سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

چرا کتابفروش بودن سخت است؟

چرا کتابفروش بودن سخت است؟

 

چه کتابی انتخاب کنم؟ این اولین سوالی است که یک کتابفروش با آن روبه‌رو می‌شود. اما چطور به این سوال پاسخ بدهد وقتی نه طرف مقابلش را می‌‌شناسد (مگر اینکه به یک تخمین شتاب‌زده با توجه به ظاهر و صحبت‌های او اکتفا کند) و نه می‌داند قبل از آن چه خوانده و نه این‌که در کتاب‌ها دنبال چیست؟ اما خب راهنمای کتابفروشی را آن‌جا گذاشته‌اند برای پاسخ دادن به همین سوال. مهدی ملکشاه در این یادداشت (و یادداشت‌های دیگری که به زودی منتشر می‌کنیم) کلنجار ذهنی یک کتابفروش را روایت می‌کند. اولین یادداشت درباره این است که به مشتری جزء از کل را پیشنهاد کند یا شوهر آهو خانم را، و اصلاً این توصیه چه معناهایی دارد.

چه کتابی انتخاب کنم؟ این اولین سوالی است که یک کتابفروش با آن روبه‌رو می‌شود. اما چطور به این سوال پاسخ بدهد وقتی نه طرف مقابلش را می‌‌شناسد (مگر اینکه به یک تخمین شتاب‌زده با توجه به ظاهر و صحبت‌های او اکتفا کند) و نه می‌داند قبل از آن چه خوانده و نه این‌که در کتاب‌ها دنبال چیست؟ اما خب راهنمای کتابفروشی را آن‌جا گذاشته‌اند برای پاسخ دادن به همین سوال. مهدی ملکشاه در این یادداشت (و یادداشت‌های دیگری که به زودی منتشر می‌کنیم) کلنجار ذهنی یک کتابفروش را روایت می‌کند. اولین یادداشت درباره این است که به مشتری جزء از کل را پیشنهاد کند یا شوهر آهو خانم را، و اصلاً این توصیه چه معناهایی دارد.

 

 

«آقا، به نظرتان کدام‌یک از این دو تا کتاب را انتخاب کنم؟»

      خانمی جوان روبه‌رویم ایستاده است. به هر دستش کتابی است: یکی‌‌اش «جز از کل» و آن یکی «شوهر آهو خانم». هیچ‌کدام را نخوانده‌ام، از دومی خلاصه‌ی داستانی می‌دانم و از اولی فقط همین‌قدر می‌دانم که درباره‌ی رابطه‌ی پدر و پسری است.

اگر پنج سال پیش بود شاید بی‌معطلی دست می‌گذاشتم روی اولی: جز از کل؛ هرچه نباشد «جدی» تر است؛ هرچند مدتی است سر از بساطِ «بساطی‌های» خیابان انقلاب (چون کتابفروش که نباید گفت) در آورده. اگر پنج سال پیش بود شاید هم بی‌معطلی دست می‌گذاشتم روی دومی: جز از کل به دردش نمی‌خورد. همین شوهر آهو خانم را بخوانَد سرش گرم شود. پنج سال پیش بیشتر کارها را بی‌معطلی انجام می‌دادم.

«برای خودتان؟»

«نه. برای هدیه، مادرم.»

«چند سالشان است؟»

«پنجاه سال»

«کتاب‌خوان هستند؟»

«بله. زیاد.»

«چه کتاب‌هایی می‌خوانند؟»

«همه جور. صد سال تنهایی، مرشد و مارگریتا، سهم من، پاییز فصل آخر سال است، دو قرن سکوت…»

 

     مثل این است که یک فروشنده‌ی لباس بپرسد مادرتان معمولاً چه لباس‌هایی می‌پوشند و من بگویم: «همه جور: چادر، مانتو، پیراهن، مایو.» شاید به‌نظر برسد جوابی که من می‌دهم احمقانه است، اما در واقع سوال فروشنده چرند است؛ واضح است که توی استخر چادر سر نمی‌کنند. فروشنده باید بگوید: «ببخشید خانم/آقا، ما کیف‌وکفشِ ورزشی می‌فروشیم. اگر کیف‌وکفشِ ورزشی می‌خواهید می‌توانیم کمک‌تان کنیم، اگرنه بروید سپهسالار.»

