از فروغ فرخزاد: آخر شاهنامه
بله، فروغ فرخزاد نقد شعر هم نوشته است. بر مجموعه «آخر شاهنامه» اخوان ثالث، در آبان ماه 1339 در نشریه ایران آباد که به سردبیری محمود عنایت منتشر میشد. فروغ در ابتدای مطلبش از منتقدین ادبی انتقاد میکند که تنها دنبال نان قرض دادن به یکدیگر هستند و کپی کردن از فرنگیها و به این مجموعه شعر قوی توجهی نشان ندادهاند و او مجبور شده خودش دست به قلم بگیرد. فروغ درباره اخوان مینویسد: «کلمات زندگی امروز وقتی در شعر او، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته مینشیند ناگهان تغییر ماهیت میدهند و قد میکشند و در یکدستی شعر اختلافها فراموش میشود. او از این نظر انسان را بیاختیار به یاد سعدی میاندازد.»
بله، فروغ فرخزاد نقد شعر هم نوشته است. بر مجموعه «آخر شاهنامه» اخوان ثالث، در آبان ماه 1339 در نشریه ایران آباد که به سردبیری محمود عنایت منتشر میشد. فروغ در ابتدای مطلبش از منتقدین ادبی انتقاد میکند که تنها دنبال نان قرض دادن به یکدیگر هستند و کپی کردن از فرنگیها و به این مجموعه شعر قوی توجهی نشان ندادهاند و او مجبور شده خودش دست به قلم بگیرد. فروغ درباره اخوان مینویسد: «کلمات زندگی امروز وقتی در شعر او، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته مینشیند ناگهان تغییر ماهیت میدهند و قد میکشند و در یکدستی شعر اختلافها فراموش میشود. او از این نظر انسان را بیاختیار به یاد سعدی میاندازد.»
آخر شاهنامه نام سومین مجموعه شعریست که مهدی اخوان ثالث (م_امید) در تابستان سال گذشته منتشر کرده است.
تولد این نوزاد آنچنان آرام و بیسروصدا بود که توجه منتقدین محترم هنری را که مطابق معمول سرگرم دسته بندی و نان قرض دادن بهیکدیگر بودند حتی به اندازه یک سطر هم جلب نکرد.
و تقریباً ( جز یکی دو مورد ) هیچیک از مجلات ماهانه و غیر ماهانه ادبی که در تمام مدت سال گوش خواباندهاند تا ببینند در دیار فرنگ چه میگذرد و مثلاً امروز روز تولد یا مرگ کدام نویسنده درجه اول یا درجه سوم است که با عجله آگهی تسلیت و تبریک را از مجلههای خارجی ترجمه کنند و بهعنوان اخبار ناب هنری در اختیار مردم هنر-دوست تهران بگذارند کوچکترین عکس العملی از خود نشان ندادند. گو اینکه توجه و عکسالعمل آنها با ماهیتهای شناختهشدهشان نمیتواند افتخاری برای کسی باشد.
و اکنون من که فقط یک خواننده ساده هستم پس از یکسال میخواهم که درباره این کتاب به گفتگو بپردازم. کار من نقد شعر نیست. من آخر شاهنامه را آنچنان که هست مینگرم نه آنچنان که خود میپسندم.
آخر شاهنامه نامی کنایهآلود است. کنایهای بر آنچه که گذشت بر حماسهای که به آخر رسید. آشیانی که در باد لرزید. رهروی که جای قدمهایش را برفها پوشاندند ساعتی که قلب شهری بود و ناگهان از تپیدن ایستاد و مردی که بر جنازهی آرزوهایش تنها ماند.
در این کتاب یک انسان ساده که از قلب تودهی مردم برخاسته و در قلب تودهی مردم زندگی کرده است حسرت و تاسفهای پنهانی آنها را با صدای بلند تکرار میکند و سخنانش طنین گریهآلود دارد…
کتاب آخر شاهنامه سرگذشت سرگردانیهای فردی است که روزگاری غرور و اعتمادش را در کوچهها زیاد میکرد و اکنون تا نیمه شب سر بر پیشخوان دکه میفروشی میگذارد و در رخوت مستی ناامیدیها و سرخوردگیهایش را تسکین میبخشد.
در این کتاب گرایش شاعر بیشتر بهسوی مسائل اجتماعیست و با افسوسی پرشکوه از زوال یک زیبائی شریف و مظلوم و یک حقیقت تهمت خورده و لگدمال شده یاد میکند. کلمات و تصاویر همچون گروهی از عزاداران در جادههای خاکستری رنگ شعر او به دنبال دیگر پیش میآیند و سر بر دریچه قلب انسان میکوبند.
