درسهایی از «جنایت و مکافات» در قرنطینه
در آخرین صفحات رمان جنایت و مکافات رودیون رومانوویچ راسکولنیکف قهرمان داستایفسکی رویایی میبیند. رویای یک بیماری همهگیر که از آسیا آمده. اما این رویا در اینجای رمان چه میکند؟ معدود بازماندگان این بیماری «پاک و برگزیده هستند تا نسل جدیدی از مردم و یک زندگی جدید را شروع کنند». تصویری که این رویا از جامعه ارائه میدهد، حتی از تفسیر نویسنده از پترزبورگ در اوایل رمان هم مهلکتر است. مطمئناً این رویا، ابراز افراطی ذهن راسکولنیکف نیز هست. او تا پایان رمان، پیچیده و متناقض باقی مانده است.
در آخرین صفحات رمان جنایت و مکافات رودیون رومانوویچ راسکولنیکف قهرمان داستایفسکی رویایی میبیند. رویای یک بیماری همهگیر که از آسیا آمده. اما این رویا در اینجای رمان چه میکند؟ معدود بازماندگان این بیماری «پاک و برگزیده هستند تا نسل جدیدی از مردم و یک زندگی جدید را شروع کنند». تصویری که این رویا از جامعه ارائه میدهد، حتی از تفسیر نویسنده از پترزبورگ در اوایل رمان هم مهلکتر است. مطمئناً این رویا، ابراز افراطی ذهن راسکولنیکف نیز هست. او تا پایان رمان، پیچیده و متناقض باقی مانده است.
مترجم: سعیده شهسواری
در آخرین صفحات کتاب جنایت و مکافات که نوشتنش در ۱۸۶۶ به پایان رسید، قهرمان داستایفسکی، رودیون رومانویچ راسکولنیکف رویایی میبیند که انعکاس بسیار خوبی از آشفتگیهای پاندمی خودمان است. در اینجا بخشی از آن را میخوانیم:
«او خواب دید که گویی تمام عالم محکوم است به اینکه قربانی مرضی شوم و وحشتناک و ناشنیده بشود. مرضی که از اعماق آسیا به اروپا آمده بود. همه میبایستی از بین بروند بهغیر از عدهای معدود از برگزیدگان. قارچهایی جدید و ذرهبینی پیدا شدند که در بدن مردمان رخنه مینمودند، اما این موجودات ارواحی بودند دارای عقل و اراده. مردمی که آنها را در خود میپذیرفتند بیدرنگ دیوانه و جنزده میشدند. اما آنقدر که این مبتلایان خود را عاقل و مطمئن در یافتن حقیقت میدانستند هرگز کسی خود را محقق نمیدانست.
هرگز کسی بیش از آنان رای و نظریه علمی و معتقدات اخلاقی و مذهبی خود را آنقدر شکستناپذیر نمیشمرد. شهرها و ملتهای بسیار به این مرض دچار میشدند و دیوانگی مینمودند. همه در نگرانی بودند و سخنان یکدیگر را نمیفهمیدند، هرکس تصور میکرد که حقیقت فقط با اوست و از مشاهده دیگران رنج میبرد، به سینه خود میکوفت، میگریست و دستهای خود را بههم میسایید.
نمیدانستند چگونه در مورد دیگران داوری کنند و نمیخواستند توافق کنند که چه چیز را شر و چه چیز را خیر بشمارند. نمیدانستند که را تبرئه کنند و که را مقصر بشمارند.»
این متن، آنجا در چند صفحه قبل از پایان رمان، چه میکند؟
بیایید آنچه را که به رویا منجر میشود مرور کنیم. راسکولنیکف، بیست و سه ساله، دانشجوی انصرافی حقوق، قد بلند، بور و «بسیار خوش قیافه» در سنپترزبورگ زندگی میکند و به کمکهای مالی مادر و خواهرش وابسته است. او که به دنبال پول است، قتل یک پیرزن رباخوار و به قول خودش یک «شپش بیفایده، کریه و مضر» را برنامهریزی و اجرا میکند و سپس خواهرش که غیرمنتظره در صحنه قتل حاضر میشود را میکشد. او با کیف دستی رباخوار آپارتمان را ترک میکند، اما بعد به طرز مرموزی آن را در یک حیاط خالی دفن میکند.
