چرا کافکا دوست نداشت تصویر روی جلد مسخ یک حشره باشد؟
کافکا نگران روی جلد کتاب مسخ بود و در نامهای به ناشر صریحا بیان کرد نمیخواهد تصویر یک حشره روی جلد این کتاب نقاشی شود و چنان جلدی بدترین انتخاب برای کتابش خواهد بود. چرا کافکا چنین اصراری داشت؟ نگاهی به پیشنهاد خود نویسنده برای روی جلد «مسخ» (خانواده در اتاق نشیمن در روشنایی و گرگور سامسا به تنهایی در اتاقی کاملاً تاریک) نشان میدهد او میخواست شکل فیزیکی حشره در ابهام باقی بماند و ضمناً او «مسخ» را داستانی درباره خانواده هم میدید. امروزه اما چاپهای جدید «مسخ» همگی با تصویر حشره روی جلد منتشر میشوند و حتی تصویر کافکا و حشره به نمادی از جهان کافکایی تبدیل شده است. چه اشتباهی!
کافکا نگران روی جلد کتاب مسخ بود و در نامهای به ناشر صریحا بیان کرد نمیخواهد تصویر یک حشره روی جلد این کتاب نقاشی شود و چنان جلدی بدترین انتخاب برای کتابش خواهد بود. چرا کافکا چنین اصراری داشت؟ نگاهی به پیشنهاد خود نویسنده برای روی جلد «مسخ» (خانواده در اتاق نشیمن در روشنایی و گرگور سامسا به تنهایی در اتاقی کاملاً تاریک) نشان میدهد او میخواست شکل فیزیکی حشره در ابهام باقی بماند و ضمناً او «مسخ» را داستانی درباره خانواده هم میدید. امروزه اما چاپهای جدید «مسخ» همگی با تصویر حشره روی جلد منتشر میشوند و حتی تصویر کافکا و حشره به نمادی از جهان کافکایی تبدیل شده است. چه اشتباهی!
کافکا در تاریخ ۲۵ اکتبر ۱۹۱۵ در نامهای به ناشرش دربارهی تصویر روی جلد مسخ مینویسد:
«آقای محترم، تازگی برایم نوشتهاید که قرار است اتومار استارک تصویری برای روی جلد مسخ بکشد. خبر شما باعث شد شوک کوچک و شاید به طور کلی نالازمی به من وارد شود. فکر کردم نکند استارک بخواهد مثلاً تصویری از خود حشره برای روی جلد بکشد. مبادا چنین کاری بکند!
خواهش میکنم، به هیچ عنوان! البته مایل نیستم اختیارات او را محدود کنم و صرفاً بر مبنای اطلاعاتم دربارهی محتوای داستان ــ که طبیعتاً دقیقاند ــ هست که چنین درخواستی میکنم. تصویر خود حشره نباید کشیده شود. حتی از دور هم نباید نشانش داد. قدردان شما خواهم بود اگر با او تماس بگیرید و بر درخواست من تاکید کنید.
اگر بخواهم خودم پیشنهاداتی دربارهی تصویر روی جلد کتاب بدهم، باید بگویم که صحنههایی شبیه این را انتخاب میکردم: والدین و رئیس او جلوی در بستهای نشستهاند. یا حتی بهتر: والدین و خواهر گرگور در اتاق روشنی نشستهاند، در حالی که درِ اتاق مجاور که کاملاً تاریک است، باز است.»
تصویری که طراح جلد چاپ نخست کتاب طراحی کرد کاملاً خواست کافکا را برآورده میکرد. در تصویر مردی را میبینیم، (احتمالاً) گرگور را، با بدنی کاملاً طبیعی که سرش را توی دستهایش گرفته است؛ انگار از «مسخ» خود که باید مسخی استعاری یا نمادین باشد، رنج میکشد.
سوزان برنوفسکی، یکی از مترجمان مسخ، دربارهی اولین جملات کتاب مینویسد: «هردو صفت ungeheuer (به معنای هیولاصفت و عظیم) و اسم Ungeziefer سلبی هستند ــ ناهستیهای مجازی virtual nonentities ــ با پیشوند سلبی un ». به نظر این مترجم «کافکا میخواست ما هم مثل گرگور بدن و موقعیت جدید او را با فوکوس محوی به تدریج کشف کنیم.»
تقاضای کافکا و اظهارنظر برنوفسکی نشان میدهند که کافکا میخواست واقعی یا تخیلی بودن مسخ دست کم مبهم باقی بماند.
دلیل دیگری که برای خواست کافکا میآورند این است که او احتمالاً نمیخواسته است خواننده کتاب با دیدن جلد آن با انتظارات معینی به سراغش برود. البته واقعیت این است که با همان جملهی نخست کتاب با مسخ یک کارمند معمولی به یک حشره روبه رو میشویم. اما اینکه آیا جملهی نخست را باید به معنای فیزیکی تلقی کرد یا به معنای استعاری و اینکه این حشره دقیقاً چه شکلی داشته است، در کتاب مبهم است. در حالی که تصویری از حشره روی جلد کتاب این ابهام و راز را کاملاً از بین میبرد.
در واقع موضوع این است که در کلمات زبان همیشه ابهامی وجود دارد که در تصویر نیست. و اینکه به هر رو موقعیت جدید گرگور و کل کتاب مسخ یک وجه نمادین آشکار هم دارد که با رسم تصویر حشره لطمه میبیند. پیشنهاد خود کافکا برای کشیدن خانواده در روشنایی و حشره در تاریکی اتاق مجاور نشان میدهد که از دید او این داستان داستانی دربارهی خانواده هم بوده است.
و نکتهی مهم ــ شاید مهمترین نکتهی ــ موقعیت داستانی مسخ این است که گرگور در عین حال که از نظر فیزیکی گویی به یک حشره تبدیل شده، اما از نظر احساسات و توانایی اندیشیدن انسان است و این دوگانگی جسم و ذهن است که تلخی موقعیت و گاهی طنز آن را برملا میکند.
در همان سطرهای نخستین کتاب وقتی گرگور متوجه میشود که به حشرهی گندهای تبدیل شده، نگاهی به ساعت میاندازد و نگران است که برای رسیدن به کار دیرش نشده باشد. از این قویتر میتوان جاافتادن عادتهای کارمندی را به تصویر کشید؟
این آدم به حشره تبدیل شده و انگار هیچ متوجه موقعیت خودش نیست و نگران است مبادا دیرش شود و سروقت به اداره نرسد. خب این جور دوگانگی در تصویر یک حشره روی جلد کتاب کاملاً از بین میرود. وقتی دربارهی حشره میخوانیم، او را نمیبینیم، حرفهایی دربارهی او به ما عرضه میشود. اما تصویر چیز دیگریست. اتفاقاً در تصویر چیزی که حذف میشود همان دنیای ذهنی همچنان انسانی است و تضادی که با جسم مسخشدهی قهرمان داستان دارد. به گمانم به این خاطر بوده که کافکا اصرار داشته مبادا تصویر حشره روی جلد کتاب کشیده شود.
باری تبدیل یک انسان به حشره تصویری آنچنان تکاندهنده است که به زحمت میشد طراحان و ناشران را ملزم کرد از آن استفاده نکنند. در طرح جلدهایی که طی سالهای آتی در خود آلمان و در کشورهای مختلف برای ترجمههای مسخ به زبانهای دیگر دنیا طراحی شدند، به ندرت میتوان به نمونهای برخورد که تصویر حشره روی آن نباشد. علاوه بر این، تصویر حشره تبدیل شد به نمادِ خود کافکا یا «جهان کافکایی».
این بیاعتنایی دنیای نشر و بازار به خواست مولف را چگونه باید توضیح داد؟ جلد کتاب ویترین کتاب است و میتواند معنای مورد نظر نویسنده را خراب کند و حتی خلاف آن را بیان کند، ولی تقریباً هیچ نویسندهای حقی بر روی جلد کتابهایش ندارد. نگاهی بیاندازید به جلدهای زیر و بار دیگر درخواست کافکا را بخوانید. معلوم است که آنچه این جلدها القا میکنند و آنچه او میخواسته بگوید زمین تا آسمان با هم فرق داشته است: