سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

برایت از «واقعیت»ِ سرزمین‌ تزارها می‌نویسم

برایت از «واقعیت»ِ سرزمین‌ تزارها می‌نویسم

 

آستولف لویی لئونورمارکی دوکوستین، اشراف‌زاده و نویسنده فرانسوی در سال ۱۸۳۹ به تشویق بالزاک، که استعداد سفرنامه‌نویسی‌اش را پس انتشار سفرنامه‌اش به اسپانیا کشف کرده بود، به روسیه سفر کرد. او گزارش سفرش را به دلیل هراسی که از فضای پلیسی حاکم بر روسیه داشت، به صورت نامه برای دوستان نامعلوم نوشت و بعدها به صورت کتاب چاپ کرد. برخی «نامه‌های روسی» را به دلیل کندوکاو در سرشت استبداد و تأثیر آن در روحیه‌ی بردگی، پیش‌گویانه و جلوتر از زمان خود یافته‌اند. کوستین روسیه را جامعه‌ای رو به انحطاط می‌دید زیرا محکوم به دروغ‌گویی همگانی بود و حقیقت در آن جایی نداشت

آستولف لویی لئونورمارکی دوکوستین، اشراف‌زاده و نویسنده فرانسوی در سال ۱۸۳۹ به تشویق بالزاک، که استعداد سفرنامه‌نویسی‌اش را پس انتشار سفرنامه‌اش به اسپانیا کشف کرده بود، به روسیه سفر کرد. او گزارش سفرش را به دلیل هراسی که از فضای پلیسی حاکم بر روسیه داشت، به صورت نامه برای دوستان نامعلوم نوشت و بعدها به صورت کتاب چاپ کرد. برخی «نامه‌های روسی» را به دلیل کندوکاو در سرشت استبداد و تأثیر آن در روحیه‌ی بردگی، پیش‌گویانه و جلوتر از زمان خود یافته‌اند. کوستین روسیه را جامعه‌ای رو به انحطاط می‌دید زیرا محکوم به دروغ‌گویی همگانی بود و حقیقت در آن جایی نداشت

 

 

  • «من در هیچ شهر بزرگی به هیچ چیزی به اندازه‌ی سواحل نوا غم‌انگیز باشد برنخورده‌ام. آدم با نزدیک شدن به پطرزبورگ از بیابانی از آب می‌گذرد که دورتادورش را بیابانی از تورب در برگرفته است: دریاها، سواحل، آسمان، همه چیز درهم است، نوعی آیینه است، منتها چنان تیره، چنان افسرده، که گویی هرگز صیقلی به خود ندیده؛ آیینه‌ای که هیچ چیز را باز نمی‌تاباند».

شاید کمی دور از انتظار باشد که در صفحات کتابی که عنوان نامه‌ های روسی بر خود دارد، مدام به توصیف‌هایی شبیه چیزی که در بالا آمد، برخورد کنید. روسیه‌ی افسانه‌ای، آن هم در دوره‌ی تزارها، انگار چیزی به جز غم‌انگیزی ساحل نِوا و افسردگی باید برای مخاطب دو سه قرن بعد به همراه داشته باشد. این هم احتمالاً بازی ذهن نوستالژی‌دوست ماست که تصورمان از گذشته با تصاویر خوش‌ رنگ و لعاب فیلم‌ها و رمان‌ها گره خورده است. تازه از همان هم مجالس رقص و عاشقی‌ها و خوشی‌ها را بخاطر می‌سپاریم و محرومیت و جنگ و فقر و سیاهی را نه. همین می‌شود که وقتی کتاب نویسنده‌ای را ورق می‌زنیم که در سال ۱۸۳۹ به روسیه سفر کرده و چیزی به غیر از بازی‌های روی یخ و مجالس رقص نوشته است، شگفت‌زده می‌شویم. این کتاب‌ نامه‌هایی عاشقانه از پطرزبورگ به لندن یا نیویورک نیست، نوشته‌هایی واقعی و به شدت کوبنده است که به خواننده یادآوری می‌کند واقعیت روسیه‌ی تزاری، «انضباط پادگانی‌ست که به جایِ نظم شهر نشسته است، حکومتِ نظامی‌یی‌ست که به وضع عادی جامعه تبدیل شده است».

اصلاً گذر «آستولُف لویی لئونور مارکی دوکوستینِ» فرانسوی چطور به روسیه‌ی تزاری می‌افتد که در پیِ این سفر، سفرنامه‌ای منتشر کند که هم خشم تزار را برانگیزد و خواندنش را ممنوع کند و هم یک قرن بعد، پس از سال ۱۹۱۷ در شوروی نیز در فهرست کتب ممنوعه قرار بگیرد؟ پاسخ شاید در این باشد که او مرد تبعید و دربه‌دری‌هاست: «تبعید تاریخی خانوادۀ بزرگِ سرازدست‌دادۀ نظام قدیم، که با پیش آمدن انقلاب فرانسه و استقرار نظم جدید از بازی کنار گذاشته شد؛ تبعید اخلاقی مردی که، با شکوهی درخور یک نجیب‌زادۀ بزرگ، محکوم به رعایت آداب و رسومی‌ست که خود همواره آنها را عیب تلقی کرده و از منظر ایمان تند و تیزش به آنها معترض بوده است».

سفر برای او یک شیوه‌ی گذران زندگی و گشت‌وگذاری است که می‌توان در طی آن تاریخ را در قالب نتایجی که به آورده، تحلیل کرد. کارِ او دیدن و تحلیل همین نتایج است، گرچه اسیر جانب‌داری‌های خویش و به ویژه اسیر آن‌چه منابع اطلاعاتی‌اش به او می‌گفتند. نویسنده ولایات روسیه را کامل ندیده و با مردمش به صحبت ننشسته و حتی خیلی چیزها از واقعیتی که با آن روبه‌رو بوده از دیدش پنهان مانده است. درباره‌ی پوشکین، لرمانتف و ادبیات به طور کلی از او حرفی نمی‌شنویم؛ با این همه، نامه‌ های روسی، کتابی که نوشته در اصل کار به گونه‌ی خارق‌العاده‌ای زنده مانده است.

دلیلش شاید این باشد که به گفته‌ی منتقدان «گرچه کتابی بسیار خوب درباره‌ی روسیه سال ۱۸۳۹ نیست، ولی با اطمینان می‌توان گفت که کتابی عالی، بی‌شک بهترین همه، درباره‌ی روسیه‌ی استالین، و کتابی نه به هیچ‌وجه بد در شناخت روسیه‌ی برژنف و کاسیگین است». پی‌یر نورا[1] معتقد است اگر این کتاب را از خلال آن‌چه از رژیم استالینی می‌دانیم در نظر بگیریم، حقیقت در آن خود به خود فریاد می‌زند.

خواننده‌ی نامه‌ های روسی، چنان که گویی از خواب بیدار شده، چشم‌هایش را می‌مالد: مارکی بزرگ‌شده در دامان مادرش، دِلفین، گویی یک قرن جلوتر از زمانش به نقد بالشویسم پرداخته و، کمابیش، هر آن‌چه را لازم بوده، پیش از سووارین و تروتسکی، پیش از صفر و بی‌نهایت، پیش از اعتراض‌ها در جزوات سامیزدات گفته و نوشته است. راز قضیه اینجاست که چگونه کابوس ۱۸۳۹ به واقعیتِ ۱۹۳۹ و کمابیش به واقعیت ۱۹۶۹ تبدیل شده است؟ آیا همانندی واقعی میان دو دوره بوده؟ یا آیینه‌ای تغییر شکل‌دهنده‌ی بازپس‌نگر؟ و قبل از هرچیز، این کسوفِ یک قرنه چرا و از کجا؟

کوستین پس از دوماه سفر در روسیه‌ی زمان نیکلای اول به جایی رسید از وضعیت زندگی و بدبختی تاریخیِ عظیم روسیه فریاد سر داد. در بخش‌هایی از کتابش او از چند نفر از دوستانش، اتباع کشورهای فرانسه یا ایتالیا و یا انگلیس، که به روسیه سفر کرده و درباره‌ی واقعیت آن چیزی نگفته بودند سؤال می‌کند چرا سکوت کردند و نوشتن از استبداد حاکم بر فضای آن جامعه را وظیفه‌ی اخلاقی خود می‌داند.

او خودکامگیِ پوشیده‌ی چهره‌ی اشرافیت روس را به گونه‌ای نشان داد که هیچ‌کس پیش از او ندیده بود. کوستین پیشرفت‌های ظاهری روسیه را چیزی جز تقلیدی نوکرمآبانه از اروپا، زیر آمیزه‌ای ناکاویدنی از غرور و حقارت نمی‌دید و معتقد بود در جامعه‌ی روسیه هیچ‌گونه خوشبختی امکان‌پذیر نیست، زیرا بشر بدون آزادی نمی‌تواند خوشبخت باشد. شاید به همین دلیل پیشگویانه نوشت: «کسی به دوام این پایتخت شگفت‌انگیز، پطرزبورگ، باور ندارد. کافی است تأمل کند و جنگی، یا چرخش سیاستی، را پیش‌بینی کند که که این مخلوق پطر اول را، به‌سان حباب صابونی که با یک فوت ناپدید می‌شود، از میان برخواهد داشت».

نامه‌ های روسی کوستین، گزارشی صادقانه است که آدم می‌خواند و دیگر نیاز به آمدن به جایی که جنایت در آن اتفاق افتاده ندارد. کوستین با روسیه در ۱۸۳۹، سفرش به انتهای شب را به شیوه‌ی خود نوشته است. مهمان‌خانه‌دار لوبک، نقطه‌ی گذار اجباری رفت‌وآمدها به روسیه، پیش از ورود او به روسیه گفته بود: «کشوری که آدم با این همه خوشحالی ترکش می‌کند، و چون بدان برمی‌گردد، سرشار از پشیمانی است، کشور بدی‌ست». مهمان‌دار حق  داشت. روسیه‌ی سال ۱۸۳۹ برای کوستین کشوری با سوداهای افسارگسیخته، با منش‌هایی سرشار از عجز، با شورشی‌ها یا آدمک‌های ماشینی بدون حد وسط میان خدایگان جبار و بَرده بود. بنابراین حق داشت که بنویسد:
«اندوه حاکم بر چنین سرزمینی را هرگز نمی‌توان با برافراشتن ستون‌های کوچکی که آدم‌ها به خیال خود برای این خاک وسیع و برهنه تدارک دیده‌اند به شادمانی تبدیل کرد».

 

 

 

[1] . Pierre Nora: نویسندۀ پیشگفتار کتاب

  این مقاله را ۸ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *