مثل یک آشپز ؛ مصاحبه با الیستر مک لاود
هنوز نویسندهی کشفنشده داریم؟ چند سال پیش، مایکل اونداتیه یکی از نویسندگان کانادایی و برندهی جایزهی طلایی من بوکر ادعایی جنجالی را مطرح کرد. او گفت الیستر مک لاود، یکی از نویسندگان بزرگ اما هنوز کشف نشدهی جهان ماست. مک لاود در کانادا به دنیا آمد و بخش اعظمی از زندگی خود را در جزیرهی کیپ برتون گذراند. مدتی به عنوان چوببر فعالیت میکرد و دورانی هم یک معدنکار بود. در اینجا مصاحبهی ویلیام بر، که خود نیز نویسنده، ویراستار و مترجمی صاحبسبک است، با آلیستر مک لاود را خواهیم خواند.
(مترجم)
(مترجم)
هنوز نویسندهی کشفنشده داریم؟ چند سال پیش، مایکل اونداتیه یکی از نویسندگان کانادایی و برندهی جایزهی طلایی من بوکر ادعایی جنجالی را مطرح کرد. او گفت الیستر مک لاود، یکی از نویسندگان بزرگ اما هنوز کشف نشدهی جهان ماست. مک لاود در کانادا به دنیا آمد و بخش اعظمی از زندگی خود را در جزیرهی کیپ برتون گذراند. مدتی به عنوان چوببر فعالیت میکرد و دورانی هم یک معدنکار بود. در اینجا مصاحبهی ویلیام بر، که خود نیز نویسنده، ویراستار و مترجمی صاحبسبک است، با آلیستر مک لاود را خواهیم خواند.
ویلیام بر: الیستر مک لاود در کیپ برتون به دنیا آمد! جزیرهای که برای مدتهای مدید، تنها راه ارتباطش با جهان از مسیر دریا بود. میدانم که نخستین بار، در سال 1955 میلادی بود که ماشینها توانستند راه خود را به سوی زادگاه شما باز کنند. در آن دوران، که هنوز یک پسربچه به شمار میآمدید، از این حس انزوا آگاه بودید؟
الیستر مک لاود: ما خودمان را منزوی نمیدانستیم! جامعهی ما، جامعهای به هم نزدیک و در هم تنیده بود. با این حال، باید بگویم که با شروع سرمای زمستان، دیگر به سختی میشد یک «غریبه» را در جزیره دید. مگر اینکه کسی به دلیل وقوع مرگ در خانواده (یا چیزی شبیه به آن) بخواهد به خانه سری بزند.
ویلیام بر: ساخته شدن جادهی ماشینرو را به یاد دارید؟
الیستر مک لاود: بله، البته باید بگویم که من در فاصلهی پنجاه و پنج مایلی جاده زندگی میکردم. به همین دلیل، به طور دقیق مراحل ساختوساز را ندیدم. به خاطر میآورم که در آن دوران، فقط وقتی میخواستیم از جزیره خارج شویم (سالی یک بار) نگران طوفانهای اقیانوس اطلس میشدیم. اما با به کار افتادن جاده، دیگر این نگرانی هم رفع و دسترسی ما به جهان خارج، آسانتر شد.
ویلیام بر: میدانم که خانوادههای ساکن در کیپ برتون از طریق کشاورزی، ماهیگیری، چوببری و کار در معدن روزگار میگذراندند. شما هم از خانوادهای معدنچی هستید و بسیاری از نزدیکانتان متحمل رنجها و ضررهای زیادی در این صنعت شدهاند. درست است؟
الیستر مک لاود: درست است. مثلاً پدرم در معدن دچار مسمومیت با سرب شد. یکی از عموهایم دست خود را در معدن از دست داد. عمودی دیگرم نیز چشمش را! در کنار اینها، شمار دیگری از اقوام و اعضای خانوادهام هم دچار جراحات کوچک و بزرگ زیادی شدند.