آیا واقعاً آنچه او میخواهد پول است؟ انگیزههای او بیش از آن که مالی باشد، تجربی است. او ظاهراً درباره شخصیتهای «جهان-تاریخی» هگل خوانده است. به اعتقاد او، بزرگانی مانند ناپلئون برای رسیدن به قدرت انواع جنایات را مرتکب میشوند و به محض رسیدن به قدرت، از آنها به عنوان خیرخواهان بشر یاد میشود و هیچکس آنها را مسئول اعمال قبلیشان نمیداند. آیا او چنین شخصی است؟
در روزهای پس از جنایت، راسکولنیکف بین احساس سرخوشی و احساس گناه در نوسان است و روح او در خواب و توهم دچار غلیان میشود. او با راهنمایی یک روسپی هجده ساله، سونیا، که تجسم چیزی است که راسکولنیکف آن را «دلسوزی سیریناپذیر» میداند، سرانجام به جرم خود اعتراف میکند و به زندانی در سیبری فرستاده میشود. در حالی که سونیا در دهکده مجاور منتظر او میماند، راسکولنیکف بیمار میشود و آن خواب تبدار را میبیند.
برای ما، در مورد این رویا یک سوال نیشدار پیش میآید: آیا این فقط یک جمعبندی عجیب و ناخوش از رمان است یا یک پیشبینی ناخواسته از سرانجام ما؟ داستایفسکی نابغهای بود که فروپاشی اجتماعی در زمانه خودش از دغدغههایش بود. او قاطعانه نوشت که رویای راسکولنیکف بیانگر آن چیزی است که هستیم و میترسیم بشویم.
من سه شنبهها و پنجشنبهها، به جای اینکه راهم از مسیر دانشگاه بگذرد و از پلهها به اتاق سمینار در هامیلتون هال بروم، از خانه وارد کلاسم میشدم. استادمان نیکلاس دیمز، عضو دپارتمان زبان انگلیسی دانشگاه کلمبیا بود که تاریخدان هم هست و کارهای گستردهای درباره زمینه اجتماعی آثار ادبی انجام داده است. او میخواست ما بدانیم که پترزبورگ قرن نوزدهم، که داستایفسکی آن را هم یک شهر واقعی و هم یک خیال شوم نشان داده است، چه فاجعهای بوده است. او اسلایدی را روی صفحه قرار داد که نقل قولی از کلانشهر و حیات ذهنی (۱۹۰۳) گئورگ زیمل بود:
«اساس روانشناختی فردگرایی نوع کلانشهری، در تشدید تحریکات عصبی نهفته است که خود ناشی از تغییر سریع و بیوقفه محرکهای بیرونی و درونی است… ازدحام سریع تصاویر در حال تغییر، ناپیوستگی شدید در فهم یک نگاه، غیر منتظرگی برداشتهای عجولانه.»
پرفسور دیمز گفت: «بیریشهگی که زیمل درباره آن مینویسد از گسستگی و قصور میآید و باعث پارانویایی دائمی میشود و رویاها مهم میشوند.»
داستایفسکی بناهای باشکوه شاهان و میادین عظیم را نادیده میگیرد. او در مورد زندگی خیابانی مینویسد، مستهای حراف، دختران گمشده و کودکان گرسنه که برای پول بازیچه میشوند. پترزبورگ او، از یک دنیای کارناوالی بدون نشاط بیرون آمده است، جامعهای که نه سرمایهدار است و نه کمونیست، بلکه در یک وضعیت انتقالی ابتدایی گیر افتاده است. شهری امپراطوری بدون طبقه متوسط.
یکی از جنبههای زندگی که بقا را تضمین میکند از بین رفته است: کار. پروفسور دیمز گفت: «به استثنای تعداد کمی، همه در این رمان اجارهنشینند و دائماً بین آپارتمانهایی که توانایی خرید آنها را ندارند جابجا میشوند. روابط اجتماعی از بین رفته است و عدم ساختار اجتماعی، خانوادهها را از بین برده، بهحدی که خانوادهها پر از خلا هستند.»
در این میان، خشم راسکولنیکف از پیرزن رباخوار کاملاً متفاوت بود. او و چند شخصیت دیگر به سختی به بقایای موقعیت یا ثروت چسبیدهاند: ارتباط مشکوک با یک نجیبزاده شهری، آینده بیپشتوانه یک شغل بیهدف، یا یک دارایی نیمه ارزشمند مانند یک ساعت قدیمی. تعجب ندارد که آنها از آلیونا ایوانوونای رباخوار که به آنها کمک میکند تا روی آب بمانند متنفرند،
«یک عجوزه پیر ریزنقش چروکیده، حدوداً شصت ساله، با چشمانی کینهتوز و تیزبین.»
شهری که داستایفسکی تجربه کرد و راسکولنیکوف ساکن آن بود، مدتها پرورشدهنده ایدههای تغییرطلبانه و رادیکال بود. «جنایت و مکافات» تصور نویسنده مذهبی است از آنچه برای یک جوان متزلزل و مجذوب افکار اتوپیایی اتفاق میافتد. داستایفسکی مطمئناً میدانست چه چیزی در زیر سطح میجوشید:
در مارس ۱۸۸۱، یک ماه پس از مرگ نویسنده، دو نفر از افراد یک گروه انقلابی، تزار الکساندر دوم را در پترزبورگ با افکندن دو بمب به قتل رساندند. سی و شش سال بعد، لنین از تبعید به شهر بازگشت و بلشویکها را به قدرت رساند. راسکولنیکف یک روح شکستخورده و در عین حال معنوی بود که از فکر فاجعه در حال وقوع، رهایی نداشت.
کتاب «جنایت و مکافات» لدرباره خیلی چیزهاست: روانشناسی جرم، سرنوشت خانوادهها، پوچی و اندوه انسانهای تنهای سرگردان. اما در اواسط کتاب، غنای نویسندگی داستایفسکی نگرانیهای من را کم کرد. او با الهام از سبک کمدی خاص خود، خواننده را سرگرم میکند. شخصیتهای او مشکلاتشان را با صدای بلند میخوانند و همانطور که وی.اس. پریچت منتقد میگوید، زندگی آنها و اجدادشان «به زبانهایشان آویزان است».
حالا من میان خیل خیانتها و وفاداریها، شایعات و نظرات محاصره شدهام: افراد مختلف پرهیزکار و شرور در این کتاب به اخلاق اعتقاد دارند، اما آنها هرگز از گفتگو کردن درباره یکدیگر دست بر نمیدارند.
و حد نهایی داستایفسکی، عمق تفکر وحشیانه و آخرالزمانیاش، هیچوقت چنین درست نبود. اکنون چند میلیون نفر در حالی که افکار منفی داشتند یا درباره علت وجودیشان فکر میکردند در اتاقهای خود حبس شده بودند؟ او درباره عقلانیت مطلق شر و ضرورت بیهوده خیر نوشت. با گزارههای هشداردهنده به خود و خوانندگانش طعنه زد: بدون خدا و زندگی جاودانه، چه اتفاقی برای انسان میافتد؟
سوالات بزرگ میتواند منجر به ابتذال شود، اما وقتی ایدهای در داستان داستایفسکی مطرح میشود پیش میرود، در مقابل ایده مخالفش قرار میگیرد و یا در دویست صفحه بعدی بسط مییابد و رد میشود. چنین تناقضاتی بهخصوص درون شخصیتها وجود دارد. داستایفسکی، ناخودآگاهِ راسکولنیکف را به یک میدان عمل تبدیل کرد.
راسکولنیکف خیلی از غمها و آرزوهایش را بروز میدهد، اما هرگز قادر به بیان دقیق انگیزه اعمالش نیست. داستایفسکی نمیخواهد خواننده راز را کشف کند:
او این جنایت را هم جبری و هم به طور غیرمنسجمی با انگیزه انجام میدهد. قضاوت در مورد مرد جوانی با چنین پیچیدگی، سخت است. وقتی پروفسور دیمز پرسید: «آیا ما دوست داریم او از مجازات قسر در برود؟»، چیزی بهتر از یک پاسخ پیچیده نداشت. راسکولنیکف هم میخواهد و هم نمیخواهد از مجازات فرار کند. گفتگوهای درونی پر از خشم او، یکی در میان تحقیر دیگران و تحقیر خود است.
پروفسور دیمز، در پاسخ به سوال خود گفت که داستایفسکی تعلیق حیرتآوری ایجاد میکند، اما آن یک تعلیق روانشناختی است: «آیا او در هم خواهد شکست؟».
داستایفسکی تعلیق اخلاقی را نیز در نظر داشت: آیا راسکولنیکف میداند کاری که انجام داده کاملاً اشتباه بوده است؟ در یکسوم پایانی رمان، سونیای آرام اما پیگیر، یک پیشنهاد به او میدهد. پروفسور دیمز گفت: «او نه از موضع قضاوت به سمت راسکولنیکف میآید و نه از موضع برتری اخلاقی. او میگوید: ما هر دو گناهکاریم».
او که دختری کاملاً مذهبی بود، در تلاشی ناموفق برای نجات خانواده در حال فروپاشیش به کار در خیابانها روی آورده بود و باید طعنه راسکولنیکف را تحمل میکرد که میگفت سونیا به خاطر هیچ، دست از خوشبختیش برداشته است. ولی او در عوض، راسکولنیکف را تحت فشار قرار میدهد:
آیا او توانایی پذیرش بدبختی خود را داشت؟ تغییر عقیده دانشجوی سرگشته سابق به تعالیم سونیا، که ضرورت رنج و رستگاری توسط مسیح بود، شاید قاطعانهترین اغوای غیرجنسی در تمام آثار ادبی باشد. این برای ما چه معنایی دارد؟
راسکولنیکف در این شاهکار ادبیات روسیه، یک اردوگاه زندانی است و روایت داستایفسکی غایب و سوم شخص میشود. پروفسور دیمز گفت: «ما برای اولین بار، کاملا بیرون از سر راسکولنیکف هستیم. ما از روانشناسی جدا میشویم و این یک فقدان است». راوی جایی درباره راسکولنیکوف میگوید: «به جای دیالکتیک، زندگی وجود داشت». منظور داستایفسکی از دیالکتیک، تمام نظریههایی بود که دانشجوی سابق را آزار میداد. راسکولنیکف جوان با کلهی پر از ایدهاش به «هوا» احتیاج داشت.
و «هوا» در این رمان کلاستروفوبیک چیست؟ پروفسور دیمز گفت: «این کلمه بیان چیزی استعلایی و قطعاً مذهبی است». راسکولنیکف سرسختانه تلاش میکند تا آن زندگی را شکل دهد، اما نهایتاً تعالی، از صرفنظر کردن از فردیت ناشی میشود و نه مطالبه آن. پرفسور گفت: «این رمان، سرزنشگر سعادت فردی و حقوق و استقلال شخصی است».
آخرین رویا، در انتهای رمان جا داده شده است. این رویا یک ابتکار ترسناک است که ژانرهای وحشت و علمی-تخیلی را تداعی میکند: «اینجا و آنجا مردم با هم متحد میشوند، با هم توافق میکنند که کاری انجام دهند و قسم میخورند که هرگز از هم جدا نشوند، اما بلافاصله شروع به کاری کاملاً متفاوت از آنچه خودشان پیشنهاد داده بودند میکنند، شروع میکنند به متهم کردن یکدیگر، جنگیدن و چاقوکشی».
این تنازع یک پایان شوم دارد: معدود بازماندگان این بیماری «پاک و برگزیده هستند تا نسل جدیدی از مردم و یک زندگی جدید را شروع کنند». تصویری که این رویا از جامعه ارائه میدهد، حتی از تفسیر نویسنده از پترزبورگ در اوایل رمان هم مهلکتر است. مطمئناً این رویا، ابراز افراطی ذهن راسکولنیکف نیز هست: او پس از قتل دو نفر، حالا میخواهد انسانهای زیادی را بکشد. اما آیا برعکسش هم نیست؟ ابراز همدردی راسکولنیکف و ترحم بیحد و حصر برای جهانی در حال سقوط؟ او تا پایان رمان، پیچیده و متناقض باقی مانده است.
به نظر میرسد که در آمریکای ترامپ، هر روز به آشوب نابودی در رویای راسکولنیکف که ترکیبی از ترس و آزردگی است، نزدیکتر شدهایم. بیماری همه جا بود و فقط شکافها و نابرابریهای جهانمان را افزایش داد، بیش از صد هزار نفر جان خود را از دست دادند، دهها میلیون نفر بیکار بودند و بسیاری گرسنه بودند.
ما مانند قاتلان بدبخت در تبعید، فردیت خود را از دست نخواهیم داد، اما همچنین نمیتوانیم از مسئولیت آشفتگی که ایجاد کردهایم، آشوبی که برای دانشجویان و همه نسلهای بعدی به وجود آوردهایم، فرار کنیم. من مدام به دنبال نشانههایی از اینکه چگونه هدف جمعی میتواند شکافهای اجتماعی و بیعدالتیها را از بین ببرد، امید و اراده را در کنار ترس برانگیزاند و هرآنچه که بتواند از بیهنجاری ناامیدانهای که رویای راسکولنیکف به ذهن متبادر میکند پیشی بگیرد، به کتاب داستایفسکی رجوع میکنم:
«در شهرها، ناقوسها در تمام روز به صدا درمیآمدند: همه احضار میشدند، اما هیچ کس نمیدانست چه کسی آنها را احضار میکند و چرا.»
نسخه کامل این مقاله را میتوانید اینجا از نیویورکر بخوانید.
درسهایی از «جنایت و مکافات» در قرنطینه