سایت معرفی و نقد کتاب وینش
سایت معرفی و نقد کتاب وینش

چگونه لوییز گلیک، شاعر ما، برنده جایزه نوبل شد

چگونه لوییز گلیک، شاعر ما، برنده جایزه نوبل شد

 

دن چیاسون نویسنده‌ی نیوبورکر لوییز گلیک را نویسنده بزرگی می‌داند که سزاوار جایزه نوبل بود. کار او را در عین بزرگ بودن، صمیمی توصیف می‌کند و معتقد است چه کسانی که فقط شعر می‌خوانند و چه کسانی که تقریباً هیچ شعری نمی‌خوانند مجذوب او می‌شوند. او می‌نویسد: «اگر می‌خواهید بدانید عاشق شدن، سقط‌جنین، بچه‌دار شدن، بیماری، طلاق، خرید پنیر، هرس کردن، کاشتن، اندوهگین شدن برای والدین و معلمان خود چگونه است، می‌توانید آن را در آثار گلیک پیدا کنید. شعرهای او دشمن سهولت هستند و غالباً منطق عاطفی متداول را ممنوع یا منع می‌کند.»

دن چیاسون نویسنده‌ی نیوبورکر لوییز گلیک را نویسنده بزرگی می‌داند که سزاوار جایزه نوبل بود. کار او را در عین بزرگ بودن، صمیمی توصیف می‌کند و معتقد است چه کسانی که فقط شعر می‌خوانند و چه کسانی که تقریباً هیچ شعری نمی‌خوانند مجذوب او می‌شوند. او می‌نویسد: «اگر می‌خواهید بدانید عاشق شدن، سقط‌جنین، بچه‌دار شدن، بیماری، طلاق، خرید پنیر، هرس کردن، کاشتن، اندوهگین شدن برای والدین و معلمان خود چگونه است، می‌توانید آن را در آثار گلیک پیدا کنید. شعرهای او دشمن سهولت هستند و غالباً منطق عاطفی متداول را ممنوع یا منع می‌کند.»

 

 

مترجم: سعیده شهسواری

 

در بحبوحه طوفان توییتری در مورد نشستن مگس روی سر مایک‌ پنس در مناظره، که انگاری جوکی با شعری از امیلی دیکنسون بود («صدای وزوز مگسی را شنیدم، آن‌گاه که دروغ می‌گفتم»)، خبری از استکهلم رسید: لوییز گلیک برنده جایزه نوبل ادبیات شد. درست سر بزنگاه، شما می‌بینید که کلمه کم ‌می‌آورید. من توییت کردم: «چیییییی؟». دیگرانی هم که همه زندگی‌شان با زبان سر و کار داشتند، همین اندازه بلاغت به خرج دادند. برندن تیلور نوبلیست نوشت: «اوه! خدای من. اووووووه خدای من.».

 

توییت‌ها به شکل غیرقابل تصوری احساسی‌ بودند: چندین نویسنده نوشتند که در حال گریه کردن‌اند. احساسات خود من به اندازه آن‌ها نرسیده بود. (هنوز هم به آن حد نرسیده است).

 

من به سمت حیاط جلویی دویدم تا ماشین همسرم را بردارم. خیلی دیرم شده بود و نباید حتی برای بالا کشیدن شلوارم صبر می‌کردم.

 

دلایل این شادی گسترده هم ساده است و هم عمیق. ساده، چون لوییز گلیک یک نویسنده بزرگ است که سزاوار این جایزه است. کار او هیجان‌انگیز و شگفت‌آور است. در عین بزرگ بودن، صمیمی است و چه کسانی که فقط شعر می‌خوانند و چه کسانی که تقریباً هیچ شعری نمی‌خوانند مجذوب او می‌شوند. یک شعر یکسان او آن‌قدر متنوع است که برای همه سلایق جذاب است: یک خط شعر، برای شکاکان و یک خط دیگر هم برای زودباوران دارد.

