نوآوری، جسورانه یا بیش از ظرفیت؟
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودیدر نثر شمیم بهار در قرنها بگذشت، چند مشخصهی بارز وجود دارد: اول؛ استفاده از / (اِسْلَش یا ممیز) بجای نقطه. دوم؛ استفاده از لغات نامتداول. سوم؛ دست بردن در ساختار جملات و تغییر آنها در محور همنشینی زبان. هر سه مشخصه، موجب آشناییزدایی شدهاند. آشناییزدایی در استفاده از کلمات؛ مثلا «بغتتا» یا «حقا» واژگان رایجی نیستند. آشناییزدایی در محور همنشینی با تغییر جای کلمات؛ نمونهاش آوردن حقا در پایان جمله. یا حذف افعال و حروف اضافه. آشناییزدایی در شکل جملات هم با استفاده از ممیز صورت گرفته است.
در نثر شمیم بهار در قرنها بگذشت، چند مشخصهی بارز وجود دارد: اول؛ استفاده از / (اِسْلَش یا ممیز) بجای نقطه. دوم؛ استفاده از لغات نامتداول. سوم؛ دست بردن در ساختار جملات و تغییر آنها در محور همنشینی زبان. هر سه مشخصه، موجب آشناییزدایی شدهاند. آشناییزدایی در استفاده از کلمات؛ مثلا «بغتتا» یا «حقا» واژگان رایجی نیستند. آشناییزدایی در محور همنشینی با تغییر جای کلمات؛ نمونهاش آوردن حقا در پایان جمله. یا حذف افعال و حروف اضافه. آشناییزدایی در شکل جملات هم با استفاده از ممیز صورت گرفته است.
برای یاری در حمایت از کتابفروشیهای محلی این گزینه را انتخاب کنید.
موسسه گسترش فرهنگ و مطالعاتبرای تهیه سریع کتاب از کتابفروشیهای آنلاین این گزینه را انتخاب کنید.
30book انتشارات آگاه بزودی بزودی بزودی بزودیقرنها بگذشت را میتوان از وجوه مختلف بررسی کرد. زاویهدیدی که اینجانب اتخاذ کرده، از منظر فرم (صورت) و فرمالیسم است و سعی کردهام اجزاء دیگر را هم با همین نگاه ارزیابی کنم و در ضمن آن؛ ابتدا به نثر، لحن و اِسْکازِ[1] اثر میپردازم.
در نثر نویسنده چند مشخصهی بارز وجود دارد: اول؛ استفاده از / (اِسْلَش یا ممیز) بجای نقطه. دوم؛ استفاده از لغات نامتداول. سوم؛ دست بردن در ساختار جملات و تغییر آنها در محور همنشینی زبان. اگرچه در محور جانشینی هم تغییراتی انجام داده، ولی در این محور تعدد و جلوهاش بیشتر است.
هر سه مشخصه، موجب آشناییزدایی شدهاند. آشناییزدایی در استفاده از کلمات؛ مثلا «بغتتا» یا «حقا» واژگان رایجی نیستند. آشناییزدایی در محور همنشینی با تغییر جای کلمات؛ نمونهاش آوردن حقا در پایان جمله. یا حذف افعال و حروف اضافه. آشناییزدایی در شکل جملات هم با استفاده از ممیز صورت گرفته. باید یادآور شوم که آشناییزدایی عرصهای عظیم برای هنرنمایی هنرمندان است. امری است که هنرسازهی مسدود و مرده را گشوده و زنده میکند و جانی در کالبد اثر میدمد. همچنین جذابیت و تازگیای برای مخاطب ایجاد میکند که باعث میشود از اثر لذت ببرد.
در قرنها بگذشت جسارت شمیم بهار در این نوآوریها قابل تحسین است. زیرا این جسارتها لازمهی بهوجود آمدن میدانهای جدید برای پیشرفت هستند. لیکن لطماتی هم بر اثر وارد کردهاست:
بسامد هرسه مشخصه بسیار بالاست. بسامد بالا، موجب ایجاد سبک میشود. اما سبک صرفاً مزیتی برای اثر نیست. اتفاقاً هرچقدر پررنگتر و گلدرشتتر باشد، توی ذوق میزند و تبدیل به پاشنهآشیل اثر میشود. وگرنه بالا بردن بسامد و صاحب سبک شدن، کار شاقی نیست!
درست است که این سه مشخصه باعث آشناییزدایی در زبان شدهاند. بخصوص مشخصه سوم که -حداقل من- مشابهاش را ندیدهام. اما در خود اثر مدام تکرار میشوند؛ چه در دیالوگهای زن و مرد و چه در روایت اعمال و توصیف اماکن. یعنی تغییر در محور همنشینی زبان، در چند مورد، عیناً در اثر تکرار میشود؛ آن هم نه یکبار، حداقل دهبار و به احتمال زیاد بیشتر.
نویسنده اندازه نگه نمیدارد و تکرارهای مداوم باعث میشود خود امر برای مخاطب آشنا و ناکارآمد شود و تازگیاش را از دست بدهد. پس حتی آشناییزداییها از بین میروند. و از پسش، خواننده اثر را پس میزند. کلمات نیز قدرتمندی و کارآمدیشان را از دست میدهند.
برای مثال، نویسنده مدام از واژهی «حقا» استفاده میکند. از جایی به بعد، نه تنها این لغت مخاطب را اذیت میکند، بلکه در اواخر اثر که زن، مرد را سوگند میدهد، اگر مریض شد، او را به بیمارستان نبرند، تاثیری که باید را نمیگذارد. چون در طول اثر، برای بیهودهترین و سادهترین اعمال بکار رفتهاست. و دیگر در جای درست و اصلیاش نمیتواند خوب عمل کند. البته آن هم به نوعی آشناییزدایی در محور قاموسی زبان بوده؛ اما باز هم بخاطر همان مسئلهی تکرار، از بین رفتهاست.
اگر خود این تمهیدات را معیار قرار دهیم و بهطور جداگانه بهشان بپردازیم، به چه نتیجهای خواهیم رسید؟ نخست درباره تغییرها و آشناییزداییها در زبان؛ آشناییزدایی در این حوزه، در شعر و نظم خوشایندتر است. چرا که همراه موسیقی شعر و سایر عناصر میشود. در نثر، در صورتی خوشایند است که موجب روانی یا دلنشینی آن شود. ولی جابجایی کلمات در این کتاب، گاه نثر را الکن و ناخوشایند کردهاند.
مثال: «پسر خوبی بود، تو سفارشات/ که پشت سر البته همه غر میزدن خل و چله». درستش این است که «البته» را بعد از «که» بیاورد. ولی به این شکل، «البته» وقفه و تُپُقی وسط جمله ایجاد کردهاست.
اما ممیزها؛ اول آنکه ممیز علامت ریاضی است. البته در متن هم، کاربردهایی دارد که در اینجا هیچکدام از آنها وجود ندارد. ممیزها نیز در الکنی نثر و لحن بیتاثیر نیستند. زیرا در نقاطی بیجهت بکار رفتهاند و دو جملهی متصل بههم را به دو نیم تقسیم کردهاند. این باعث شده گاهی حروف ربط حذف شوند که کمبودشان کاملا احساس میشود. و گاهی در جمله دوم آمده، تقطیعی ایجاد کرده، و روانی جمله را بههم بزنند؛ مانند همان «که» در مثال بالا.
غیر از حذف حروف ربط، گاهی نویسنده افعال را هم حذف میکند. از نظر انشایی که غلط است. اما از آنجایی که کتاب روایت ممتدی ندارد، خیلی اذیت نمیکنند. مگر در بعضی موارد که بیش از حد رخ مینمایند و خواننده احساس میکند جزئی در جمله کم است: «یاد مهندس که ژاپنیدوست بود الحق». علاوه برآنکه آوردن «الحق» در انتهای دیالوگ تاحدی تصنعی و آزاردهنده است، جمله فعل ندارد.
«یاد مهندس» چی؟ «یاد مهندس» را چکار کنیم؟ «بخیر» (بخیر باشد، اما بخاطر دیالوگبودنش، «بخیر» کافی است) حذف شده و اساساً جمله بیمعنی است و ابتر مانده. اگر «بخیر» را میآوَرْد، «الحق» با جملهی دوم همراه میشد و دیگر آزاردهنده نبود.
علاوه برهمه اینها، بسامد بالای دستبردن در حوزهی نحوی زبان و تکرار مداوم چندین لغت (مثل حقا، تصدقت، بغتتا، «من بنده» که ضمیر و اسم را کنار هم آورده و اصلاً ترکیب غلطی است)، ایراد دیگری را هم بر اثر وارده کرده است؛ این عمل در دیالوگهای پیرمرد و پیرزن نیز انجام میشود. به همین دلیل مضحک مینمایند؛ زیرا یک استاد دانشگاه ادبیات و یک مهندس که مولانا و سعدی خوانده، بعد عمری طولانی، همین چهارتا لغت را بلد هستند و گاه جملات را به نامعقولترین شکل ممکن ادا میکنند. پس دیالوگها هم مناسب شخصیتها نیستند.
با این همه، در نثر ظرائف و تمهیداتی نیز وجود دارد که خوب از آب در آمدهاند؛ زاویه دید اثر قرنها بگذشت، اول شخص است و غالباً به صورت افعال جمع نمود پیدا کرده؛ گهگاهی هم از افعال مفرد استفاده میکند و بعضاً معلوم میشود کدام یک از شخصیتها هستند که عموما دربارهی دیگری صحبت میکنند و گاهی نیز نامعلوم میماند. وقتی استفاده از افعال جمع در کل اثر امتداد مییابد و دو قاعدهی دیگر حفظ میشوند، موجب میشود ما دو شخصیت را یکی بپنداریم و جدا از هم برایمان قابل تصور نباشند.
استفاده از افعال جمع قاعدهی اثر میشود و نویسنده ازش عدول نمیکند. بدینگونه ارتباط و نزدیکی شخصیتها را احساس میکنیم. در ادامه همین بحث، تمهید دیگری را نیز بهکار میگیرد: «لبخند میزنیم بیاختیار/ خیره بشقابهای همدیگر، و قرصهای همدیگر/ صبحانههای ماه عسل یادت هست؟/ یادم هست که سرجمع سه شبانهروز بیشتر نبود ماه عسل/ امروز که بعد هرگز/ قبل یا بعد بازنشستگیها/ باهمیم این وقت روز و تنهاییم».
دو جملهی بعد را که انگار دیالوگ هستند، به شکل دیالوگ ارائه نمیدهد. معلوم نیست دیالوگ هستند یا نه. لیکن انگار با هم ممزوج شده و کنار هم آمدهاند. حتی میتوان گفت، دارند ذهن همدیگر را میخوانند. حرفهایشان یکی است. در مثال بالا، عشق میان دو شخصیت را هم، میسازد؛ با واژهی «بیاختیار» که گویی خندهشان ناخودآگاه است.
سپس میگوید خیره به بشقابها و قرصها؛ به افتتاحیه اثر مینگریم، میفهمیم که انگار مدتی جدا از هم بودهاند و اکنون این جمله مکملش است. گویی هنوز جسارت آغاز صحبت یا نگاه کردن بههم را ندارند. جملهی آخر نیز به موقعیت الآنشان هویت میبخشد؛ بیان کمی پارادوکسیکال است؛ باهم ولی تنها. باز هم بر این صحه میگذارد که این دونفر، یکی هستند.
دو مثال دیگر منباب هنرنمایی نویسنده با کلمات:
«و چنارهایی نامنتظر که زیر آفتاب علیالطلوع میدرخشند، چند قدمی دورتر از دیوار/ که ببینی دخلی به دیوار دارند/ سالدار ولی ساق و سالم/ تماشا میکنیم، در سکوت/ حقلهی شکست بستۀ چنارهایی پراکنده/ که بههرحال وسوسه میکنند/ قدمی بزنیم؟/ قدم میزنیم/» و: «آسمان پریدۀ بیغشی/ روشنی تخت بیرنگی، که خیره میکند/ صبح پاکیزهای و چنارهای تنومندی/»
در هردو مثال از زبان راوی، کلمات نشاطبخش و با معنا و حس مثبت میشنویم؛ «پاکیزه»، «تنومند»، این لحن، هم به خواننده احساس شادابی منتقل میکند، هم حکایت از درون و ناخودآگاه شخصیتها دارد که اکنون چنین واژگانی را بر میگزیند. سپس جملهی «قدمی بزنیم» را پرسشی مطح میکند، جوابی برایش نمیآورد و در جملهی بعدی بهصورت خبری میگوید «قدم میزنیم»؛ این تمهید از دو جهت خوب است؛ نخست انگار از مخاطب میپرسد و بهطور هوشمندانهای او را در حال و هوای خود دخیل میکند.
دوم، گویی جوابی نمیخواهد و جوابش معلوم است. شخصیت دیگر هم وسوسه شده و موافق است. پس بیدرنگ قدم زدن آغاز میشود.
با ممیزها نیز در نقاطی از اثر، فضاسازیهای خوبی ارائه میدهد. زیرا با تقطیعهایش، به سرعت، شکل و شمایل مکان و اتمسفرش (استفاده از حواس پنجگانه دیگر، غیر از بینایی) را تصویر میکند و با اشارهای کوچک، احساس شخصیتها، نسبت به مکان را میگوید و فضا ساخته میشود؛ «…قدمی میزنیم / ولی قرار نمیگیریم، مطمئن نیستیم چرا/ رود ساکتی و شاخبرگهای ساکنی، بیهیچ نشانهای از پاییز زودرس/ خش خش شنهای زیرپا و لاعلاجی منظرۀ حاشیۀ رود/» اولْ مکان و اتمسفر (رود ساکت، شاخبرگهای ساکن و خشخش شنها) را میدهد و سپس با یک کلمه فضا میسازد: «لاعلاجی».
احساس انزجار و ناتوانی شخصیت در برابر زبالههای کنار رودخانه.
اما در مباحث فرمالیسم درباره داستان، «پیرنگ» (plot) به تعریف و معنی مورد نظر فرمالیستهای روس را میتوان به این شکل توضیح داد: «فرمالیستها وقتی پیرنگ یا سیوژه را _که همان plot است_ بهکار میبرند، نظر به وجه خلاق یک اثر هنری داستانی دارند. از نظر ایشان آنچه از مجموعهی وقایع زندگی روزمرّه یک شاهکار ادبی به وجود میآورد، همان پیرنگ یا سیوژه یا plot است.
اگر نظام طبیعی و علت و معلولی یک واقعه یا چند واقعه را بیان کنیم، ما با fabula یا مواد قصه و حکایات و وقایع روزمره سروکار داریم اما وقتی هنرمندی که استعداد و مهارت در داستاننویسی دارد، میآید و با نگاه هنری خود در مجموعهی وقایع چیزهایی را پس و پیش میکند، چیزهایی را حذف میکند و پیرنگ را به وجود میآورد ما با داستان در معنی هنری آن سروکار پیدا میکنیم[2]».
در بحث پیرنگ، قرنها بگذشت چندان حرفی برای گفتن ندارد. چرا که اساسا اثر فاقد ماجرا و رویداد است. کتاب بیشتر بر پایهی دیالوگهای مرد و زن پیرامون بحثهای ادبی و غیره میگذرد؛ انگار که ما داریم جستار یا شبهمقاله میخوانیم، نه داستان! باقی (سطوری که دیالوگ نیستند) هم که به توضیح صحنه میمانند. البته توضیح صحنههایی که گاهی بسیار قدرتمند هستند. ولی در کل رویداد خاصی رخ نمیدهد و کاری از پیش نمیرود. گویی پیرنگ تهی است.
امّا رویدادهایی که در گذشتهی ایشان و اساساً اطرافیانشان اتفاق افتاده و بینظم و بدون ترتیب روایت میشوند؛ بعضیشان در تعریف و ساختن گذشته این دو شخصیت موثر هستند؛ مثلا کارهای پیرمرد در کارخانه و روایتهای درباره بچههایشان؛ که به ارتباط دو شخصیت با ایشان و دغدغههایشان نسبت به آنها هم، اشاره میکنند. و این نکته، در تکمیل پیرنگ وضعیت کنونی این دو و گذشتهشان با بچهها، تاحدی موثر است.
لیکن بعضی روایات هم نقشی ندارند، طرًفی ازشان بربسته نمیشود و در یک کلام، بود و نبودشان توفیری نمیکند؛ مثل ماجرای انیسخانم و شوهرش یا پیرزن و پروانهها. یعنی، در کلً رویدادها کارایی و چفت و بست محکمی باهم ندارند. انگار بعضیشان را ریختهاند توی داستان. هماهنگ و منسجم نیستند.
اما دو پیرنگ اصلی در داستان؛ یعنی شیوع کرونا و آغاز قرن جدید. در مورد دومی، نویسنده باید خیلی دقیق کار بکند و در موقعیتهای گوناگونِ آن را تاثیرگذار جلوه دهد تا تبدیل به مسئلهای مهم یا دغدغهای برای مخاطب شود. ولی غیر از یکیدوبار، بیشتر به آن نمیپردازد؛ آن یکیدوبار هم در حد حرف. لیکن در نهایت، کمی تا حدودی معنا میگیرد؛ بهخاطر سن بالای دو شخصیت، مرور خاطراتشان و رسیدن به اینجا که قرار است بعد از این همه سال، وارد قرنی جدید شوند. و برخلاف تمام سرخوشی و شادابیشان، از مرگ هم حرف میزنند و فکرش همراهشان است.
کرونا اما از آنجایی که دغدغهی اساسی و برجستهی امروز است و تِمی عظیم، به همین سادگی نمیتوان از کنارش عبور کرد؛ باید نقش بهسزایی در داستان بازی کند. اما نویسنده بهطور کامل از پس این کار بر نمیآید. زیرا مضمونِ به این عظیمی را، نمیتوان در حد خردهروایتی قرار داد. اگر از آن و تبعاتش (حداقل مرگی در نزدیکان دو شخصیت) و بهخصوص تاثیرش بر روحیات ایشان، استفاده میشد، پذیرفتنی بود.
وگرنه، با نادیده گرفتن چند جزء کوچک، کرونا نقشی در کتاب ندارد. حتی در تصمیمگیری دو شخصیت برای سفر (بهگونهای مهاجرت) تاثیری نداشتهاست. چه بهتر بود که بطور مستقیم یا غیرمستقیم درباره تاثیرگذاری کرونا بر خلوت کردنشان، سخن میگفتند. درست است که همان اوایل اثر، دربارۀ کرونا صحبت و آنرا با طاعون و وبا مقایسه میکنند. اما این در صورتی مقبول و باورپذیر است که ما تاثیر کرونا را دیده باشیم یا ببینیم.
البته پرداختن به این مقوله در چند موقعیت، -بهخصوص در نثر و توصیف- خوب است و باعث میشود که تاحدی این پیرنگ و پیرنگ کلی اثر قرنها بگذشت، قدرتمند شود؛ مثال: «میبینیم کمتر دلواپس سنگلاخ زیر پاییم و بیشتر پریشان دستهایش دستکشپوشیم/ بلافاصله/ حس میکنی؟/ که حس نمیکنی؟ / سردتر حتی غریبتر از بیحسی/» در اینجا عادت نداشتن به کرونا، ملموس میشود.
بهخصوص با به کار بردن لغت «پریشان» که از اندوه و خشم فراتر است. بعد، واژهی «سردتر» و «غریبتر»؛ میتوانی حس کنی ولی اجازهاش را نداری. بهنوعی ضعف و ناتوانی است. مثال دیگری از این ناتوانی: «بیضیهای کنگرهداری و سبزهای مایهداری، ببینی به نرمی مخمل یا زبری کرباس/» دو حس کاملا متضاد که راوی نمیداند و نمیتواند بفهمد کدامشان است. نویسنده این نگاه (که کرونا باعث شده حتی نتوانیم از حواس پنجگانهمان استفاده کنیم) را اتخاذ کرده و در طول اثر، بسط و به طور کامل ارائه داده است.
اما مثالی دیگر: «زیر آفتاب برهنهای بدخلق/ چندکنزده کنار آب و دستهای دستکشپوش به آب نزده با چند قطره الکل تیمم میکنیم برمیگردیم طرف راه باریکه که میبینیم سربالای راحتیست/» در اینجا هم نفرتی که شخصیت نسبت به کرونا دارد نمایان است. یعنی لغات از همان اول معنا و حسّ مثبتی ندارند؛ برهنه، بدخلق، چندکنزده. و بعد طعنهوار میگوید که به آب و خاک هم حتی نمیتوانیم دست بزنیم و باید با الکل «تیمم» کنیم!
اینجا، تصویرِ محدودیت ناشی از ویروس، تاحدی مبالغهآمیز است. ولی با انتخاب صحیح واژگان، خوب از پسش برآمده. چند نمونه دیگر هم در اثر وجود دارد که از دوسه وجه (اساسا محدودیت ناشی از کرونا، محدودیتی که حتی در طبیعت هم نشت کرده و مانعِ لذت بردن از آن شده) به کرونا پرداخته و از این جهات موفق است.
هوشمندی دیگر نویسنده در پیرنگ، در مورد خود پیرمرد و پیرزن است. نویسنده از همان اول به ما میگوید که باهم قرار گذاشتهاند درباره گذشته خودشان صحبت نکنند. نویسنده تا پایان این قرارداد را حفظ میکند؛ جز در سهچهار نمونه کوچک که آنها نیز عامدانه و درست هستند؛ در حدّ یک جمله یا کمی بیشتر، به دعواها، مشکلات و تنهاییشان اشاره میکند و سریع میگذرد.
یکیدوبار هم، صرفاً در لحن، بصورت کنایهوار به آن قضایا اشاره میشود. با این کار، خواننده کم و بیش، دلیل قرارشان را میفهمد و در نظرش تصنعی یا شعاری جلوه نمیکند. همچنین پس از هر یادآوریِ کوتاه، شخصیتها پشیمان میشوند و ما میپذیریم یادآوری گذشته، فقط پشیمانی و عذاب وجدان در پی دارد. پس نباید دربارهاش کنجکاوی شود. مهم این است که اکنون دو شخصیت چه حس و حالی دارند و نقطه توجه ما باید، فقط به صمیمیت الآن معطوف گردد و خوبی و سرخوشی آن را حفظ کنیم.
در آخر باید بگویم، خواندن قرنها بگذشت تجربهی نوآوریهای جسورانه است. همانطور که گفته شد، نویسنده در بعضی زمینهها، موفقیتهایی هم کسب کردهاست. ولیکن از نظر کیفیت و ارزشیابی، به عنوان یک داستان، اثری است متوسط که به خواندنش میارزد.
[1] اِسْکاز (skaz) کلمهای روسی است و یکی از مباحث فرمالیستهای روس. در این نقد، در بحث نثر و لحن، نمونههایی آورده شده که بعضا میتوانند، بحث اسکاز را هم، در مورد کتاب قرنها بگذشت شامل شوند. برای مطالعه این مبحث، مراجعه شود به کتاب رستاخیز کلمات، بهقلم استاد محمدرضا شفیعی کدکنی، انتشارات سخن.
[2] همان کتاب، صفحه 184
2 دیدگاه در “نوآوری، جسورانه یا بیش از ظرفیت؟”
نقد خوبی بود. مخصوصا که متمرکز بر یک موضوع شده و از ابتدا، این نکته را روشن می کند.
با سپاس
سپاس از دقت و توجهتون