دو قطعهی نادر یا اسکندر که اولین شعر این کتاب و از جمله شعرهائیست که با زندگی عمومی اجتماع امروز ما رابطه مستقیمی دارد. او با بیاعتمادی و خشم به طرافش مینگرد و در یک احساس آزرده و عصیانی عقدهی خود را میگشاید.
نادری پیدا نخواهد شد، امید
کاشکی اسکندری پیدا شود
در قطعات ساعت بزرگ، گفتگو، آخر شاهنامه، پیغام، برف، قاصدک و جراحت، انسان پیوسته این جریان خشمگین و متنفر و ناباور را احساس میکند. در قطعهی آخر شاهنامه که یکی از زیباترین قطعات این کتاب و بیگمان یکی از قویترین شعرهایی است که از ابتدای پیدایش شعر نو تا به حال سروده شده است، او حماسهی قرن ما را میسراید.
از دنیایی قصه میگوید که در آن روزها خفقان گرفته، زندگی له و فاسد شده و خونها تبخیر گشته است. قصهی تنهایی را انسانهایی میگویند که علیرغم همهی جهشهای مبهوتکنندهی فکریشان در زمینههای مختلف با معنویتی حقیر و ذلیل سر و کار دارند:
هان کجاست
پایتخت این دژآئین قرن پرآشوب
قرن شکلک چهر
برگذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر…
انسانهایی که به فردایشان امیدی ندارند، تهدید شده و بیاعتمادند و خطوط زندگیشان گویی بر آب ترسیم شده است. انسانهایی که در قلب یکدیگر غریبند، در سرگردانی یکدیگر را میدرند و از فرط بیماری به تماشای اعدام محکومین میروند.
قرن خونآشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندر آن با فضلهی موهوم مرغ دورپروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی برمیآشوبند.
او در فراموشی خواب مانندی که چون طغیان آب، سراسر اندیشهاش را فرامیگیرد با نگاهی مجذوب و سحر شده در زیباییهای گذشته که اکنون بیحرمت و لگدمال شدهاند، خیره میشود و با غروری سادهلوح و خوشبین که حاصل آن خیرگی است ناگهان فریاد میکشد:
ما برای فتح سوی پایتخت قرن میآییم
ما
فاتحان قلعههای تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
و سرانجام در سردی و تاریکی محیطش،که از لاشه و زباله انباشته شده است، چشم میگشاید و بنبست را میبیند. اکنون دیگر «فتح» آن معنی پیر و کهنهی خود را از دست داده است. یک قلب را نمیتوان چون طعمهای در میان صدها هزار قلب تقسیم کرد. با یک قلب نمیتوان برای صدها هزار قلب بیپناه و سرگردان خوشبختی و آرامش خرید. او چنگش را که آواز فتح میخواند سرزنش میکند و به تسلیم و خاموشی میگراید:
ای پریشانگوی مسکین، پرده دیگر کن
پوردستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد مرد او مرد
داستان پورفرخزاد را سر کن
پیغام، گفتگو، قاصدک، برف و جراحت بازگوکنندهی این تسلیم دردآلودند. اندیشهی او چون خوابگردان در سایههای عطرآگین بهاری دور و متروک سیر میکنند، اما او موجودی بازگشته و در بنبست نشسته است. او دیگر سر جستجو ندارد، زیرا که راهها هریک به سرابی منتهی شدند و درخششهای مبهم سیلاب نوری به دنبال نداشتند.
ای بهارا همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر
از قطعهی «پیام»
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی….
بس است
از قطعهی «گفتگو»
چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنهور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل، کو سر سیر بهارانش…؟
از قطعهی «جراحت»
در شعرهای میراث، مرداب، قصیده در کتاب آخر شاهنامه -که جنبهی خصوصیتری دارند- او در عین حال که به درون زندگیاش مینگرد گویی از هزاران قلب گفتگو میکند. «میراث» اعتراض خشمآلودی است به فقر مادی و معنوی جامعهی ما و اشارهای به تلاشهای فردی و اجتماعی بیحاصلی است که برای ریشهکن کردن این بیماری از دیرباز آغاز شده و هرگز به نتیجهای نرسیده است. قلب او در این شعر چون بغض کهنهای در گلوی کلمات میلولد و گویی هر لحظه میخواهد که منفجر شود:
سالها زین پیشتر من نیز
خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر، برکشیدم از جگر فریاد
این مباد، آن باد…
از قطعهی«میراث»
پوستین سمبل معنویتی فقرزده و پوسیده است، او نو کردن آن را طلب میکند نه به دورانداختن آن و قبول جبههای زربفت و رنگین را، که ظاهرپرستی و زردوستی جامعهای را نشان میدهد:
کو کدامین جبهی زربفت رنگین میشناسی تو
کز مرقع پوستین کهنهی من پاکتر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
کهم نه در سودا ضرر باشد؟
او در این شعر با سادگی یک انسان خوب از پدرش، از محرومیت و محدودیتهای زندگی یک فامیل کوچک، از تنها بودنش در به دوش کشیدن بار این میراث، و از هزاران درد شرمگین و روپوشیده، دریچهای به ما نشان میدهد. این شعر سرشار از عزت نفس و بزرگواری روحی است که جلال و شکوه زندگی را به هیچ میشمارد و برق سکه فریبش نمیدهد و با فقر خود میسازد:
آی دختر جان
همچنانش پاک و دور از رقعهی آلودگان میدار.
قصیدهی مرداب، داستان بیحاصل و مرگ در هوشیاری است. درد دل مردمی است که در کوچهها، گویی محکومینند که به سوی قتلگاه خویش میروند، مردمی که جنبش و تحرک میخواهند اما در انبوهشان موج و حرکتی نیست، و چون دری که سالها بر پایهای نچرخیده باشد با تنبلی و بیحالی انتظار وزشی را میکشند، مردمی که سکون محیط زندگی شایستگیها و جوششهایشان را مکیده است.
مردمی که ساعتی در حاشیهی میدانها میایستند و صعود و سقوط فوارهای رنگین را با چشمانی مبهوت مینگرند، و در مرز برخورد دو تمدن راههایشان را گم کردهاند و در خلأ وحشتناک بیابانی که بر آن نام شهر نهادهاند به لذتهای بیمار و آلوده پناه بردهاند:
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
میسپارم زیر پای لحظههای پست
لحظههای مست یا هوشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو مشتی سکههای از رواج افتاده و تیره
میکنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
در غزل 1، غزل 2، غزل 3 و دریچه او عشق را به شکلی ساده و نجیب و با احساسی عمیق توصیف میکند. عشق در اندیشهی او اوجی تابناک و پاکیزه دارد و چون پناهگاه مطمئنی خود را در تاریکی عرضه میکند. در طلوع، خزانی، بازگشت زاغان، او با تصاویری بدیع به توصیف طبیعت میپردازد. او اندوه غروب را از دریچهای تازه مینگرد و شعر بازگشت زاغان در زیبایی و شکوه اندوهگینش گرایشی به قصائد متقدمین دارد.
طلوع هم از نظر مضمون بسیار تازه، زنده و گیراست. هم جنبهی فکری آن قوی است و هم به زندگی گروهی از مردم نزدیکی بسیاری نشان میدهد. و این زبانی ساده و دلتنگ دارد و کلمات با طنین موسیقی مانندشان چون جوی آب درخشان و شفافی در بستر احساس او جاری میشوند. ایماژها یا تصاویر ذهنی او خاص شعر اوست و قدرت بیانکنندهی وسیعی دارد.
در سکوتش غرق
چون…عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب…
نکتهای که بیش از هرچیز در شعر او قابل بحث است زبان اوست. او به پاکی و اصالت کلمات توجه خاص دارد. او مفهوم واقعی کلمات را حس میکند و هریک را آنچنان بر جای خود مینشاند که با هیچ کلمهی دیگری نمیتوان تعویضش کرد.
او با تکیه به سنتهای گذشتهی زبان و آمیختن کلمات فراموششده به زندگی امروز، زبان شعری تازهای میآفریند. زبان با فضای شعرش هماهنگی کامل دارد. کلمات زندگی امروز وقتی در شعر او، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته مینشیند ناگهان تغییر ماهیت میدهند و قد میکشند و در یکدستی شعر اختلافها فراموش میشود. او از این نظر انسان را بیاختیار به یاد سعدی میاندازد.
من راجع به زبان شعری او یک بار دیگر هم صحبت کردهام و اکنون تکرار نوشتههای گذشته برایم اندکی مشکل است و بیآنکه خود را پیرو این زبان بدانم کوشش او را میستایم و او را در راهی که پیش گرفته است موفق و پیروز میبینم.
راجع به شعر اخوان و زبان شعری او بسیار میتوان نوشت و من با وقت کوتاهی که داشتم تنها به توصیف پارهای از خصوصیات شعر او پرداختم و یک نقد وسیع و عمیق را به عهدهی دیگرانی میگذارم که در این زمینه چیره دستی دارند و دقت و تمرکز فکریشان بر دقت و تمرکز فکری من میچربد. اخوان یکی از چهرههای درخشان شعر ماست و آنچه تابهحال منتشر کرده است شایستهی احترام و تحسین است.