چرا فقط همان یک پنجره بازه؟
راوی داستانهای «نیروانای ناممکن ما» کلافه و عصبی و بدبین است، داستانها بُعدی فلسفی هم دارند به این معنا که دربارهی بیهودگی و آبزورد بودن وجودی آدمیزادند. اما با کمی دقت میبینیم که باز با فشارهای زندگی زناشویی طبقات متوسط، موقعیتهای کار مطبوعاتی و زندگی دانشجویی که تمهای نسبتاً آشنایی هستند طرف هستیم، همین طور یک جور مخالفت با الکی خوشی بیهوده. و اتفاقاً اینها همه تمهایی هستند که به سرعت میتوانند تکراری شوند. مهدی ملکشاه نویسنده بااستعدادی است و با صداقت درون خود را برای خواننده میگشاید اما هر استعداد ذاتی باید مهار شود، چون استعداد و پیروی از غریزه ذاتاً میل به پراکندگی و بیشکلی دارد.
نیروانای ناممکن ما
نویسنده: مهدی ملکشاه
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۰۴
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۰۵۵۱۴۷
راوی داستانهای «نیروانای ناممکن ما» کلافه و عصبی و بدبین است، داستانها بُعدی فلسفی هم دارند به این معنا که دربارهی بیهودگی و آبزورد بودن وجودی آدمیزادند. اما با کمی دقت میبینیم که باز با فشارهای زندگی زناشویی طبقات متوسط، موقعیتهای کار مطبوعاتی و زندگی دانشجویی که تمهای نسبتاً آشنایی هستند طرف هستیم، همین طور یک جور مخالفت با الکی خوشی بیهوده. و اتفاقاً اینها همه تمهایی هستند که به سرعت میتوانند تکراری شوند. مهدی ملکشاه نویسنده بااستعدادی است و با صداقت درون خود را برای خواننده میگشاید اما هر استعداد ذاتی باید مهار شود، چون استعداد و پیروی از غریزه ذاتاً میل به پراکندگی و بیشکلی دارد.
نیروانای ناممکن ما
نویسنده: مهدی ملکشاه
ناشر: ثالث
نوبت چاپ: ۲
سال چاپ: ۱۳۹۹
تعداد صفحات: ۱۰۴
شابک: ۹۷۸۶۰۰۴۰۵۵۱۴۷
زندگی در خانهی دانشجویی در تهران و کار در روزنامهای یا جای مشابهی برای «تولید محتوا»، سفرهای چند ساعته به ساری، ساندویچفروشی کوچک دلگیر و دیدارهای کوتاه سرد با مائده (همسر آینده)، ویلای دکتر و زنش مینا که مائده اصرار به دیدنشان دارد، بیمارستان، زایمان، … و رفتار از سر کلافگی و تاملاتی کمابیش فلسفی دربارهی زندگی و مشاهدات تیزبینانه و بیان احساسات لحظهای عموماً ــ آشکارا یا تلویحاً ــ دربارهی بیهودگی تولد و زندگی و مرگ.
اینها چیزهایی است که در سراسر چهار داستان نخست کتاب ــ «سایبورگ»، «نیروانای ناممکن ما»، «ساندویچ مغز» و «چهار عمل اصلی» ــ پخش شدهاند.
شخصیتها، مائده و دکتر و زنش و پسر نوجوانشان، گاهی در دو یا سه داستان پیداشان میشود. یک جور داستانهای پیوسته، هرچند هر داستان، داستان مستقلی هم هست. (تازه اینها در کتاب پیشین نویسنده که سه سال پیش منتشر شده هم کمابیش هستند و در دو داستان دیگر همین کتاب هم اشارهای بهشان میشود).
البته درست است که گاهی کمی گیج میشوی که اصلاً داستان دربارهی چیست، اما نه آنقدر که نشود رویدادهایی را دنبال کرد و با شخصیت اصلی که راوی داستانهاست احساس همدلی کرد. همین موفقیت بزرگی است البته در داستاننویسی. جذابیت داستانها اما این است که پر از توصیفات موجز و جذاب هستند و خود شخصیت اصلی با همهی دیوانهبازیها و رفتار غیراجتماعیاش، دوستداشتنی است شاید به این خاطر که صادقانه و بیپرده احساساتش را بیان میکند و احساس میکنی حرف راست را میزند.