ویلیام بر: مسمومیت با سرب چه تاثیری بر پدرتان گذاشت؟
الیستر مک لاود: پدرم یکی از ریههایش را کاملاً از دست داد و استخوانهایش دچار کلسیفیکاسیون شدند. همهی اینها در سی سالگیاش رخ داد. یعنی پیش از ازدواج با مادرم و حتی تولد من. اما خب! میدانید که این اتفاقات بر روی نسلهای بعد هم تاثیر میگذارند.
ویلیام بر: با این حال، کماکان به کار در معدن ادامه میداد؟
الیستر مک لاود: بله تا مدتی به این کار ادامه داد. من هم تجربهی کار در معدن را دارم. خیلی از مردم آن منطقه برای امرار معاش، راهی جز روی آوردن به معادن ندارند. اما تجربهی کاری من در معدن، تجربهای کاملاً موقتی و گذرا بود. به یاد میآورم که ما در خانههای دو طبقه ساکن میشدیم. معمولاً حدود 40 نفر در یک ساختمان سکونت میکردند و کاری جز خوردن، خوابیدن و کار کردن نداشتند. غذای خوبی به ما میرسید و پول خوبی هم عایدمان میشد. اما باز هم نمیتوان انکار کرد که این سبک زندگی خیلی عجیب است. به عنوان نمونه، اصلاً برای زندگی خانوادگی یا رویابافی در مورد آینده مناسب نبود.
ویلیام بر: نه فقط در رمان بدون هیچ شیطنت بزرگی [در فارسی با عنوان «غمهای کوچک» ترجمه شده است]، که در بسیاری از داستانهای شما، مرگ همیشه در ذهن و زندگی شخصیت اصلی جاری است. فکر میکنید که این یادگاری از زندگی روستایی در جزیرهی کیپ برتون باشد؟
الیستر مک لاود: زندگی در یک منطقهی روستایی و مهمتر از آن، کار در یک مزرعه باعث میشود که شما مرگ را به عنوان بخشی از چرخهی زندگی بپذیرید. به خصوص در مورد حیواناتی که به دنیا آمدنشان را میبینید، پرورششان میدهید و رشد کردنشان را تماشا میکنید. چرا که بعدها ناچار میشوید آنها را بکشید و بخورید. بنابراین، من فکر میکنم کشاورزان اغلب دیدگاههایی غیرعاطفی در مورد مرگ دارند. به علاوه، من معتقدم که وقتی شما بدن خود را با کار در معدن، چوببری و حتی کشاورزی در معرض خطر قرار دهید، به ناچار با این مفاهیم نیز کنار خواهید آمد. در حقیقت، زندگی در روستاها و جزیرههایی مثل کیپ برتون باعث میشود که دیگر از مرگ غافلگیر نشوید. چون خواهید فهمید که این مقولهای قابل اجتناب نیست.
ویلیام بر: یکی دیگر از مهمترین جنبههای داستانهای شما علاقه به فولکلور، افسانهها و هنر داستانسرایی است. به یاد میآورم که یک بار گفتید، دوست دارم فکر کنم دارم داستانی را تعریف میکنم تا اینکه تصور کنم در حال نوشتن داستان هستم. آیا در دوران جوانی، قدرت بی مرز داستانسرایی را در خودتان کشف کرده بودید؟
الیستر مک لاود: الان اسم فرد خاصی در ذهن من وجود ندارد. اما من داستانهای زیادی را در حین انتقال شنیدهام. از خواندن خیلی لذت میبردم. به خصوص در مدرسه و کلاس ادبیات خیلی به من خوش میگذشت. به همین دلیل هم بود که مدرسه را خیلی دوست داشتم.
ویلیام بر: داستانهای شما پر از تاریخ است. عمدتاً تاریخ کیپ برتون و هایلند اسکاتلند. هم در رمان بدون هیچ شیطنت بزرگی و هم در بسیاری از داستانهای شما، لحظات کلیدیای از تاریخ هایلند بازتاب یافتهاند. از پیروزی بروس در بانوکبرن در سال 1314 تا قتل عام 1692 و شورشهای سال 1754! حتی میتوان پاکسازیهای 1785 تا 1850 را در داستانهای شما دید. همانها که به مهاجرت گروهیِ مردم به سوی کیپ برتون و مناطق کوهستانی آمریکا انجامید.
الیستر مک لاود: رمان بدون هیچ شیطنت بزرگی را با یک هدف خاص نوشتم. میخواستم نشان دهم که تاریخ چقدر میتواند لغزنده باشد. منظورم این است که ما میتوانیم از تاریخ حقایق و درسهای زیادی را یاد بگیریم اما هرگز نمیتوانیم بفهمیم در ذهن افرادی که در آن رویدادهای تاریخی نقش داشتهاند و یا شاهد آن بودهاند، چه گذشته است.
در بدون هیچ شیطنت بزرگی، خیلی از شخصیتها علاقه دارند که در گذشتهی تاریخیشان کنکاش کنند. این ماجرا در تقابل بین دو پدربزرگ الکساندر به اوج میرسد. یکی از پدربزرگها، همان که آدمی جدیتر است، در یک رابطهی خارج از ازدواج به دنیا آمده است. برای همین، همیشه در تلاش است تا ریشههای خود را بیابد. هیچ عکسی از پدرش ندارد و فقط چون گاهگاهی شنیده است که «فلانی به پدرش رفته» به انعکاس تصویرش در آینه خیره میشود. چرا که سعی میکند گذشتهی خود را بیابد. به همین دلیل، به جستجو در تاریخ هایلند میپردازد. در حقیقت، از سوال «من از کجا آمدهام؟» به سوال «ما از کجا آمدهایم؟» میرسد.
پدربزرگ دیگر اما اینگونه نیست. او آدمی خوشاخلاق است. به ورقبازی و رقصیدن علاقه دارد و وقتی به گذشتهی اسکاتلندیاش فکر میکند، به شدت احساساتی میشود.
ویلیام بر: یعنی پدربزرگ خوشاخلاق داستان، دوست ندارد که به هایلندیهای شکستخورده و زخمی که بر تنشان است، فکر کند؟
الیستر مک لاود: بله. او ترجیح میدهد که به چنین چیزهایی فکر نکند. اگر هم گاهی این مسائل به میان آورده شوند، به سادگی میگوید: این قسمت را دوست ندارم. بنابراین هرکدام از پدربزرگها، نمایندهی گروه خاصی از مردم هستند. یکی، نمادی برای آنهاست که همیشه به جستجوی گذشتهی خویشند. دیگری هم نمایندهی آنهایی است که با گذشتهی خودشان کنار آمدهاند و آن را به سادگی میپذیرند.
ویلیام بر: شما بعد از مدتی تدریس در ماریتایمز، به دانشگاه سنت فرانسیس خاویر رفتید. دورههایی را هم در دانشگاه نیوبرانزویک گذراندید. سپس به نوتردام رفتید تا مدرک دکترای ادبیات انگلیسی خود را با تمرکز بر رمانهای بریتانیایی قرن نوزدهم اخذ کنید. اولین تجربهی نوشتن شما هم در نوتردام رقم خورد. چه شد که به این نقطه رسیدید؟
الیستر مک لاود: دو چیز مرا به این راه کشاند. اولین مورد این بود که من طبیعتاً مقدار زیادی ادبیات میخواندم و متون را تجزیه و تحلیل میکردم. در مقطعی، تصمیم گرفتم به جای اینکه «مردگان» جویس یا «گل سرخی برای امیلی» فاکنر را تحلیل کنم، چند داستان بنویسم. دلیل دیگر هم این بود که از خانه دور شده بودم. این غیبت باعث شد که احساس من در مورد جزیره تقویت شود. بنابراین، تصمیم گرفتم داستانهایی بنویسم که جزیره را در چشمانداز خود دارند. البته، خیلی هم پر کار نبودم. در بیست سال بعد، میانگین یک داستان در سال را در کارنامه دارم.
ویلیام بر: آیا در آن روزها از غنای فرهنگی کیپ برتون آگاه بودید؟
–الیستر مک لاود: در آن دوران نه! فقط به این فکر میکردم که دوست دارم این کار را انجام دهم. کیپ برتون جایی است که من بهتر از هر نقطهی دیگری میشناسمش. به همین دلیل میخواستم آنجا را در داستانهایم انعکاس دهم.
ویلیام بر: شما همیشه در مورد بحث بر سر تاثیرات ادبی کارهایتان کمی محتاطانه عمل میکنید. اما در مورد توماس هاردی متخصص هستید. حتی پایاننامهتان را روی کارهای او متمرکز کردید. به علاوه، برای چندین دهه در دانشگاه ویندزور دورههای ادبیات قرن نوزدهم بریتانیا را تدریس کردهاید. آیا تمایل خاصی به هاردی، دیکنز و یا برونتهها دارید؟
الیستر مک لاود: نمیدانم. مطمئناً همهی این نویسندگان را دوست دارم. راستش را بخواهید، من اعتقاد دارم که قرن نوزدهم بریتانیا، یکی از طلاییترین دورانها برای رماننویسی است. حتی شک دارم که دیگر چنین قرنی با چنین پتانسیلهایی را در ادبیات، به چشم ببینیم. اما فکر نمیکنم که هیچ کدام از این افراد روی من به روشی خاص و قابل شناسایی تاثیر گذاشته باشند. حتی میتوانم بگویم اگر هرگز آنها را نخوانده بودم، باز هم به همین روش مینوشتم.
ویلیام بر: بگذارید اینطور بپرسم. هاردی هم مثل برونتهها به رابطهی بین مردم و محیط اطرافشان خیلی علاقه دارد. این علاقه را میتوان در داستانهای شما هم دید.
الیستر مک لاود: درست است. اما هنوز نمیدانم که آیا از اصطلاح «تاثیر پذیرفته شده» استفاده کنم یا نه. من معتقدم شما به سمت چیزهایی جذب میشوید که برایتان اهمیت دارند. من جذب کارهای هاردی شدم. چون رمانهای او هم مثل «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته در بارهی افرادی است که در فضاهای باز زندگی میکنند و به شدت تحت تاثیر طبیعت هستند. من او را یکی از بزرگترین نویسندههای تراژیک میدانم. اما حتی قبل از خواندن آثارش نیز به این مسائل اهمیت میدادم.
ویلیام بر: شما توانستهاید که داستانسرایی را به کاری شاداب و حتی میتوان ادعا کرد، آمیخته با شعر و غزل تبدیل کنید. در واقع، توانایی عجیب و غریبی برای شرح جزئیات، به ویژه جزئیات دنیای طبیعت دارید. مثلاً در یک داستان نوشتهاید: «از آن شبهای سردی بود که میتوانستی صدای منفجر شدن درختان بر اثر یخبندان را بشنوی.» به علاوه، شما عادت دارید که جزئیات جدید و قدیمی را بر روی همدیگر انباشته کنید و از استعارههای مرکب بهره بگیرید. چطور میتوانید تشخیص بدهید که در چه زمانی باید متوقف شد؟
الیستر مک لاود: بیشتر شهودی است. وقتی مشغول نوشتن هستم هر بار یک جمله را مینویسم و بعد با صدای بلند برای خودم میخوانمش. تلاش میکنم که اطلاعات را به شیوهای خلاقانه و در عین حال، آگاهانه منتقل کنم. چرا که در نثر باید از به کار بردن جملات صرفاً اظهاری اجتناب کنید. باید بتوانید مثل یک آشپز، طعمها و مزههای مختلف را در اندازههای گوناگون با هم ترکیب کنید. این آزمون و خطاهاست که به شما یاد میدهد چطور تعادل را پیدا کنید و در چه زمانی متوقف شوید.
ویلیام بر: بیشتر داستانهای شما از زبان اول شخص روایت میشود. یعنی این راوی است که به رویدادهای جاری واکنش نشان میدهد. درست است؟
الیستر مک لاود: بله. من با افراد زیادی مواجه شدهام که میگویند: بهتر است یک داستان را به صورت اول شخص ننویسید. اما این توصیهای نیست که زیاد به آن اعتقاد داشته باشم. به همین دلیل، اغلب میگویند که الیستر مک لاود نویسندهی داستانهای زندگینامهای است. اما بگذارید از شما سوالی بپرسم. اگر به تئاتر بروید، ترجیح میدهید با خودتان بگویید که این لیدی مکبث است! یا این که بگویید: این فقط یک بازیگر است که وانمود میکند لیدی مکبث است؟ برای همین، همیشه ترجیح میدهم خوانندگانم فکر کنند که در حال خواندن یک داستان واقعی هستند.
ویلیام بر: شنیدهام که شما هرگز پیشنویس نمینویسید. در عوض، جمله به جمله پیش میروید. درست است؟ اما وقتی هنوز مطمئن نیستید که داستان را باید به کجا هدایت کرد، چه؟
الیستر مک لاود: بلند میشوم و در اتاقم قدم میزنم. گاهی اوقات پیش میآید که نتوانم یک جمله را به درستی بیان کنم. پس رهایش میکنم و به سراغ جملهی بعدی میروم تا سر فرصت به اصلاح جملهی قبلی بپردازم. اما هرگز نتوانستم که یک پیشنویس 350 صفحهای را بنویسم و سپس دوباره به نقطهی شروع بازگردم تا کار را ویرایش نمایم. ترجیح میدهم در لحظه، همه چیز را راست و ریس کنم. حتی اگر باعث شود روند داستاننویسیام کند شود.
ویلیام بر: انتهای داستان را در همان نقطهی شروع کارتان میدانید؟
الیستر مک لاود: بله اما نه با جزئیات کامل! مثلاً میدانم که در انتهای این داستان، پدر باید بمیرد. و به همین سمت حرکت میکنم. اما دربارهی جزئیات در طول مسیر تصمیم میگیرم.
ویلیام بر: حالا دیگر بازنشسته شدهاید و لازم نیست زمان زیادی را به تدریس اختصاص دهید. پس امیدوارم بتوانم رمانها و داستانهای بیشتری از شما بخوانم. برای به پایان رساندن این مصاحبه، میخواهم در کنار همدیگر، بخشی از داستان «جادهی رنکین» را بخوانیم. داستان در مورد یک جوان بیمار بیستوسه ساله است که تنها چند ماه به پایان زندگیاش باقی مانده. او تصمیم میگیرد که در این فرصت محدود، به دیدار مادربزرگ پیرش برود.
«برمیخیزم و از جادهی شیبدار بالا میروم تا به لبهی صخرهای که رو به دریا دارد، برسم. سرم را به سمت چپ میچرخانم. سعی میکنم از ساحل به ساختمانها و خانههای رنکین نگاه کنم. اما نمیتوانم چیزی ببینم. تاریکی برای اولین بار و پس از گذشت قرنها بر مهاجرت اسکاتلندیها، جاده را در بر گرفته است. گویی در انتهای این مسیر، هیچ حیات انسانیای وجود ندارد. دوباره به دریای آزاد نگاه میکنم. سعی میکنم بر تماشای دریا متمرکز شوم، اما فایدهای ندارد. مادربزرگم حالا دیگر نه میتواند جزیرهی پرنس ادوارد را دوباره ببیند و نه جایی دیگر را! به تاریکی زیر پایم نگاه میکنم. انگار همه چیز در خلاء تاریکی فرو رفته است. با این حال، میتوانم صدای آب را به آرامی بر روی تخته سنگها بشنوم.»