قصه زریاب، از زبان روزنامه هشت صبح افغانستان
محمد اعظم رهنورد زریاب نویسنده افغانستانی در ۷۶ سالگی در کابل چشم از جهان فرو بست. سیروس علینژاد درباره او نوشته بود: «من وقتی به زریاب فکر میکنم، او را نویسندهای از کشور همسایه نمیبینم. نویسندهای از دشت پهناور زبان فارسی میبینم که وسعت آن از یک کشور و دو کشور فراتر است. هرچند بیشتر از همه در نوشتهها و کارها و گفتگوها همواره دغدغه افغانستان داشت.» پس از درگذشت او فراوان درموردش نوشتند. اما ترجیح دادیم از زبان نویسندگان هموطنش درباره او بیشتر بخوانیم. به همین منظور بخشهایی از ویژهنامه روزنامه هشت صبح افغانستان در بزرگداشت این نویسنده مشهور را گلچین کردهایم و در پایان میتوانید فایل پیدیاف این ویژهنامه را هم دانلود کنید.
محمد اعظم رهنورد زریاب نویسنده افغانستانی در ۷۶ سالگی در کابل چشم از جهان فرو بست. سیروس علینژاد درباره او نوشته بود: «من وقتی به زریاب فکر میکنم، او را نویسندهای از کشور همسایه نمیبینم. نویسندهای از دشت پهناور زبان فارسی میبینم که وسعت آن از یک کشور و دو کشور فراتر است. هرچند بیشتر از همه در نوشتهها و کارها و گفتگوها همواره دغدغه افغانستان داشت.» پس از درگذشت او فراوان درموردش نوشتند. اما ترجیح دادیم از زبان نویسندگان هموطنش درباره او بیشتر بخوانیم. به همین منظور بخشهایی از ویژهنامه روزنامه هشت صبح افغانستان در بزرگداشت این نویسنده مشهور را گلچین کردهایم و در پایان میتوانید فایل پیدیاف این ویژهنامه را هم دانلود کنید.
«استاد زریاب را میتوان با نویسندگان خارجی دیگری مقایسه کرد و یا شباهتهایی در کارشان یافت، اما به نظر من او نویسنده دردمند همین اجتماع و سرزمین فلکزدهای به نام افغانستان است. هیچ نویسنده دیگری درد و حال شخصیتهای او را نمیداند. هیچ نویسنده دیگری جز او «ربابه/گلنار» را با آن قوت نمیشناخته است. هیچ کسی در افغانستان به روانی و درستی او در داستانش فارسی نمینویسد.»
خالد نویسا، داستاننویس مقیم نروژ
«کتاب گلنار و آیینه حول و حوش زمانی نشر شد که کشور و به صورت خاص کابل سالهای سخت و دردناکی داشت. به یاد دارم که این کتاب در آن سالها با حوادث آن زمان همخوانی نداشت. من یکی از کسانی بودم که فکر میکردم در زمانی که اشک و خون و ماتم واژههای روز شعر و داستان ما است، استاد زریاب چرا از شرنگ شرنگ زنگ پای یک رقاصه مینویسد و صرف در آخر داستان به گونه گذرا و شتابزده از تغییر اوضاع سیاسی یاد میکند؟
آیا یک اثر داستانی میتواند جدای از زمینه و زمان و زندهگی خلق شود؟ پسان جواب این سوال را پیدا کردم. دو جواب: اول اینکه با نوشتن این داستان استاد زریاب یک فضا و زمینه تطبیقی میان کابلِ آبادِ چند دهه پیش و کابل ویران زمان آفرینش داستان را پدید میآورد و به این ترتیب حس و حسرت خود را مینمایاند. دو دیگر اینکه این داستانی است از نویسنده به خودش که بعدها عمومی شده است. هر نویسنده چنین داستانی دارد.»
خالد نویسا؛ داستاننویس ساکن نروژ
«زریاب در مجموع شش رمان نوشته است. از این میان سه رمان زمان و مکان مشخصی ندارد. «شورشی که آدمیزادهگکان و جانورکان برپا کردند»، «درویش پنجم» و «سکهای که سلیمان یافت». اصولاً این سه رمان در تختهبند زمان نمیگنجد. مخصوصاً «شورشی که آدمیزادهگکان و…» به گونهای نوشته شده است که سویههای فراتاریخی دارد و به پرسشهایی که متعلق به دوره زمانی مشخصی نیست، تعلق میگیرد.
سه رمان دیگر زریاب «گلنار و آیینه»، «چار گرد قلا گشتم، پای زیب طلا یافتم» و «کاکه ششپر و دختر شاه پریان» هر سه در یک دوره تاریخی مشخص اتفاق میافتد: کابل قدیم. ربابهی گلنار و آیینه، دختری است از آن سالهای دور. حکیمان زمانه چار گرد قلا گشتم نیز رندان سالهای دورِ دور اند. سالهای جوگیها، سالهای کریم شوقی، سالهایی که فعالیت سیاسی حکم خودکشی را داشت. کاکه شش پر را هم فقط میتوان در افق کابل قدیم یافت. دورهای که صفا و صداقت سکه روزگار بود: روزهای خوب.»
ضیافتالله سعیدی، مترجم
«استاد زریاب به نسلی از نویسندهگان چپ افغانستان تعلق میگیرد که کم یا بیش، مستقیم یا غیرمستقیم در کشتن یک «گذشته» شریک بودند؛ گذشتهای که بهتر از آینده از آب درآمد. استاد زریاب هم مثل اکرم عثمان و حسین فخری زوال یک گذشته درخشانی که با بسیاری از خاطراتش گره خورده بود را دید و این دریغ در رمانهایش حاضر بود.
خاطرم است که … در شب بخارای علی دهباشی از ظاهرشاه بابت همنوایی و دستگیری از خلیلالله خلیلی ستایش کرد. این ستایش برای زریاب که از ستم قومی سخن میگفت، پارادوکسیکال نیز است، چرا که ظاهرشاه خود بخشی از این ستم قومی بود؛ اما واقعیتهای بعدی چنان تلخ و تار بود که آن ستمها مکدر میشد و سرخوردهگی از امروز و نوستالژی «زمان از دست رفته» به ناچار در رمانهایش حضور مییافت.»
ضیافتالله سعیدی، مترجم
«زریاب از معدود نویسندههای ما بود که کابل پر از انفجار و انتحار را بر زندهگی آرام در اروپا ترجیح داد. او برگشت، ماند و نوشت. از همین مردم نوشت و اگر زندهگی فرصت میداد، باز هم مینوشت و یا هم آنچه را که این روزها در حال نوشتن بود کامل میکرد. اما با وجود زیستن در کابل امروز، او حسرت کابل گذشته را میخورد: یک کابل آرام و کابل دهههای چهل و پنجاه.
از این رو وقتی از کابل سخن میگفت، بیشتر تلاش میکرد از آن کابلی که در ذهن دارد سخن بگوید. از کابلی که استاد سرآهنگ، احمد ظاهر، ظاهر هویدا، واصف باختری، طاهر بدخشی و… داشت. کابلی که شبهای «شهرنو»اش در آرامی، چیزی کمتر از پاریس امروز نبوده است. کابلی که به گفته استاد «میرفتی یک جای استاد سرآهنگ میخواند و یک جای هم احمد ظاهر.» مگر کابل قشنگتر از این را هم میشود تصور کرد؟
آرین آرون، نویسنده
«تو رفتی اما فراموش نخواهی کرد چشم منتظر دخترت را به دروازه فاتحهخانه زنانه شهری که قصههایش را ماندگار کردی. او شاید روزی روایت کند که تو چگونه رفتی از این دنیا و رفتن تو امری عادی برای شهر و مردم شهری شد که دیگر هیچ مرگی شگفتیزدهشان نمیکند و آنهایی که تنها تقلای مهم عمرشان زنده نگه داشتنشان در قدرت است، فراموش کردند که تو قناعت پیشه کردی تا در حضور هیچ بالانشینی سر خم نکنی تا اسیر نشوی در توهم خرسندی حتی یادی کاذب در ذهنهای سرگردان. و خرسندی از این ساده رفتن و ترک کردن.»
صحرا کریمی، فیلمساز و رییس افغان فیلم
«استاد را با شکوه به خاک سپردیم. بر سر قبرش نه از این قلدرمآبهای سیاسی خبری بود، نه از آن مافیای بیحرمت شهر. نه بیتالمال دزدی آنجا بود و نه هم دروغگوی منفعتجو. استاد در جمع بهترینهای این سرزمین به خاک سپرده شد. آنانی که او را خوانده بودند/میخوانند. این شهر اگر بیشتر از آن جمع کتابخوان میداشت که روز و حالش این نبود. بود؟»
حمیرا قادری
یک خاطره:
«..هنگامی که وارد مهمانسرا شدیم، بیشتر مهمانان به پاس ارجگذاری به استاد از جا بلند شدند. وقتی میزبان که همان مقام بلندپایه بود و بسیاریها از خشم او هراس داشتند، به استقبال ما آمد و دستش را به رسم احوالپرسی پیش کرد، استاد گفت: «سلام، چطور استی، ساتیت (ساعتت) تیر اس، لافت مُلک ره گرفته، حسابت مالوم (معلوم) نیست..؟» طرف گفت: «جور باشین، خوب اس میگذرد..» استاد دوباره و به کنایه گفت ساتت تیر اس، مگم پُت میکنی…
آن مقام ما را به نشستن دعوت کرد دوباره استاد پرسید: «میگویند بسیار پیسه داری، مگم چرا یک نهاد فرهنگی را کمک نمیکنی؟» طرف ابروانش را به رسم نارضایتی بالا برد و با نخوت زیاد گفت: »باز در این مورد در خِلوت گپ میزنیم…»
استاد زریاب با اعتراض عجیبی حرفش را قطع کرد و گفت: «خِلوت نگو، خَلوت بگو» آن مقام که سراسیمه شده بود خواست با پاسخ آنیاش استاد رهنورد را مجاب کند و گفت: «استاد ما نظامی استیم، رقم شما ادیب و زبانشناس نیستیم..» استاد زریاب بیدرنگ و بدون هراس از وی، گفت: «وقتی ادیب نیستی، با زبان هم مسخرهگی نکن..»
من که وضعیت را پرتنش یافتم، دست استاد را گرفته با شتاب او را از آنجا بیرون بردم. وقتی در موتر نشستیم و کمی از چشم نگهبانان آن مقام بلندپایه دور شدیم، متوجه شدم این بیت رندِ شیراز را زیر لب زمزمه میکند که غلام همت آنم که زیر چرخ کبود – زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.»
جاوید فرهاد
«رهنورد زریاب در کنار اینکه خودش درست و بیغلط مینوشت و حرمت زبان را پاس میداشت، حساسیت افراطی نسبت به غلطنویسیها و غلطگوییهای دیگران داشت.
او با صراحت لهجهای که داشت، این لغزشها را یادآور میشد. سالها در شبکه [تلویزیونی] طلوع کار کرد تا به خبرنگاران و گزارشگران این رسانه یاد دهد که چه الفاظ و عبارتهایی را به کار گیرند و از به کار گیری چه واژهها و عبارتهایی پرهیز کنند. همکاری با با طلوع موجب شد که تحول چشمگیر در زبان رسانهها به وجود آید و رسانههای دیگر نیز به پیروی از طلوع جرات پذیرش تغییر را پیدا کنند، پروای زبان را داشته باشند و نسلی از خبرنگاران پدید آید که تا حدودی با زبان شفاف و روشن خبر بنویسند و گزارش تهیه کنند.»
«داستانهای کوتاه استاد زریاب در مجلهها و روزنامههای تاجیکستان، بارها توسط استادان برجسته تاجیک به خط سیریلیک برگردان و نشر شده است؛ مانند داستان «مردی که سایهاش را ترک کرد» و «خواستم نویسنده شوم» که توسط استاد برجسته دانشگاه ملی تاجیکستان بدرالدین مقصوداف به خط سیریلیک برگردان و نشر شده است.
با صحبت تلفنی که با دکتر بدرالدین مقصوداف داشتم، ایشان با شنیدن خبر مرگ زریاب سخت اندوهگین شده ضمن تسلیت به جامعه ادبی و مردم افغانستان، از استاد رهنورد زریاب همچون یک نویسنده بزرگ که آثارش از نظر ارزش ادبی میتواند در سطح نوشتههای صادق هدایت قرار بگیرد یاد کردند. استاد بدرالدین تاکید کردند که متاسفانه در فضای ادبیات تاجیک، نویسندههایی که ویژگی سوریالیستی با اسلوب خاض در نوشتههایش دیده شود کمتر داریم.»
رستم عجمی، استاد آکادمی ملی علوم تاجیکستان
نسخه کامل این ویژهنامه را میتوانید از اینجا دانلود کنید.
قصه زریاب، از زبان روزنامه هشت صبح افغانستان