ساکن منطقه مرزی
«کورسرخی» روایتهایی است از یک نویسنده نسل دومی افغان یا به بیانی بهتر یک نویسنده ایرانی افغانستانیالاصل از زندگی او و هویت دوپارهاش و آنچه سالها جنگ در آن کشور بر سر او و خانوادهاش آورده. این کتابی است درباره مهاجرت و این سو و آن سوی مرز. پیشتر یادداشتی در مورد این کتاب به قلم ابومسلم خراسانی محقق و نویسنده افغانستانی منتشر کرده بودیم. این یکی یادداشت از زاویه دیدی دیگر از یک ایرانی نوشته شده.
«کورسرخی» روایتهایی است از یک نویسنده نسل دومی افغان یا به بیانی بهتر یک نویسنده ایرانی افغانستانیالاصل از زندگی او و هویت دوپارهاش و آنچه سالها جنگ در آن کشور بر سر او و خانوادهاش آورده. این کتابی است درباره مهاجرت و این سو و آن سوی مرز. پیشتر یادداشتی در مورد این کتاب به قلم ابومسلم خراسانی محقق و نویسنده افغانستانی منتشر کرده بودیم. این یکی یادداشت از زاویه دیدی دیگر از یک ایرانی نوشته شده.
نوشتههای عالیه عطایی را در درجه اول به خاطر نگاه خاص آنها به مقوله مهاجرت تعقیب میکنم. البته همانطور که نوشتم «در درجه اول» و این تنها امتیاز (یا حتی کاستی) نوشتههای او نیست. مهاجرت در این داستانها (و جستارها) مثل مهاجرت معمول که ما از دور میشناسیم (شاید فکر میکنیم که میشناسیم) یا انجام دادهایم نیست. مهاجرتی است خیلی ریزتر و جزئیتر.
مهاجرتی است از کشوری همزبان به کشور همزبان دیگری و تازه آنهم به عنوان یک نسل دومی. این است که در جستارها (و داستانهای) او جغرافیاهای متعددی تصویر میشوند: تهران (یا شهر دیگری از ایران)، کابل (یا جای دیگری از افغانستان) و روستایی در منطقه مرزی. و همه این جغرافیاها به یک اندازه وطناند و به یک اندازه وطن نیستند و تنها محل اقامتاند.
در تصادفی کنایی، کودکی عطایی نیز در منطقه مرزی گذشته است. جایی از توابع بیرجند در خراسان جنوبی و نزدیک به ولایت فراه افغانستان. خانواده او زمیندارانی از هرات افغانستان بودهاند که سلطه کمونیستها و اشغال شوروی آنها را به ایران و باقی نقاط دنیا تارانده. خود او در ایران بزرگ شده و در تهران دانشگاه رفته است و مثل باقی همسالان ایرانی در 18 سالگی با جنبش دانشجویی و واقعه کوی دانشگاه و اصلاحات درگیری ذهنی داشته است. از زاویه دید من این تعلق همزمان به چند دنیا، پدیدهای است رشکبرانگیز.
کورسرخی
کتاب کورسرخی، با زیرعنوان «روایتهایی از جان و جنگ» مجموعهای است شامل 9 روایت که در گسترهای زمانی از ابتدای دهه شصت تا اواخر دهه نود برای راوی یا اطرافیان او اتفاق افتادهاند.
بعضی از این روایات مستقیماً به شخص راوی مربوطند (مهمان شدن در منزل عمو در هرات و زنده شدن یک زخم قدیمی) و بعضی دیگر به خانواده او (خالهای که پس از سالها زندگی توام با سکوت در غربت تصمیم گرفته به کابل بازگردد) و بعضی دیگر به مهاجر بودگی (مستندسازی از نسل دوم مهاجران افغانی در آلمان میخواهد برای مستندش از راوی فیلم بگیرد و او را به بازگشت ترغیب کند) عمدهی این روایات پایانهایی تکاندهنده و دراماتیک دارند.
در «کورسرخی» هم مثل «چشم سگ» عمدتاً از کلیشههای روایت از افغانستان به دوریم. نمیدانم «سفر قندهار» یاد خواننده این یادداشت هنوز هست یا نه. در کورسرخی خبری از آن اتمسفر نیست. از آن فقر، از آن محیط خاکآلود، از نفس که آمده خواهری را نجات دهد… و از وضوح.
خانواده راوی به نظر متمول میرسند (حداقل در یکی از روایات دغدغه سواستفاده کسی از ارث و میراثشان را دارند)، هرچند باید ثروت بیشتری را هم به شکل اموال غیرمنقول در افغانستان جا گذاشته باشند. راوی در بازگشت به افغانستان در محیط دانشگاه کابل به دنبال هویت خود و ریشههای خانوادگی است و نه دست دراز کردن برای نجات کسی. حتی برای او سوال پیش میآید که اساساً بازگشت به چه معناست وقتی جایی دیگر بزرگ شده و شکل گرفته.
در یکی از داستانهای «چشم سگ» با مردی افغان مواجهیم که حسابی از نظر کسب و کار موفق شده و کارش گرفته و آرتیستی ایرانی را به همسری گرفته و حالا با شنیدن صدای انفجار نگران بههم ریختن اوضاع آرام تهران است. کسی که به خوبی میداند بخشی از توجه جامعه هنری و اطرافیان همسرش به او ناشی از نوعی اگزوتیسمی است که او اینجا سوژهاش است. چنین ظرایفی را کمتر در روایتهای مربوط به مهاجرت یا روایتهای مربوط به افغانستان میبینیم. نوشتنِ این ظرایف حتماً سختتر از نوشتن آن و ظریفتر است.
منطقه مرزی
مرز در داستان-روایتهای عطایی نقطهای کلیدی است. موتیفی که جداکننده دو دنیاست از هم. دو دنیایی که از هم جدایند، اما در عین حال آدمها میتوانند در هریک از دو سمت این مرز ذهناً در دیگری زیست کنند. گذشته چیزی نیست که گذشته باشد.
امان خان در نیمههای دهه شصت در روستایی مرزی در ایران، وقتی زنها با شنیدن خبر مرگ شیون میکنند، از تلویزیونش نظارهگر رژه مردان و زنانی همشکل و هملباس است که با نظم و ترتیب وسواسگونی قدم برمیدارند و نمیتواند به چیزی جز بلایی که کمونیستها سر خانواده آوردهاند فکر کند. مردان خانواده هنوز از محاسبه درصد تقصیرات هزاره و ازبک و تاجیک در بلایی که سر مملکت آمده فارغ نشدهاند و…
روشن است (حتی برای ما مهاجرتنکردهها) که زیستِ ذهنی در مبدا مهاجرت، بیشتر بلیهای است دامنگیر نسل اولیها. نسل دومیها نه ایناند و نه آن و نسل سومیها احتمالاً تنها میدانند اصلیتی از فلان جا دارند. در این روایات اما چنین تعریف هویتهایی پیچیدهتر از آن میشوند که در همین دو خط بشود بیانشان کرد. اوج این پیچیدگی در روایت «بیمحتوا بودن فرم افغانیام بهشدت آزارم میداد» است.
راوی احساس میکند این دختری که در رومانی متولد شده و در آلمان بزرگ شده و به آلمانی بیشتر از فارسی تسلط دارد، بسیار کمتر از او از وطن از جنگ و از بیجاشدگی میداند اما خیلی رمانتیک و یا فرصتطلبانه تحت تاثیر یا تطمیع وعدههای دولتی بازگشت به کشور قرار گرفته و غیرمستقیم او را که افغانیتر است به بیمحبتی به وطن متهم میکند. از طرف دیگر وقتی برای نمایشِ مستند، سفری کوتاه به کابل میکند متوجه عمق تفاوت خودش با ماندگان در وطن است.
کشیدن بادکنکهایی قرمز در عکسهای سیاه و سفید و پر از محنت جنگ روی دیوار یک کافه در کابل به نظر او همزمان هم رمانتیزه کردن وضعیتی جدی است و هم بیسلیقگی بصری. سلیقه او تهرانی است. آنقدر تهرانی که تهران را سوژه محبتش به یک شهر میداند و آنقدر دور از کابل که نزدیک شدن سلیقه کافهها و لباسهای کابل به تهران را میتواند حس کند.
با این حال اما پایان متفاوتی در انتظار روایت است. یک اتفاق خشن و دور از انتظار (تعرض جنسی-نژادپرستانه چند جوان در حاشیه بزرگراه آل احمد تهران) ورق را برمیگرداند. راوی متوجه دردها و همسانی مستندساز آلمانی-افغانستانی میشود و تضادها به شباهتها تبدیل میشوند. او هم روزگار سختی داشته و زمانی در کمپی آواره بوده و او هم موقعیتی دوگانه دارد هم افغان است و هم نیست.
این چرخشها در پایان روایات عمدتاً رمانتیک هستند. و بله بسیار تاثیرگذارند. از جهت عاطفی. اما عمدتاً کاربردی در جهت ساده کردن موقعیتهایی دارند که اساساً پیچیده بودهاند و از زاویه دید من امتیاز نویسنده در این بوده است که این موقعیتها را ساده و همیشگی برگزار نکرده بوده. میتوان شورمندانه از زیبایی بازگشت و احساسات مشترک و هویت یکسان بین باشندگان در وطن و بیرون آمدگان از آن گفت.
اما نویسندهی کورسرخی چنین نکرده. برعکس، او صادقانه در واگویه ذهنی خودش درگیر است با اینکه چنان زندگی متفاوتی را تجربه کردهام که چطور میتوانم برگردم به اینجا؟ در هجده سالگی درگیر جنبش دانشجویی زمان اصلاحات بودهام و نه فروریختن بوداهای بامیان. با چنین پیشزمینهای است که آن ساده شدن موقعیتها و برداشته شدن گسلها را دیگر امتیاز تلقی نمیکنم.
راوی در جستار-داستان پایانی کورسرخی از محمدعثمان مرد قاچاقبری که آدمها را از این سر مرز به آن سر مرز میبرد و بیان خودش آنها را آسوده میکند میپرسد این مرزها را چه کسی کشیده؟ مرد زمختی که با خطرها دست به گریبان است یا این سوال برایش پیچیدهتر از آن است که به وجه انتزاعی آن بیاندیشد یا میخواهد از زیر بار سنگینی آن شانه خالی کند میگوید در بیرجند میلهها را جوش دادهاند و اینجا سوار کردهاند.
در پایان روایت با متنی پرسوزوگداز از عاملین این مصیبتها و کشندگان این مرزها شکوه شده، اما این مرزها به ناچار وجود دارند و این تفاوتها. اتفاقاً نویسنده در جاهایی بسیار نامعمول رد تفاوتها را گرفته. وقتی مینویسد در ایران همه دنبال اصالت و پرسابقه بودن اقامتشان در یک خاکند و برای افغانستانیها اینکه چقدر طولانی در یک خاک مقیم بودهاند مهم نیست و مهم پیروزیهایی است که قوم آنها به دست آورده.
وقتی مینویسد در ایران حتی در مرزیترین نقطه دالر را دلار میگویند و دالر تلفظ کردن مرد قاچاقبر نشانی از افغان بودن اوست. یا حتی اینکه طعم خورشت بامیه در دو کشور متفاوت است.
دشواریهای تقسیم ژانری
نشر چشمه کتاب کورسرخی را در رده ادبیات غیرداستانی و در شاخه مشاهدات طبقهبندی کرده است. این مشاهدات شامل است بر: روایت داستانی، روایت تاریخی و رویدادنامه.
طبقهبندی دقیقی به نظر نمیرسد اما هر تلاش دیگری برای طبقهبندی هم مشکلات دیگری خواهد داشت. روایات کتاب جذابیتی داستانی دارند. آنها مقالههایی با نظرگاه شخصی نیستند (اگر بتوان برای جستار چنین تعریفی داد که البته خودش تعریف پر از چالشی است) و داستانهای تخیلی نیستند چون مستقیماً به زندگی راوی نسبت داده میشوند.
درمورد واقعی بودن یا نبودن روایتها، نه من که هیچکس دیگر نمیتواند اظهارنظر کند. اگر اتفاق افتادهاند (آن سفر زمینی با بیمار مبتلا به صرع از بیرجند به تهران، آن داستان عقربها، کشته شدن نامزدی ناکام و…) نویسنده چه زندگی پرماجرایی داشته و اگر اتفاق نیفتادهاند چه تخیل داستانی مناسبی. اما کیفیتی رماننویسانه دارند که آنها را از خاطرهنگاری بسیار فراتر میبرد.
شاید بتوان «کورسرخی» را مجموعه داستانی نامید «براساس یک زندگی واقعی». اما حتی چنین تعریفی هم ناکامل است. به عنوان مثال آخرین روایت کتاب از آدم رد کردن از مرز به وضوح یک گزارش است. که البته با کیفیتی داستانی روی کاغذ آمده.
کورسرخی یعنی چه؟
به نقل از آخرین پاراگراف از آخرین روایت کتاب: «…شما که چشمهاتان چنین بینا به خود و نابینا به ما بود و دشت در دشت و کوه در کوه، ردِّ سرخ خون را بر خاک از دستشدهی ما ندیدید و این یکباره عمر را حرام کردید. شما… شما که سالهاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید… چهطور از شما بنویسم؟»
بیزاری نویسنده به شهادت خطهای قبل از کسانی است که مردم افغانستان را کشتند. ولی این روزها که جهان از دست افغانستان خسته شده و چشمهایش را بعد از بیست سال به روی این کشور بسته میتوان کوری نسبت به رنگ سرخ را به آن نسبت داد. دنیایی کورسرخ، که بعد از بیست سال پمپاژ پول به این کشور، از این فرزند همیشه در ناآرامیاش خسته شده.