معمولاً هم همه چیز تلخ و مقدر به پایان میرسد. مثل سطرهای آخر داستان «چهار عمل اصلی»:
«رعشهای سراسر وجودت را میگیرد. منقبض میشوی. کوچک میشوی. تنها بودن کیفیتی گناهآلود دارد. حتی اگر در خانهی خودت باشی. آدمیزاد اگر به تنهایی از پس خودش برمیآمد که مرض نداشت خانواده و قبیله و ده و شهر به وجود بیاورد. کبوتری ناخنش را روی پوشش کولر آبی میکشد. همسایهی واحد کناری ماشینش را استارت میزند. روز دیگری آغاز شده است.» (ص ۷۴)
در داستان پنجم ــ «کنسرو اشیای بیمصرف» ــ روزنامهنگاری داریم که گزارشی از آتلیهی یک هنرمند مجسمهسازی به نام ابراهیم اصغری تهیه میکند برای روزنامهای محلی به نام شمیم بهار و سپس پنج سال بعد در مراسم چهلمش شرکت میکند. تنها داستان کاملاً مستقل مجموعه که اتفاقاً به قوت داستانهای دیگر نیست و بُرندگی آنها را ندارد.
اما داستان آخر ــ «خیرگی» ــ که آن هم داستان مستقلی است (با وجود اشارهای کوتاه به مائده). به نظرم مرتبترین داستان کتاب نیروانای ناممکن ما است که هم انسجام و پیوستگی فُرمی دارد و هم تاثیر احساسی نیرومندی میگذارد.
راوی داستان که در زمان تحویل سال نو در پارکی نشسته، پیرمردی را که روی صندلی دیگری نشسته تماشا میکند و در ذهن خود با او حرف میزند و گاهی هم چیزی، نکتهای دربارهی اشیایی که در معرض دیدش هستند میگوید، مثلاً دربارهی پنجرهی باز ساختمانی. از خلال همین حرفها متوجه میشویم سالها پیش در چنین روزی اتفاق تلخی برایش ــ در واقع برای زنش ــ افتاده … دیگر ادامه نمیدهم تا پایان داستان را لو ندهم.
برخی از تاملات راوی در طول داستانها هم خواندنیاند:
«آدمها بیشتر وقتها دلیل اضطرابشان را میدانند اما وقتی ازشان میپرسی میگویند «نمیدانم». دروغ میگویند. دلایلشان آن قدر هراسآور یا غیراخلاقی یا مهوع است که اگر بیانش کنند، دوستانشان را از دست میدهند یا هزار وصلهی ناجور بهشان میچسبد. (ص ۵۰)
و همچنین موقعیتها و رویدادهای کوچک:
«پدر مائده روزی را به خاطر آورد که دست در دست دختر سهسالهاش از جلوی بقالیای رد میشدند. مائده دست پدر را رها کرد و دستهای پفکنمکی از قفسه برداشت. پدرش فریاد زد: «بگذارش سر جایش!» مائدهی سهساله گریه نکرد؛ کنف شد و لبخند روی صورتش ماسید. امروز پدر آلزایمریاش بعد از سی سال، لبخند ماسیده بر صورت دختر سهسالهاش را به یاد آورد و های های گریه کرد که: «مرا ببخش دخترم! من به تو بد کردم.»
سالهاست که مائده از ته دل نخندیده است. …» (ص ۴۳)
اینها را نقل کردم تا بگویم چرا کتاب نیروانای ناممکن ما، ارزش خواندن را دارد. و بیش از این. با نویسندهای طرف هستیم که بیشک استعداد فوقالعادهای در نوشتن دارد و صادقانه مینویسد. میدانم این کلمهی «صداقت» دیگر قدری دِمُده شده و حقیقتاً هم مبهم است، بخصوص به عنوان ملاک نقد. اما مسلماً احساسی است که در زمان خواندن برخی داستانها و نوشتهها داری و در زمان خواندن بعضی دیگر خیر. و این احساس نقش تعیینکنندهای در برقراری ارتباط بین خواننده و نویسنده بازی میکند. چیزی که برای من موقع خواندن این کتاب کوچک اتفاق افتاد.
آشنایی من با مهدی ملکشاه هم با اشتباه جالبی همراه بود. من اول کتاب توتفرنگیهای اهلی را خواندم که نام نویسندهاش هست «مهدی قلینژاد ملکشاه» که من از روی شتابزدگی یا حواسپرتی بعد از «قلینژاد»ش را دیگر نخوانده بودم. توصیفی که از کتاب نیروانای ناممکن ما به دست دادم کمابیش دربارهی آن کتاب هم صدق میکند.
گیرم حضور جادههای تهران شمال، و شمالی خاص نه شمال سرسبز کلیشهای، در آن کتاب پررنگتر باشد. به هر رو از کتاب خوشم آمد. نیروانا… را که شروع کردم به خواندن، همان داستان اول دیدم حالوهوا مشابه کتاب توتفرنگیهای اهلی است و بعد هم که مائده و دکتر و … سروکلهشان پیدا شد و تازه متوجه شدم که کتاب دومی از همان نویسنده را دارم میخوانم.
بعد هم رفتم جستوجویی در اینترنت که ببینم کتاب دیگری هم دارد مهدی ملکشاه. نه، ظاهراً همین دو کتاب را نوشته است. اما دو مصاحبه ازش پیدا کردم. مصاحبههایش هم عین داستانها بودند. صریح و بیادعا و کوتاه، پاسخهای روشن نویسندهای که بدون این که نگران شهرت و این چیزها باشد حقیقت را میگوید. که خودش کدام داستانش را بیشتر دوست دارد و چرا … آخر یکی از مصاحبهها تشکر میکند از همسر و مادرش که آدم وحشتناکی مثل او را تحمل میکنند.
«… از هفت سالگی داستان مینویسم. هرچه در توانم بوده را خرج نوشتن کردهام، اما دیروز که داشتم کتاب منتشر شده را می خواندم گاهی میخواستم از شرم جایی برای پنهان شدن پیدا کنم. بعضی جملهها واقعاً بد بودند و کاش میشد من آنها را ننوشته باشم!
بعضی از جملهها را هم که میخواندم دوست داشتم بروم توی خیابان، جلوی آدمها را بگیرم و بگویم: من این جملهها را نوشتهام! این قصهها برای دو نفر نوشته شدهاند: همسر و مادرم. چرا که موجود وحشتناکی مثل مرا تحمل میکنند. اگر کسی غیر از این دو نفر هم این داستانها را بخواند سپاسگزارش میشوم. (سایت خبرگزاری کتاب ایران، ایبنا، ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۹)
من یکی که از خواندنشان لذت بردم. به خوانندهی این یادداشت هم توصیه میکنم این «موجود وحشتناک» را تحمل کند. حتماً دلیل دارد که مادر و همسرش او را تحمل کردهاند. او هنر و شفافیتی دارد که به «تحمل» برخی پراکندگیهای کتاب میارزد.
اما تم این داستانها چیست؟ مسلماً چیزی که از کلافگی و عصبیت و بدبینی این راوی دستگیرمان میشود و در عین حال داستانها یک بُعد فلسفی دارند به این معنا که دربارهی بیهودگی و آبزورد بودن وجودی آدمیزادند.
اما با کمی دقت میبینیم که باز با فشارهای زندگی زناشویی طبقات متوسط، موقعیتهای کار مطبوعاتی و زندگی دانشجویی و نویسندگی که تمهای نسبتاً آشنایی هستند طرف هستیم، حتی با نشانههای اختلاف طبقاتی (بین راوی و زنش از یک سو و دکتر که برای تعطیلات به کانادا میرود) از سوی دیگر. همین طور یک جور مخالفت با الکی خوشی بیهوده. و اتفاقاً اینها همه تمهایی هستند که به سرعت میتوانند تکراری شوند.
مهدی ملکشاه نویسندهی بسیار بااستعدادی است. اما هر استعداد ذاتی باید مهار شود، استعداد و پیروی از غریزه ذاتاً میل به پراکندگی و بیشکلی دارد. از سوی دیگر، کوشش برای مهار زدن به آن، آن را میخشکاند. ترکیب درست رهایی از قیدوبندهای تئوری و راحت نوشتن اما در عین حال از کف ندادن اندازهای که رابطه با خواننده را ممکن میگرداند و معنادار میسازد، این آن نقطهی بهینهی طلایی است که در بخش قابلتوجهی از این دو کتابکمابیش به دست آمده است.