مُشتی روشنفکر حراف روس یا اولین انقلابیون روسیه؟
فیودور داستایفسکی با چشمهایی که با چشمبند پوشانده شدهاند به تیر چوبی بسته شده و منتظر است جوخه سربازان ماشهها را بچکانند و عمر او در 28 سالگی خاتمه یابد. اما در آخرین لحظه پیک از راه میرسد و خبر میدهد تزار محکومین را بخشیده است. حالا او باید چهارسال به زندان سیبری برود و مدتی را هم در تبعید بگذراند. همه میدانند که این واقعه در شخصیت داستایفسکی و افکارش تاثیر عمیقی گذاشت. اما داستایفسکی جوان چطور از خودش دفاع کرده بود؟ کتاب کوچک و کمحجم «استنطاق» مجموعه نامههای دفاع و برگههای بازجویی است و چیزهایی درمورد داستایفسکی به ما میتواند بگوید.
استنطاق
نویسنده: فیودور داستایفسکی
مترجم: عبدالمجید احمدی
ناشر: برج
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۲۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۲۸۰۹۰۶
فیودور داستایفسکی با چشمهایی که با چشمبند پوشانده شدهاند به تیر چوبی بسته شده و منتظر است جوخه سربازان ماشهها را بچکانند و عمر او در 28 سالگی خاتمه یابد. اما در آخرین لحظه پیک از راه میرسد و خبر میدهد تزار محکومین را بخشیده است. حالا او باید چهارسال به زندان سیبری برود و مدتی را هم در تبعید بگذراند. همه میدانند که این واقعه در شخصیت داستایفسکی و افکارش تاثیر عمیقی گذاشت. اما داستایفسکی جوان چطور از خودش دفاع کرده بود؟ کتاب کوچک و کمحجم «استنطاق» مجموعه نامههای دفاع و برگههای بازجویی است و چیزهایی درمورد داستایفسکی به ما میتواند بگوید.
استنطاق
نویسنده: فیودور داستایفسکی
مترجم: عبدالمجید احمدی
ناشر: برج
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۲۸
شابک: ۹۷۸۶۲۲۷۲۸۰۹۰۶
واقعهای که در 1849 برای داستایفسکی اتفاق افتاد، مشهور خاص و عام است. با این حال برای شروع شاید بد نباشد به طور خلاصه آن را مطرح کنیم: نیمه شبی بهاری در آوریل 1849 فئودور داستایفسکی به اتهام توطئه علیه حکومت تزاری روسیه بازداشت شد. داستایفسکی در آن زمان 28 ساله بود و پرونده او و چند ده نفر دیگر به پرونده «محفل پتراشفسکی» مشهور شد.
نفرات اصلی پرونده، از جمله داستایفسکی به اعدام محکوم شدند اما تزار روسیه در عفوی ملوکانه از جان آنها گذشت. با این حال حکم اعدام نمایشی اجرا شد. داستایفسکی زنده ماند، 32 سال دیگر زندگی کرد و همه میدانند که آن واقعه تاثیری شگرف بر روحیات و شخصیت او گذاشت و تاثیر آن در کتابهایش، «جنایت و مکافات» و بهخصوص «ابله» قابل ردیابی است.
کتاب استنطاق همانطور که از دنباله نام آن روشن است، مشروح بازجوییهای داستایفسکی است در زندان تزاری. کتاب از دو بخش تشکیل شده است: بخش اول نامه (در واقع توضیحنامه) مفصلی است که او در زندان نوشته و برای شخص تزار نیکالای اول فرستاده است و بخش دوم متن بازجوییهای کتبی او در زندان است.
توضیحنامه به صورت کلاسیک یک ندامتنامه یا طلب بخشش نیست اما عملاً به همین منظور نوشته شده. این نامه تا سالها به عنوان اسرار حکومتی محرمانه ماند اما 17 سال بعد از مرگ داستایفسکی از طبقهبندی محرمانه خارج شد و همسر داستایفسکی با عنوان شهادتنامه آن را در مجلات ادبی دوران به چاپ سپرد. اما حقیقت ماجرا چه بود؟
طوفان 1848
محفل پتراشفسکی یک گروه پیچیده و مخفی نبود. یک دورهمی روشنفکری بود. پتراشفسکی مرد جوان روشنفکر و بسیار فعالی بود، در وزارت امورخارجه کار میکرد و کتاب شیطنتآمیزی با محتوای انتقادی اما به شکل فرهنگ لغت نوشته بود که سانسورچیها چون فرهنگ لغت را طبعاً بیخطرترین نوع کتاب میدانستند از زیر دستشان دررفته بود.
هر شب جمعه در منزلش میهمانی برگزار میکرد که جوانان روشنفکری چون خودش در آن حضور مییافتند و درباره ایدههای نویی که در سرشان پرورش مییافت حرف میزدند و میدانید که در قرن نوزدهم خیلی بیشتر از امروز و بیشتر از قرون قبل ایدههای نو وجود داشت. تقریباً هر ایدهای نو بود. در همین کتاب «استنطاق» میخوانیم که یکی از بحثهای مردان پتراشفسکی درباره این بوده که بازی با ورق از جهت اخلاقی باطل است (که یعنی چنین چیزی برای روشنفکران سوال بوده). در آن دوران درباره هیچ چیزی قطعیت وجود نداشت.
شما میتوانستید وارد محفلی بشوید و بگویید دیکتاتوری بسیار بهتر از حکومت جمعی است. میتوانستید بنویسید در اولین روز تابستان مردم در میدان شهر جمع شوند و تا پنج روز درِ خانههای کسانی که مصدر امور بودهاند بروند و همهشان را بکشند و خانهشان را با خاک یکسان کنند تا حال وطن رو به بهبود برود (چنین چیزی را واقعاً میرزاده عشقی در اوایل قرن بیستم نوشته است)
خلاصه همه چیزی ممکن بود و این مردان پتراشفسکی شیفته عقایدی بودند که آن زمان از فرانسه به روسیه میرسید. برخلاف انتظار ما و شما از این عقاید امروز چیز خاصی نمانده است. اما در دوران خود بسیار مشهور بودند. آنها بهخصوص شیفته یک نویسنده فرانسوی به نام فوریه بودند که یک اتوپیای سوسیالیستی در سر داشت. کسی که براساس تحلیلی از روان بشر بهترین واحد اجتماع برای انسان را یک کمون 1600 نفره میدانست.
یا «حقیقت مسیحیت پس از عیسی مسیح» کتاب ممنوعهای که پس از بازداشت در خانه داستایفسکی کشف شد و یکی از مدارک مبنی بر مجرم بودن او تلقی شد، کتابی بود که نوعی سوسیالیسم مسیحی را ترویج میکرد. یعنی سوسیالیسم و زندگی در جامعه اشتراکی آرمانی را از دل خود مسیحیت بیرون میکشید.
اینکه در محفل پتراشفسکی واقعاً چه میگذشت و اینها چقدر جدی بودند، از سوالات مشهور تاریخ روسیه است. ادوارد هلت کار (همان ایاچ کار دریابندری) در زندگینامه کلاسیکش «داستایفسکی، جدال شک و ایمان» درباره این محفل نوشته است: «هرجمعه اعضای محفل که نخست ده دوازده نفر بودند از پلههای سستی که نور فانوسی روشنش میکرد بالا میرفتند، چای مینوشیدند، سیگارهای بیشمار دود میکردند، کتابهای ممنوعه ردوبدل میکردند و فراتر از همه تا دو یا سه صبح حرف میزدند و حرف میزدند.
از آنگونه حرفزدنها که تنها روسها از عهدهاش برمیآیند؛ از آزادی مطبوعات و آزادی سرفها [رعایای روس که در حکم بردهی ارباب بودند] و الغای خانواده و برقراری جامعهی آرمانی اشتراکی سخن میگفتند. این سخنها همه مبهم، غیرعملی و سست معنا بود»
اما در میان این مردان کسی بود به نام آنتونللی که در واقع عضو پلیس مخفی تزار بود و هرهفته شرح مفصلی درباره آنچه جمعه شب در خانه پتراشفسکی گفته شده تنظیم میکرد و برای پلیس میفرستاد.
اما بداقبالی مردان پتراشفسکی کجا بود؟ اینجا که در فوریه 1848 در فرانسه انقلاب شد. انقلاب خیلی سریع به سایر کشورهای اروپا سرایت کرد و موج بزرگی از ناآرامی تمام اروپا را درنوردید. مشخصاً مقصد بعدی انقلاباتِ دوسالِ 1848 و 1849، امپراتوری روسیه بود که مستبدانهتر از رفقای متمدنترش در اتریش-هنگری اداره میشد. دستگاه تزار درصدد پیشگیری برآمد و خب دم دستترین مظنون که بود؟ گروهی که در تور پلیس مخفی بودند و عاشق ایدههای اتوپیستی فرانسوی، همانجایی که مولد اولین انقلاب بود!
به این ترتیب فرمان دستگیری در آوریل 1849 یعنی یک سال و دوماه بعد از انقلاب در فرانسه، صادر شد.
اعترافات محتاطانه داستایفسکی
انصاف بدهید که خواندن اعترافات یک محبوس، عملیست معذبکننده. ما در آزادی (و صدوهفتادسال بعد) نوشتهی کسی را میخوانیم که میخواهد روی طناب بندبازی کند و هم آبرویش را حفظ کند و هم زندگیاش را از مرگ نجات بدهد.