      در واقع چیزی که من باید بدانم این است که مادرش می‌خواهد برود استخر یا عروسی، و بعد لباسی متناسب با مراسم بهش بدهم. بگذریم که شما می‌توانید بگویید آدم برای خریدن لباس رسمی نمی‌رود منیریه. می‌خواستم منظورم را برسانم و کمی هم بامزه باشم. همین.

 

      دختری که می‌خواهد برای مادرش کتاب هدیه بخرد از من می پرسد این یا آن؟ جز از کل یا شوهر آهو خانم؟ من، چون پر از پیش‌فرض‌های غلط هستم، پیش از آن‌که چیزی بپرسم همه چیز را در مورد مادرِ دختر می‌دانم: مسیری معکوسِ مَثَل معروفِ- مادر رو ببین دختر رو بگیر- را پیموده‌ام؛ از دختر به مادر رسیده‌ام. «گرفته‌ام» که «احتمالا» مادرش چه جور آدمی است: او که در هر صورت هیچ کدام از این دو کتاب را نخواهد خواند. اگر سوال‌پیچش می‌کنم فقط به این خاطر است که می‌خواهم دختر را تحت‌تاثیر قرار بدهم. آخر من یک کتابفروش حرفه‌ای هستم و می‌خواهم این‌طور به‌نظر برسد که برای سلیقه‌ی او و مادرش ارزش قائلم. 

 

 کتابفروش‌ ها موجودات پیچیده‌ای هستند. از نظر طبقاتی خاستگاهِ واحدی ندارند. (هرچند همه‌ی ما به جز چند هزار نفرمان که آن بالا مالا ها هستند و چند میلیون نفرمان که آن پایین‌مایین‌ها، طبقه‌ی متوسط محسوب می‌شویم.)

بیشترشان تئاتر یا سینما خوانده‌اند و بعضی‌شان هم نخبه‌های دانشکده‌های فنی بوده‌اند و حالا کارتن‌خوابِ تئاتر و سینما شده‌اند. (چون کسانی که برای برندگان اسکار کف می‌زنند خوش‌‌تیپ‌تر و جذاب‌تر و خوش‌لباس‌تر و «باحال‌تر» از آن‌هایی هستند که برای برندگان نوبل شیمی کف می‌زنند،) علم را رها کرده‌اند و «موقتا» دارند کتابفروشی می‌کنند. چون «بلخره» ( هر کتابفروشی رسم‌الخط مخصوص خودش را دارد. من هم این‌جوری می‌نویسم بلخره.) باید کاری کرد و بلخره باید کسب تجربه کرد و بلخره باید سدِ جوع (حالتِ عالمانه و عربی‌دانانه‌ و قجرمآبانه‌ی رفع گرسنگی) کرد.

 

کتاب‌فروشی شغلی فصلی است، با همه‌ی مختصات مشاغل فصلی: امروز این‌جا و فردا آن‌جا. امروز روز کار و فردا نوبت کسادی. روزمزد، بدون حقوق ثابت، بدون امنیت شغلی، بدون بیمه: کارگر ساده نیازمندیم. آن هم تا شب عید، تا اول مهر.

بوت‌های ساق‌بلند به پا و کوله بَر کول از این کتاب‌فروشی به آن کتاب‌فروشی می‌روند و هرکس که بهشان می‌گوید کتاب خوبی به من بده، نگاهی به سر تا پایش می‌کنند و یک بیگانه- مسخ- ناتور دشت (که آن‌ها را خوانده‌اند) و یک جنایت‌ومکافات و ابله و برادران کارامازوف و سینوهه (که آن‌ها را نخوانده‌اند) می‌بندند به ریشِ مشتریِ بدبخت.

بدون این‌که «زبان» بلد باشند در مورد ترجمه‌ها اظهار نظر می‌کنند و بی‌خودوبی‌جهت با این انتشاراتی پدرکشتگی دارند و جانشان برای آن انتشاراتی در می‌رود. خدا را بنده نیستند و هیچ‌کس را قبول ندارند ولی اگر برحسب اتفاق یکی از آدم‌های معروف را در یکی از مجالسِ رونمایی‌ یا تونمایی‌ زیارت کنند، یادشان می‌رود عزت‌نفس داشتن چقدر خوب است و چقدر انسانی است (و مهم‌از همه چقدر شیک است.) آن‌وقت یا می‌افتند به مجیزگویی یا درشت‌گویی و خودنمایی.

عموماً هم چیزی عایدشان نمی‌شود. آدم اگر وقار خودش را از دست بدهد می‌افتد توی هچلِ اغراق‌: یا می‌شود حاتم طایی یا برادرِ حاتم طایی.

 

از دختر می‌پرسم: «به چه مناسبتی می‌خواهید به مادرتان کتاب هدیه بدهید؟» می‌گوید: «نمی‌دانم. فکر کردم شاید یک کتاب بتواند حالش را بهتر کند… مثلا یک رمانِ امیدوارکننده… آخر، چند وقت است که سکته کرده و تقریبا فلج شده. مدام خیره می‌شود به یک نقطه. گفتم شاید کتاب خواندن بتواند حالش را بهتر کند… چند تا جمله از این کتاب‌ها توی اینستاگرام دیدم و خوشم آمد… راستی… شما هیچ‌کدام‌شان را خوانده‌اید؟»

      باید چه بگویم؟ راستش را بگویم یا دروغ بگویم؟ چطور راستش را بگویم؟ چطور دروغ بگویم؟ بگویم خوانده‌ام؟ نخوانده‌ام؟ بله، مدت‌ها پیش خوانده‌‌ام؟ نه، نخوانده‌ام و قصد خواندنشان را هم ندارم؟

     به دختر می‌گویم: «ببینید خانم (این ببینید خانم/آقا گفتن اول هر جمله خیلی موثر است) از دومی فقط خلاصه‌ی داستانی می‌دانم و از اولی فقط این را می‌دانم که درباره‌ی یک پدر و پسر است و کلی جمله‌ی قصار ازش می‌شود کشید بیرون. اگر از من می‌پرسید کدام‌شان، باید بگویم آخر من چه می‌دانم؟ مادر شماست نه مادر من. تیپ شخصیتی‌اش آهو خانم است یا هما؟ (بگذریم که چنین تیپ‌های شخصیتی‌ای وجود ندارد) یا مثلاً اصلاً اهل جمله‌ی قصار خواندن- یا احیاناً گفتن- هست یا نه؟»

    هیچ‌کدام از این ها را به دختر نمی‌گویم. اصلاً به روی مبارک خودم نمی‌آورم که سوالش را شنیده‌ام. می‌گویم: «می‌خواهید حتما رمان باشد؟ و حتماً یکی از این دو تا کتاب؟»

«نه… هر کتابی… هر کتاب خوبی که باعث بشود حالش یک کم بهتر بشود.»

 

     راهنمایی‌اش می‌کنم به‌سمت کتاب‌های خودیار روان‌شناسی و کتابی را که نخوانده‌ام اما درباره‌اش زیاد شنیده‌ام بهش معرفی می‌کنم. کتاب را می‌خرد و کلی هم تشکر می‌کند. کارم درست بود؟ اخلاقی بود؟ حرفه‌ای بود؟ دختر چند روز بعد بر می‌گردد و ازم تشکر می‌کند. به‌وضوح حالش بهتر از چند روز پیش است. بهش بگویم فقط به‌این‌خاطر به‌طرف قفسه‌های کتاب‌های روان‌شناسی هدایت‌اش کرده‌ام که از جواب دادن به سوالش طفره بروم؟

      کتاب‌فروشی سخت است.

کتابفروش بی‌تجربه ممکن است روزی چند بار عاشق بشود. چون همه‌ی آن‌هایی که می‌آیند کتاب بخرند با نازنین‌ترین حالاتشان می‌آیند و سعی می‌کنند زشتی‌هایشان را پشت در کتاب‌فروشی جا بگذارند. چون فکر می‌کنند قرار است پا در جایی بگذارند شبیه معابد و باید پاک باشند؛ فکر می‌کنند کتاب توانسته است از آلودگی‌ها دور بماند. چنین باد.    

 

 

 

 

  این مقاله را ۱۵۶ نفر پسندیده اند

2 دیدگاه در “چرا کتابفروش بودن سخت است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *