر، کارگران بچینگ و آمادهسازی بتن، گروهی که مشغول تحکیم دیوارههای جناحین سد هستند و… یاد همه کسانی میافتم که در طی این چند سال در کارگاههای مختلف با هم زندگی کردهایم. از همه نقاط ایران.. لرستان، آذربایجان، خراسان، خوزستان، بلوچستان، کردستان و… با زبانهایی بعضاً ناآشنا ولی با یک حس و انگیزه مشترک: زحمت و تلاش برای کسب روزی حلال به بهای دوری از خانه و خانواده و غم غربت و قرار گرفتن در معرض انواع حوادث پیشبینینشده، اضطراب و ترس و خوف و همزیستی مسالمتآمیز با طبیعت رامنشدنی، بیرحم، صلب و سرد و خشن.. اما ایمن در سایه الطاف خداوند؛ همچون سنگی در کنار شیشه.
اینجا مرزهای زبانی و قومی از میان برداشته میشود و مرز مشترک همیاری و همراهی با هم میشود به دور از تعصبات قومی و نژادی؛ زیستی دوستانه و همدلانه برای داشتن کشوری آباد و مستقل.