کتابِ اوهام
پطرزبورگ رمانی است که بر شانههای رمانهای کلاسیک و بزرگ تاریخ ادبیات روسیه ایستاده است اما مانند آن رمانهای کلاسیک روسی که میشناسیم نیست؛ نه رمانی عاشقانه است و نه رمانی معمایی و پرتعلیق، نه اعتقادی به داستان دارد و نه پیشروی میکند؛ گویی عامدانه تصمیم به مبارزهای بازیگوشانه با تاریخ ادبیات روسیه گرفته است؛ پطرزبورگ برای آندری بیهلی فرصتی است تا مرزهای جدیدی را بکاود
پطرزبورگ رمانی است که بر شانههای رمانهای کلاسیک و بزرگ تاریخ ادبیات روسیه ایستاده است اما مانند آن رمانهای کلاسیک روسی که میشناسیم نیست؛ نه رمانی عاشقانه است و نه رمانی معمایی و پرتعلیق، نه اعتقادی به داستان دارد و نه پیشروی میکند؛ گویی عامدانه تصمیم به مبارزهای بازیگوشانه با تاریخ ادبیات روسیه گرفته است؛ پطرزبورگ برای آندری بیهلی فرصتی است تا مرزهای جدیدی را بکاود
«میبایست بار دیگر گام زدن را از سر بگیرد، گام بزند و گام بزند تا اینکه مغزش پاکْ کرخت شود، تا دیگر خواب اشباحِ تاریک را نبیند، از کران تا کرانِ پطرزبورگ را گام بزند، خود را در خیزرانهای خیس، در بخارهای معلق کنارهی دریا گم کند و در منگیاش همه چیز را از ذهنش بیرون بریزد؛ و بعد در میان نورهای گرم و نرم حومههای پطرزبورگ مشاعرش را بازیابد.» (ص ۲۴۷)
پطرزبورگ شهرِ اوهام است، شهری غرق شده در مِه؛ شهری که مرزِ بینِ وهم و واقعیت در آن باریک است. این شهری است که ساکنانش در شبهای روشنِ طولانیاش در معرض هذیان و جنون قرار میگیرند. قدم زدن در پطرزبورگ هم درد است و هم درمان؛ سایهها و سازهها در حین قدم زدن شکل حقیقی به خودشان میگیرند و هیچکس از این هذیان در اَمان نیست. نیکولای گوگول در داستان کوتاهِ نیفسکی پروسپکت (نامِ خیابانِ اصلیِ پطرزبورگ) نوشته بود: «اوه، به نیفسکی پروسپکت اعتماد نکن، من هر وقت از آن میگذرم خودم را در بالاپوشم تنگتر میپیچم و سعی میکنم به اشیائی که پیش رویم پدیدار میشوند نگاه نکنم. همه چیز فریب است، همه چیز خواب و رویاست، همه چیز نه آنی است که مینماید!» (ص ۵۱۴)
آندرِی بیِهلی رمانِ پطرزبورگ را ابتدا در حد فاصل سالهای ۱۹۱۳ و ۱۹۱۴ به صورت دنبالهدار در مجلهای چاپ کرد. کتاب دو بار دیگر و در سالهای ۱۹۱۶ و ۱۹۲۲ نیز منتشر میشود که نسخهی دوم، حدود صد و پنجاه صفحه کوتاهتر شده و تغییراتش بیشتر مورد پسندِ بیهلی بود. فرزانه طاهری در مقدمهی آغازین کتاب تفاوتهای این دو نسخه و دلیل انتخابِ نسخهی دوم برای ترجمه را توضیح میدهد.
رمان از هشت فصل، یک دیباچهی آغازین و یک موخره تشکیل شده است؛ هر فصل با شعری از پوشکین شروع میشود. ماجرای رمان پطرزبورگ در طی یک هفته و اوایل اکتبر ۱۹۰۵ و درست پیش از اعتصابات سراسری رخ میدهد. آپولون آپولونویچ آبلِئوخوف سناتوری شصتوهشت ساله است که شغلی مهم در تشکیلات حکومتی دارد. پسرش نیکولای دانشجویی علاقهمند به فلسفهی کانت است که به یک سازمان تروریستی انقلابی پیوسته است؛ سازمان تصمیم دارد به کمک نیکولای و با یک بمب ساعتی، یکی از مقامات بلندپایه کشور را ترور کند. انقلاب در پسزمینهی رمانِ بیهلی جاری است، شورشها از ژانویهی ۱۹۰۵ افزایش یافته بود و شهر کاملاً در تکاپو و تقلا بود و اعتراضات، اعتصابات و ترورها از گوشه و کنار شنیده میشد. پطرزبورگ یکی از پرتلاطمترین دورانهای خود را سپری میکرد و ترس در میانهی شهر میچرخید.
نیکولای در مرکز رمان قرار دارد و روابطش با پدرش، دوستانِ انقلابیاش، عشق نافرجامش و مادر غایباش رمان را پیش میبرد؛ اما در واقع رمانِ بیهلی پیش نمیرود، دائماً در حال چرخیدن به دور خودش است، تکرارها، بازگشتها و مماس شدنهای روایت، هرگونه حرکت طولی را متوقف میکند؛ گاهی در حینِ حرفهای مهم شخصیتها، به یکباره گفتوگوها قطع میشود و پاساژی جدید باز میشود، صداهای پسزمینه و دیالوگهای بیربطی که در سمتی دیگر در جریان بودند، به مانند یک باند صوتی فعال میشوند و ماجرای اصلی فِید میشود. آنچه رمان را به تحرک وا میدارد بازیهای زبانی نویسنده است. این بازیها شاملِ ابداع ترکیبات غریب، فشرده کردنها، دستکاری اصوات، معناها و تغییرِ مقولات دستوری است. این تحرکاتِ شعرگونهی بیهلی حرکات طولی رمان را کُندتر کرده و بر ابهام آن میافزاید. همهی این تمهیدات باعث میشود تلاش برای یافتن معنا در پطرزبورگ به بنبست برسد؛ به تدریج نوعی عدم قطعیت سراسر رمان را پر میکند و بیمعنایی محض حاکم میشود. خود بیهلی در مورد ابهام و پیچیدگی رمان از عبارت «لفاف تعقید» استفاده میکند که هم به معنی پیچیدگی، پوشیدگی و عدم صراحت و تعقید در کلام است و هم به معنی تیرگی و تاریکی. پروفسور «کاتز» استاد برجستهی مطالعات روسی در مقدمه کتاب اشاره میکند که حتی خواندن رمان به روسی هم باعث نمیشود به طور کامل بتوان اثر بیِهلی را کشف کرد.
«مرد چاق که روی میز خم شده بود، چیزی در گوشش پِچپِچ کرد.
مرد اول: پِچ-پِچ-پِچ…
مرد دوم: خانهی آبلئوخف؟
مرد اول: پِچ
مرد دوم: به آبلئوخوف؟
مرد اول: پِچ
… پنداری پچپچای بود پر شده از عالمها و منظومههای سیارات. اما کافی بود آدم به دقت گوش به پچپچه بسپارد و محتویات خوفناکِ پچپچه پاک پوچ از آب درآید. (ص ۵۲ و ۵۳)
این مُدل روایتی در کنارِ تشدید ابهام، نوعی شیطنت و بازیگوشی نیز در خود نهفته دارد؛ راوی رمان معمولاً کمکی به رفع ابهام نمیکند بلکه همان اندک یقینِ حاصل شده را نیز به شک بدل میکند. تمهیدات زبانی بیهلی عجیب است (فرزانه طاهری در ترجمهی فارسی رمان این بازیهای زبانی دشوار را به خوبی منتقل کرده است.) سطر سطر رمان پر از واجآرایی و تکرار حروفی خاص است، هدف گویی ساختن جهانی از اصوات است، تکرارِ حروفِ «ک»، «پ»، «س»، «ش» و… به مانند موسیقی در گوشهای خواننده شنیده میشود.
«نیفسکی پروسپکت (بین خودمان بماند) به خطِ راست است، چون پروسپکتی است اروپایی؛ و هر پروسپکت اروپایی هم فقط پروسپکت نیست، بلکه پروسپکتی است که اروپایی است، چون که… بله… همین دیگر… و به همین دلیل نیفسکی پروسپکت پروسپکتی است به خطِ راست.» (ص ۲۲)
«رابرت ا. مگوایر» و «جان ا. مالمستد» مترجمان انگلیسی کتاب در پیشگفتارشان تاکید میکنند که «اگر فقط رمان را بخوانیم تا محتوایش را دریابیم، به نظر وراجی ابلهانه میآید. اما اگر با گوش ذهن به آن گوش کنیم یا حتی بهتر، آن را بلند بخوانیم، متوجه میشویم که کلمات برای جمع آوردن برخی صداها انتخاب شدهاند.»
پطرزبورگ رمانی است که بر شانههای رمانهای کلاسیک و بزرگ تاریخ ادبیات روسیه ایستاده است اما مانند آن رمانهای کلاسیک روسی که میشناسیم نیست؛ نه رمانی عاشقانه است و نه رمانی معمایی و پرتعلیق، نه اعتقادی به داستان دارد و نه پیشروی میکند؛ گویی عامدانه تصمیم به مبارزهای بازیگوشانه با تاریخ ادبیات روسیه گرفته است؛ پطرزبورگ برای آندری بیهلی فرصتی است تا مرزهای جدیدی را بکاود و کلام را جادو کند. از جایی به بعد و در میانههای رمان میفهمیم که یافتن منطق برای هذیانی که شخصیتها میگویند ممکن نیست، درک و معنی واژگان و جملات را در ازای شاعرانگی متن باید فدا کنیم. برای بیهلی هیچ چیز مقدسی وجود ندارد، او بیرحمانه علایق شخصی خودش را نیز دست میاندازد و این دستانداختن یکی از اصلیترین مولفههای این رمان سمبلیستی است. شخصیتهای رمان بین شخصیت آنا در آناکارنینا، برادران کارامازوف و جنایت و مکافات، یوگینی شخصیتِ اصلی شعر سوار مفرغی پوشکین، اپرای بیبی پیک چایکفسکی، بعضی از داستانهای گوگول و… بُر میخورند. در کنار تمام این اشارات و ارجاعات و تلمیحات که بسیاری از آنها را در پینوشتهای انتهای کتاب میتوانیم کشف کنیم، ترسی دائمی را در خیابانهای پطرزبورگ تجربه میکنیم. پوشکین و سوار مفرغی نقشی مهم در پطرزبورگِ بیهلی دارند؛ یوگنی قهرمان پوشکین، وقتی از کنار پیکرهی پطر کبیر (سوار مفرغی) میگذرد مشتش را بلند میکند و به امپراتوری که شهری بر این مکان نفرین شده ساخته است لعنت میفرستد و بعد سوار از تختهسنگ پایین میآید و در خیابانهای شهر یوگینی را دنبال میکند. سوار مفرغی پوشکین، شخصیتهای بیهلی را نیز تعقیب میکند؛ مجسمهی پنج متری پطر کبیر سوار بر اسب از کنارشان میگذرد؛ پس با عبور از کنار هر مجسمهای، تاریخ روسیه احضار میشود و مثل کابوسی ابدی بر افراد رمان نازل میشود. بیهلی در کتاب خاطراتش اشاره میکند که چگونه با روانی آشفته بیهدف در خیابانهای پطرزبورگ پرسه میزده و بارها به فکر خودکشی افتاده است. نیکولای آبلئوخوف میتواند خود نویسنده باشد، ناکام در زندگی عشقی و ناتوان در برقراری رابطه؛ او تنها و سرگردان و بیآنکه از سوی خانواده و اطرافیانش درک شود و با آشوبی درونی در این شهر تشویشآور میچرخد.
پطرزبورگ رمان بیمکانی و بیزمانی است، سفری دلهرهآور در تاریخ است. پطرزبورگ یک شهر نیست، روحی است که حوالی شخصیتهای رمانِ بیهلی میچرخد، همین میشود که شخصیتهای بیهلی در هذیانهای خود با همزادشان روبهرو میشوند؛ اما نباید فراموش کرد که شهر پطرزبورگ بر روی باتلاق ساخته شده و ممکن است به یکباره آدمها را به سوی خودش بِکَشَد. این پطرزبورگ غرق شده در مِه و دود، تمام ویژگیهای لازم برای ابتلا به اوهام و جنون را دارد؛ پوشکین در یکی از شعرهایش گفته بود: «خدا نصیب کند که عقلم را نبازم…»
کمکم خوانندهی رمان نیز به سلامت روان خود شک میکند، لبهایش را میجنباند و شروع به تکرار این واجها و کلمات میکند؛ نیکولای در انتها مانند پرنس میشکین در ابله داستایفسکی، از این شهر دل میکَند. از این شهر باید دوری کرد تا اوهام فرو نشیند، اما خیابانهای پطرزبورگ بیانتهایند و تا انتهای زندگی همراهش خواهند بود.
سپیده سر خواهد زد فردا
و خیره خواهد کرد چشمانمان را با نور خویش
و شاید دیگر آن دم رفته باشم
تا به قلمروهای ناپیدای شب