نوشتن از شرم
جاناتان فرنزن مؤلف، رماننویس و جستارنویس آمریکایی است که علاوه بر رمانهایش که جزو گونهی رئالیسم اجتماعی بهحساب میآیند، دو کتاب ناداستانی با نامهای چطور تنها باشیم و بازهم دور تراز او منتشرشده است. جستارهای کتاب درد که کسی را نمیکشد، غیر از مقدمه، از این دو کتاب برگرفتهشدهاند. ابتدا به نظر میرسد این کتاب، کتابی است تماماً راجع به مصرفگرایی و دنیای سرمایهداری فناوری محور ولی بعد میبینیم که نه! موضوع اصلی اهمیت نوشتن است، بازهم نه! انگار مسئله، اهمیت داستان است، دستآخر هم آدم شک میکند، نکند همهی اینها را به هم پیوند زده که از عشق بگوید.
درد که کسی را نمیکشد: پنج جستار دربارهی گمشدههای خلوت و شلوغی
نویسنده: جاناتان فرنزن
مترجم: ناصر فرزینفر
ناشر: اطراف
نوبت چاپ: ۱۲
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۵۴
شابک: ۹۷۸۶۲۲۶۱۹۴۰۹۹
جاناتان فرنزن مؤلف، رماننویس و جستارنویس آمریکایی است که علاوه بر رمانهایش که جزو گونهی رئالیسم اجتماعی بهحساب میآیند، دو کتاب ناداستانی با نامهای چطور تنها باشیم و بازهم دور تراز او منتشرشده است. جستارهای کتاب درد که کسی را نمیکشد، غیر از مقدمه، از این دو کتاب برگرفتهشدهاند. ابتدا به نظر میرسد این کتاب، کتابی است تماماً راجع به مصرفگرایی و دنیای سرمایهداری فناوری محور ولی بعد میبینیم که نه! موضوع اصلی اهمیت نوشتن است، بازهم نه! انگار مسئله، اهمیت داستان است، دستآخر هم آدم شک میکند، نکند همهی اینها را به هم پیوند زده که از عشق بگوید.
درد که کسی را نمیکشد: پنج جستار دربارهی گمشدههای خلوت و شلوغی
نویسنده: جاناتان فرنزن
مترجم: ناصر فرزینفر
ناشر: اطراف
نوبت چاپ: ۱۲
سال چاپ: ۱۴۰۰
تعداد صفحات: ۱۵۴
شابک: ۹۷۸۶۲۲۶۱۹۴۰۹۹
کتابی میخرید که روی جلدش نوشتهشده حاوی پنج جستار از جاناتان فرنزن است و اگر از آن دست خوانندههایی باشید که مقدمه و سخن مترجم را میخوانند، متوجه میشوید که در حقیقت، کتاب شامل شش جستار است. چه معاملهی خوبی! در حقیقت مترجمِ محترم ترجیح داده بهجای سخن مترجم، جستاری از خود فرنزن را بیاورد که بهعنوان مقدمه برای کتاب بهترین جستارهای آمریکایی سال 2016 نوشتهشده است، با عنوانِ :
نوشتن از شرم
این جستار/مقدمه، در حقیقت بهنوعی معرف اینگونهی نوشتاری و حالوروزش در عصر ماست. ولی نه از راه تعاریف و تعابیر بلکه از راه زندگی و تجربهها و خردهروایتهای شخصی خودش و نقل قولهای دیگران.
چه آنجا که میگوید معدود درسهایی که دربارهی جستارنویسی یاد گرفته از ویراستارش بوده و قصهی این آموزشهای غیرمستقیم را دستودلبازانه برایمان تعریف میکند، چه آنجا که از نوشتن مطلبی سفارشی دربارهی ترک سیگار میگوید که ناخودآگاه مجبورش کرده موقعیت خودش را بهعنوان فردی که چندین بار سیگار را ترک کرده، بسنجد و این «سنجش موقعیت خود» دقیقاً همان کاری است که یک جستار میکند.
دستآخر در بخش پایانی، معیار اصلیاش را برای انتخاب یک جستار خوب، رو میکند: شرم. آنهم در دنیایی که رسانههای اجتماعی نهتنها امکان ساخت چندین چهرهی عمومی در یک فضای امن به کاربر میدهند بلکه اغلب این چهره را خوشامد خود کاربر میکنند، سیستمی برای فرار از خودِ شرمآورمان. آرتور میلر زمانی گفته، «بهترین نوشتهی هر نویسندهای بدون استثنا، همانی است که در شرف شرمنده کردن اوست.» نویسنده باید مثل آتشفشان باشد، کسی که موظف است وقتی همه از شعلههای آتش میگریزند، مستقیم به دل آتش بزند. و فرنزن اینطور جستارش را تمام میکند:
«انتشار یک جستار صادقانه همیشه با خطر شرمنده کردن نویسنده همراه است ولی پاداشش اگر بختت یار شود، وصل شدن به غریبهای قدرشناس است. جستار بهمنزله یکگونه ممکن است در شرف انقراض باشد ولی جهانی از شرمهای فروخورده بیش از همیشه به آن نیاز دارد.»
فقط زنگ زدم که بگم دوستت دارم
این روزها که نمایشهای تهوعآور اینستاگرامیِ “باور کن دوستت دارم” دارد از سر و کول همهی ما بالا میرود و باعث میشود بیشتر از همیشه به این جمله شک کنیم، خواندن این جستار بیشتر از همیشه میچسبد. اولین مواجهه من با فرنزن چند سال پیش و از طریق همین جستار بود. شاید قرابت بیشتر من با این نوشته به دلیل این است که من هم مانند فرنزن از خانوادهای هستم که دوستت دارم را با صدای بلند به هم نمیگفتیم ولی کموبیش
میدانستیم آنجا خبرهایی از دوست داشتن هست، با این تفاوت که مادر فرنزن برعکس مادر من و برعکسِ پدر خودش این کار را هر شب و به شکل محتوایی تحمیلی انجام میداده. شاید هم به این خاطر باشد که وقتی دارم پشت سکوی آشپزخانه چیزی تایپ میکنم بیشتر از هر کس دیگری به مادرم فکر میکنم که گرچه محروم از عاملیت بود ولی در تمامی جنگهای درون من برنده بوده و جملهی دوستت دارم را قاطعانه از آن خودکرده است.
اینکه آدمها مسائل اتاقخوابشان را در فضای عمومی فریاد بزنند پدیدهی عصر فناوری مدرن است. فرنزن این بار سراغ بعضی از جنبههای فناوری مدرن رفته که به شکل واضح و مردمآزارانه مخل حریم خصوصیاند و سرآمد همهی آنها تلفن همراه است. فرنزن به این مسئله از دید یک امر جمعی نگاه میکند و تا دلتان بخواهد، درودیوار این دنیای فناوریمحور را با دید نقادانهاش هدف میگیرد.
از صحبت کردن تلفنی حین رانندگی یا توی صف یک فروشگاه و مکالمات بلند کسانی که در فرودگاه دارند به کسی تلفنی ابراز محبت میکنند بگیر تا حادثهی 11 سپتامبر و حتی جنگ جهانی دوم. قبول دارم گاهی هم لحنش به قول خودش «آق بزرگ»وار میشود ولی طولی نمیکشد که از جادهی اصلی امر جمعی میزند کنار و وارد یک پیچ شخصی میشود.
و دو نامه که پدر و مادرش در دوران نامزدی برای هم فرستاده بودند را رو میکند، درست مثل روییدن یک لطافت شاعرانه میان یک زمختی عاقلانه، و استادانه تمام رگههای عشقی که دربستر کلمات یا پشت جملههای خشک پدرش بوده را بیرون میکشد، یکی از زیباترین مواجهههای امر شخصی و امر جمعی.
فرنزن که همیشه پشت تمام نگاههای نقادانهاش به دنیای بیرون مشغول واکاوی و کشف در دنیای درون خود نیز هست، این بار هم لایهای جدید از خود پیدا میکند و همین کشف باعث میشود پایان جستار تماماً با آنچه فکرش را میکنیم متفاوت باشد:
«آن بخشی از من که با مزاحمتهای تلفن همراه عصبانی میشود از پدرم میآید و آن بخش از من که عاشق گوشی بلکبری است از مادرم میآید.» «با اینکه پدرم عاملیت داشت نه او، این مادرم بود که سمت برندهها ایستاد.» ترجیح میدهم جملات پایانی این جستار را خودتان بخوانید شاید شما هم از تماشای یک نگاه هوشمندانهی مجهز به ظرافت عاشقانه لذت ببرید.
درد که کسی را نمیکشد
این نوشته در حقیقت متن یک سخنرانی برای فارغالتحصیلان یک کالج است و خب بله، میشود متن سخنرانی هم یک جستار عمیق و پرمایه، راجع به عشقورزی در عصر اینترنت، باشد. نویسنده با زیر ذرهبین گذاشتن موضوع تعویض گوشی تلفن همراهش سراغ موضوع بزرگتر رفتار فناوری در عصر جدید میرود. فناوریای که به قول او میکوشد محصولاتی تولید کند که عیناً منطبق بر تصور ذهنی ما از یک رابطهی اروتیک باشد، شیء محبوبی که بهمحض اینکه یک شیء سکسیتر وارد بازار شد، بی آبروریزی خودش راهی کشو شود.
همینجاست که فناوری از جانب عشق واقعی به دردسر میافتد و شروع میکند به ساخت خط دفاعی. اولین خط دفاعی ،کالایی کردن دشمن است: القاء این پیام که اگر کسی را دوست داری باید چیزمیز بخری. و دومین خط دفاعی: دگردیسی فعل دوست داشتن از یک احساس به یک انتخاب مصرفکننده (کنشی که با موس کامپیوتر انجام میدهید، یا همان لایک). بله این جنگ ازنظر نویسنده کاملاً جدی است: تقابل بین گرایشهای خودشیفتهپروری فناوری و عشق واقعی. تقابلی که همان هستهی مرکزی و ایدهی این جستار است.
ازنظر او محصولات مصرفی-فناوری، مثل فیسبوک، درونشان دو مدل اشتیاق تعبیهشده: اشتیاق به دوست داشته شدن و اشتیاق به بهتر جلوه دادن ما.
«و اگر بخت یار باشد و روزی کسی پیدا شود و به ذرهذرهی شما عشق بورزد، دیر یا زود روزی میرسد که شما خود را وسط یک دعوای واقعی پیدا میکنی. چیزی واقعیتر از دوستداشتنی بودن از تو سرزده و درگیر یک زندگی واقعی شدهای، و باید دست به انتخاب واقعی بزنی نه انتخاب مصرفی بین انتخاب دو مدل گوشی تلفن همراه.
دنیای دوست داشتن دروغی بیش نیست چون در این دنیا کسی وجود ندارد که شما ذرهذرهی او را دوست داشته باشید ولی ممکن است کسی پیدا شود که شما به ذرهذرهی آن عشق بورزید و درست همین عشق است که دروغ این هستیِ نظام مصرفگرای فناوریمحور را فاش میکند.»
عجیب نیست؟ اینکه نویسنده از اینکه مجبور شده گوشی تلفنش را عوض کند به اینجا رسیده باشد و بعد آن را متن یک سخنرانی برای جوانانی کرده باشد که ادبیات، رشتهی تحصیلی و فناوری و عشق از بارزترین دغدغههای سنی آنها و بهطور کل انسان امروز است؟
در ادامه با گفتن خرده روایتی از عشقش در کالج سراغ مقولهی عشق به داستان میرود و نشان میدهد چطور درگیر شدن با چیزی که عاشقش شده او را بهسوی خودِ واقعیاش سوق داده و در پایان از اتفاق بامزهای میگوید، اینکه چطور عاشق پرندهها و یک پرنده بین شده. چیزی که قبلاً از وجودش بیاطلاع بوده ولی باعث شده رابطهاش با دنیا تغییر کند.
وقتی از خانه میزنید بیرون و خودتان را در رابطهی واقعی با آدمهای واقعی یا حتی حیوانات واقعی قرار میدهید، خطر بسیار جدی پیشرویتان این است که کارتان به عشق و عاشقی بکشد. خطر بسیار جدی که درد دارد، اذیت میکند ولی خب «درد که کسی را نمیکشد.» فرنزن حتی کار را وخیمتر میکند و تا آنجا پیش میرود که: «اگر عاشق شدن را مثلاً ده سال به تعویق بیندازی مثل این است که خودت را سپرده باشی به ده سال آزگار جا اشغال کردن روی کرهی زمین و سوزاندن منابع آن. یعنی که (منظورم بدترین تعبیر از این واژه است) مصرفکننده باشی.»
دیوید فاستر والاس
کشفِ جایی که دستِ داستان هم به آن نمیرسد. والاس بهتازگی دست به خودکشی زده و فرنزن باید در مراسم یادبود دوستش سخنرانی کند. اینبار هم سراغ نوشتن جستار میرود و تنها با نوشتن چند صفحه، مرگ دوستش را لبریز از یادها میکند و از کلیشهها میرهاند.
همدلی صمیمانه و درکی درونی و عمیق از چاهِ اندوههای بیپایان ارمغان این جستار است. «چاهی که دیو در آن پایین رفته بود، فراتر از جایی بود که دستِ داستان برسد و دیگر نتوانست از آن بیرون بیاید.»
اصلاً به زحمتش میارزه؟
اسم این جستار در حقیقت سؤالی است که فرنزن در سال 1991 هنگام نوشتن دومین رمانش و همچنین سالهای بعد با آن درگیر بوده است. دغدغهی او نوشتن رمان اجتماعی و پیوند زدن امر شخصی و جمعی در رمان است. در خلال طرح این سؤال به موشکافی جامعهی روز آمریکا و تاثیر فناوری بر جامعه و همچنین جریان اصلی فرهنگ آمریکایی میپردازد.
مقایسهی زمانی که رمان نقشی آموزنده داشته با اکنون که تلویزیون بهعنوان یک رسانهی سریع و پرقدرت تا کجاها جای آن را گرفته است. تمام این موارد را از طریق بیان تجربههای زیستهاش و با بازنگری در خاطرات و چالشهایش در خلال نوشتن رمان و بیان دغدغههای ذهنی امروزش و مثل همیشه با نگاه نقادانهاش به جامعه و اصولاً همهچیز، پیش میبرد.
حتی زمانی که از جوهره و مفاهیم داستانی صحبت میکند، دست از سر پیوند مفاهیم با بستر اجتماعی برنمیدارد، به همین علت، از اقتصاد سیاسی آمریکا تا محبوبیت هشتادونه درصدی جرج بوش و کارزارهای تبلیغات تلویزیونی تا اوضاعواحوال داستان در قرن نوزدهم و موارد زیاد دیگری را به هم پیوند میزند.
این جستار یک جستار چندصدایی است که علاوه بر صدای نویسنده میتوانید صدای نویسندگان دیگر مانند فیلیپ راث، اوکانر و یا بخشی از صداهای داستان «شخصیتهای درمانده» را بشنوید.
فرنزن میگوید: در این حرفی نیست که معما (اینکه انسانها چگونه با معنی زندگی مواجه یا از آن طفره میروند) و منش (الفبای اینکه انسانها چگونه رفتار میکنند) همیشه جزو دغدغههای اصلی نویسنده بوده ولی چیزی که امروزه داستاننویس را میترساند این است که چگونه مصرفگرایی متأثر از فناوری که برجهان ما حکم میراند قصد کرده به هیچیک از این دو دغدغه اعتنایی نگذارد. مصرفگرایی متأثر از فناوری ماشین مرگباری است.
فرنزن مانند یک پزشک که به کالبدشکافی یک کالبد میرود، تمام آفتهای داستان آمریکایی و بهصورت ویژهتر رمان اجتماعی این عصر را بیرون میکشد و مادامیکه به آنها مینگرد، دنبال راهحلی برای فرار از این بنبست برای عشقش، رمان میگردد.
یکی از این آفتها را بهطور خلاصه اینجا بیان میکنم: دنیای حال حاضر دنیایی است که در آن درامهای افقی و غنی و پربار برخاسته از منشهای محلی جایشان را به یک درام عمودیِ واحد دادهاند و نویسنده با یک تمامیتخواهی فرهنگی مواجه است. زندگی امروز ما طوری ساختاربندی شده که از هر نوع کشمکشی که داستانِ سراسر درگیر با منش به آن نیاز دارد بپرهیزد، گویی هنر جدی در کلیت آن منسوخشده باشد.
برخلاف انتظار و در عین ناباوری کلید معما برای فرنزن به دست هیچ نویسنده و یا با خواندن هیچ رمان و حتی با عمیق شدن درون تجربهها و ذهن خودش گشوده نشد. این بار ناجی او یک انسانشناس/ زبانشناس خوشتیپ به نام شرلی هیث بود. آنطور که فرنزن خودش را با بقیه همصنفانش جمع میبندد، دو تعمیم برای رماننویسان وجود دارد: اول اینکه به موضوع مخاطب زیاد کنجکاو نیستند و حداکثر یک مخاطب عام در ذهن تجسم میکنند و دوم اینکه با علوم اجتماعی میانهای ندارند.
در حقیقت یک دانشمند علوم اجتماعی که داشت دربارهی مخاطبان داستان جدی در آمریکا تحقیق میکرد راه خروج از ظلمات را به فرنزن نشان میدهد. تحقیق هیث، افسانهی مخاطبِ عام را نابود میکند. هیث از واژهی ملایم «پیشبینیناپذیری» برای اعتقاد به پیچیدگی امور استفاده میکند و تا آنجا پیش میرود که فرنزن فهم درستی از جایگاه خویش در دنیا بهعنوان یک رماننویس پیدا میکند و میگوید: بدون این فهم- بدون داشتن نوعی حس تعلق به دنیای واقعی- امکان کامیابی در دنیای خیالی میسر نبود.
ماجرای او و هیث و کشف جواب سؤالهای او، پیچیده ولی لذتبخش و آموزنده است. خلاصه اینکه اگر خواننده جدی یا داستاننویس و یا فقط سؤالمند دربارهی هویت و ضرورت داستان هستید، خواندن این جستار حتماً به زحمتش میارزد.
از کجا معلوم تو خود شیطان نباشی؟
این جستار که دربارهی آلیس مونرو و با تمرکز روی کتاب «فرار» نوشتهشده است، به نظر یکجور خلاصهنویسی برای این کتاب است ولی در عمل با چیزی فراتر از این روبرو میشویم. فرنزن در ابتدا هر خطر احتمالی را به جان میخرد و مونرو را بزرگترین داستاننویس حال حاضر آمریکای شمالی مینامد، سپس با طرح این سؤال که چرا جایگاه ادبی مونرو نسبت به شهرتش بهمراتب بالاتر است، با هشت دلیل طبقهبندیشده و مفصل به جواب این سؤال میپردازد.
در هرکدام از این دلایل نکات ظریف و آموزندهای وجود دارد. و خب حتماً تا اینجای کتاب دست آدم آمده که این وسط از بیل کلینتون تا مک گراث، دبیر سابق مرور کتاب تایمز، ممکن است در متن احضار شوند. فرنزن که داستان را مذهب خود میداند، میگوید: «داستان کوتاه را دوست دارم چون جایی برای پنهان شدن برای نویسنده باقی نمیگذارد. نمیشود الکی فک بزنی و از مخمصه در بروی، دو دقیقه دیگر میرسم به صفحهی آخر و اگر حرف حساب نداشته باشی دستت رو خواهد شد.»
جملاتی با این لحن و زبان -که در سرتاسر کتاب با آن مواجهیم- از کتاب یک متن خوشخوان ساخته و دشواری پرداخت مفاهیم را با لحن گاه مطایبه آمیز و سرخوش تقلیل داده است. در انتها با آوردن بخشهایی از یک داستان مونرو به تحلیل مؤلفههای داستان پرداخته و نشان داده چرا اینقدر مونرو برایش ارزشمند است و دستآخر وقتی همهی اینها باز راضیاش نمیکند، کار به یک توصیهی ساده میکشد: مونرو بخوانید! مونرو بخوانید!
***
در پایان باید بگویم جستارهای این کتاب، جستارهای انتقادی یا نقدهای جستارگون نیستند، بلکه جستارهایی کاملاً شخصی هستند که در آنها نویسنده با نگاه تیزبین و نقادانه، برای بسط و گسترش و بلوغ ایده، همواره در حال پیوند زدن امر شخصی و امر اجتماعی است.
موضوعهای اصلی این کتاب عشق، داستان، اهمیت نوشتن، فضای خصوصی و عمومی و دنیای سرمایهداری فناوریمحور و مصرفگرایی هستند، ولی اگر کسی از من بپرسد که در یک جمله بگویم کتاب راجع به چیست، جواب من این خواهد بود: این کتابی است سراسر دربارهی عشق، ولی از آن عشقهای زمخت و دشوار و اگر از من بپرسی هر جور که حساب کنی خواندنش به «زحمتش میارزه.»
خطر اصلی این است که شاید شما هم مثل من، بعد از خواندن این کتاب بالاخره آن جملهی کذایی که دارد ذهنتان را میخورد توی نوار جستجوی گوگلِ گوشی تلفن همراهتان بنویسید: لانهی گنجشکها کجاست؟
یک دیدگاه در “نوشتن از شرم”
فکر کنم درد کسی را می کشد.
آثار هنری که در مورد رکود بزرگ آمریکا درست شده اندچند چیز را بسیار عجیب نمایان می کنند.
میزان بهره کشی ساختاری
بیچارگی
ماندن در بازی تا پای جان
نبود راه حل یا بازی جایگذین
خیلی آشنا نیست؟