داستایفسکی احتمالاً اینطور فکر میکرده که اگر در بازجویی خودش را بیخبر از همهجا و یک پخمه به تمام معنی نشان بدهد، مقبول بازجو و قاضیان نخواهد افتاد. به علاوه چنین کاری از شرافت هم به دور است (شرافت در قرن نوزدهم بسیار جدیتر از مفهوم امروزی آن بود) بنابراین چه در توضیحنامه و چه در استنطاقات به استراتژی «کوچکها را قبول کن و بزرگها را کوچک جلوه بده» روی آورده است.
در مورد شخص پتراشفسکی دائم در نامه به تزار تاکید میکند که ما تفاهمی نداشتیم و هیچوقت دونفری صحبتی نمیکردیم و گرچه او افکار مشکوکی داشته اما درنهایت آدم نیکی است و اهل توطئه نبوده است و من هم فقط درمورد ادبیات بحث میکردم و آدمی هستم جمعگریز و درونگرا و اگر حرف بدی زدهام تنها در جمع نزدیکترین دوستان دهانم باز شده و چه کسی است که در خلوت حرف بوداری نزند و غیره و غیره.
داستایفسکی در این اعترافات سعی میکند روابطی را بیاهمیت جلوه بدهد. مثلاً در مورد پتراشفسکی «حتی فکر میکنم در تمام طول آشناییمان هرگز بیش از نیم ساعت چشمدرچشم و تنها با یکدیگر نماندیم و حرف نزدیم. به نظرم اینگونه میرسد که وقتی هم پتراشفسکی به دیدار من میآمد این کار را از روی تکلیف و ادب میکرد.. زیرا تکرار میکنم ما نقاط مشترک زیادی نداشتیم» (ص 24)
خودش را آدمی فقط علاقمند به بحث ادبی نشان میدهد که حتی نامه بلینسکی به گوگول را فقط به خاطر ویژگیهای ادیبانه آن جالب دیده. آدمی که منزوی است: «من دوست ندارم مدت طولانی و به صدای بلند حرف بزنم، حتی با دوستانم، دوستانی که تعدادشان بسیار اندک است. در جمع و در کوچه و خیابان که به هیچ وجه حرف نمیزنم. همه مرا انسانی ساکت و گوشهگیر و ناخوشمشرب میشناسند… حدود سه سال است که با تشنجهای هیپوکندریاسیس دستوپنجه نرم میکنم. به زحمت اندک زمانی میماند برای مطالعه، برای اینکه ببینم در جهان اطراف چه اتفاقاتی میافتد.» (ص 30 و 31)
در نامه ارتباط خودش را با بلینسکی، منتقد مشهور زمان که به نوعی کاشف استعداد نویسندگی داستایفسکی هم بود، ناچیز جلوه میدهد و خودش را در مورد نامه بلینسکی به گوگول بینظر:
«مرا به این متهم میکنند که در یکی از شبنشینیهای منزل پتراشفسکی مکاتبات بلینسکی و گوگول را برای حضار خواندهام. بله من این مطلب را خواندم، اما آیا آن شخصی که خبرچینی مرا کرده میتواند بگوید من نظرم متمایل به کدام طرف ماجرا بوده؟ بگذارید بگوید آیا در قضاوتها و تحلیلهای من (البته بنده قضاوتی نکردهام، حتی در تُنِ صدا و لحن من هنگام خواندن آن مطلب، توانسته شواهدی را پیدا کند که بنده جانبداری میکنم از کسی و نظرم به نظر یکی از طرفین ماجرا نزدیکتر است؟» (ص 38)
اتهام اصلی: خواندن نامهی بلینسکی به گوگول برای حضار
بله اتهام اصلی داستایفسکی همین بود. حتی یکی از متهمین اتهامش این بود که موقع خواندن این نامه سرش را به علامت تایید داشته تکان میداده. اهمیت این نامه در چه بود؟
هر دو سوی این ماجرا بسیار مشهور بودند و هستند. بلینسکی منتقد ادبی تاثیرگذاری بود (که حالا به مثال نمونهایِ منتقد ادبی تبدیل شده) و خیلی زود براثر بیماری از دنیا رفت. گوگول هم بیمار بود و براثر بیماری روحی تغییرات زیادی کرد و در نامههایی به دوستانش از این تغییرات نوشت که چرا به مذهب روی آورده و روس بودن را واجد ارزشی بیش از پیش میداند و راهش تغییر کرده است.
این تغییرات بلینسکی را خوش نیامد و در این نامه معروف به شدت به او تاخت. بلینسکی و گوگول حالا در دو سمت مخالف یک گسل عمیق ایستاده بودند. گسلی که تاریخ روسیه را شکل داد. و هنوز میدهد.
