سوسیالیسم ایدهی شکستخوردهای که هرگز نمیمیرد
اگر یک مدل اقتصادی یکبار دوبار یا سهبار شکست بخورد میتوان ایراد را متوجه اجرای آن دانست. اما اگر دفعات شکست بالاتر برود چه؟ دکتر کریستین نیمیتز در آخرین کتاب خود یعنی «سوسیالیسم: ایدهی شکستخوردهای که هرگز نمیمیرد»، سعی دارد برای مخاطبانش شرح دهد که چهطور یک مدل اقتصادی [سوسیالیسم] که در صد سال گذشته بیش از بیستوچهار دفعه با درجات گوناگونی از شکست در جایجای جهان به پایان رسیده است، هنوز هم طرفداران بیشماری را به سوی خود جذب میکند و همچنان محبوب است.
اگر یک مدل اقتصادی یکبار دوبار یا سهبار شکست بخورد میتوان ایراد را متوجه اجرای آن دانست. اما اگر دفعات شکست بالاتر برود چه؟ دکتر کریستین نیمیتز در آخرین کتاب خود یعنی «سوسیالیسم: ایدهی شکستخوردهای که هرگز نمیمیرد»، سعی دارد برای مخاطبانش شرح دهد که چهطور یک مدل اقتصادی [سوسیالیسم] که در صد سال گذشته بیش از بیستوچهار دفعه با درجات گوناگونی از شکست در جایجای جهان به پایان رسیده است، هنوز هم طرفداران بیشماری را به سوی خود جذب میکند و همچنان محبوب است.
«اگر یک مدل اقتصادی یکبار، دوبار، سهبار یا چهاربار شکست بخورد این ادعا که این ایده در اصل ایده خوبی بوده و فقط بد اجرا شده است شاید باورکردنی باشد. اجرای ضعیف میتواند بهترین ایدههای اقتصادی را ویران کند. اگر برای بار هشتم، نهم و دهم هم شکست بخورد بدون وجود یک مثال نقض مثبت، این ادعا باورپذیریاش را از دست میدهد» (فصل۸)
اما دکتر کریستین نیمیتز که اقتصاد را در دانشگاه هومبولت برلین و سالامانکا، و اقتصاد سیاسی را در دانشگاه کینگز لندن خوانده است سعی دارد در آخرین کتاب خود یعنی «سوسیالیسم: ایدهی شکستخوردهای که هرگز نمیمیرد»، برای مخاطبانش شرح دهد که چهطور یک مدل اقتصادی که در صد سال گذشته بیش از بیستوچهار دفعه با درجات گوناگونی از شکست در جایجای جهان به پایان رسیده است، هنوز هم طرفداران بیشماری را به سوی خود جذب میکند و همچنان محبوب است.
*
ایدهی سوسیالیسم نخستین بار با انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در روسیه به طور گسترده پیاده شد و فقط چند دهه لازم بود تا نیمی از جهان را فرابگیرد. دست آخر با تخریب دیوار برلین در ۱۹۸۹ و فروپاشی شوروی در ۱۹۹۱ اغلب حکومتهای سوسیالیستی به پایان راه رسیدند، هرچند که در اینجا و آنجا میراثداران آنها همچون کره شمالی و کوبا به حیات خود ادامه دادند.
با این حال اغلبْ پرسشهایی ذهن را درگیر میکند: چهطور در آن زمان که جنایات و ناکارآمدی این حکومتها در مقابل چشم روشنفکران بزرگ غربی مسافر به این سرزمینها بود، آنان به تحسین و تمجید از این حکومتها پرداختند؟ یا چگونه است که بعد از بارها شکست سوسیالیسم، این ایده همچنان در بین بسیاری از مردم و روشنفکران محبوب است؟ چطور منادیان قرن بیستویکمی سوسیالیسم توانستهاند از این شکستها چشمپوشی کنند و با چسباندن برچسب «سوسیالیسم غیرواقعی» به آنها فاصله خود را با آن شکستها حفظ کنند؟ آیا اصلاً چیزی به نام «سوسیالیسم واقعی» در جهان موجود است؟ چرا اغلب مردم ضدیتی درونی با نظام بازار آزاد (یا همان سرمایهداری لیبرال) دارند؟
اینها از جمله پرسشهایی است که کریستین نیمیتز سعی دارد در کتاب خود به آنها پاسخ دهد.
فصل نخست از ده فصل این کتاب صرف طرح پرسشهایی شده است که اهداف کتاب را برای مخاطب روشن میکند:
«پس از هفتاد سال تجربهٔ سوسیالیسم میتوان گفت بیشتر روشنفکران تمایلی ندارند بپرسند آیا نباید دلیلی وجود داشته باشد که چرا سوسیالیسمی که به کرات عملی شده است ظاهراً هرگز آنطور که رهبران روشنفکرش میخواهند از آب در نمیآید.» (فصل نخست)
در ادامه نیمیتز تلاش دارد تا توجه خواننده را به این موضوع جلب کند که حتی در کشورهای سرمایهداری پیشرو، همچون بریتانیا، خطر کمونیسم به کلی مرتفع نشده بلکه برعکس، ایدههای سوسیالیستی تحت عنوانهای جدیدی چون ملیسازی مشتاقان زیادی را به سوی خود جلب کردهاند.