اگر می‌خواهید بدانید عاشق شدن، سقط‌جنین، بچه‌دار شدن، بیماری، طلاق، خرید پنیر، هرس کردن، کاشتن، اندوهگین شدن برای والدین و معلمان خود چگونه است، می‌توانید آن را در آثار گلیک پیدا کنید. شعرهای او دشمن سهولت هستند و غالباً منطق عاطفی متداول را ممنوع یا منع می‌کند. ولی با این حال مردم آن‌ها را می‌خوانند تا خطوط زندگی درونی خود را بشناسند.

 

من قبلاً در مورد گلیک مطلبی طولانی نوشته‌ام، با این‌حال این‌جا قصد دارم مثل یک آگهی تلویزیونی آخرشب، خیلی کوتاه نشان دهم که شعرهای او چه می‌توانند بکنند.

 

 چندین ‌شعر از اثر بزرگ او «ویتا نوا» (۱۹۹۹)، عنوان این کتاب را دارند، عنوانی که وام گرفته شده از دانته است، که «زندگی جدید» خودش را زمانی شروع کرد که برای اولین بار چشمش به بئاتریس، عشق بزرگش افتاد. در آخرین شعر کتاب، گلیک خواب کمیک-بی‌رحمانه‌ای را درباره‌ی بگومگو بر سر حضانت سگی گزارش می‌کند.

 

«در خواب متارکه / ما بر سر این‌که کی / سگه / کولاک را نگاه می‌دارد می‌جنگیم»

 

« “In the splitting up dream / we were fighting over who would keep / the dog, / Blizzard”

Blizzard,
Daddy needs you; Daddy’s heart is empty,
not because he’s leaving Mommy but because
the kind of love he wants Mommy
doesn’t have, Mommy’s
too ironic—Mommy wouldn’t do
the rhumba in the driveway. Or
is this wrong. Supposing
I’m the dog, as in
my child-self, unconsolable because
completely pre-verbal? With
anorexia! O Blizzard,
be a brave dog—this is
all material; you’ll wake up
in a different world,
you will eat again, you will grow up into a poet

 

کولاک،

بابا بهت احتیاج داره؛ دل بابا خالیه،

نه چون مامان را ترک می‌کنه، بلکه چون

اون جور عشقی که می‌خواد مامان

نداره، مامان

بیش از اندازه تلخه ــ مامان هرگز

در بزرگراه رومبا نمی‌رقصه. البته

شاید هم اشتباه می‌کنم. فرض کنیم

من سگه باشم، آن طور که

در خود-کودکی‌ام، تسلاناپذیر چون

کاملاً پیشاکلامی؟ با

بی‌اشتهایی! اوه کولاک

سگ شجاعی باش ــ این‌ها

همه‌اش از جنس مادیات است؛ بیدار می‌شوی

در دنیایی متفاوت،

دوباره می‌خوری، بزرگ می‌شوی و شاعر می‌شوی

 

«از جنس مادیات است» هم تسلای سطحی مردم به نویسندگان و هنرمندان رنج‌دیده است و هم چنان‌که این خطوط نشان می‌دهند، حقیقتی ساده. حتی آنورکسیا [بیماری بی‌اشتهایی] که نزدیک بود در جوانی جان گلیک را بگیرد نیز می‌تواند نکته اصلی شعر باشد. (جای دیگری از شعر، سگ به «هوموس داخل ظرفش» لب نمی‌زند). «شاعر شدن» چیز خوبی است یا چیز بدی است؟ (البته امروز قطعا چیز خوبی است.) اما شعر اینجا تمام نمی‌شود، بخش نهایی آن احتمالا جالب‌ترین احساساتی است که تاکنون در مورد یک دشمن رمانتیک تلخ بیان شده است: 

 

Life is very weird, no matter how it ends,
very filled with dreams. Never
will I forget your face, your frantic human eyes
swollen with tears.
I thought my life was over and my heart was broken.
Then I moved to Cambridge.

 

زندگی خیلی غریبه، فرق نمی‌کنه چطوری تمام می‌شه،

زیادی پر از رویائه. هرگز

چهره‌ات را فراموش نخواهم کرد، چشمان انسانی ترسناکت را

که از اشک متورم شده.

فکر کردم زندگیم تمام شده و قلبم شکسته.

اما بعدش رفتم به کمبریج.

 

این شعر مرتباً ضمایمی را اضافه می‌کند، گویا قادر نیست در خطی پایانی به سکون برسد. فصل‌ها نمونه خوبی برای این نو شدنِ ناگهانی و کمی تحقیرآمیز هستند: زمستان ما را نابود می‌کند، کاملاً ما را تار و مار می‌کند و سپس بهار با آن همه نشاط ظاهر می‌شود، انگار می‌گوید بیایید فقط آن ناخوشایندی‌ها را پشت سر بگذاریم.

 

وقتی امروز صبح اخبار را شنیدم، دلیل دیگری برای شادی مردم به ذهنم رسید. گلیک مانند آخرین زن آمریکایی برنده این جایزه، تونی موریسون، یک معلم است، حکیمی برای هزاران دانشجو در موسسات مختلف، از کالج گودارد در اوج دوران هیپی‌گریش، تا ویلیامز، ییل و استنفورد. کلمه‌ی «تدریس»، برای شخصیت‌هایی با پتانسیل او، اغلب به معنای سخنرانی‌هایی از روی متن و بعد هم با سرعت فرار کردن است، یا تقاضای دلارهای بیشتر و بیشتر برای رفتن به یک استراحت‌گاه و آفتاب گرفتن در آن.

گلیک از آن معلم‌هایی است که مناسب کلاسی در خانه و در یک گروه کوچک دور میز است. کلاس او را و همچنین آپارتمان و باغ او در کمبریج را ده‌ها کتاب با سلیقه‌ی ظریف او آراسته‌اند که هرکدام هم جوایز زیادی برده‌اند. این یکی از دلایلی است که نشان می‌دهد چرا بسیاری از مردم احساس می‌کنند زندگی‌شان به نوعی با اعلام جایزه نوبل شناخته شده است.

 

زمانی‌که من در ورمونت چند کوه آن‌ورتر از او بزرگ می‌شدم، کارهای گلیک همه جا بود. او هنوز به من احساس یک چهره‌ی دهه هفتادی می‌دهد، به خاطر همه قفسه‌های کتاب و میزهای قهوه آن دوره که کتاب‌هایش از دل آن‌ها سربرآورده است. او شاعر «ما» بود. حالا من به همه پیشخدمت‌ها و پنیرفروشها و راننده‌های تاکسی و همسایگان در کمبریج فکر می‌کنم که او را می‌شناسند و او را شاعر «خود» می‌دانند. در طول قرارهای شام طولانی، من از او یاد گرفتم که چگونه گوش دهم، چگونه بصیرتی معنی‌دار داشته باشم و چگونه در برابر احساسات عاشقانه دم‌دستی و سطحی مقاومت کنم.

لوئیز پس از شرکت در عروسی ما گفت که اوقات بسیار خوبی داشته است، زیرا «عاشق تماشای حسن نیت است». وقتی به او گفتم که چگونه یکی از دوستانم با بلند خواندن شعرهای او از کتاب «زنبق وحشی» از همسر جوانش خواستگاری کرده است، خندید و گفت: «این کتاب برای افرادی که ترجیح می‌دهند نیازهای نفسانی خود را در قالبی معنوی ببینند خیلی مفید است».

 

خنده‌دار است، اما امروز همه ما خوشحالیم که لوئیز گلیک یک شاعر بزرگ شده است.

 

این مقاله بعد از اعلام جایزه نوبل در نیویورکر منتشر شده است که می‌توانید اصل مقاله را در این‌جا بخوانید.

 

چگونه لوییز گلیک، شاعر ما، برنده جایزه نوبل شد

 

 

 

 

 

  این مقاله را ۱۱ نفر پسندیده اند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *