گفتوگو با مهدی یزدانیخرم دربارهی کتاب خون خورده
مهدی یزدانی خرم فعالیتش را با روزنامهنگاری و داستاننویسی شروع کرده و در ابتدا بیشتر بهخاطر نقدهای ادبیاش شناخته شد. اولین رمان او به نام «به گزارش اداره هواشناسی فردا این خورشید لعنتی» در سال ۱۳۸۴ به چاپ رسید که جایزه واو بابت اثر داستانی متفاوت را دریافت کرد. رمان بعدی او «من منچستریونایتد را دوست دارم» نام داشت که برنده جایزه هفت اقلیم شد. این کتاب همچنین به زبان ترکی استانبولی نیز منتشر شده است. دو رمان بعدی او با نامهای «سرخسفید» و «خون خورده» سهگانهای همراه با این کتاب را تشکیل میدهند. با او درباره آخرین کتابش «خون خورده» گفتوگو کردیم.
مهدی یزدانی خرم فعالیتش را با روزنامهنگاری و داستاننویسی شروع کرده و در ابتدا بیشتر بهخاطر نقدهای ادبیاش شناخته شد. اولین رمان او به نام «به گزارش اداره هواشناسی فردا این خورشید لعنتی» در سال ۱۳۸۴ به چاپ رسید که جایزه واو بابت اثر داستانی متفاوت را دریافت کرد. رمان بعدی او «من منچستریونایتد را دوست دارم» نام داشت که برنده جایزه هفت اقلیم شد. این کتاب همچنین به زبان ترکی استانبولی نیز منتشر شده است. دو رمان بعدی او با نامهای «سرخسفید» و «خون خورده» سهگانهای همراه با این کتاب را تشکیل میدهند. با او درباره آخرین کتابش «خون خورده» گفتوگو کردیم.
خون خورده ساختار پیچیدهای دارد. پیچیده نه به معنی مغلق و غیرقابلفهم، منظورم ساختاری مفصل است، دارای اجزای زیاد. و یک ساختار اپیزودیک، که در نگاه اول شاید به نظر نیاید. در واقع شش داستان هست که یک جورهایی به هم متصل شدهاند. اولین سوال من این است منشاء این شش داستان ــ داستان پنج برادر که همه به مرگ آنها ختم میشود بهاضافهی داستان دانشجوی جوانی که سر قبرهای آنها قرآن میخواند به عنوان شغل ــ کجاست؟ ایدهی اولیه چی بود؟
ایدهی اولیه از برادران جهانآرا آمد. میدانید یکی از برادرها در نبرد خرمشهر گم شد، یک برادر در زمان شاه به جرم سیاسی اعدام شد، یکی دیگر که معروفتر است ــمحمد جهانآرا ــ در سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ از بین رفت و برادر چهارم هم در سال ۶۷ اعدام شد. البته برادر پنجمی هم هست که الان هم در قید حیات است. اینها تقریباً هیچ کدام در گورشون چیزی نیست، محمد جهان آرا جسدش سوخته بود و دو برادر دیگر اصلاً جسدشان پیدا نشد. دیگر اینکه بچهگی من را بهشت زهرا زیاد میبردند. تفریح جذاب نسل من بود. بهشت زهرا پُر بود از قبرهایی که رویشان نوشته شده بود «رزرو» یا «هنوز نمرده». قبرهای نمادینی هم بودند که بچهها شهید شده بودند اما جنازه برنگشته بود و برای پدرمادرها یک قبری درست کرده بودند. مثلاً شالی یا لباسی را دفن میکردند تا والدین بتوانند سر این قبرها عزاداری کنند. اینها برای من خیلی کنجکاویبرانگیز بود. اینها بود و قصهی برادران جهانآرا ــ که البته من کاملاً عوض کردم، اونها قصهشون چیز دیگری بود، سرنوشتهای دیگری بود در بافت دیگری ــ و این فُرم را ساختم.
اما در مورد جوان قرآنخوان. خانوادهی من یک خانوادهی قدیمی تهرانیاند و بخش زیادی از اجداد من در ابنبابویه دفناند. وقتی با پدرم میرفتیم اونجا، یک آقایی بود که قرآن میخواند و اصلاً خانهزاد بود و همهی قبرها را میشناخت. مثلاً به پدرم میگفت برادر بزرگتون سه روز پیش آمدند سر قبر مادرتون. با خانوادهها ارتباط داشت و یکی از بچههاش را هم با خودش میآورد که کار یادش بدهد. این آدم خیلی وارد بود و تخصص داشت که برای هر مردهای چه آیهای از قرآن را بخواند و شغلش را هم خیلی دوست داشت. اینها هم تو ذهن من ماند. تلفیق همهی اینها ماجرای این پنج برادر و این ساختار را شکل داد.
این را هم بگویم که در دههی شصت اینکه خانوادهای چند تا جوانش را از دست بدهد خیلی غیرعادی نبود. و حجله تو خیابونها زیاد بود.
بعد این دو تا روح از کجا پیدایشان شد؟ منظورم «روح شاعر آزادیخواه» و «روح خبیث خالدار» هست که در سراسر زمان هستند.
من در رمان دومم من منچستر یونایتد را دوست دارم این دوتا را ساختم. روح شاعر آزادیخواه یک خوانش آزادی از میرزاده عشقی هست. شاعری که چپ بود، خیلی محبوب زنها بود، خوش تیپ بود. و ترور میشود، تقریباً مثل محمد مسعود. تو اون رمان وقتی روحش بلند میشود به «روح خبیث خالدار برمیخورد» و با هم فرانسه حرف میزنند. اینها تو رمان بعدیام سرخ سفید هم هستند. تو خون خورده من قصهی «روح خبیث خالدار» را باز کردم، که چرا این قدر عبوسه و غرغروست. میفهمیم که یک سرباز مسلمان در جنگهای صلیبی بوده و چون اسرای مسیحی را قتل عام کرده، خود صلاحالدین ایوبی او را کشته. واقعیت تاریخی هم اینه که ایوبی بعد از فتح بیتالمقدس کشتار نکرد و این کارش به عنوان یک رفتار اخلاقی عجیبغریبی در تاریخ باقی ماند. این دو تا روح شاهدهای تاریخ ایراناند انگار. همه جا هستند. پوزخند میزنند. چون در زمان سفر میکنند، اصلاً مفهوم زمان براشون وجود نداره. من همیشه فکر میکنم تهران شهری هست پر از ارواح. چون آن قدر ترورهای عجیب مرگهای عجیب تو این شهر اتفاق افتاده که انگار یک سری آدمها اصلاً نفهمیدن مردن. به دههی بیست نگاه کنید. به ترورهای اوائل دههی شصت.
این دو تا روح یک نقطه دید خیلی از بالا و مستقل از همه کاراکترها را هم تأمین میکنند. راجع به راوی این رمان چه میتوانی بگویی؟
رمان یک راوی دانای کل خیلی نامحدود دارد که شاید بتوان گفت POV خداونده. اصل رمان را که میکائیل دارد روایت میکند، روشنه! اصلاً یک جایی میگوید که من میکائیلم، من میایستم جلوی موشک و غیره. اما آخرش یک راوی دیگر هم داریم که بالاتر از میکائیل هست که من خیلی دوستش دارم. نمیدونم بهش چه میشود گفت، ولی به هر حال بالاتر از اون فرشتهی مقرب هست. این لایههای روایی یک مقدار برگرفته از زیباییشناسی قرون وسطی هست. در نقاشیهای رافائل یا کاراواجیو چنین طبقهبندیای را میبینیم. یک نوری را میبینیم که فراتر از پرسوناژها دارد میتابد و انگار همهی کاراکترها را تحت تأثیر قرار میدهد. مثلاً در صحنهی مشهور پایین آوردن بدن مسیح از صلیب در کاری از کاراواجیو، میبینیم کلی آدم تاجر و کاسب ایستاده با لباسهای قرن شانزدهمی در حالی که مسیح برهنه است و نورهای کانونی عجیبی را میبینیم که از جاهای دیگر میآیند. اون نگاه کاراواجیو به مفهوم واقعه، رو من خیلی تاثیر گذاشت.
دو سه صفحه مانده به پایان رمان، یک «من» هم هست که میگوید دیدم اونها رفتند تو ایستگاه مترو …
همان دیگر. همان نور هست. البته من نباید رمانم را تفسیر بکنم، اما به هر حال من ابن عربی را خیلی دوست دارم. مثلاً آن طبقات پنجگانه ابن عربی مانند حقیقت محمدی، حقیقت واسط و غیره را. من برای اینها مابهازاهای داستانی پیدا میکنم. ترکیبی از زیباییشناسی اسلامی و زیباییشناسی مسیحی همیشه دغدغهی من بوده. الان که صحبت میکنیم میگوییم بیروت منفجر شده، انگار یک اتفاقی برای من افتاده. کلیتش این هست.
رمان به شیوههای مختلف اصرار بر واقعی بودن رویدادها دارد. مثلاً با گذاشتن تصویر بریده روزنامهای که خبر حادثه را چاپ کرده یا انطباق تاریخ دقیق یک رویداد داستانی با رویداد واقعی … این اصرار بر مستند بودن تناقض نداره با بحثهای فلسفی و زیباییشناسیای که میکنی؟
من معتقدم وقتی چیزی شکل میگیره واقعیته. واقعیت محضه. میتونه حتی تجسم بیرونی داشته باشه. برای همین خیلی از مخاطبها رفتند در بیاورند که آیا فلان اتفاق واقعاً افتاده یا نه؟ مثلاً گروگانگیری در کلیسا … یک بار برام تعریف کرده بودند که زمانی بچههای چپ ارمنی ریختهاند تو کلیسا و کشیش و جاثلیق و همه را به گروگان گرفتن …
اتفاقاً این نمونهی خوبیه. در واقع چنین اتفاقی که مسلحانه با مسلسل بریزن و گروگانگیری کنن، نیافتاده …
بله گویا خیلی کوچک بوده. یک نصف روزی. من بزرگش کردم….
و در کلیسای بلوار کریمخان این اتفاق افتاده. سوال من این است. این اصرار بر اینکه همه چیز واقعیت تاریخی داره برای چیه؟ من این یک واقعهی گروگانگیری در کلیسا را خبر دارم که این جوری نبوده. دیگران ممکنه دربارهی وقایع دیگری اطلاعات دقیقی داشته باشند. رمان با اصرارش روی واقعی بودن رویدادها خواننده را دعوت میکند که درستی و موثق بودن اینها را چک کند. و اگر خواننده یک مورد نقض پیدا کرد، به باقی ماجراها هم مشکوک میشود. به نظر من رمان باید طوری باشه که در نهایت اهمیتی نداشته باشد این رویدادها به لحاظ واقعیتهای تاریخی راستند یا نه. در حالی که رمان تو دعوت میکند که دنبال دقت و موثق بودن رویدادها بگردی. وقتی خبر غرق شدن پسربچهای در سد لتیان در روزنامه هست، یا خبر برخورد موشک به کلیسا، انتظار داری همه رویدادهای دیگر هم به همان دقت درست باشند و وقتی میبینی نیست شک میکنی …
من در واقع خواستم با تاریخ غیررسمی به تاریخ رسمی جواب بدهم. به خاطر اینکه ذهن من خیلی اومبرتو اکوییه. او هم میگفت که اینها وقایع توی رمانهاش واقعیتند و لاغیر و … فکر میکنم هرچه مینویسم را باید براش سندیت درست کنم. در رمان بعدیام هم یک چنین بازیای خواهم داشت. یک مواقعی هم جای واقعیت را عوض میکنم. به قول شما گروگانگیری تو ویلا بوده، من برداشتم آوردم تو این کلیسای خیالیای که تو سرسبز ساختهام.
صحبت کلیسا شد. چرا این همه کلیسا؟ چرا این همه نمادهای مسیحیت؟
من بچهی نارمکم. همیشه با بچههای ارمنی بازی میکردیم، فوتبال بازی میکردیم. فارغ از اینکه اونها دینشون با ما متفاوت بود زیست مشترک داشتیم. و این هم برای ما جالب بود و هم برای اونها. بعدها که مطالعاتم بیشتر شد، دیدم این زیست مشترک تو تاریخ و ادبیات ما تاثیر خیلی زیادی گذاشته. من تلاشم این بود که نشون بدم این آدمها سرنوشتهای مذهبیشون با اون ساختار زیباییشناسی مسیحی گره خورده. و کلیسایی که اینها تو محل دارند برایشان جای امنی هست. دوستش دارند. پدرشون با کشیش این کلیسا دوسته، توپشون تو حیاط این کلیسا میافته. اون نگارگریهای توی کلیسا را دوست دارند. من تلاشم این بود که این وابستگی یک دین اقلیت در ایران و یک دین اکثریت را که با هم زندگی میکنند نشان بدهم. و ناگهان این متبلور میشود در جاهای دیگر تاریخ ایران. مثلاً آن کلیسا در آبادان خیلی مهم است. تو جنگ هم جای خیلی مهمی بوده. به شدت ازش دفاع کردهاند. خیلی نمادینه. الان هم هست، من رفتهام. یا کلیسای مشهد کلیسای خیلی زیباییست. این یکی متاسفانه سالهاست بسته شده. یا وانک یا کلیسای بیتاللحم یا . اینها گره خوردن با تاریخ زیستی بخشی از ما.
با این صحبتها و بر اساس خود رمان احساس میکنم برای تو «ارمنی» بیش از اندازه به معنای «مسیحی» است. در واقع این طوری نیست. و فقط در مورد آدمهای غیرمذهبی صحبت نمیکنم، حتی آدمهای معمولی، همانها که کلیسا هم میروند، بخش کوچکی از هویتشان متاثر از مسیحیت است. قومیت یا ملیت برای آنها به همین اندازه یا شاید بیشتر مهم است.
زیستی که ما داشتیم این بوده. نارمک هم منطقهی کارگریتری هست و شاید فرق بکنه مثلاً با سنایی. من از بچهگی همین طور دیدهام و این را حفظ کردهام.
کوشش این بوده که رمان پردهی وسیعی باشه. شهرهای مختلف در سراسر ایران. این عبارت که «تاریخ پر است از … » . با لانگ شاتی روبهرو هستیم که از شهرهای مختلف ایران تا اورشلیم را در بر میگیره و سراسر تاریخ را. اما از آن سو کار خیلی کلوزآپ هست. حتی اکستریم کلوزآپ. از این منظر در جاهایی شبیه انیمیشن یا بازیهای ویدئویی شده. این آگاهانه بوده؟
بله. یک جور شوخی با اشیا و زمانه. فراتر از شوخی، من فکر میکنم اشیا در تاریخ این منطقه یعنی خاورمیانه همین طوری سرگردانند. یا سرهای بریدهی زیادی که در تاریخ وجود داره در ادیان مختلف و هرکدام هم نماد هستند و کماکان خونچکانند. مدام به شکلهای مختلف بهشون رجوع میشود. گلولهها همین جور. پرچمهای در باد همین جور. انگار یک جنگهایی تمام نشده. جنگ صلیبی تمام شده، اما یک جورهایی هم تمام نشده.
شرح خشونت در خون خورده برجسته است، همه چیز خیلی خونین هست؛ از اسم رمان گرفته تا توصیفهای دقیق آشولاش شدن و سوختن و سر بریدن و …. اما از طرفی هم این خونین بودن به انیمیشن پهلو میزنه …
درسته، خیلی تارانتینویی هست.
بله تارنتینویی است. نمیدانم این کار در چنین رمانی جایش هست یا نه. مشخصاً سر بریده خیلی زیاده. یا سری بریده میشه، یا جمجمهای را این ور آن ور میبرند، یا دنبالش میگردند از زیر خاک در بیاورند … ماجرا چیه؟ [با خنده]
سر بریده هم در فرهنگ اسلامی و مسیحیت و هم حتی قبلتر از آن، خیلی نمادین هست. سنت سر بریدن چیزی است که در امپراتوری ایران همیشه وجود داشته. بعد توجه کنیم که سر یحیا در مسیحیت چقدر مهمه، چقدر نمادین هست. سر امام حسین را در تشیع داریم. من این سرهای بریده را هم در خواب میبینم و هم آنها در تاریخ سیاسیمون دارم میبینم. همین الان هم در سطح اجتماعی در ایران چقدر سر بریدن را زیاد میبینیم، در قتلهای به اصطلاح ناموسی. سر بریده بر تفوق سَربُرنده و مظلومیت قربانی دلالت میکند. میرزا کوچک خان را میکشند و سرش را هدیه میآورند. سر کلنل محمدتقیخان پسیان را میگذارند توی سینی. از اینها فقط صدوخردهای سال گذشته.
اینها که هست. واقعیتی هستند اینها. اما موضوع این اندازه زوم کردن روی اینهاست. سالهای ۶۰ تا ۶۷ ، سالهای جنگ و سالهای بلافاصله بعد از انقلاب، از تلخترین و خونینترین دورههای تاریخ معاصرند. من این دوره را زندگی کردهم، اما هیچ وقت این حس خونین را نداشتهام از این دورهها، به خاطر اینکه چیزهای دیگری هم بوده، زندگی هم در جریان بوده. الان که راجع به اون دوره میخوانیم، این وجه خشنش غلیظتر و غلیظتر میشود.
موافقم. ما هم که بچه بودیم وقتی حجله میدیدیم برامون شوخی این بود که این حجله سه تا لامپ رنگی داره یا پنج تا. پس این شهید باحالتره از آن یکی. اینها برای ما بازی بود. … من این وجه تاریخ را انتخاب کردم. ولی حرف شما درسته. زندگی ادامه داشته با وجوه شیرینترش. چیزی که من نوشتم انتخاب من بوده. و من خشونت را به صورت تصویری دوست دارم در روایت. در تمام رمانهایم هست. ترسیم خشونت را دوست دارم. شاید مریضیام هست. نمیدانم.
وقتی میگویی تارنتینویی معلومه دیگه …
بله، من تارانتینو را دوست دارم. علاوه بر این، سالهاست کیوکوشینکارم. فایترم. با بدنهای ضربه دیده آشنا هستم. بارها لهولوردهم کردهاند. بارها زدهام لهولورده کردهام. دردی که به بدن وارد میشود را در این سالها خوب درک کردهام. مفهوم درد برای من یک مفهوم خیلی عمیقی هست. مفهوم زخم. مفهوم خون. خودم اصلاً آدم خشنی نیستم. وقتی در مبارزه پیروز هم میشوم خیلی ناراحت میشوم. وقتی کسی را زمین میزنم واقعاً اذیت میشوم. ولی خُب این را به حساب ورزش میگذارم.
تا اینجا ما راجع به کلیت رمان صحبت کردیم. اما خونخوره یک رمان اپیزودیک هست. داستان سه برادر اول هر کدام تقریباً در یکی از ژانرهای آشنا میگنجند. اولی یک تریلر (یا یک داستان سرقت) میتواند محسوب بشود. البته با اغماض، هستهی اصلیاش. دومی یک داستان جنگی خیلی موفق هست. و سومی یک داستان لطیف عاشقانه. راهبهی جوان زیبایی که لال است عاشق مردی میشود که توسط دوستان مارونیاش اعدام شده. چهارمی و پنجمی آنقدرها من را نگرفتند. آن اپیزودی که در کلیسای مشهد میگذرد را نتوانستم در ژانر خاصی بگذارم و کمتر باهاش رابطه برقرار کردم. چیزی که در مورد ژانرها گفتم آگاهانه بوده از طرف تو؟
کاملاً. البته من به این دقت توجه نکرده بودم، اما من بازی با ژانرهای روایی را دوست دارم. یعنی هالهای بسازم از یک ژانری مثل همان تریلر که میگویید یا فضای گوتیک زیرزمین و سرداب و سر و استخوان پوسیده و … که عناصر اصلی این فضا هستند، بعد یک فُرمت دیگری بهش بدهم، یک ذره ژانر را بشکونم. توی قصهی محمود که به مشهد میرود، میخواستم فضا را یک کم وهمآلود و ترسناکتر بکنم، اما شاید به قوت اپیزودهای دیگر در نیامده باشد. من این شخصیت را البته خیلی دوست دارم. او شخصیت زنده میماند و دچار فراموشی میشود … ضربهی اصلی که میخواستم بزنم همین زنده ماندنش بود که رو متن ورم کنه …. میخواستم یکی از اینها زنده بمونه، رو وجدان متن بمونه …. انگار همه انتظار داشتند این هم بمیره … ولی این بحث اپیزودیک که میگویید بحث خیلی درستی هست. من این مدل رماننویسی را خیلی دوست دارم که بتوانم در هر تکهای شکلی از روایت را مطرح بکنم و بعد بتوانم اینها را با یک حلقهی وصلی به هم زنجیر بکنم. آگاهانه بوده، بله!
این ماجرای از زبان موشک روایت کردن چه منطقی دارد؟
اشیاء راوی. من یک زمانی خیلی به رمان نو علاقه داشتم. رُب گریه و بوتور و دوراس و … و میدیدم که اینها چقدر خوب از زبان اشیا روایت میکنند. این هم یک جوری همان بحث ژانر است دیگر. اینجا آمدم یک فُرمتی از راوی نوع رمان نویی بسازم. البته میدانم «رمان نو» ژانر نیست، یک جور فُرم هست که یک شیئی شروع میکند به صحبت کردن. من این را به خاطر علاقهای که به حضور اشیا دارم و آن چیزی که رُب گریه به عنوان هراس وجود اشیا ازش نام میبرد. این را من از آنجا آوردم: یک موشک ناکام. یک فانتزی هم توش هست دیگر، که اینها برداشتند من را دستکاری کردند، من هم چهل کیلومتر این ورتر را زدم. تازه منفجر هم نشدم و شکست خوردم در عملیات [با خنده]. به نظرم خیلی غمانگیزه! به هر حال این موشک در نبردش با میکائیل شکست خورده و این یعنی چیزهایی هستند هنوز که میتوانند جهان را نجات بدهند!
ارزیابی کلی من از رمان را اگر بخواهم خلاصه کنم چنین چیزی میشود. بیتردید رمان بخشهای تاثیرگذار و بهیادماندنی داره که وقتی دوباره هم میخوانیشان همان تاثیر خوب را میگذارند. این نقطهی قوت رمانه. اما رمان به نظرم خیلی شلوغه. تعداد آدمها، تعداد جاها، تعداد اتفاقات، تعداد تاریخها زیاده و بعضیهاشان فارغ از اینکه خوب نوشته شدهاند یا نه، از یادت میروند. بعضی وقتها یک داستانهای کوچکتر هم اضافه میشود مثل داستان آرزو کیان یا داستان دختر یک سناتور که آمده در قسمت اعدامیهای قبرستان دنبال قبر برادرهاش میگردد. اینها هرکدام برای خودش میتواند خوب باشد، اما در شکل کنونی، کار را بیشتر شلوغ میکنند. میشد رمان خلوتتر باشد. این البته نظر شخصی من است …
علاقهی من به رخداد و وقایع خیلی زیاد است. من سعی میکنم فضاسازی ساکن نداشته باشم. مثلاً وارد شوم به اتاقی و آن را وصف کنم و … در یک چنین موقعیتی هم سعی میکنم یک خردهروایت بسازم. یک مقدار شاید علاقهی من به این جنس ادبیاتی از نوع رضا براهنی هست. ولی حرفتان میتواند درست باشد. در اون صورت من باید رمان را دو برابر مینوشتم. اما من نمیخواستم این رمان خیلی بزرگ بشود. این الان هشتاد و یکیدو هزار کلمه است، میتوانست تا صدوپنجاه هزار کلمه برود. اما فکر میکردم در آن صورت وقایع ضربهزنندهگی خودشان را از دست میدادند.
رویدادها همه در ظاهر متفاوت از یکدیگر و یکهاند، اما خیلی از رویدادها در لایههای عمیقترشان تکراریاند. برای انتقال ایدهی اصلی رمان شاید نیازی به برخی از رویدادها نبود …
میپذیرم حرف شما را، اما این هم برای من مهم بود که با این خردهشخصیتها و وقایع کوچک بتوانم تکههای دیگری از جامعه را نشان بدهم. یادآوری گوشههایی از تاریخمان …
حالا اگر اجازه بدهی قدری از خونخورده فاصله بگیریم. دو سوال دارم. با توجه به این که به طور جدی ورزش رزمی کیوکوشین کاراته را دنبال میکنی که حتماً وقتگیره، و با توجه به کارهای دیگری که کردهای و میکنی مثل مسئولیت صفحات ادبوهنر خیلی از روزنامههای اصلاحطلب و سردبیری نشریهی «تجربه» و مسئولیت بخش ادبیات داستانی «نشر چشمه»، کی فرصت میکنی رمان بنویسی؟
من معمولاً یک سال یک سالونیم برای رمانم پژوهش میکنم. یادداشت برمیدارم، عکس میبینم. فرایند نوشته شدنشان معمولاً چند ماه است. آن چند ماه را روزی نه ساعت، ده ساعت، گاهی دوازده ساعت، کار میکنم. خونخورده را اسفندماه شروع کردم، شهریور تمام شد. روزی به طور متوسط شش ساعت، هفت ساعت مینوشتم. یعنی تمام چیزها را میچینم، فرم را به دست میآورم، بعد شروع میکنم به نوشتن.
بعد از پایان نوشتن هم میدهم دوستان میخوانند و بعد ویرایشش شروع میشود که آن هم زیاد وقت نمیگیرد.
و سوال آخر اینکه چه نوع ادبیاتی را دوست داری؟ نویسندههای محبوبت کیها هستند؟
نویسندهی محبوبم بیشک داستایوسکی هست. داستایوسکی نباشد انگار خیلی چیزها نیست در جهان. بعد اومبرتو اکو، سِلین، روژه مارتن دوگار، …. گونتر گراس به شدت، ویلیام فاکنر … اینها نویسندههایی هستند که خیلی دوستشان دارم و خیلی میخوانمشان. در سنت رمان فرانسوی، فلوبر برایم نویسندهی مهمی هست. تو ایرانیها، براهنی در صدر است، با فاصله. تا حدود زیادی احمد محمود، جعفر مدرس صادقی و ابراهیم گلستان. اینها نویسندههایی هستند که خیلی دوستشان دارم و تاثیر هم ممکن است ازشان گرفته باشم. زولا نویسندهی تکرارنشدنی هست و پروست. دو بار در جستوجوی زمان از دست رفته را دقیق خواندهام و خیلی دوستش دارم. علایقم خیلی متنوع هست. خواندن دربارهی تاریخ و زیباییشناسی مسیحی چه در نقاشی و چه ادبیات برایم خیلی جذاب هست. همین طور زیباییشناسی اسلامی و رسالههای عرفای مسیحی قرون اولیه مسیحیت را دوست دارم. یک زمانی میخواستم لاتین یاد بگیرم. دیدم سهچهار سالی وقت میخواهد، بنابراین بیخیالش شدم … ولی تا جایی که میتونم اینها را پیگیری میکنم.
2 دیدگاه در “گفتوگو با مهدی یزدانیخرم دربارهی کتاب خون خورده”
چرا در مورد نوع انشا و جمله بندی عجیب و غریب چیزی نپرسیدی؟ چرا مفعول باید آخر جمله بیاد آخه؟!!!!
درنظر داشته باشید که در هر گفتگویی، مصاحبهگر مواردی را که مورد توجه خودش است مطرح میکند