سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

دومین روز از بقیه‌ی زندگی من

دومین روز از بقیه‌ی زندگی من


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

 

تهیه این کتاب

میراندا جولای استعداد غریبی دارد در این‌که واقعیت را از جزئیات سوررئال زندگی روزمره بیرون بکشد. هنر ِاو در آمیختن خیال و واقعیت و برملا کردن اسرار درونی هر انسانی است که در خلوتش شاید به زیباترین یا شاید هم خطرناک‌ترین چیزها فکر می‌کند. کتاب ۸۸ صفحه بیشتر ندارد اما خواندن آن بیش از این‌ها طول می‌کشد.    

هیچ‌کس مثل تو مال اینجا نیست

نویسنده: میراندا جولای

مترجم: فرزانه سالمی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۴

سال چاپ: ۱۳۹۸

تعداد صفحات: ۸۸

میراندا جولای استعداد غریبی دارد در این‌که واقعیت را از جزئیات سوررئال زندگی روزمره بیرون بکشد. هنر ِاو در آمیختن خیال و واقعیت و برملا کردن اسرار درونی هر انسانی است که در خلوتش شاید به زیباترین یا شاید هم خطرناک‌ترین چیزها فکر می‌کند. کتاب ۸۸ صفحه بیشتر ندارد اما خواندن آن بیش از این‌ها طول می‌کشد.    

هیچ‌کس مثل تو مال اینجا نیست

نویسنده: میراندا جولای

مترجم: فرزانه سالمی

ناشر: چشمه

نوبت چاپ: ۴

سال چاپ: ۱۳۹۸

تعداد صفحات: ۸۸

 


اولین نفری باشید که به این کتاب امتیاز می‌دهید

 

تهیه این کتاب

دومین روز از بقیه‌ی زندگی من

 

 

مقدمه‌ی مترجم را درباره میراندا جولای، نویسنده کتاب هیچ‌کس مثل تو مال اینجا نیست، می‌خوانم. همان دو خط آخر پاراگرافِ اول برایم کافی‌ست تا بفهمم این کتاب سبک موردعلاقه‌ام است. بنابراین با شور و اشتیاقی مضاعف به خواندنش ادامه می‌دهم: «[میراندا جولای] استعداد غریبی دارد در این‌که واقعیت را از جزئیات سوررئال زندگی روزمره بیرون بکشد و تنهایی آدم‌ها را به عجیب‌ترین شکل ممکن نشان بدهد.»

پس اگر شما هم مثل من به این سبک رمان‌ها علاقه‌‌مند هستید، قطعاً حس می‌کنید این رمان حرفی برای گفتن دارد. اما چرا میراندا جولای و آثارش (اعم از فیلم‌هایش، آلبوم‌های موسیقی‌اش و کتاب‌هایش) تا این حد شناخته‌ شده‌اند؟ پاسخ آن معلوم است: هنر ِدرآمیختن خیال و واقعیت و برملا کردن اسرار درونی هر انسانی که در خلوتش شاید به زیباترین یا شاید هم خطرناک‌ترین چیزها فکر می‌کند.

با خوشحالی از این‌که کتاب ۸۸ صفحه بیشتر ندارد و شامل هفت داستان کوتاه است -تیم شنا، پسر لم کین، پاسیوی مشترک، مرد روی پله‌ها، این آدم، دلخوشی من، ماه‌گرفتگی- خواندنش را آغاز می‌کنم. اما انگار هر داستان را باید دو بار یا شاید هم بیشتر بخوانم تا از سروته ماجرا سر دربیاورم. نه‌این‌که کتاب سخت‌خوانی باشد، بحث بر سر رؤیاپردازی شخصیت‌هاست. گاهی آن‌قدر زیاد می‌شود که خواننده سر درنمی‌آورد که خیال است یا واقعیت.

بنابراین مدام در جست‌وجوی سرنخ‌هایی در داستان‌ها هستیم و این باعث می‌شود اصلاً از خواندنش خسته نشویم. پس گول ظاهر کم‌حجمش را نخورید، ممکن است یکی دو روز کامل درگیرتان کند. اما از همه‌ی این‌ها بدتر زمانی است که کتاب بالاخره تمام می‌شود، می‌روی با کلی جست‌وجو یک نقد انگلیسی پیدا می‌کنی تا شاید بتوانی جاهایی را که برایت کمی گنگ بوده بهتر درک کنی، اما متوجه می‌شوی که این کتاب در اصل ۱۶ داستان داشته! حالا چه بوده آن نُه داستان دیگر که امکان ترجمه و چاپش در کشورمان فراهم نشده؟ نمی‌دانم و به جوابش هم نرسیدم.

گرچه همین هفت داستان هم برای تحسین نویسنده کافی است. اما بهتر بود در مقدمه‌ی بسیار خوبِ مترجم اشاره‌ای هم به این موضوع می‌شد.

 

وقتی پای واژه‌ی سوررئال درمیان باشد، بلافاصله این سؤال مطرح می‌شود که قرار است با چه حجمی از رؤیاپردازی روبه‌رو شویم؟ باید گفت که میراندا جولای در نوشتن هر یک از داستان‌ها سه اصل مکتب سوررئالیسم را خیلی خوب رعایت کرده است: تخیل، هزل و دیوانگی. برای مثال در صفحه ۲۲ راوی داستان مدام پسرکی به نام پل را در ذهنش تصور می‌کند، فکر می‌کند با پسرک در حال دویدن است یا به سگی غذا می‌دهد که اصلاً وجود ندارد. یا در جایی دیگر از داستان می‌گوید:

«روی بلوز پسرک پر از شخصیت‌های کارتونی بود و شخصیت‌های کارتونی داشتند از من دور می‌شدند. پسرک که جلو می‌آمد آن‌ها عقب می‌رفتند.» (ص. ۲۴)
همین‌طور راوی در صفحه ۴۵ می‌گوید: «همیشه فکر می‌کردم با خواننده‌ای حرفه‌ای دوست خواهم شد. یک خواننده‌ی جاز. بهترین دوستم می‌شد یک خواننده جاز که راننده‌ی کله‌خر اما مطمئنی است.»

داستان‌ها هیچ ارتباطی به هم ندارند؛ از رابطه‌ی شکست‌خورده‌ی یک زن و مرد گرفته تا پاک کردن ماه‌گرفتگیِ روی صورت یک شخص. راوی‌ها اغلب اول‌شخص هستند، زن و مردی با سن‌وسالی متفاوت. اما وجه مشترکی میان تمام شخصیت‌ها وجود دارد: آدم‌های داستان‌های هیچ‌کس مثل تو مال اینجا نیست ناامیدند، البته این ناامیدی از سرنخ‌های داستان‌ها مشخص می‌شود. نظیر جمله‌ای که در صفحه ۷۴ می‌بینیم: «من می‌دانستم وقتی آدم‌ها سرخوش‌اند چطور حرف می‌زنند.» این جمله نشان می‌دهد که راوی داستان آدم خوشحالی نیست.

 

اما در داستان کوتاهِ «این آدم»، راوی داستان سوم‌شخص است و کل داستان درباره‌ی یک آدم است. آدمی که قرار است اتفاق مهمی برایش بیفتد. آدمی که همه‌ی کسانی که در گذشته در حقش بدی یا خوبی کرده‌اند، حالا در یک پیک‌نیک دورِ هم جمع شده‌اند و منتظرند تا او بیاید و رویش را ببوسند و به روی خودشان نیاورند که چه بلاهایی بر سر «این آدم» آورده‌اند.

ازجمله پزشکی که به او داروی اشتباه داد یا مردی که در اوج دوران افسردگیِ «این آدم» به او پول داد تا با او هم‌بستر شود. همه هستند و انگارنه‌انگار که گذشته‌ای وجود داشته. شخصیت‌ها همه متظاهر به‌نظر می‌رسند. «این آدم» تا انتهای داستان هویتش آشکار نمی‌گردد، اما معلوم است که خسته و ناامید از همه‌چیز، در پی نرفتن به پیک‌نیک، ماندن در خانه و کتاب خواندن است:

«این آدم ناراحت است که بختش را برای محبوبِ دیگران بودن از دست داده. وقتی این آدم به رختخواب می‌رود، سنگینی این تراژدی را بیشتر روی سینه‌اش حس می‌کند. و این سنگینی آرامش‌بخش است و شکلی انسانی دارد. این آدم آه می‌کشد. چشمانش هم کم‌کم بسته می‌شود، این آدم به خواب می‌رود.» (ص.۵۲،۵۳)

چیزی که در بیشتر داستان‌ها مشهود است، نوعی سردی یا ازهم‌پاشیدگی روابط میان زن و مردِ داستان‌ها است. اما سعی می‌کنند دل‌شان را به چیزی خوش کنند. برای مثال در صفحه ۵۸ زوج داستان که بچه‌‌ای ندارند، یک سری کارهایی را در طول روز انجام می‌دهند که مخصوص به خودشان است، نظیر خوب غذا خوردن، توجه به بودیسم و دیدگاه‌های خاص:

«ساعت هفت صبح بیدار می‌شوم و به خودم می‌گویم این دومین روز از بقیه‌ی زندگی من است.» (ص.۵۹)

 

اوج تخیل نویسنده در داستان آخر، «ماه‌گرفتگی» است. گویی می‌خواهد مخاطبش را در یک خلسه‌ای فرو ببرد و موفق هم می‌شود. یک‌زن که ماه‌گرفتگی شرابی‌رنگِ روی صورتش را جراحی لیزر می‌کند و از شرّ آن خلاص می‌شود، اما در خیالش با آن ماه‌گرفتگی همچنان زندگی می‌کند. حس می‌کند از وقتی جراحی کرده، یک چیزی را گم کرده، لهجه‌ی نروژی‌اش را نیز از دست داده.

حتی وقتی شیشه‌ی مربای توت‌فرنگی در آشپزخانه می‌شکند و به صورتش می‌پاشد، ابتدا فکر می‌کند خون است، کمی بعد تصور می‌کند ماه‌گرفتگی‌اش دوباره برگشته و این بار شدیدتر از قبل. قدرت تخیل زن آن‌قدر زیاد است که گاهی شک می‌کنیم این حوادث رخ داده‌اند یا در گوشه‌ای از خیالاتش جای گرفته‌اند. هرچه هست، باید اعتراف کنم که نویسنده انگار خیلی خوب توانسته به لایه‌های درونی انسان‌ها نفوذ کند و پرده از تخیلات‌شان بردارد. و این همان چیزی است که مترجم در مقدمه‌ی کتاب به‌زیبایی به آن اشاره کرده است:

«شخصیت‌های داستان -زن و مرد و پیر و جوان-بسیار به هم شبیه است. هیچ‌کس مثل آن‌ها مال اینجا نیست.»

 

#سوررئالیسم

  این مقاله را ۱۷ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *