همهی انقلابهای جورج اورول
جورج اورول، شهرتش را مدیون رمانهای ضدتوتالیتریسمی مثل «1984» و «مزرعه حیوانات» است. اما او از یک اقتصاد دستوری برای بریتانیا هواداری میکرد و تا لحظه مرگش در 1950 میلادی یک انقلابی باقی ماند. جایی در «شیر و تک شاخ» نوشته «برای روحیهی جمعی ما، بانویی که در رولزرویس نشسته است، به مراتب مخربتر از بمباران جنگندههای گورینگ است». او همیشه از فقر و تهیدستی مردم اظهار تاسف میکرد. درست به همان اندازه هم از حقوق ویژه و امتیازات خاص بیزار بود. میتوان او را یک پیوریتن رادیکال نامید. در این مقاله که به قلم جیمز وود نوشته شده و در نشریهی نیویورکر به چاپ رسیده است، مروری شده است بر انقلابهایی که جورج اورول برپا کرد.
(مترجم)
(مترجم)
جورج اورول، شهرتش را مدیون رمانهای ضدتوتالیتریسمی مثل «1984» و «مزرعه حیوانات» است. اما او از یک اقتصاد دستوری برای بریتانیا هواداری میکرد و تا لحظه مرگش در 1950 میلادی یک انقلابی باقی ماند. جایی در «شیر و تک شاخ» نوشته «برای روحیهی جمعی ما، بانویی که در رولزرویس نشسته است، به مراتب مخربتر از بمباران جنگندههای گورینگ است». او همیشه از فقر و تهیدستی مردم اظهار تاسف میکرد. درست به همان اندازه هم از حقوق ویژه و امتیازات خاص بیزار بود. میتوان او را یک پیوریتن رادیکال نامید. در این مقاله که به قلم جیمز وود نوشته شده و در نشریهی نیویورکر به چاپ رسیده است، مروری شده است بر انقلابهایی که جورج اورول برپا کرد.
به خوبی به خاطر دارم که نخستین بار، کِی و کجا، رمانی از جورج اورول را به دست گرفتم؛ در مدرسهی ایتون! همان کالجی که جورج اورول هم جزو شاگردان سابق آن به شمار میآید. البته، خانوادهی من هیچ ارتباطی با ایتون نداشتند. حتی بهتر است بگویم که من با کسب یک بورسیهی تحصیلی، موفق به درس خواندن در چنین مجموعهای شده بودم. در حقیقت، من یک آزمایش را اصلاح کرده بودم. چه آزمایشی؟
اگر پدرِ پسری به ایتون رفته بود، پس پدربزرگ و مادربزرگ آن پسر، در اوایل دهه 1950 میلادی، به اندازهی کافی ثروتمند بودهاند. یعنی، توانستهاند پول خوبی را برای آموزش فرزندشان کنار بگذارند. و اگر پدربزرگ و مادربزرگ به اندازهی کافی ثروتمند بودهاند، یعنی پدر و مادر خودشان هم در دههی 1920 میلادی، توانستهاند پسانداز نقدی مناسبی را فراهم کنند.
احتمالاً صدها پسر وجود داشتند که ریشههای ثروت خانوادهشان به قرون هجدهم و نوزدهم میلادی بازمیگشته است. و این، همان منشاء و مبداء شکوفایی و پیشرفت آنان به شمار میآمد؛ البته یک منشاء کاملاً نامرئی!
برای یک عضو جامعهی بورژوازی، بسیار عجیب به نظر میرسید که این پسرها، از پاسخ دادن به دو سوال به ظاهر ساده، عاجزند. یکی اینکه خانوادهشان این حجم از سرمایه و پول را چطور به دست آورده است؟ دیگری هم اینکه، این خانواده چطور توانست است سرمایهی خود را برای مدتی طولانی، حفظ کند؟ این پسربچهها، آنقدرها هم متوجه عظمت و اهمیت امتیاز عظیمی که در اختیارشان قرار گرفته بود، نمیشدند.
آن روزها، دوران رکود سنگین اقتصادی و زمامداری خانم تاچر بود. پلیسهای اسبسوار، تلاش میکردند که با ارتش کارگرانِ در اعتصابِ معدن ذغالسنگ بجنگند و من، وقتم را در مدرسه میگذراندم. همان روزها، جزوهی شیر و تکشاخ: سوسیالیسم و نبوغ انگلیسی جورج اورول را به دست گرفتم.
«احتمالاً نبرد واترلو در زمینهای ایتون به پیروزی رسیده باشد. اما نبردهای آغازین همهی جنگهای بعدی، در آنجا شکست خوردند… انگلیس با پرستیژترین کشور زمین به حساب میآید. اینجا، سرزمین فخرفروشی و امتیازات مختلف است. امتیازاتی که عمدتاً توسط کهنسالان احمق تعیین میشوند… خانوادهای که افرادِ اشتباه، ادارهاش میکنند.»
در زمان انتشار شیر و تکشاخ، اورول عقیده داشت که تنها راه شکست دادن نازیها در جنگ، انقلابی جنگیدن است. او استدلال میکرد که سرمایهداری بریتانیایی، کاملاً ناکارآمد است. ذهن اربابان و کاپیتانهای بریتانیایی را به منجمد شدن در دههی 1930 و خودشان را به تبانی (یا مماشات) با هیتلر متهم مینمود. در آن روزها، سایهی سنگین دورهای طولانی از رکود و بیکاری بر بریتانیا سایه افکنده بود. در نتیجهی چنین رکودی، این کشور نمیتوانست تسلیحات مورد نیازش را تولید کند. اورول فاش کرد که تا اواخر آگوست سال 1939، دلالان بریتانیایی همچنان در تلاش بودهاند که لاستیک، شلاک و محصولاتی از این دست را به آلمانیها بفروشند.
در مقابل، فاشیستها هر آنچه را که میپسندیدند، از سوسیالیسم ربودند. با این کار، نشان دادند که یک اقتصاد دستوری، تا چه اندازه میتواند کارآمد باشد. جورج اورول معتقد بود که بریتانیا با تغییر به یک سیستم اقتصاد دستوری (اقتصاد با برنامه مرکزی) و ملی و همچنین، با ایجاد جامعهای بیطبقه و بدون مالک، میتواند به راحتی پیروز شود. پس، انقلاب نه تنها مطلوب، که ضروری هم بود.
اما برای دست یافتن به چنین تغییری، نه فقط قلب، که ساختار هم باید دستخوش تحول میشد. پس در اینجا یک سوال مطرح میشود. ایجاد تغییرات اساسی در قدرت، با خونریزی اتفاق میافتاد یا بدون آن؟ پاسخ این سوال، تا حد زیادی در تصادف بین زمان و مکان نهفته است.
در طول دهههای 1940 و 1950 میلادی، یک انقلاب اجتماعی در بریتانیا به وقوع پیوست. البته، این تغییرات اجتماعی، بازتاب ایدههای جورج اورول در مورد تغییرات اساسی در قدرت نبودند. ولی نمیتوان انکار کرد که نوشتههای او به بخشی از تغییرات آرام جامعهی انگلیسی بدل شدند. حزب کارگر در انتخابات 1945 پیروز شد، وینستون چرچیل رفت و حالا قرار بود که دولت رفاه تشکیل شود.
در آن نخستین سالهای پس از جنگ، جورج اورول به عنوان نویسندهای ناباور به کمونیسم واقعی و ضد توتالیتریسم شهرت پیدا کرد. اما این شهرت، باعث نشد که او نظرات خود را تغییر دهد. اورول، کماکان به دنبال سیستمی مناسب برای تبدیل بریتانیا به کشوری بهتر برای زندگی و ایجاد اصلاحات بنیادین بود.
به بیانی دیگر، جورج اورول هنوز هم داعیهی ملی کردن صنایع بزرگ را در سر داشت. انحلال امپراتوری و همینطور انحلال مجلس اعیان را میخواست. به علاوه، در سر، رویای انحلال کلیسای انگلستان و اصلاح سیستم مدارس شبانهروزی بزرگ و دانشگاههای تاریخی کشورش را میدید.
جورج اورول فکر میکرد که چنین انقلابی باید واقعهای نادر، تا حدی خشن و بیرحمانه و کاملاً انگلیسی باشد: «این انقلاب بر پایهی هیچ دکترینی نخواهد بود. حتی ممکن است منطقی هم نباشد. مجلس اعیان را از میان برخواهد داشت. اما محتملاً، باعث الغای سلطنت نخواهد شد. در هر گوشه و کناری، نشانهای سست و نابهنگامی از آن را باقی خواهد گذاشت.» به نظر جورج اورول، این انقلاب با ضربهای نابهنگام از قشرهای زیرین جامعه به سرانجام خواهد رسید.
اما انقلابی بودن یک مفهوم کلی نیست. در حقیقت، انقلابی بودن، طیف وسیعی از ویژگیها را دربرمیگیرد. از سوی دیگر، روزنامهنگاران ملزم به داشتن تدبیر و تخصص در امور جنگی نیستند. جالبتر اینکه اورول، زیستپذیریِ اقتصادیِ اقتصاد سوسیالیستی و دستوری خود را بر پایههای موفقیت اقتصاد دستوری نازیها تعریف کرده بود. به زبان سادهتر، او دوام اقتصاد دستوری نازیها را براساس کارآیی آن در زمان جنگ ارزیابی میکرد. نازیسم کارساز بود، چون میتوانست در زمان جنگ، تانک، تفنگ و سایر ابزار و ادوات جنگی را تولید کند. اما در زمان صلح چه؟ میتوانست به خوبی، نیازهای جامعه برای داشتن ساختمانهای آموزشی، بهداشتی و… را برآورده سازد؟ اورول به این سوال، پاسخی نداده است.
بنابراین، میتوان ادعا کرد که فاشیسم کارآمد چیزی در همان مایههای سوسیالیسم کارآمد است. دقیقتر اینکه، فاشیسم کارآمد میتواند امید به کارآمدی سوسیالیسم را به مخاطب القا کند. آنطور که به نظر میرسد، جورج اورول هیچوقت پی به تناقضات اقتصادی این موضوع نبرد. البته، بهتر است بگوییم که تناقضات اقتصادی این موضوع را به صراحت بیان نکرد. چرا که مثلاً در داستان مزرعه حیوانات (1945) و رمان 1984 (1949) نگرانی خود از وسوسههای فاشیستی نهفته در اقتصاد سوسیالیستی و دستوری بیطبقه و بیمالک را نشان داده است.
البته، این به معنای تایید گفتههای نومحافظهکاران معاصری مانند جونا گلدبرگ نیست! آنها ادعا میکنند که سوسیالیسم همان فاشیسم است؛ البته، نسخهی زودرنجتر و دلنازکتری از آن! در حقیقت، باید بگوییم که جورج اورول هرگز اینطور فکر نمیکرد. علیرغم کتابهای ضدتوتالیتریسمی که نوشت، و حتی با وجود اینکه شهرتش را مدیون هواداری جناح راست است، تا زمان مرگش (در سال 1950 میلادی)، یعنی تا سن 46 سالگی، از نظر روحی یک انقلابی باقی ماند.
وقتی برای اولین بار شیر و تکشاخ را خواندم با جملاتی از این دست مواجه شدم:
«اگر صدای فریاد و ضجههای پولدارها به وضوح شنیده شود، خیلی بهتر خواهد شد.» یا این یکی: «برای روحیهی جمعی ما، بانویی که در رولزرویس نشسته است، به مراتب مخربتر از بمباران جنگندههای گورینگ است.»
در جایی دیگر، اورول نوشته است: «چیزی که در این لحظه به آن احتیاج داریم، شورش آگاهانهی مردم عادی علیه ناکارآمدی، امتیازات طبقاتی و حکومت فرسوده است. ما باید همه با هم بر علیه امتیازات بجنگیم.»
اماحالا و با پی بردن به یک واقعیت عجیب، شگفتزده شدهام. آن هم اینکه اورول در سرتاسر این اثر (شیر و تکشاخ)، بیش از اینکه در مورد بازتوزیع منصفانه (یا عادلانه) و ماشینها و ابزار مورد نیاز برای این گونه از بازتوزیع سخن بگوید، از لغو امتیازات و قدرت حرف زده است.
در کار جورج اورول گونهی خاصی از روحیهی تخریب خوشبینانه به چشم میخورد. دقیقترش این است که در شیر و تکشاخ حس عجیبی جاری شده است. حس اینکه اگر همهی ما سخت تلاش کنیم تا از طبقات پایین جامعه بر طبقات بالا فشار بیاوریم، همه چیز کموبیش به نفع عدالت درست خواهد شد.
در جایی دیگر از شیر و تکشاخ، جورج اورول مینویسد: «در کوتاه مدت، شاید برابری در فداکاری کردن، بسیار مهمتر از تغییرات اساسی اقتصادی باشد. بله، ملی کردن صنایع بسیار مهم است. اما از آن مهمتر این است که بتوانیم درآمدهای خصوصی و هیولاهایی را که در خدمت آن هستند، نابود کنیم.»
به بیان دیگر، جورج اورول میگوید: بیایید که در مورد مسائل مهم اقتصادی، در لفافه سخن بگوییم و الفاظ جدیمان را برای همان بانویی که در رولزرویس نشسته است، نگهداریم. این همان جورج اورولی است که خاطرات دوران جنگش را نوشته است: «اولین نشانهای که به ما ثابت خواهد کرد اتفاقی در حال وقوع است، حذف آن صدای هولناک و وحشتناک از رادیو خواهد بود.»
چند سال بعد، در 1949 میلادی، در حالی که به خاطر سل در یک آسایشگاه بستری شده بود، در دفترچه خاطراتش نوشت: «چه صداهایی… انگار در تلاش هستند که نوعی از اعتمادبهنفس فریبنده، خندههایی بلند و مداوم برای هیچ، و مهمتر از همه، نوعی از سنگینی و غنای ترکیب شده با خصومت را به خوردمان بدهند… جای تعجب نیست اگر همه از ما متنفر باشند.» برای اورول، خلاص شدن از شر آن صداها و لهجهها به مثابه پیمودن نصف مسیر این جنگ بود.
شاید غیرمنصفانه نباشد اگر بگویم که جورج اورولِ نویسنده، تمرکز خود را بیش از منظرهی طاقتفرسای فقر، بر موضوع امتیازات طبقاتی معطوف کرده بود. البته، او دو کتاب از بین کتابهایش را کاملاً به موضوع فقرا اختصاص داده است. یکی محرومان پاریس و لندن (1933) و دیگری، جادهای به سوی اسکله ویگان (1937).
چندی پیش (در حوالی سالهای 2008 یا 2009)، دو مجلد از مقالات اورول با نامهای «مواجهه با واقعیات ناخوشایند: مقالات روایی» و «هنر در تبلیغات است: مقالات انتقادی» منتشر شدند. این دو مجلد به مخاطب فرصت تجربهی قویترین نمونهکارهای روزنامهنگاری جورج اورول را هدیه خواهند داد. در آنها نه تنها میتوانید مقالات معروف جورج اورول را پیدا کنید، که آثار جذاب اما مهجورش را هم خواهید دید. حتی باید بگویم که دفترچه خاطرات زمان جنگ اورول نیز در این دو مجلد جای گرفته است. به علاوه، گزارشهایش از سفر به مراکش و نقد نیشدارش بر کتاب جان کلام گراهام گرین هم در این مجموعه پیدا میشوند.
با خواندن مقالات این دو مجموعه، میتوانید دریابید که جورج اورول بارها و بارها به موضوع سواستفاده از قدرت اشاره میکند. یکی از مقالات این مجموعهها، مقالهی طولانیای در مورد دیکنز است. اورول، دیکنز را به خاطر اینکه به اندازهی کافی انقلابی نیست، مورد انتقاد قرار میدهد.
بهتر است توضیح دهم که دیکنز همیشه به موضوع تغییر روح، بیشتر از بحث تغییر ساختار اهمیت میداد.
در این مقاله، جورج اورول استدلال میکند که نقد اخلاقی صرف از جامعه، به اندازهی مورد نیاز، کافی و حتی کارآمد نیست. چرا که در این صورت، مشکل اصلی، یعنی چگونگی جلوگیری از بروز معضل سواستفاده از قدرت، هنوز لاینحل باقی خواهد ماند. اما نکته اینجاست که حتی خود دیکنز هم توانسته بود این مشکل را به درستی تشخیص دهد.
یکی از زیباترین مقالات اورول، در مورد نفرت تولستوی از شاهلیر نوشته شده است. تاریخ نخستین انتشار این مقاله، به سال 1947 میلادی بازمیگردد. جورج اورول در این مقاله، با بدبینی، به قضاوت در مورد دینداری راهبمابانهی تولستوی میپردازد. این مقاله، به پا گرفتن یک سیستم دوگانهانگاری در دیدگاه اورول منجر شد. دو سال بعد، در مقالهای که پیرامون گاندی نوشت، شاهد عرض اندام مجدد این دیدگاه خواهیم بود.
از نظر جورج اورول، یک انسانگرا به دنیا و دشواریهای آن متعقد است. به علاوه، نیک میداند که زندگی مترادف با رنج کشیدن است. اما دینداران و مومنان بر سر زندگی بعدی شرط خواهند بست. البته، ممکن است عقاید هر دو سوی این ماجرا، یعنی هم سکولارها و هم مذهبیها، گاهی با هم همپوشانی داشته باشد. اما در نهایت، هیچ صلح و آشتیای در بینشان برقرار نخواهد شد.
اورول، اساساً اومانیست (انسانگرا) بود. البته، اومانیستی معتقد به نسخهای غیرمتافیزیکی و کاملاً انگلیسی از فلسفهی مبارزهی همیشگی و بیخدای کامو!
او گمان میکند که در جریان تبدیل رماننویس قلدر روس به یک نویسندهی روس مذهبی، فقط شکلی از خودپرستی به شکل دیگر تغییر کرده است. ماجرا، تمایز بین خشونت و عدم خشونت نیست. بلکه داستان، در مورد داشتن یا نداشتن اشتهای قدرت میباشد. مثالی که جورج اورول برای تشریح این ماجرا زده است هم در نوع خود جالب به نظر میرسد. او میگوید:
«وقتی پدری به پسرش میگوید که اگر این کار را تکرار کنی، گوشات را میکشم، اجباری محسوس را به او تحمیل کرده است. اما در مقابل این اجبار محسوس، غرولندهای مادرانه را هم داریم. مادری که میگوید: عزیز دلم، فکر میکنی رفتارت با مامان، مهربانانه بود؟ دارد مغز پسرش را آلوده میکند.»
اورول میگوید که تولستوی هیچوقت درخواست ممنوعیت یا سانسور شاه لیر را نکرد. در عوض، با نوشتن علیه این اثر، تلاش کرد که لذت نهفته در آن را آلوده کند. به همین ترتیب، جورج اورول معتقد است اعتقاداتی مانند صلحطلبی و آنارشیسم، که در ظاهر، دلالت بر کاملاً کنار گذاشتن قدرت دارند، اشتهای به قدرت را شعلهورتر میکنند. به زبانی دیگر، چنین اعتقاداتی، عادت ذهنی به قدرت را تقویت خواهند کرد.
جورج اورول به طرز فزایندهای شیفتهی این نوع از قدرت فریبنده و موذیانه شد. عیبجوییها و شکایات او از صلحطلبان، آنارشیستها، رفقای کمونیست و چپهای سادهلوح دیگر به حدی هیستریک رسیده بود. اما ترس او از مادر ظالمی که غرولندهای عاشقانه در گوش فرزندش میخواند و به این ترتیب، به ساختار ذهن او نظم و ترتیبی را که مدنظر خودش است میبخشد، منجر به نوشتن دو کتاب 1984 و مزرعه حیوانات شد.
مخوفترین لحظهی 1984، آنجاست که دولت به وینستون اسمیت میگوید قبلاً ذهنش را خوانده است و بناست که درونیات او را از بین ببرد.
مردی در یک اتاق مینشیند و با خود فکر میکند: ما از رمان رئالیستی سنتی انتظار داریم که آگاهی و هوشیاری آزادانهی او را رها کند و حرکات ناشی از آن آگاهی را بر کاغذ ثبت نماید. وقتی به ما میگویند که در حقیقت، این امر نمیتواند به روشهای معمول ادبی اتفاق بیفتد، چرا که این مرد تحت نظر دولت است، آنقدر که حتی میترسد در خواب با صدای بلند حرف بزند و به خودش خیانت کند، با شوکی بزرگ مواجه خواهیم شد. شوکی که حتی چندین دهه پس از انتشار کتاب هم پرقدرت است.
حالا دیگر رماننویس جهانبین بیخطر (همان پدر) تبدیل شده است به یک صفحهی مخوف، به اوبراین شکنجهگر، که به نظر میرسد از قبل میداند وینستون چه سوالاتی خواهد پرسید.
در قسمت دوم همهی انقلابهای جورج اورول خواهید خواند…
در قسمت دوم این مقاله، نگاهی خواهیم انداخت به روزگار کودکی جورج اورول، یعنی به دورانی که هنوز اریک بلر نام داشت. نخستین ریشههای داستانهایی مانند جادهای به سوی اسکله ویگان و عزمش برای تغییر ساختار و قوانین مدرسههای شبانهروزی را لمس خواهیم کرد. ماجرای بورسیهی تحصیلی ایتون را خواهیم خواند و عضویتش در پلیس امپراتوری هند در برمه را بررسی خواهیم کرد.
زندگی در برمه برای اورول سرشار از تجربیات تلخ و ناخوشایند بود. آنچه که در برمه بر سر اورول آمد، دستمایهی نوشتن داستانهایی مانند «بینوایان چگونه میمیرند» و بسیاری دیگر از فعالیتهای سیاسی نویسنده شد. دومین قسمت از داستان انقلابهای زندگی جورج اورول را به همین زودیها در وینش خواهید خواند.
4 دیدگاه در “همهی انقلابهای جورج اورول”
همیشه در خواندن اورول تنبلی میکردم. این مقاله انگیزه بزرگی برای خواندن کتابهاش برام بود
از این بابت خوشحالیم
مقاله جالبی بود. مشتاق خواندن قسمت دوم هستم🙏
ممنون