هر کشوری یک گسل بنیادین در تاریخش دارد. اگر در بریتانیا این گسل بین محافظهکاری و چسبیدن به سنتهای قدیم با طرح نو درانداختن است، در ایران بین سنت و مدرنیته یا اسلامیت و ایرانیت… در روسیه گسل اصلی جامعه از این سوال ناشی میشود که آیا ما، روسها، جزئی از جهان غربیم که به خاطر دورافتادگی جغرافیایی از روند پیشرفت پسرعموهایمان عقب ماندهایم، یا ما روسها باید راهحلهای روسی و نه غربی برای مشکلاتمان بیابیم. سراسر قرن نوزدهم (و البته همین حالا) صحنه جنگ بین اسلاوپرستان و غربگرایان بود.
آنهایی که خلق روس را واجد ویژگیهایی منحصر به فرد میدانستند و معتقد به نهاد خانواده، پدرسالاری روس، کلیسای ارتدوکس و دستگاه تزار به عنوان پدر ملت بودند در مقابل آنهایی که با الهام از عقاید وارداتی سوسیالیستی، لیبرال یا آنارشیستی از اروپا، میخواستند جامعه روس پوسته خود را بترکاند و به اروپا بپیوندد.
نکته اما اینجاست که داستایفسکی خود در دوران آفرینش ادبیاش به دسته اسلاوگراها تعلق پیدا کرد. کاراکترهای انقلابی در «برادران کارامازوف» و «جنایت و مکافات» را از این زاویه نیز میتوان خواند که خود بحثی مفصل و اساسی است. اما آیا ریشه این گرایشات مذهبی و روسگرایی را در «استنطاق» میتوان دید؟ جواب مثبت است. اما مشخص نیست این جملات را آیا داستایفسکی 28 ساله مزورانه برای به دست آوردن دل دستگاه تزاری نوشته است یا واقعاً سرچشمههای داستایفسکی بعدی را در همین جا هم میتوان دید.
او در نامه به اعلیحضرت تزار از این یاد میکند که هرگاه حکومت مرکزی در روسیه تضعیف شد بلایی بر سر مردم روسیه نازل شد و در مقابل این قدرت گرفتن حکومت مرکزی بود که به سلطه تاتارهای خونریز بر مسکو پایان داد یا حکومت تمدنساز پطرکبیر را بنیان نهاد.
در این نامه نوشته است: «چه کسی هست که در کشور ما به فکر نظام جمهوری باشد؟ اگر کار به اصلاحات هم بکشد، حتی برای آنها که خواهان این اصلاحاتند نیز همانند روز مشخص خواهد بود که این اصلاحات باید از سوی حاکم مطلق جریان پیدا کند و اعمال شود. در غیر این صورت کار به انقلاب میکشد. فکر نمیکنم که در روسیه کسی به فکر شورش روسی بیفتد.»
موخره
فئودور داستایفسکی درنهایت با نجات از اعدام به زندان/اردوگاهی در سیبری فرستاده شد. چهارسال جهنمی را در آنجا گذراند که بعدها آن را در کتاب «خاطرات خانه مردگان» انعکاس داد. کتابی که به بهبود وضع به شدت غیرانسانی زندانها در روسیه کمک کرد. 60 سال عمر کرد و در پانزده سال پایانی این عمر «جنایت و مکافات» و «ابله» و «برادران کارامازوف» را نوشت. پیوتر آنتونللی هم 60 سال عمر کرد. چهارسال دیرتر از داستایفسکی به دنیا آمده بود و چهارسال هم بعد از او از دنیا رفت. امروز خبرچین و محکوم هردو خاک شدهاند.
خواندن شرح داستایفسکی از لحظه بازداشت شدنش در کتاب استنطاق آمده که خواندنش خالی از لطف نیست. این متن را داستایفسکی در 1860 به درخواست دختر دوستش در آلبوم او نوشته است:
«بیستودوم یا بهتر است بگویم بیستوسوم آوریل حدود ساعت سهی بامداد از منزل گریگوریف به خانه برگشتم، روی تختم دراز کشیدم و فوراً به خواب رفتم. بعد از حدود یک ساعت، در حالت خواب و بیداری، دیدم که چندنفر با ظاهری مشکوک و عجیب وارد اتاقم شدند. چه خبر شده؟ عجیب است! به زحمت چشمهایم را باز میکنم و صدای نرم و جذابی را میشنوم: «بلند شوید!»….
به برگهای که در دست داشت نگاه کردم. دیدم واقعاً هم با حکم بازداشت من آمدهاند. یک سرباز دیگر هم که لباس فرم آبی به تن داشت در چارچوب در ایستاده بود. پیش خودم گفتم: خب، پس که اینطور!»