هری پاتر و جسارت مبارزه با شر
دامبلدور در پایان کتاب چهارم، وقتی اولین مرگ یکی از شخصیتهای کتاب رخ میدهد (سدریک دیگوری)، در مراسم غمانگیز پایان سال، به دانشآموزان هاگوارتز میگوید: «سدریک را بهخاطر بسپارید. اگر زمانی فرا رسید که مجبور بودید بین کار درست و کار ساده یکی را انتخاب کنید، به یاد بیاورید که پسری خوب، مهربان و شجاع برای ایستادن مقابل ولدمورت چه فداکاری کرد. سدریک دیگوری را بهخاطر بسپارید.» من بارهای زیادی، توی همین بزرگسالی، به سدریک فکر کردهام. دفعات متعددی یادم به سیریوس بلک (یکی از دو شخصیت محبوبم) افتاده که در میانهی سیاهترین و نامیدانهترین روزهای زندان آزکابان، وقتی سالها به ناحق در زندان و در محاصرهی دیوانهسازهایی بود که کاری نداشتند جز مکیدن ذرهذرهی امیدها و شادیها و خاطرات خوش از درون آدمها و گسترش سرمای جهان، امیدی را در اوج ناامیدی حفظ کرد.
دامبلدور در پایان کتاب چهارم، وقتی اولین مرگ یکی از شخصیتهای کتاب رخ میدهد (سدریک دیگوری)، در مراسم غمانگیز پایان سال، به دانشآموزان هاگوارتز میگوید: «سدریک را بهخاطر بسپارید. اگر زمانی فرا رسید که مجبور بودید بین کار درست و کار ساده یکی را انتخاب کنید، به یاد بیاورید که پسری خوب، مهربان و شجاع برای ایستادن مقابل ولدمورت چه فداکاری کرد. سدریک دیگوری را بهخاطر بسپارید.» من بارهای زیادی، توی همین بزرگسالی، به سدریک فکر کردهام. دفعات متعددی یادم به سیریوس بلک (یکی از دو شخصیت محبوبم) افتاده که در میانهی سیاهترین و نامیدانهترین روزهای زندان آزکابان، وقتی سالها به ناحق در زندان و در محاصرهی دیوانهسازهایی بود که کاری نداشتند جز مکیدن ذرهذرهی امیدها و شادیها و خاطرات خوش از درون آدمها و گسترش سرمای جهان، امیدی را در اوج ناامیدی حفظ کرد.
نوشتن دربارهی هری پاتر بیش از حد برای من دشوار است. به همان دلیلی که سالهاست هری پاتر نخواندهام. از وقتی که ۱۸ ساله شدم، درست وقتی همسن هری در آخرین کتاب این مجموعه بودم. میترسم اگر بخواهم دربارهی هری پاتر بنویسم، اگر دوباره بنشینم و کتابها را بخوانم، چیزی عوض شود، جهانی فرو بریزد، افسانهای زمینی شود. برای من هری پاتر، چیزی بود و هست شبیه دین. در زندگی آدمهایی که روزگاری متدین بودهاند، همیشه روزهایی هست که از مواجهه با دین ابا دارند، چون میترسند منطق کنونیشان، آرمانهای دوران ایمان را به سخره بگیرد.
من اما میخواهم هری پاتر را همانجایی که هست نگه دارم، در آن نقطهای که تا امروز هیچ چیز نتوانسته مرتبهاش را پایین بیاورد (در حالی بارها چیزهایی به مراتب بنیادیتر و صلبتر در ذهنم سقوط کردهاند).
هری پاتر مهمترین بخش نوجوانی من و لذتبخشترین و رویاییترین تجربهی کتابخوانیام بود. وقتی برای تولد ۱۱ سالگیام کتاب را از والدینم هدیه گرفتم (هری روز تولد ۱۱ سالگیاش فهمید جادوگر است، برای ما هری پاتریستها همهچیز از ۱۱ سالگی شروع میشود)، بچهی کتابخوانی بودم که لابهلای سطور متونی که میخواند زندگی میکرد. کتاب را یکسره خواندم و نتوانستم زمین بگذارم.
هری پاتر برای نسلی که حالا سنی بین ۲۰ تا ۳۵ سالگی دارند، چیزی بود شبیه عینک و سادهترین جای «عینک هری پاتر به چشم زدن» این بود که ما همه چیز را شبیه جهان هری پاتر میدیدیم. معلمهای مدرسه برای ما اسنیپ و مکگوناگال و بینز بودند، توی هر کلاسی نویل لانگ باتم و لونا لاوگود پیدا میشد، بچهزرنگها به هرمیون میماندند و بچهباحالها شبیه فرد و جورج ویزلی بودند. زنگ ورزش زنگ کوئیدیچ بود و شرورهای آن کلاس دیگر مالفوی و کراب و گویل بودند.
اما قضیه عمیقتر از این حرفهاست. ده پانزده سال از روزگاری که عینک هری پاتر تنها عینکم بود گذشته، در این مدت عینکهای زیادی را به صورتم زدم و بعد در پروسههای طولانی و دردناک کنار گذاشتم، حالا دیگر ایمانم را به عینک داشتن هم از دست دادهام و بیشتر حس میکنم باور داشتن به بعضی چیزها به داغ روی پیشانی هری پاتر میماند (نفرین ولدمورت برای کشتن هری در یک سالگی، پس از اینکه مادرش جان خود را برای نجات فرزند فدا کرد، برگشت و به خود ولدمورت برخورد کرد. ولدمورت موقتاً نابود شد و روی پیشانی هری داغی ابدی به وجود آمد که در مواقع خطر میسوخت و دیگران او را از روی همین داغ شناسایی میکردند).
ما از کودکی و نوجوانی داغهای زیادی را با خودمان حمل میکنیم که از شرشان خلاص نمیتوانیم بشویم. در روزهای دشوار داغهای ما هم میسوزند و ما اگر شاگرد خوب خانم رولینگ بوده باشیم، ممکن است بتوانیم از آنها طوری استفاده کنیم که چیزی به جهان اضافه کنیم. اما میخواهم بگویم یک عینک است که هنوز توی گنجهی زیر پلههای روحم باقی مانده.
هنوز وقتهایی که همهچیز بیش از حد پیچیده شده، وقتهایی که سیاست و فلسفه و جامعهشناسی کمکم نمیکنند، وقتهایی که یادم میآید نجاتدهندهها در گور خفتهاند میبینمش. دامبلدور در پایان کتاب چهارم، وقتی اولین مرگ یکی از شخصیتهای کتاب رخ میدهد (سدریک دیگوری)، در مراسم غمانگیز پایان سال، به دانشآموزان هاگوارتز میگوید:
«سدریک را بهخاطر بسپارید. اگر زمانی فرا رسید که مجبور بودید بین کار درست و کار ساده یکی را انتخاب کنید، به یاد بیاورید که پسری خوب، مهربان و شجاع برای ایستادن مقابل ولدمورت چه فداکاری کرد. سدریک دیگوری را بهخاطر بسپارید.»
من بارهای زیادی، توی همین بزرگسالی، به سدریک فکر کردهام. دفعات متعددی یادم به سیریوس بلک (یکی از دو شخصیت محبوبم) افتاده که در میانهی سیاهترین و نامیدانهترین روزهای زندان آزکابان، وقتی سالها به ناحق در زندان و در محاصرهی دیوانهسازهایی بود که کاری نداشتند جز مکیدن ذرهذرهی امیدها و شادیها و خاطرات خوش از درون آدمها و گسترش سرمای جهان، امیدی را در اوج ناامیدی حفظ کرد. او که پدرخواندهی هری پاتر بود، جانش را بهخطر انداخت تا از آزکابان فرار کند، به هری برسد و اعتماد او را به دست بیاورد.
بهقول دامبلدور خیلی دردناک بود که آنها فرصت کوتاهی برای وقت گذراندن با هم داشتند. سیریوس بلک نماد مبارز قدرتمندی بود که نشکست. قهرمانی که من هم مثل هری هیچوقت مرگش را باور نکردم، من هم فکر میکنم سیریوس جایی پشت پرده رفته و چند لحظهی دیگر برمیگردد و موهایش را کنار میزند.
هرباری که بیعدالتی را تجربه کردهام یا ناجوانمردانه از سمت نزدیکانم چیزی دانسته شدهام که نیستم، به سوروس اسنیپ فکر کردهام (این دومین کاراکتر محبوب من است). سوروس اسنیپ به ما به عنوان معلم بدجنسی معرفی میشود که از هری متنفر است و ما مدتها با خودمان فکر میکنیم چرا دامبلدور به او که مرگخوار بوده (و سرباز ولدمورت) اعتماد کرده است. او رئیس گروه اسلیترین (گروه رسمی جاهطلبها و شرورهای قصه) است و بعدها و پس از بازگشت دوبارهی ولدمورت تبدیل به دست راست او میشود.
تنها در صفحات پایانی جلد آخر کتاب است که ما میفهمیم قصه چیز دیگری بوده، که قهرمان واقعی تمام مدت آنجا ایستاده بوده و هیچ برایش مهم نبوده که کسی نداند برای پیروزی خیر تن به چه سیاهیها نداده، هیچوقت اهمیتی نداده که منفور باشد و گاهی به ظاهر همدست پلیدترین نیروی شر موجود شود، چون خودش میدانسته که عشق، قویترین نیروی جهان و آنچه تنها سلاح کارا در مقابل ولدمورت است، چطور سر پایش نگه داشته. جملهی معروفی است که همهی طرفداران هری پاتر حالا از برش شدهاند.
دامبلدور وقتی میفهمد که پاترونوس (جادوی روحمانندی که برای مقابله با دیوانهسازها ایجاد میشود) اسنیپ مثل پاترونوس لیلی پاتر، مادر هری است، وقتی میفهمد سوروس هرگز از عشق بیسرانجام به مادر جوانمرگشدهی هری پاتر دست برنداشته، از او میپرسد: تمام این سالها؟ اسنیپ پاسخ میدهد: همیشه.
اگر شما هری پاتر را نخوانده باشید، یا فیلمهایش را دیده باشید، ممکن است با خودتان فکر کنید یا از کسی شنیده باشید که این یک داستان کودکانه/نوجوانانهی پرجزئیات است که حتماً بهتر از آن هم وجود دارد. اما در اشتباه بزرگی به سر میبرید.
آنچه هری پاتر را هری پاتر میکند، آنچه آن را تبدیل به پدیدهای جهانی میکند، آنچه نسلی میسازد که خود را نسل هری پاتر میدانند، جادوها و میزهای شام مدرسهی هاگوارتز و میهمانیهای مهربانانهی خانهی ویزلیها نیست. ما اسیر قطار سریعالسیر هاگوارتز، مسابقات تری ویزارد، کوئیدیچ و ققنوس و فلافی سگسهسر نشدهایم.
هری پاتر چیزی بیش از اینهاست. هری پاتر قصهی زندگی پررنج و سیاه و غیرمنصفانهی نوجوانی است که بار خیلی خیلی سنگین نجات جهان را به دوش دارد (نه، او قهرمان داستان نیست، نکته این است که رولینگ برای ما داستان سوپرهیرویی تعریف نکرده، او میداند که جز رفاقت و اتحاد هیچچیز نمیتواند ما را از پلیدیها نجات دهد)، در کودکی مادر و پدرش را از دست داده، تا ۱۱ سالگی با سرپرستهایی زندگی میکند که جز تحقیر او هیچ نمیکنند، سالهای خوش و پرماجرای اوایل ورودش به هاگوارتز خیلی زود با مرگ عزیزانش تمام میشوند، او مرگ را، سیاهی را از نزدیک میبیند، او ۱۲ ساله است که میفهمد در خودش بخشی سیاه وجود دارد که از ولدمورت بهجا مانده، جهان با هری پاتر مهربان نیست، با هیچکس مهربان نیست، در وسط سیاهیهای سهمگین جهان هری پاتر، رولینگ اجازه داده بگردیم و لحظاتی را پیدا کنیم برای وقتهایی که در محاصرهی دیوانهسازها باید از خاطرات خوبمان پاترونوس بسازیم و آنها را دور کنیم.
اما او به ما، به میلیونها بچهی ۱۱ ساله در سراسر جهان یاد داد که مهم نیست اهل کجا هستید و به کدام آییناید، مهم نیست عاشق چه کسی میشوید و پوستتان چه رنگی است، ما همه در روزگار تیره با یکدیگر شریکیم و هیچ چیزی نجاتمان نمیدهد جز عشق، شجاعت، فداکاری و رفاقت. و در این راه، اگر تصمیم گرفتهاید به جنگیدن با شر ادامه دهید، آدمهای زیادی را از دست خواهید داد و رنج زیادی خواهید کشید.
میخواهم این نوشتهی بهظاهر شخصی را تمام کنم. اما پیش از آن باید بگویم که من شخصیترین لحظاتم با جهان هری پاتر را اینجا ننوشتهام. بعضی چیزها را آدم توی قلبش نگه میدارد. فقط سعیام بر این بود از دریچهی تجربهی شخصی برای کسانی که میپرسند هری پاتر چه دارد، بگویم هری پاتر چیزی بود که به ذهنیت یک نسل شکل داد.
ما حتی اگر حالا کتابهای پیچیدهتری بخوانیم و یادمان رفته باشد جهان فانتزی چه شکلی بود، حتی اگر اسیر روزمرگیهای بزرگسالی یا پیدا کردن سمت درست تاریخ در این روزگار پیچیده و خونین و دشوار شده باشیم، اما هنوز خودمان را نسل هری پاتر میدانیم. نام فصل اول نخستین کتاب هری پاتر این بود: هری پاتر، پسری که زنده ماند. این مهمترین چیزی بود که جی. کی. رولینگ، این زن نابغه به ما نشان داد. شما از پسش برمیآیید، شما دوام میآورید، شما زنده میمانید.
کتاب های بکار رفته در این مقاله
داستان هایی از دنیای جادویی هری پاتر
نویسنده: جی.کی. رولینگ
مترجم: امیرحسین رستمی
ناشر: مهرگان خرد
تعداد صفحات: ۱۶۷
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۰۶۷۱۸۴
هری پاتر و فرزند نفرین شده
نویسنده: جی.کی. رولینگ,جک ثورن,جان تیفانی
مترجم: مهرناز نظاری
ناشر: طلوع ققنوس
تعداد صفحات: ۲۴۵
شابک: ۹۷۸۶۰۰۹۷۵۷۶۱۹
هری پاتر و فرزند نفرین شده
نویسنده: جی کی رولینگ ، جک ثورن، جان تیفانی
مترجم: نیلوفر امن زاده، آرزو مقدس
رده بندی سنی کتاب: 12+
ناشر: نشر پرتقال
تعداد صفحات: ۳۶۵
شابک: ۹۷۸۶۰۰۸۱۱۱۸۰۱
یک دیدگاه در “هری پاتر و جسارت مبارزه با شر”
سال هاگذشته از اولین بار که این کتاب رو دیدم ۸سالم بود که هری پاتر وارد زندگی من شد و یک زندگی حادویی رو برام من رقم زد هیچ وقت فراموش نمیکنم روزی که هری پاتر تموم شد و من مات ومبهوت از تمام شدن بهترین کتاب زندگییم نمیدونم با چه حسی این رو منتقل کنم ولی واقعا روز وحشتناکی بود وقتی هری پارت تموم شد زمانی بود که فهمیدم روح داشتن کتاب ها یک چیز کاملا واقعیه فهمیدم کسی که با عشق کتاب مینویسه روح خودش رو به کتاب ها میده تا الان به نظر من کسی نتونسته هنوزم کتابی به جون داری و تخیل هری پاتر بسازه رویای شیرین گریفندور دیدن عاشقانه های ویزلی دیدن عشق بی پایان و نفرت بی حد اسنیپ پیرمردی به درخشش یک خورشید البوس دانبلدور واقعا پدر بزرگ همه ی ما بود وای از شب های زیر شنل نامریی کننده ای کتاب خونه ممنوعه مرگ سدریک ووو دنیای هری پاتر بی حدومرز بدون اشکالی گیرا…