کتاب خواندن در شصتوهفت سالگی
آیا آدم در هر سن و سالی یک جور کتاب میخواند؟ نمیتواند این طور باشد. در شصتوهفت سالگی کتاب خواندن چه معنا و ویژگیهایی دارد؟ روبرت صافاریان از تجربه خود نوشته و دیدگاههایش را درمورد تفاوتی که کتاب خواندن برای او الان در شصتوهفت سالگی با زمانی که سنوسال کمتری داشته شرح داده است.
آیا آدم در هر سن و سالی یک جور کتاب میخواند؟ نمیتواند این طور باشد. در شصتوهفت سالگی کتاب خواندن چه معنا و ویژگیهایی دارد؟ روبرت صافاریان از تجربه خود نوشته و دیدگاههایش را درمورد تفاوتی که کتاب خواندن برای او الان در شصتوهفت سالگی با زمانی که سنوسال کمتری داشته شرح داده است.
آیا آدم در هر سن و سالی یک جور کتاب میخواند؟ نمیتواند این طور باشد. اگر من الان در شصتوهفت سالگی همان طور کتاب بخوانم که در سیزده سالگی و حتی بیستسالگی میخواندم، حتماً یک جای کار میلنگد. اما کتاب خواندن در شصتوهفت سالگی دقیقاً چه فرقی با کتاب خواندن در نوجوانی دارد؟
اول اینکه دیگر از آن کشف و حیرتزدگی، از آن دنیاهای بکر و هیجانانگیزی که نخستین کتابها به روی آدم میگشایند، خبری نیست. این روزها به ندرت کتابی چون یک کشف تازه، به اندازهای که نخستین آشنایی با قصههای کوتاه هدایت، چخوف یا موپاسان هیجانانگیز بود، به هیجانت میآورد.
دیگر میدانی، به تجربه میدانی، آموختهای که همهی روایتها در نهایت تکراریاند، که به ندرت تجربهی تازهای هست، که همهی شگردهای قصهگویی و نویسندگی فرموله شدهاند، در کتابها ثبت شدهاند و در کلاسها آموزش داده میشوند. احساس جهانگردی را داری که کمکم احساس میکند بیشتر جاهای دنیا در نهایت و در بنیان خود مثل هم و تکراریاند. در شصتوهفت سالگی پیدا کردن کتابی که آدم را راضی و هیجانزده بکند بسیار دشوارتر میشود.
دیگر اینکه دیگر اتوریتهها یا مراجع اقتدار، نویسندههایی که همه چیز را میدانند و دانستههایشان را ثبت کردهاند و تو باید بخوانی تا بیاموزی، وجود ندارد، یا نویسندههایی که کارشان سراسر بیعیب و نقص است.
همهی نویسندههای بزرگ یک جایی درست دیدهاند و جای دیگری به سطحینگری و تناقضگویی افتادهاند. در نهایت نویسندههای بزرگ دیگر نه بُت، نه خدایانی همهچیزدان، بلکه آدمهایی هستند مثل ما، قطعاً بااستعدادتر و با پشتکار بیشتر و گاهی هم خوشاقبالتر، چه بسا به دلایلی مستقل از نیت و خواست خودشان و به سبب اینکه با برخی روحیات و جو غالب اجتماعی در دورهای سازگار بودهاند، شدهاند «نویسندهی بزرگ»، به معبد «چهرههای ادبی کلاسیک» راه پیدا کردهاند.
در هیجدهسالگی آدم جرات زدن این حرفها را ندارد، نباید هم داشته باشد، چون هنوز میزان خواندهها و دانستههایش به او اجازه نمیدهد داوری کند، اما در شصتوهفت سالگی اگر آدمها اینها را نداند و همچنان در پی این باشد که حرفهای این یا آن نویسنده را دربست بپذیرد یا همهی آثارش را دربست تائید کند، جایی از کار مشکل دارد. به گمان من در شصتوهفت سالگی آدم دیگر نمیتواند «فَن» هیچ نویسندهای باشد.
در این زمینهی نکتهی جالبی هم وجود دارد و آن سنوسال برخی از این مراجع اقتدار است. میدانیم که چخوف کلاً چهلوچهار سال زندگی کرد و بسیاری از قصههایش را در زمانی نوشته که سیوخردهای ساله بوده. در سنوسالی که آدم در شصتوهفت سالگی بچه تلقی میکند. حالا من چطور میتوانم برای او عمقی قائل شوم که آدمی در دههی هفتم زندگی انتظار دارد. یا فروغ درسیوخردهای سالگی تصادف کرده و از دنیا رفته. بیشتر شعرهایش را زمانی نوشته که سی سالش نشده بوده.
اینها فقط به عنوان تجربههای آدمی در این سنوسال و با آن تجربهها، و البته با حساسیتی استثنایی و با جساتی و شهامتی مثالزدنی و استعدادی در زبان و تصویرسازی، جالباند. و البته با همهی محدودیتهایی که شرایط زمانه و سنوسال بر او تحمیل میکردهاند. اینها را دربارهی هدایت و کافکا و خیلیهای دیگر هم میتوان گفت. اصلاً همهی اینها امروز برای من شصتوهفت ساله به عنوان تجربیات آدمی خاص و دوستداشتنی با ویژگیهای خاص در اجتماع و شرایطی علیحده جالباند تا متون بیعیبونقصی که بتوانم دربست بپذیرم.
این گونه نسبیگرایی به هر رو با بالا رفتن سن و انباشت تجربه و بالا رفتن تعداد کتابهایی که آدم خوانده است سراغ هر کتابخوان کمابیش پیگیری میآید.
به همین دلیل دیگر خودت را مقید نمیکنی آثار فلان نویسندهی «مهم» را که برایت جذابیت ندارد حتماً بخوانی. چه بسا دوبارهخوانی کتابهایی که خواندهای تجربهی جذابتری باشند. آخر در هیجده سالگی اصلاً تجربهی زندگی اجازه نمیداده خیلی از موضوعات مطرح شده در داستانها و رمانها را درک کنی یا اصلاً برایت اهمیتی داشته باشند. مقایسهی آنچه از آن خواندن داستانی در آن سنوسال به یاد آدم مانده با آنچه متن آن طور که الان میبیند واقعاً هست، جالب و سرگرمکننده و آموزنده است.
در همین راستا به به ویژگی دیگری میرسیم. آدم در میانسالی همیشه فهرستی از کتابهای «مهمی» دارد که نخوانده و برنامهای هرچند مبهم و غیرواقعبینانه، که همهی اینها را بخواند و یک جور احساس کمبود و حقارت از نخواندن آنها. گمانم در شصتوهفت سالگی دیگر این احساس و این فهرست از بین میرود.
آدم واقعبین میداند که دیگر نمیرسد همه چیزهایی را که نخوانده و فکر میکند باید میخوانده بخواند. بعد هم با توجه به از بین رفتن آن توهم نوجوانانه (که در آدمهای مختلف، بسته به شخصیت آدم، میتواند تا میانسالی و کهنسالی ادامه پیدا کند) دربارهی «نویسندههای بزرگ»، فکر میکند حالا نخواند هم نخوانده، در دنیا چیز مهمی عوض نمیشود. قاعدتاً این موضوع باید به مطالعهای توام با آرامش بیشتر، بیشتر متکی بر ارضای واقعی تا تکلیف، بیانجامد. در بیشتر مواقع همین طور هم هست.
و در بیشتر مواقع سنوسال و تجربهی بیشتر در کتابخوانی و آشنایی با نویسندهها و مترجمهای متعدد، به آدم مهارت بیشتر و اعتماد به نفس افزونتری هم میدهد که چطور کتابها را راحتتر کنار بگذارد. حقیقتاً با خواندن یکی دو صفحه یا در نهایت یکی دو فصل اول کتابی آدم میفهمد که این کتاب، کتاب او هست یا نه. و اگر نیست، کنارش میگذارد.
در مورد کتابهای غیرداستانی این موضوع به شکل دیگری خود را نشان میدهد و خیلی مهمتر است. کتابهایی غیرداستانی را آدم بیشتر «به کار میبرد» تا از سر تا ته بخواند. آدم بعد از بیشتر از پنجاه سال سروکله زدن با کتابها دیگر میداند چطور با استفاده از فهرست و تورق و خواندن صفحاتی به عنوان نمونه به آنچه دوست دارد برسد و موضوع مورد علاقه یا موردنیاز خود را در کتاب پیدا کند و تصمیم بگیرد کدام فصلها یا بخشها را دقیقتر بخواند.
در مورد این کتابها مولف مهم است، مولف یا باید صاحبنظر و متخصص باشد در موضوع تا من وقتم را صرف خواندن نظرهایش بکنم. یا نقش مهمی در آن رویداد سیاسی یا اجتماعی که موضوع کتاب است داشته باشد. در این حالت دوم دیدگاههای او را به عنوان یکی از کسانی که در ماجرا نقش داشته میبینم و اطلاعاتش را هم به عنوان چنین کسی مورد توجه قرار میدهم. یعنی اینکه مولف مهم است، مولف نمرده. مولف نه تنها نمرده، بلکه هر سخنی را در نهایت کسی میگوید و شناخت او میتواند به برخورد من به متن و فهم آن کمک کند.
میگویید این ویژگیها همه به سنوسال ارتباط ندارد. یا شاید بگویید برخی از آدمهای شصتوهفت ساله میتوانند هنوز مثل کودکی سیزده ساله کتاب بخوانند. بله میشود. واقعیت اینکه اینها را بیشتر در مورد تجربهی خودم نوشتم. اما گمانم قابلیت تعمیم قابلتوجهی دارد. منطق سنوسال این را میگوید و میطلبد. دیگر اینکه تلویحاً دارم قضاوت و ارزشگذاری هم میکنم. به نظرم میآید واقعاً اگر آدمی به سنوسال من هنوز «فَن» این یا آن نام بزرگ، بزرگترین نامها باشد، یک جای کار میلنگد.
2 دیدگاه در “کتاب خواندن در شصتوهفت سالگی”
این مطلب من رو تا حدودی به یاد کتاب ” چرا باید کلاسیک ها را خواند ” اثر ایتالو کالوینو انداخت.
ممنون از توجهتون