او از سوی دیگر سعی دارد با ارائه تعریفی دقیق از سوسیالیسم به مثابه آنچه واقعاً هست این اشتباه رایج را که دولتهای رفاه شمال اروپا نوعی از سوسیالیسم هستند متذکر شود:
«تعریف کلی سوسیالیسم به اندازهٔ کافی ساده است: بر اساس فرهنگ لغت میریام وبستر، معنی سوسیالیسم «هر یک از نظریههای اقتصادی و سیاسی مختلف در دفاع از مالکیت جمعی یا دولتی و ادارهٔ ابزار تولید و توزیع کالا»ست.»
و در ادامه با توضیح تفاوت «دولت بزرگ» و «دولت مداخلهگر» این سوءتفاهم را به کلی مرتفع میسازد.
همچنین او به این دستاویز چپگرایان معاصر (همچون نوام چامسکی) که تمام تجربههای سوسیالیسم را «غیرواقعی» میدانند حمله میکند:
«تفاوت «سوسیالیسم حقیقی» و «سوسیالیسم غیرحقیقی» چیست؟ در مورد کشورهای عضو معاهدهٔ ورشو، چین مائویی، ویتنام شمالی، کرهٔ شمالی و… چه چیزی وجود دارد که همهٔ آنها را تبدیل به سوسیالیسم غیر حقیقی میکند؟ آنها برای تبدیل شدن به سوسیالیسم حقیقی باید چه تغییری ایجاد میکردند؟» (همان فصل)
«سوسیالیستهای معاصر سوسیالیسم واقعی را با نتایجی که دوست دارند ببینند تعریف میکنند، و نه با آن چیدمان نهادی که قرار است آن نتایج را تولید کند. با خلط نتیجه مطلوب یک سیستم با تعریف آن، این تصور که سوسیالیسم واقعی هرگز پیادهسازی نشده است، ابطالناپذیر میشود. مثل این است که ما رقص باران را به جای «رقصی که قصد دارد باعث بارش باران شود»، به عنوان «رقصی که باعث بارش باران میشود» تعریف کنیم. طبق تعریف اول، میتوان پس از تعداد زیادی تلاش ناموفق نتیجه گرفت که رقص باران نمیتواند باعث بارش باران شود. طبق تعریف دوم، این امکان وجود ندارد. اگر یک رقص باران باعث بارش باران نشود، طبق تعریف، نمیتواند یک رقص باران واقعی باشد. یک رقص باران واقعی هرگز اجرا نشده است. آنهایی که ادعا میکنند رقص باران «شکست خورده» به اندازهٔ کافی باهوش نیستند تا تفاوت میان ایدهٔ رقص باران و یک اجرای تحریف شده را درک کنند.» (فصل دهم)
این درست زمانی است که روشنفکران از پاسخ طفره میروند به جای آن، آرمانهای متعالی سوسیالیسم را ترسیم میکنند. نیمیتز میگوید که آنها خیال میکنند رهبران حکومتهای سوسیالیستی قرن بیستم صرفاً چون از آموزههای مارکسیستی منحرف شدهاند، نخواستهاند که کشوری دموکراتیک و با سطح رفاه بالا داشته باشند و ابداً به ذهنشان نمیرسد که شاید ماهیت سوسیالیسم «حقیقی» دیکتاتوری، فقر و جنایت باشد:
«بنابراین سوسیالیستها از تجربیات تاریخی هیچ درسی نمیآموزند؛ چرا که نمودهای گوناگون تمرکز قدرت و استبداد تحت ایدئولوژی سوسیالیسم کاملاً نسبت به یکدیگر بیارتباط هستند. تنها درسی که از گولاگها (اردوگاه کار اجباری شوروی) میآموزند، این است که نباید گولاگ بسازیم، تنها درس از نمایشهای دادگاهی این است که نباید نمایشهای دادگاهی داشته باشیم، تنها درس از دیوار برلین این است که نباید از میان برلین دیوارکشی کنیم و به همین ترتیب.» (همان فصل)
اما او به همین اکتفا نمیکند و نشان میدهد که «هیچ دلیلی برای اعتقاد به ارتباط شکستهای اقتصادی سوسیالیسم و نبود دموکراسی وجود ندارد.»
در همین فصل میخوانیم:
«دموکراسی بسیاری از چیزها را بهبود میبخشد و به دلایل بسیار متعدد مطلوب است اما بالذات هیچ تمایلی برای ثروتمندتر کردن یک کشور ندارد. پرورسکی (۲۰۰۲)، ارتباط میان نظامهای سیاسی و کارکرد اقتصادی را با مطالعهٔ ۱۳۵ کشور، از سال ۱۹۵۰ تا ۱۹۹۰ بررسی کرد. او دریافت که:
حاکمیتهای سیاسی هیچ تأثیری بر رشد درآمد کل ندارند؛ کشورهای معدودی که در ۵۰ سال گذشته به صورت چشمگیر توسعه یافتهاند، این موفقیت را هم در دموکراسی و هم تحت لوای دیکتاتوری به دست میآوردند. به طور میانگین درآمدهای کل، تحت هر دو حاکمیت با روند تقریباً یکسانی رشد داشتهاند. دموکراسی و پیشرفت اقتصادی، شدیداً به هم مرتبط هستند؛ اما علت و معلول وارونه میشود؛ دموکراسیهای ثروتمند، بسیار پایدارتر از دموکراسیهای فقیر هستند. […] ارتقای استانداردهای زندگی- که با سرانهٔ واقعی، تولید ناخالص داخلی، امید به زندگی و آموزش و پرورش اندازهگیری میشود- به طرز چشمگیری احتمال این که سازمانهای سیاسی در طول زمان دموکراتیکتر شوند را افزایش میدهد. مکانهای ثروتمند، از دموکراسی بیشتری بهره میگیرند «چراکه برای خودشان مطلوبتر است.» یک دلالت، این است که استبدادهای سوسیالیستی، «به دلیل» مستبد بودن فقیر نیستند یا نبودند. آنها به دلیل سوسیالیست بودن فقیر هستند.
در نتیجه این بسیار منصفانه است که شکستهای اقتصادی کشورهای سوسیالیست را علیه سوسیالیستهای دموکرات علم کنیم. [..] سوسیالیستهای دموکرات ممکن است نخواهند از نظامهای «سیاسی» این کشورها نسخهبرداری کنند اما قطعاً میخواهند سیاستگذاریهای «اقتصادی» مشابه آنها را دنبال کنند و این سیاستهای «اقتصادی» و نه نبود دموکراسی است که به شکست اقتصادیشان منجر میشود.» (همان فصل)
در ادامهی همین فصل نیمیتز با اشاره به نوشتههای اقتصادانان بزرگی چون فریدریش فون هایک و لودویگ فون میزس به دلایلی همچون عدم امکان آزمون و خطا با حداقل ضرر در نظامی سوسیالیستی و عدم امکان انجام محاسبات اقتصادی در اقتصاد سوسیالیستی اشاره میکند و آنها را شرح میدهد تا مخاطب چرایی عدم کارایی اقتصاد سوسیالیستی را متوجه شود و سپس مدلی را ارائه میدهد که قرار است در ۹ فصل آینده با آن هشت مورد از تجربههای سوسیالیستی در کشورهای مختلف در نظر مردم کشورهای غربی را بررسی کند.
نیمیتز معتقد است که تجربیات سوسیالیستی، از نظر دیدگاه مردم و روشنفکران چپگرای غربی، ۳ فاز را سپری میکنند:
۱. دورهی ماه عسل:
«در این دوره، این تجربه در برخی مناطق تجربه موفقیتآمیزی داشته است و یا حداقل اینگونه به نظر میآید.» در طول این دوره موقعیت بینالمللی این کشورها نسبتاً بالاست و روشنفکران غربی به تحسین و تمجید آنان میپردازند و وعدهی بهشت سوسیالیستی را میدهند. در این دوره هیچکس ادعا نمیکند که کشور سوسیالیست واقعی نیست.
۲.دورهی بهانهها و اتهام را با اتهام پاسخ دادن:
بعد از پایان دوره زودگذر ماه عسل، تناقضها و شکستهای حکومت عیان میشود و موقعیت بینالمللی آن کشور نزول پیدا میکند. دیگر این تجربه چیزی نیست که هواداران سوسیالیسم بتوانند تمام و کمال از آن دفاع کنند و دفاعیات آنها بیشتر با لحنی عصبی و اتهام همراه است. این همان زمانی است که روشنفکران چپگرای غربی دنبال مقصر در جبههی مقابل میگردند و خرابکارانی را که از سوی دشمن حمایت میشوند مقصر جلوه میدهند.
۳. مرحلهی سوسیالیسم غیرواقعی:
در نهایت، همیشه یک نقطه وجود دارد که آن تجربه در سراسر جهان بیاعتبار میشود و اکثر مردم آن را به عنوان یک شکست کلی به حساب میآورند. در این زمان است که خود روشنفکران غربی هم آن تجربه را زیر سوال میبرند و با چسباندن برچسب «سوسیالیسم غیرواقعی» از آن دوری میجویند. در واقع هر زمان سوسیالیسم شکست بخورد برچسب «غیرواقعی» به آن زده میشود.
در فصول ۲ تا ۹ کتاب، نیمیتز به وسیله الگوی فوق به بررسی ۸ تجربهی شکستخورده از سوسیالیسم میپردازد. (به ترتیب: اتحاد جماهیر شوروی، چین، کوبا، کره شمالی، کامبوج، آلبانی، آلمان شرقی و ونزوئلا)
ساختار این فصول به این صورت است که نویسنده با حوصلهی فراوان نظرات و مشاهداتی را که روشنفکران چپگرای غربی در بازدید از ممالک کمونیستی ثبت و منتشر کردهاند (که نخست به تحسین و تمجید، سپس دفاع و بهانهآوری و دست آخر بیزاری و غیرحقیقی خواندن آن حکومتها پرداختهاند) جمعآوری کرده و با الگوی سه فازی مطرح شده آنها را سنجیده است.
برخی از آنها حقیقتاً مایهی حیرت خواننده خواهند شد:
«بنابر توصیف جورج برنارد شاو، زندانی شدن در اتحاد شوروی تجربهای آنچنان لذتبخش بود که به سختی میشد محکومین را متقاعد به ترک مجدد آنجا کرد: در انگلیس فرد بزهکار به عنوان مردی معمولی وارد زندان میشود و شخصیتی جنایتکار بیرون میآید، در حالی که در روسیه فردی جنایتکار وارد شده و مردی معمولی بیرون خواهد آمد. البته به دشواری بتوان او را وادار به ترک زندان کرد. تا آنجا که من متوجه شدم میتوانند تا هر زمان که بخواهند آنجا بمانند» (فصل دوم)
«سیمون دوبوار، فیلسوف و نظریهپرداز فرانسوی، چین مائوئیسم را نوعی جمهوری افلاطونی میداند که توسط پادشاهان فیلسوف اداره میشود: زندگی در چین امروزی به شکل چشمگیری لذتبخش است… بسیاری از رویاها در کشوری محقق شدهاند که در آن مقامات دولتی و سران ارتش، شاعر و پژوهشگر هستند.» (فصل سوم)
شریک جنسی دوبوار، ژان پل سارتر نیز برای توجیه جنایات مائو چنین میگوید:
«یک رژیم انقلابی باید از شر افرادی که آن را تهدید میکند خلاص شود و راهی جز مرگ برای دسترسی به این هدف نمیبینم: همیشه احتمال خروج از زندان وجود دارد، انقلابیون ۱۹۷۳ احتمالاً به اندازهٔ کافی آدم نکشتند.» ( همان فصل)
گاهی نیز خاطرات این روشنفکران بلاهت را به آخرین درجهی خود میرساند:
«برنارد فرولیک، پروفسور حوزهٔ سیاسی دانشگاه یورک، کمپهای کار اجباری چین (لائوگی) را با مدرسهٔ تابستانی پسرانه یا گروههای محافظهکار مدنی در دوران رکود بزرگ آمریکا در دههٔ ۱۹۳۰ مقایسه کرده است.» (همان فصل)
یا
«رنه دومون، متخصص کشاورزی و جامعهشناس فرانسوی، طی سیاحتی به همراه خود کاسترو، مشاهداتش را اینگونه گزارش کرده است:
او یک پل خراب دید و فوراً دستور داد به تعمیر آن بپردازند. پنجاه مایل بعد دستور داد «هماهنگ کنید یک جاده آسفالت خوب اینجا ساخته شود.» در جای دیگر گفت: «دستور بدهید اینجا یک سد کوچک ساخته شود. جای دیگر که در آن محصولات زراعی شرایط خوبی نداشتند گفت: میخواهم یک مدرسهٔ کشاورزی اینجا تأسیس شود.» (فصل چهارم)
«الدریج کلیور سخنگوی حزب BPP و نامزد سابق ریاست جمهوری از حزب صلح و آزادی چندین بار از کرهٔ شمالی دیدن کرد. او پس از بازدیدش در سال ۱۹۷۰ نوشت:
امروز در کره مردمی را میبینیم که کمونیسم را پایهگذاری کردهاند و دارند برای تبدیل جامعهشان به بهشت روی زمین شتاب میکنند… از پیروزی شکوهمند انقلاب سوسیالیستی با مردم آمریکا سخن میگوییم، از ساخت معجزهوار اقتصاد که بهشت بنا کرده است… هیچ مردمی در تاریخ جهان در هیچ حوزهٔ اقتصادیای نتوانستهاند به چنین نتیجهٔ رویاییای دست یابند… کارگران جهان به زندگی طبقهٔ کارگری در جمهوری دموکراتیک خلق کره غبطه میخورند.» (فصل پنجم)
«در سال ۲۰۰۹ میلادی، نوآم چامسکی، یکی از اولین نمادهای روشنفکری غربی در سفری به ونزوئلا چنین اظهار داشت:
در دیدار از ونزوئلا، هیجانانگیزترین موضوع این است که به وضوح میتوان دید، دنیای بهتری در حال تکوین است. تحولات ونزوئلا در جهت تشکیل مدلی متفاوت از اقتصاد اجتماعی است که بر جهان تاثیرگذار خواهد بود.» (فصل نهم)
چامسکی که در قرن بیستم هم به کلی منکر وسعت جنایات خمرهای سرخ شده بود، در سال ۲۰۱۷ یعنی زمانی که ناکارمدی سوسیالیسم ونزوئلا مشخص شد ادعا کرد:
«من هیچگاه حکومت سرمایهداری چاوز را سوسیالیستی اعلام نکرده و هرگز به چنین مهملاتی اشاره نکردم. حکومت او کاملاً با نظام سوسیالیستی فاصله داشت.» (فصل نهم)
گویا تاریخ نشان میدهد که روشنفکران چپگرای غربی اغلب هیچ اهمیتی به واقعیت زندگی مردم در کشورهای توسعهنیافته ندادهاند. تا زمانی که بتوانند رویاهای دور و دراز ایدیولوژیک خود را در فلاکت آنان دنبال کنند دربارهشان مقالات عریض و طویل مینویسند و تعریف و تمجید میکنند: بیگاری از زندانیان را با مدارس تابستانی مقایسه میکنند و جنایات را امری اجتنابناپذیر میانگارند. و اگر بار دیگر شکست نظراتشان را در آن کشورها ببیند به سادگی از آن عبور میکنند و نادیدهاش میگیرند، و یا مردم معترض را شورشیهایی میخوانند که امپریالیسم غربی از آنان حمایت کرده است.
در نهایت به آخرین فصل از کتاب که درخشانترینشان نیز هست میرسیم. جایی که نیمیتز تلاش میکند به پرسشهایی که در ابتدا مطرح کرده بود به روشهای متفاوت پاسخ دهد.
او میگوید که زائران روشنفکر ممالک سوسیالیستی صرفاً سادهلوح نبودند:
«یک فرد سادهلوح نمیخواهد فریب بخورد- آنان فقط در تشخیص فریب خوب نیستند. در مقابل، یک زائر سوسیالیست، نیازمند تلاشی آگاهانه از سوی خود برای دستکاری خویش و فیلترینگ واقعیت است، تلاشی برای دید گزینشی، ندیدن و برگشتن از آنچه دیدهاند. زائر سوسیالیسم بودن کار سختی است.» (فصل دهم)
نیمیتز سعی میکند برای تبیین چرایی رفتار زائران سوسیالیسم از دو مدل بهره بگیرد.
مدل نخست «مدل شهودگرایی اجتماعی هایت» است:
«هایت نشان میدهد بسیاری از استدلالهای اخلاقی و سیاسی ما عقلانیت تعقیبی هستند. (یعنی لزوماً به ارتباط اتفاقات قبل از یک رویداد با خود رویداد نمیاندیشند و صرفاً به دنبال عقلانیتی هستند که بعد از رخ دادن و رسیدن به نتیجه، به دنبال توجیه آن است.) هدف اصلی آنها نه رسیدن به یک نتیجه، بلکه توجیه یک نتیجه بعد از رسیدن به آن است. ما اغلب سریع و به طور شهودی به یک نتیجهگیری گسترده میرسیم و سپس به طور گزینشی به دنبال دلایلی برای پشتیبانی از آن هستیم. هایت این را در یک فرمول خلاصه میکند: «اول شهود است، بعد استدلال راهبردی.» بنابراین ذهن ما مانند یک قاضی که ابتدا شواهد را بررسی، سبک و سنگین و تفسیر میکند و بعد نتیجه میگیرد، کار نمیکند. ذهن ما بیشتر شبیه ذهن یک وکیل است که ابتدا موضع گستردهای را که میخواهد در دادگاه بگیرد معین میکند (مثلاً «موکل من بیگناه است») و بعد پروندهای برای اثبات آن میسازد. این پرونده میتواند کاملاً منطقی، منسجم و متقاعدکننده باشد اما به این دلیل نیست که وکیل چنین موضعی گرفته است. اگر این پرونده به هم بریزد (مثلاً اگر عذر موکل برای بیگناهی نادرست از آب در بیاید)، وکیل موضعش را عوض نخواهد کرد. آنها موضع خود را حفظ خواهند کرد و تنها آن را به شیوهای متفاوت توجیه میکنند؛ پروندهای جدید خواهند ساخت که به همان نتیجه برسد. اگر شواهد علیه آن پرونده آنقدر قوی باشد که هیچ راهی برای حفظ موضع وجود نداشته باشد، آنها پرونده را با کوچکترین امتیازی که بتوانند بگیرند، حل و فصل میکنند.
[…] مدل شهودگرایی اجتماعی توضیح میدهد که چرا بحثهای اخلاقی و سیاسی مستأصلکننده هستند: […] ما اغلب احساس و عقل را به عنوان نیروهایی مستقل از هم میپنداریم که میتوانند در جهات مخالف حرکت کنند. بخش احساسی ذهن ما به این دلیل از یک سیاست خاص پشتیبانی میکند که حس خوبی دارد و مبتنی بر نیات خوب است؛ بخش منطقی ذهن ما به این دلیل با آن سیاست مخالف است که آن سیاست در جای دیگری امتحان شده و شکست خورده است. پژوهش هایت نشان میدهد چنین نیست. احساس و عقل ناقض هم نیستند. رابطهٔ بین آنها بیشتر شبیه به رابطهٔ کارفرما و کارمند است. بخش احساسی یا شهودی ذهن ما موضعی را انتخاب میکند و سپس عقل را به کار میگیرد تا استدلالهای خوبی برای آن پیدا کند.» (فصل دهم)
نظریهی بعدی که نیمیتز از آن کمک میگیرد، نظریهی «بیخردی بخردانه»ی برایان کپلن است.
پژوهش برایان کپلن درباره «بیخردی بخردانه» بینش اضافهای را در اختیار ما میگذارد. کپلن نشان میدهد ایدههای بسیاری برای سیاست اقتصادی وجود دارد که به روشنی نادرست هستند و توسط اقتصاددانان تقریباً تمام باورهای سیاسی رد میشوند- اما با این وجود هنوز به طور گستردهای محبوب هستند:
«اقتصاددانان معمولاً چنین تصور میکنند که اعتقادات وسیلهای برای رسیدن به هدف هستند و به خودیخود هدف نیستند. با این حال، در واقعیت ما اغلب اعتقاداتی داریم که برایمان محبوباند، و به خودی خود ارزش دارند. […] افراد کمی هستند که بدون دخالت احساس، تعالیم مذهبیشان را صرفاً «فرضیهٔ پیشتاز فعلی» تلقی میکنند. همانند پیروان مذاهب سنتی، بسیاری از مردم در جهانبینی سیاسیشان آسایش مییابند و سوالات انتقادی را با خصومت عابدانه خوشامد میگویند. بنابراین، حفظ یک باور آشکارا اشتباه میتواند کاملاً بخردانه باشد اگر آن باور منشأ لذت، غرور، آسایش عاطفی و شاید حتی یک هویت باشد. تنها وقتی نابخردانه به نظر میرسد که ما به اشتباه فرض کنیم که شخصی که این باور را دارد صرفاً از میل دانستن حقیقت انگیزه میگیرد.
باورهایی که از نظر عاطفی خوشایند هستند، صرفنظر از اینکه آیا درست هستند یا خیر، برای کسی که به آنها باور دارد مفید هستند. هزینهها چطور؟ به گفتهٔ کپلن، بین داشتن (یا اینکه عمل کردن به) باورهای بخردانه در زندگی شخصی و داشتن باورهای نابخردانه در زندگی سیاسی تفاوت بسیاری وجود دارد. ما تمام هزینهٔ حالت اول را شخصا تحمل میکنیم اما هیچ هزینهای در رابطه با حالت دوم وجود ندارد. اگر هزینهٔ داشتن یک باور غیرمنطقی را به دوش بکشیم، انگیزهای قوی برای بازبینی آن، یا دست کم برای یافتن بهانهای برای تغییر ندادنش، وجود خواهد داشت. […] البته باورهای سیاسی نابخردانه نیز در صورتی که تبدیل به سیاستهای نابخردانه شوند، هزینه خواهند داشت اما این هزینه به طور خاص به دوش افرادی که آن باورها را دارند تحمل نمیشود. این هزینه بین تمام جامعه به اشتراک گذاشته میشود و هیچ یک از اعضای جامعه تأثیر محسوسی بر نتایج سیاسی ندارد. در نتیجه اینجا، برخلاف حوزهٔ انتخابهای شخصی، هیچ همبستگیای بین باورهای سیاسی فردی ما با سیاستی که در جامعه دریافت میکنیم، وجود ندارد. نیازی نیست حواسمان باشد که چه آرزویی میکنیم، چراکه هیچ ارتباطی بین آنچه ما آرزویش را داریم و آنچه در واقع دریافت میکنیم وجود ندارد.» (همان فصل)
در ادامه نیمیتز تلاش میکند تا با این دو نظریه رفتار روشنفکران زائر سوسیالیسم را شرح دهد:
«برای مثال، سوگیری تأییدی در سر تا پای تمام شرح و نقلهای زیارت از کشورهای سوسیالیست دیده میشود. زائران به طور مداوم افرادی را میبینند که «خوشحال به نظر میرسند». گویی زائران به محض این که به خاک کشورهای سوسیالیست پا مینهند، ناگهان توانایی تلهپاتی به دست میآورند. شور و شوق تودههای مردم را «حس» میکنند. «تحت تأثیر» روحیهٔ فراگیرِ اتحاد و همبستگی قرار میگیرند. «بیاراده متوجه این میشوند» که چقدر همه وقف انقلاب هستند.
در همین راستا، مشاهدات کاملاً معمولی که میتوان در هر کشوری دید، در یک کشور سوسیالیستی معنای متفاوتی پیدا میکند. یک منظرهٔ عادی مثل یک ایستگاه قطار تبدیل میشود به فضیلتی در حکومت مردم و به دستاوردی شگفتانگیز بدل میشود؛ تبدیل به ایستگاه قطار مردم میشود، ساخته شده توسط مردم، برای مردم. لوییز رینزر کودکی را در پیونگیانگ میبیند که به او لبخند میزند و شادی این کودک را به سوسیالیسم و نبوغ کیم ایل سونگ نسبت میدهد. کارلا استی یک زن اهل کرهٔ شمالی را میبیند که پاشنهبلند پوشیده است و با شگفتزدگی تحسینبرانگیزی از این میگوید که چگونه «کفشهای یک زن، به ویژه کفش پاشنهبلند، اغلب حاکی از عزت نفس اوست.»
[…] وقتی کسی اتهامات نقض حقوق بشر و شکست اقتصادی در بهشت مد روز سوسیالیستی را مطرح میکند، زائران از خود میپرسند کسانی که این اتهامات مطرح کردهاند چه چیزی از آن به دست میآورند؟ اگر بتوانند یک منتقد پیدا کنند که به راستی یک انگیزهٔ نهان داشته باشد، همین برایشان کافی است که همهٔ انتقادات را به عنوان انتقادات ساختگی رد کنند. این نقل قول از جورج اورول که «برخی چیزها حقیقت دارند، اگرچه دیلیتلگراف میگوید که حقیقت دارند» در کسانی که انگیزشی استدلال میکنند اثر نکرده است. […] مثلاً به باور نوام چامسکی، هر چیزی که در «رسانههای غربی» ظاهر میشود قطعاً مشکوک خواهد شد، چراکه «رسانههای غربی» بخشی از نظام پروپاگاندای غربی است.» (همان فصل)
اما سوالی که در پایان فصل مطرح میشود بسیار جالب است: «چرا احساسات درونی ما اینقدر ضدسرمایهداری است؟ چرا اغلب با این ظن که سرمایهداری ممکن است چیز خوبی باشد شروع نکنیم؟ آن هم درست در زمانی که سرمایهداری موجب رفاه، افزایش امید به زندگی، پیشرفتهای تکنولوژیک، ریشهکنسازی فقر و هزاران چیز مثبت دیگر شده است. به نظر کارنامهٔ بازار آزاد خیلی پربارتر از سوسیالیسم باشد.
جوزف شومپیتر در سال ۱۹۴۲ به این موضوع اشاره میکند که احساسات ضدسرمایهداری چیز جدیدی نیست:
«جو تخاصم با سرمایهداری، صورت دادن نظری منطقی در مورد عملکرد اقتصادی و فرهنگی آن را دشوار میسازد. ذهن مردم تاکنون چنان به طور کامل با به ناز پروراندن و خوش داشتن رشد کرده که محکوم کردن سرمایهداری و تمام کارهایش را تبدیل به یک نتیجهگیری مسلم کرده است؛ تقریباً یک الزام برای اتیکت بحث است. هر نویسنده یا سخنگو، فارغ از این که ترجیحات سیاسیاش چه باشد، میشتابد تا با این عرف همنوایی کند و بر نفرتش از سرمایهداری و علاقهاش به گرایشات ضدسرمایهداری تأکید کند. هر رفتار دیگری نه تنها احمقانه که ضداجتماعی در نظر گرفته خواهد شد.» (همان فصل)
در پایان نیمیتز در پاسخ به این پرسش نظر متفکران متفاوتی را بیان میکند اما شاید برای حسن ختام ذکر قابلتأملترین آنها یعنی دیدگاه روانشناسان تکاملی جالب باشد:
«هایک معتقد بود برانگیزشهای ضدسرمایهداری میراثی از دوران پیشاتاریخ است. با توجه به دیدگاههای جدیدتر روانشناسی تکاملی، به تازگی پیتر فاستر بیشتر در این مورد توضیح داده است. استدلال فاستر میتواند به شکل زیر خلاصه شود.
اذهان ما، و به ویژه شهودیات اخلاقی ما، طی صدها هزار سالی تکامل یافته است که اجدادمان در قبایل کوچک شکارچی-گردآورنده زندگی میکردند. بنابراین اذهان ما از جهات بسیاری با جهان مدرن سازگار نیست و این به ویژه در حوزهٔ اقتصادی صادق است. اذهان ما با زندگی اقتصادی یک جامعهٔ قبیلهای سازگارند؛ نه یک اقتصاد مبتنی بر تقسیم کار که با مکانیسمهایی ناشناس هماهنگ میشود.
در یک قبیلهٔ شکارچی-گردآورنده، تمام فعالیتهای اقتصادی هدفمند است و آگاهانه هدایت میشود. یک تلاش گروهی است. اعضای قبیله اهداف و وسایل مشترکی دارند. به آن صورت تقسیم کاری وجود ندارد، به خصوص بین غریبهها.
در این شرایط، قصد و نیت بسیار مهم است. افرادی که میخواهند رفاه گروه را افزایش دهند، در نهایت رفاه گروه را افزایش میدهند؛ افرادی که میخواهند خود را ثروتمند کنند، در نهایت از جیب گروه خود را ثروتمند میکنند. هیچ «دست نامرئیای»، که باعث میشود افراد خودخواه، سهواً رفاه دیگران را افزایش دهند، وجود ندارد. بنابراین، منطقی است که اعضای گروه انگیزههای یکدیگر را بپایند، نسبت به نشانههای رفتار خودخواهانه به شدت حساس باشند و افرادی را که درگیر آن هستند مجازات کنند.
[…] اگر فاستر درست بگوید، شهودیات اقتصادی ما میراث عصر زندگی قبیلهای است. در آن صورت، اکثر استدلالات ضدسرمایهداری- فارغ از اینکه چه قدر از زبان فنی جامعهشناسانه و پیچیده استفاده کنند- تنها توجیهاتِ پیچیدهای از اشتیاقات بدوی هستند. مسلماً هیچکس ادعا نمیکند که ما باید یک جامعهٔ مدرن را به همان شکل یک قبیلهٔ سازماندهی کنیم. همه میدانیم یک اقتصاد مدرن بسیار پیچیدهتر از شکار یک ماموت است اما سوسیالیسم در اصل همین است: تلاشی است برای تبدیل دوبارهٔ زندگی اقتصادی به تلاشی گروهی که آگاهانه هدایت میشود.
[…] در باب اینکه آیا ضدیت با سرمایهداری در ما نهادینه است، یا اینکه منشأ دیگری دارد، میتوان گفت ضدیت با سرمایهداری به راحتی، بدون زحمت و به طور طبیعی به سراغ ما میآید. یک دیدگاه پیشفرض است که میتوانیم پیش از اینکه به مسألهای دقیق فکر کنیم، به آن برسیم. لازم نیست اول مجموع آثار مارکس و انگلس را بخوانیم. در مقابل، درک اقتصاد بازار آزاد یک سلیقهٔ اکتسابی است. به سختی میتوان یک متفکر برجستهٔ بازار آزاد یافت که از ابتدای کارش یک متفکر بازار بوده باشد. در میان این همه، فریدریش هایک در ابتدا موافق سوسیالیسم بود. میلتون فریدمن در ابتدا موافق اقتصاد کینزی و مداخله به سبک نیو دیل بود. این اقتصاددانان به طور حتم شهودیات اخلاقی رقبایشان را درک میکردند، چرا که زمانی خودشان نیز آن شهودیات را داشتهاند. با این حال این درک به ندرت دو طرفه بوده است.» (فصل دهم)
15 دیدگاه در “سوسیالیسم ایدهی شکستخوردهای که هرگز نمیمیرد”
کتابی زرد با ترجمه ای بسیار ضعیف!
در جهانی که قانون حداقل ساعات کار تا اکثر سیاست های رفاهی و برابری زنان و اقلیت های جنسیتی و نژادی نتیجه تلاش چپ ها بوده اند و حتی در همین مملکت روشنفکران بزرگی چپ بودند و در تغییر ساعات و شرایط کار کارگران و حقوق صنف معلمان پیش از انقلاب نقش داشتند ولی هرگز با چیزی به جز سرکوب مواجه نشدند چنین حرف هایی کاملا جانبدارانه ست. همین الان در آلمان و اروپای شمالی احزاب چپ حکومت را اداره می کنند که زندگی در آن جا آرزوی سایر مردم جهان است. متاسفانه خارج از بحث این مقاله، اما اکثر کارهایی که تحریریه سایت وینش در دو سه سال گذشته انجام دادند نمایانگر این است که این سایت از ذات پروگرسیو سابق خود فاصله گرفته است.
مثل این که یک عزیزِ چپ بد بهش برخورده!
بسیار جالب بود.
واقعا درسته که پذیرش سوسیالیسم خودبهخودی شکل میگیره و درک سازوکار سرمایهداری به مطالعه و اندیشهٔ زیادی نیاز داره. حداقل در مورد شخص من که مطالب گفته شده کاملا صدق میکرد.
اون دوتا تحلیل آخر باعث شد شوکه بشم!
?
روشنفکران اونا اینجوری بودند بعد ما از روشنفکران اول انقلابمون چه انتظارا داشتیم.
این نشون میده قرار نیست جامعه مثل حیوونی باشه که افسارش دست روشنفکرهای جامعست.
بزرگترین اشتباها رو همینا میکنن
حیف جوونای کتابخون الان ما کشته مرده سارتر و دوبوار اند.
سلام
دیگه توی وینش مطلب نمیذارید؟
اگه نه میشه بگید توی کدوم سایتها یا مجلات مطلب میذارید؟
(دوستانی هم که کامنت رو میبینند اگه میدونن بگن لطفا?)
ترجمه کتاب هم فوق العاده ضعیفه متاسفانه و اصلا منظور رو درست نمیرسونه حتی برخی اصطلاحات اشتباه ترجمه شدند
ممنون که نظرتون را مطرح کردید
کتابی غیر علمی و خارج از واقعیت موجود
متعصبانه و زرد
بسیار عالی بود. قشنگ ادم متوجه میشه که ترجمه چطوریه و توی کتاب دقیقا با چی برخورد میکنه. و آخر میدونه که کتاب رو میخواد بخره یا نه.
خوشحالم که با وینش اشنا شدم.
ولی کاش بقیه کتاب ها رو به سبک همین کتاب معرفی کنید یه جوری که خلاصه ای منسجم از کتاب هم باشه توی متن.
از لطف و توجه شما ممنونیم. نقدها و معرفیها توسط افراد مختلفی با نگارش و سبکهای متفاوتی تهیه میشوند. البته تلاش میکنیم که همگی اطلاعات اصلی و نکات شاخص را منتقل کنند
کتاب رو خیلی خوب شرح دادین،ممنون از شما.
ممنون از توجهتون
توضیحات جامع و مفیدی بود. نظریهی «بیخردی بخردانه» خیلی خوب تشریح شده بود.
خوشحالیم که براتون مفید بوده